July 13, 2005

به آرش كه جان در چله كمان نهاد...

به پاسدار حرمت عشق و آزادي اكبر گنجي...

شمعي بر افروزيم!

چندانكه در هرگوشه اين پهندشت عشق
خورشيد آزادي
از پشت شيشه پر كشد بي بند.

آواز فرداي رهائي را
چون باغي ازلبخند
در چارسوي قلعه ي جادو
-آنجا كه گنجي تير جانش را
بربند سوداي سحرگاهان٬ رها مي كرد-
آنجا كه پرواز دلش در گوش جان ما
پروانه وار از بستر تاريخ
تا اوج بيداري صدا مي كرد.
از خاش تا جلفا
از بام بينالود
تا كوچه ي خونين٬
آنجا كه كردان پيكر نوباوه خود را
-زخمين و دردآلود-
بر شانه هاي خسته مي بردند
از كومه (ميرزا)
تا خانه ويرانه (ستار)
از غربتين گوري كه گلهائي به رنگ خون
سردار ملك (بختيار)ي را
پوشانده در باران
از خرمين شهري كه پرپر شد
تا محفل ديرينه ياران
بايد كه از گنجي ٬
رسم وفاداري بياموزيم
تا بامدادان سرزند از پشت اين ظلمات
ققنوس وار از خاك جان خويش٬
شمعي برافروزيم.

علي رضا نوري زاده لندن ۱۲/۷/۲۰۰۵


July 13, 2005 09:57 PM






advertise at nourizadeh . com