March 17, 2005

نوروز بر شبانة تبعيد...

سه‌شنبه 8 تا جمعه 11 مارس

پيشدرآمد: اينك بيست و پنجمين نوروز بر شانه ‌هاي نسيم بهاري تبعيدي از راه مي ‌رسد. تصوير خوش نوروز در خانة پدري همچنان، جهان خاكستري غريب به غربت نشسته را رنگين مي‌كند. به اين تصوير در سايه سار نيم قرن نگاه مي‌كنم. از آن سالي كه كودك سه چهار ساله چشم به دهان پدر دوخته بود كه با چهره‌اي پر از نور و عشق دعاي يا مقلّب القلوب را بر زبان مي ‌راند. نخست شاه سخن راند، راديوي «ايلموناي» پدربزرگ با مشتي بر سرش دوباره به صدا آمد، پدر از جا برخاست. هرگاه پير احمدآبادي سخن مي‌گفت او به پا مي‌خاست. و سال ديگر كه ژنر ال از راديو سخن گفت و آن سال كه حسين علا از ايران و تاريخ پرافتخارش مي‌گفت. همة اين سالها چشمك زنان از پيش نگاهم مي‌گذرد.

الف: نخستين نوروزي است كه معناي غربت را در اشكهاي مادر و اندوه پدر حس مي‌كنم. از سي‌ام خرداد كه پدر بزرگ هنوز به پنجاه نرسيده، ورپريد و خاموش شد به مشهد آمده‌ايم و پدر دفتر اسناد رسمي شماره 3 مشهد را در كوچه عدليه كه با رفتن پدربزرگ خاموش شده بود، بار ديگر روشن كرده است. قدم به پنجره اتاق ششدري با شيشه‌هاي رنگين نمي‌رسد. عدليه روبروي پنجره است و در كنار آن قهوه‌خانه قنبر و روبروي كوچه عدليه، سينما فردوسي كه قرار است آن سال در نوروز، عمو عطا مرا در اين سينما به تماشاي تارزان ببرد. سفره هفت سين را، مادر در اتاق ششدري گسترده است. قدير وفادارترين خانه شاگرد جهان با يك تنگ بلور كه دو ماهي كوچك سرخ در آن شناورند، از راه مي‌رسد. تحويل سال در نيمه‌هاي شب است. راديو ايلمونا تا به صدا آيد سه چهار مشت محكم را تحمل كرده است. طلا در دست مي‌گردانيم و پدر دعاي تحويل سال را مي‌خواند. مادربزرگ «كوچك بيگم ميرعلائي» كه نخستين نوروز بدون شوي عاشق و عزيزش را بر سفرة پسرش آغاز مي‌كند چشمان پر از اشك را از نگاه نوادة نگران و غمگين خود مي‌دزدد. بامدادان قرار است پدر رسم و عادات پدر بزرگ را احيا كند. بعد از تحويل سال تا خورشيد سر زند، هزاربار بر مي‌خيزم و به كفش و لباس نو كه بالاي سرم روي صندلي آويزان است نگاه مي‌كنم. يك ساعت به تحويل، به حرم رفته بوديم، ناقاره خانة حضرت پرصدا و طنين بود و صحن و حرم از زواري كه با همة دل راز و نياز مي‌كردند، انباشته بود...

بامداد عيد

ساعت شش صبح به راه مي‌افتيم. بار ديگر حرم است و صبح عيد و مردمي كه با شادماني نخستين روز جشن نوروزي را در مزار ضامن آهو آغاز كرده‌اند. در نزديكي حرم در كوچه‌اي كه عابرانش اگر زن باشند مثل عمه خانم چادركمري و يا پيچه بر سر و روي دارند و اگر از مردان يا عمامه بر سرند و يا عرقچين و كلاهي از نمد سرپوش آنهاست، در برابر خانة «آقا» مي‌ايستيم. در مثل هميشه باز است. پدر بر اين باور است كه حاج آقا حسن حقاً شايسته لقب «آقا» است. با آنكه در مشهد آخوندهاي مسن‌تر از او بسيارند، اما بيت طباطبائي صاحب اعتبار و جايگاهي است كه كمتر عالمي بدان دست يافته است. فرزندان آقا در حضرت پدر صف كشيده‌اند. چه كسي باور مي‌كند كه چهل سال بعد يا بيشتر يكي از فرزندان آقا همسفر تبعيدي تو باشد. عيدي لاي قرآني را از دست «آقا» گرفته‌ام،‌ بوي گلاب مي‌دهد، اسكناس يك توماني با تصويري از جواني غمگين كه نيمه شبان از راديو آرزو مي‌كرد ملتش سال پرسعادتي را پيش رو داشته باشد. از منزل «آقا» به منزل آقايان ديگر مي‌رويم. شيخ عرب خالصي‌زاده پرگوي با لهجه‌اي كه زنگ آن در گوشم مانده است. بعد منزل آقاي دامغاني كه چهره‌اي به مهرباني چهرة پدربزرگ دارد. (خوابش را هم نمي‌ديدم روزي فرزند آن بزرگوار يعني حضرت استاد و پدر ارجمند، دكتر مهدوي دامغاني هزاران فرسنگ دور از مشهد، بانگ مهرباني را هراز چندي در گوشم بريزد كه باباجان، علي جان، مراقب خودت باش. و چه غنيمتي است اين زمزمه‌هاي پدرانه را در اين زمهرير بي‌مهري و شقاوت، با گوش جان شنودن و...) از آنجا به خانة عمه و جناب حاج شيخ فرزند بزرگ سمزقند و نخودك و با سنجاق قفلي و نخ شيريني با پسرعمه از نهري كه ميان باغ مي‌گذرد ماهي سبيل دار گرفتن... عصر از طبرسي به سوي كوچه‌اي تنگ و تاريك رفتن و بر در كوچك خانة ميرزا جواد تبريزي در زدن... ميرزا بر تشكچه‌ قناعت ، الفقر فخري را آواز مي‌كند. حالا پسران قد و نيم قدش، پيراهن بلند يقه بسته مي‌پوشند و عليكم را بعد از سلام چنان از ته حلق ادا مي‌كنند كه گلوي من انگار درد مي‌گيرد. سيد علي با صورتي كه كُرك سالهاي بلوغ بر آن نشسته، چاي مي‌آورد. سيد هادي در گوشه حياط كوچك «حال» را به باب استفعال مي‌برد. تو گوئي از همان روزها به «استحاله» مي‌انديشد. چه كسي فكر مي‌كرد، نيم قرن بعد همان سيدعلي كوس لمن الملكي سر دهد و با امام زمان خلوت كند و كلامش وحي منزل و فرمانش مطاع ملزم تلقي شود؟

عيد انقلابي

ب: «آقا» مي‌گويد عيد نداريم. مهندس مي‌گويد داريم، خوبش را هم داريم. قرار بود بهار آزادي از راه برسد و ملتي خسته از روزهاي سخت و تلخ، حالا كه ديو رفته و فرشتة فقيه از ره رسيده است، روزهاي نوروز را با لبخند و شعر و بنفشه و اميد پيوند دهد. و آزادي با رايحة دل انگيز خود فضا را پر كند. ملتي مي‌پنداشت دوران غم و اندوه به سر آمده و حال كه نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيده، و قرار است «آقا» آزادي و پول نفت را طبق طبق در خانه‌ها تقسيم كند، ديگر نبايد مجالي به «غم»‌داد كه لشگر انگيزد و خون عاشقان ريزد، بلكه بايد با ساقي عمامه‌دار اهل هيچستان ساخت و بنيادش برانداخت.
نخستين اعدامها البته چهرة بعضي‌ را درهم كرده بود اما در وطني كه خيلي‌ها از مذهبي و چپ و حتي راست اعدامها بر بام مدرسه علوي را جشن گرفتند و يكصدا به رهبر عزيز مي‌گفتند «خميني عزيزم بگو كه خون بريزم» چه كسي در انديشة خانواده افسران و دولتمرداني بود كه در همان يكماه و ده روز پس از انقلاب، سينه‌ها و چشمها و دست و پايشان را گلوله‌هاي انقلاب سوراخ كرده بود. بعضي از خانواده‌هاي زندانيان و شماري از اعدام شدگان تا آن روز را مي‌شناختم. با آنكه خشونت انقلابي و خداي قاصم و جبار را بر بام مدرسه علوي و حياط زندان قصر ديده بودم اما نمي‌دانستم فروردين خونين‌تر از اسفند خواهد بود و سينه‌هاي بسياري از آنها را كه مي‌شناختم گلوله‌هاي برادران انقلابي از چپ و راست، كافر و متشرع، سوراخ سوراخ خواهد كرد. خميني بر آن بود كه نوروز را به بهشت زهرا وصل كند. ظاهراً بفرمودة نايب امام زمان شاه قبرستانها را آباد كرده بود (به يك معنا اين سخن درست بود، كه در مسگرآباد و اطراف باغ طوطي و امامزاده حمزه كوچه و خيابان و خانه و مغازه ساخته بودند). اما بهشت زهرا را واقعاً حضرت امام آباد كرد. كه حالا رديف رديف و هزار هزار جوانان وطن در خاكش خفته‌اند. سه روز پيش از عيد رهبر كبير فرموده بودند ما امسال عيد نداريم (با گردن كج و تصوير احمد خميني كه بالاي سر پدرش آب در چشم مي‌گرداند... راستي چه سريع احمد را به لقاءالله فرستادند و همين دو سه روز اخير سالروز مرگش را با قيام و قعودي برگذار كردند).
مهندس بازرگان اين حرف را ديگر طاقت نياورد و به درشتي گفت، نه خير عيد داريم. خوبش را هم داريم. در نخست وزيري هفت سين چيد و پيام نوروزي فرستاد و در استاديوم تبريز نيز ناگفته‌ها را باز گفت و جشن خجستة نوروز باستاني را به هموطنانش تبريك گفت.
حالا در غياب پدر كه او نيز به پنجاه نرسيده خاموش شده بود و روزهاي پيروزي تظاهر و فريب را به اسم ديانت و الله نديده بود، من بايد به صلة ارحام مي‌رفتم. دكتر بختيار در مخفيگاه بود، به او خبر دادم دادگاه «اميد ايران» را بعد از عيد آغاز مي‌كنم تا مردم بدانند او كه بود و چه مي‌خواست. به منزل آقاي شريعتمداري رفتم كه زودتر از همة ما صداي پاي فاشيسم را شنيده بود. بسيار نگران بود. اعدامها او را آشفته كرده بود. راستي چرا شريعت سمحه و سهله (با گذشت و آسان) بايد چنين با مرگ و فريب و خشونت پيوند خورد؟ آقارضي شيرازي در تهران همراه با حسن آقاي سعيد و آقاي آشتياني در يك مسير بودند و استاد جعفري در نقطه‌اي جنوبي‌تر. پس از عبور از آنها عكاس اطلاعات را كه حالا در ساعات بيكاري براي ما در اميد ايران هم عكس مي‌گرفت،‌ برداشتم و سري به بعضي از خانه‌ها زديم كه مردش يا تاكنون مشمول رأفت انقلاب و آقا شده و با پيكر سوراخ سوراخ در ناكجا آبادي به خاك رفته بود و يا در زندان با ترس و درد در انتظار روزهاي تلخ پس از نوروز بود.
از آنجا به قصر رفتيم. حاج عسكري جواز عبور داد، معلوم شد شب چهارشنبه سوري در حياط كوچك، آتشي افروخته بودند. و در شب عيد درست آنگونه كه به مرغها و گوسفندها قبل از آنكه سرشان را ببرند آب مي‌دهند، به زندانيان انقلاب نيز شيريني و يك نوشيدني داده بودند. يك سال پيش در اين لحظات، بندي‌هاي انقلاب كجا بودند؟ هويدا نوروز را به پادشاه و خانواده‌اش تبريك مي‌گفت. جعفريان سفارش مي‌كرد كه در برنامه‌هاي نوروزي راديو تلويزيون شئونات دين و اخلاق و سنتها رعايت شود. مهندس روحاني مي‌انديشيد كه پس از توفيق طرح سدسازي، و آبياري كشور، حالا بايد به طرحهاي بزرگتر انديشيد... ژنرالهاي سرافرازي كه در نوروز 57 در مراسم سلام رسمي با يراق و مدال صف كشيده بودند، حالا با انباني از درد و بيم، ريشهاي نتراشيده و لباس ژنده و غبار گرفته، طلوع آفتاب فرورديني را شاهد مي‌شدند. از زمان انتقال زندانيان انقلاب از مدرسه علوي به زندان قصر، اتاقكهاي كوچك و تاريك سرپناه آنها شده بود.
نوعي تن به تقدير سپردن در واژگان همة آنها حضور داشت. در بيرون از زندان، خيابانها از مردمي انباشته بود كه يك سال پيش در برابر جعبة تماشا، شوي ميخك نقره‌اي را مشاهده مي‌كردند و هرگز باور نداشتند چند سال بعد مجري برنامه، فريدون فرخزاد با كارد سلاخي مأموران نه چندان گمنام امام زمان به طريقه ذبح اسلامي به قتل خواهد رسيد.
نوروز 58 فرا مي‌رسد. نوروزهاي خون و مرگ و جنگ هنوز در راهند.

نوروز در غربت

ج: بيست و پنج سال از ديدار آخرين نوروز در خانة پدري مي‌گذرد. حالا عادت كرده‌ايم ــ در اينسو در لندن ــ نوروز را بر سفره مهر كانون ايران و دكتر رضا قاسمي جشن بگيريم. آه اي هواي ميهن من / ديدار ما / آيا به صبح عيد قيامت / افتاده است؟
يك نوروز ديگر هرگز از خاطرم نخواهد رفت. آن سال كه با بهروز آفاق از مديران بي.بي.سي، تاجي باي روزنامه‌نگار تاجيك و شهروند ازبكستان و مطلوبه خانم نماينده فعلي بي.بي.سي در تاشكند براي شركت در جشن نوروز به روستاي باغستان در سيصد و اندي كيلومتري تاشكند رفتيم. به صد دلار ماشيني گرفتيم براي رفت و برگشت و غروبي از تاشكند حركت كرديم. جاده پر از برف بود و مطابق سنت نيمه‌هاي گمشده‌مان در آسياي ميانه، علاوه بر شادباش گوئي نوروز در اول فروردين، جشن واقعي نوروز زماني برپا مي‌شود كه برفها در روستا و شهر آب شده باشد. نيمه شبان به باغستان رسيديم. خانوادة «تاجي باي» ميزبان ما بودند. مادر نازنينش د رنيمه شب نان و برنج و خورش فراهم كرد و بر سفره‌اي كه روي آن انواع خوردني‌ها حاضر بود گرد هم نشستيم و از سالهاي فراق سخن گفتيم.
حس مي‌كردم به خانه‌اي روستائي در خراسان وارد شده‌ام. ديگهاي سمنو و هليم در كوچة يگانه مدرسة روستا بر آتش بود كه غذاي مخصوص ظهر عيد در ميان تاجيكهاي آسياي ميانه است. در بامداد عيد،‌ اهل روستا به سوي مدرسه مي‌رفتند. زنان لباس اطلس رنگين بر تن،‌ مردان، رداي تاجيكي با كلاه پولك نشان بر سر، به ما كه رسيدند گوئيا هزار سال است آشنائيم. «نغزيد، خوشيد، خير پيش...» با اين واژگان به استقبال ما آغوش مي‌گشايند. مدرسه حدود سيصد دانش آموز دارد دختر و پسر، دبستان و دبيرستان... پيراني كه دو جنگ را ديده‌اند و يكي كه امير بخارا را به ياد دارد و دوراني را كه با اسب تا مشهد رفته بود، روي تخت چوبي بزرگ براي ما جا باز مي‌كند. مدالهاي لنين و استالين و جنگ و صلح را پيران ده بر سينة رداي خود آويزان كرده‌اند. زنان به چيدن بشقابهاي سمنو و هليم به روي ميزها مشغولند. مدير مدرسه جامهاي ما را پر مي‌كند و پسر و دختر كوچكي كه چنان عروس و داماد آراسته‌ شده‌اند به آهنگ ارگ قديمي جواني مي‌رقصند. مدير مدرسه سخناني ايراد مي‌كند و به من و بهروز خوشآمد مي‌گويد. بعد صف كودكان را كه با لباس رنگين دور او جمع شده‌اند مي‌شكافد و به مزقانقچي يعني ارگ زن جوان، يك دف بركف، و نوجواني دوتار به دست فرمان زدن مي‌دهد. ناگهان همه جا سبز است. انگار برفها آب شده‌اند. در يك سكوت عارفانه طنين سازها تا آخرين نقطة‌ افق پرواز مي‌كند و بچه‌ها يكصدا مي‌خوانند «ما فرزندان ايرانيم...» خدايا مگر مي‌شود باور كرد. فريب بزرگ قرن 80 سال به اينها گفته است از اصل خود نگوئيد و روزگار وصل را باز نجوئيد. خطشان را عوض كرده است و حتي پارسي گفتن آنها را زير سئوال برده است. با اين همه به قول تاجي باي، از بركت نادرپور و سيمين بهبهاني و حضرت حكيم طوس فردوسي و البته خانم گوگوش، زبان فارسي و عشق به ايران نسل به نسل، حفظ شده است. يك لحظه نگاه مي‌كنم انگار همه دختران شبيه گوگوش هستند و همة پسران جوان عين ستار.
يك هفته پيش از اين در تاجيكستان محي‌الدين عالمپور رفيق عاشق ايرانم كه به تيغ سربازان گمنام ولايت كي.جي.بي به قتل رسيد، داستان سفر علي اكبر ولايتي وزير خارجه آن روز را به تاجيكستان برايم نقل كرده بود. «آقاي ولايتي را قباي تاجيك بخشيديم. و زماني كه او در بارة فرهنگ و تاريخ ايران سخن مي‌گفت، جواني از روزنامه‌نگاران به پا خاست و گفت آقاي دكتر اگر شما به فرهنگ و ادب و هنر ايران دلبسته‌ايد چرا براي ما كتاب دعا و رساله خميني مي‌فرستيد، ما دلبستة‌ آواي نغز خانم گوگوش هستيم. ما صداي ستار را دوست داريم... عالم پور مي‌گفت حتي وقتي استاد شجريان در دوشنبه برنامه‌اي داشت،‌خيليها از او احوال خانم گوگوش را مي‌پرسيدند...»
اشك من و بهروز آفاق سرازير شده است. بعد شش پيرزن كه موزه به پا دارند و روسري‌هايشان مرا به ياد مريم خانم عظيمي مي‌اندازد كه از وقتي خود را شناختم او در خانة ما حضور داشت و زماني كه خاموش شد، نام مرا بر زبان داشت كه فرزند سفر كرده‌اش بودم و همچون مادر عزيزش مي‌داشتم،‌ (قلبم در تبعيدگاه تير كشيد،) دف به دست به وسط حياط مدرسه مي‌آيند. اينها دستة خنياگران روستاهاي اين گوشه از جهانند. از سياه كلاه و قزلباش مي‌گويند و پريچه‌اي كه بر بام قلعة جادو چشم به راه سواري است كه بيايد و او را به وطن ببرد. مي‌پرسم وطن كجاست؟ شهربانو مي‌گويد ايران. جد بزرگش معمار اصفهاني بوده كه به دعوت امير خجند به ماوراءالنهر آمده است. حالا نوادة او نيز در فكر ديدار از خانة پدري است. همانجا نفريني نثار آنها مي‌كنم كه به جاي فروانداختن ديوار جدائي هشتادساله، فرصتي تاريخي را براي پيوند با مردماني كه عاشقانه به ايران و حضرت فردوسي مي‌انديشند، از دست مي‌دهند و به جاي آنكه كتاب شعر و فيلم و موسيقي براي آنها بفرستند، توضيح‌المسائل و فيلم حضرت امام و نوار نوحة سردار آهنگران را به ولايت تاجيكان ارسال مي‌كنند. (استالين پاره‌هاي بزرگي از اين ولايت را به ازبكها بخشيد كه فرهنگ و تاريخ و زبان ايران و فارسي را نابود كند). غروب كه قصد بازگشت به تاشكند را داريم، اهالي روستا يكايك با ما بدرود مي‌كنند. پيري 90 ساله در گوشم مي‌گويد: من فقط يك آرزو دارم و آن ديدن نيشابور است. چرا نيشابور؟ آنجا زادگاه من است. و بعد با لحني ملتمسانه مي‌گويد اگر مي‌توانيد، وسيلة رفتن مرا به نيشابور مهيّا كنيد. گونه‌اش را مي‌بوسم و قول مي‌دهم خواستش را با كساني كه امكان ترتيب دادن چنين سفري را دارند، در ميان گذارم. چند ماه بعد «تاجي باي» خبرم مي‌كند حاج قيّم در حالي كه نام ايران و نيشابور را بر زبان مي‌آورد، به خواب ابدي فرو رفته است.

شنبه 12 تا دوشنبه 14 مارس

شماره ويژه نوروزي است و قصد داشتم از سياست و پشت پرده اخبار ننويسم. اما چه مي‌شود كرد سياست و اخبار دست از سر ما بر نمي‌دارد.
نخست به اين نكته اشاره كنم كه در پاسخ به هادي خرسندي عزيز پيرامون آشنائي با كامبيز درمبخش بايد بگويم نه تنها كامبيز را مي‌شناسم بلكه با خانواده بزرگ او نيز از دوران نوجواني آشنائي نزديك داشته‌ام. كامبيز و كيومرث و كيان دخت و ركني و سرهنگ درمبخش و... در گوشه‌هاي خاطره‌هايم جايي عزيز دارند. از خانه‌شان در باغ صبا تا خانة ما در كوچه پارك روبروي ميراشرافي ــ تخت طاووس بعدي ــ فاصله‌اي كوتاه بود و زماني كه من سر به دنبال شعر و نوشتن داشتم و كيومرث هواي فيلمسازي و كامبير احساس و انديشه‌اش را در خطوط نازك تصويرهايش نقش مي‌زد، دوستي‌هاي ما عمق بيشتري پيدا كرد كه نسل سرگشتة كنجكاوي بوديم، دلبستة شعارهائي كه با ظهور حضرت در بهمن 57 دود شد و به هوا رفت. وقتي خبر بيماري كامبيز را شنيدم در همين زاويه يادش كردم و صدايش زدم با آرزوي سلامتي‌اش. سه چهار روز بعد گپي طولاني داشتيم كه به سالهاي دور و دير سفر كرديم و اينكه ايكاش روزي چشممان به ديدار خانة پدري روشن شود. وقتي كامبيز به ايران رفت (كيومرث سالها بود كه در وطن با دوربينش شعرهاي تصويري‌اش را مي‌سرود). خوشحال بودم كه سرانجام يكي از ما بخت آن را يافت كه سر بر خاك آن قبله‌گاه گذارد و به ديدار حضرت عشق برود. حالا نيز از تكذيب خبر بيماري مجدد او شادمانم و آرزو مي‌كنم كه در آفتاب بهاري ايران،‌ سلامت كامل باز يابد و همچنان سرزنده و اميدوار، با خطوط و تصاويري كه هر يك كار هزار واژه را مي‌كند، به كار ارزنده خود ادامه دهد.

موج دمكراسي درمنطقه

بازگرديم به سياست،‌ آنهم در دريچة نوروزي كه مي‌تواند آخرين نوروز درد و مصيبت براي ما باشد... آخرين نوروز غربت براي آنها كه دور از خانة پدري هستند. موج دمكراسي حالا ديگر انكار ناشدني است، حتي بعثي‌هاي سوريه اين را درك كرده‌اند. تنها عقب ماندگان ذهني و معرفتي در ولايت فقيهان جائر و فاسد چشم و گوش به روي اين حقيقت بسته‌اند. جعبة‌ مارگيري مرشد كامل حالا ديگر از عرضة حتي مارمولكي كه بتواند مشتري براي معركه رياست جمهوري جلب كند، عاجز است. بي‌اعتنائي مردم به بازيهاي رژيم، اين احتمال را قوي‌تر كرده است كه در هفته‌هاي آينده همينطور كه حالا رئيس قوه قضائيه خواب نما مي‌شود و توصيه مي‌كند مطبوعات كمتر توقيف شوند و از روزنامه نشاط نيز رفع توقيف مي‌شود، ناگهان سوراخهاي الك شوراي نگهبان آنقدر گشاد شود كه آقاي دكتر يزدي و مهندس سحابي و يكي دو بانو نيز از آن رد شوند. بعد هم در بوق و كرناي تبليغاتي بدمند كه بله در ايران زنان نيز اجازه دارند به عنوان نامزد رياست جمهوري (و يا دستكم معاون اول) در بازي انتخابات شركت كنند، و مردم ايران از چنان آزادي بهره‌مندند كه حتي مخالفان رژيم نيز از آزادي كامل براي نامزد شدن در انتخابات برخوردارند. پاسخ بازيهاي رژيم را ملت ما در روز انتخابات خواهد داد.
تظاهركنندگان ميدان رياض الصلح لبنان نيز حتي اگر حسين شريعتمداري تعدادشان را چهاربرابر كند و بنويسد به دعوت حزب‌الله دو ميليوت تن توي دهان آمريكا زدند، دردي از دردهاي رژيم را دوا نخواهند كرد. آقاي ابراهيم الجعفري نيز اگر بر كرسي نخست وزيري عراق بنشيند، نوكر ولي فقيه نخواهد بود. اين رژيم بايد برود، اين حكم تاريخ و مردم ايران است. به لبنان نگاه كنيد حزب‌الله و احزاب وابسته به سوريه، و آن هزاران تني را كه با كاميونهاي ارتشي سوريه از دمشق به لبنان آمدند و به نفع سوريه نعره كشيدند، و هزاران تن ديگري را كه با پول و تهديد و يا حتي با رضاي دل به بيروت آمدند تا حسن نصرالله و حاميانش قدرت خود را نمايش دهند، در برابر جواناني كه چند متر آنسوتر در ميدان شهدا و در كنار مزار رفيق‌الحريري بيش از يك ماه است گردهم مي‌آيند و خروج سوريه و آزادي و حاكميت ملي را فرياد مي‌زنند،‌قرار دهيد. كداميك را پيروز و قدرتمندتر مي‌بينيد؟ همين تصوير را در ايران مجسم كنيد. يكسو ذوب شدگان در ولايت جهل و جور و فساد، و سوي ديگر صف نسلي بالنده و پرخروش كه ترديدي ندارم امسال را به سال بزرگ معجزه ايران تبديل خواهند كرد.

× با پوزش از حضرت حافظ كه هر هفته اين ستون وامدار اوست عنوان اين شماره را از يكي از شعرهاي خود برگرفته‌ام.

March 17, 2005 06:54 PM






advertise at nourizadeh . com