جنگ سيد علي با شيخ محمد تقي بر سفره ولايت
دو مقاله اي را كه در باره آيت الله سيد علي خامنه اي و شيخ محمد تقي مصباح يزدي نوشته بودم به شكل پيوسته در اينجا مطالعه ميفرمائيد.
خامنهاي كيست؟
به دفعات در همين زاويه، در رابطه با سيد علي حسيني خامنهاي نوشتهام و گهگاه نيز كساني بر اثر همين نوشتهها مرا متهم كردهاند كه به سيد بیعلاقه نيستم، و چون او را از گذشتهاي دور ميشناسم اغلب رعايت حالش را ميكنم.
من البته آن سيد علي خامنهاي را ميشناختم كه در روز به تخت نشستن سيد علي رهبر روي در نقاب اختفا كشيد. به معني ديگر خامنهاي را پيش از انقلاب ميشناختم و تا پايان دوران رياست جمهورياش نيز عملكرد او را متفاوت از مثلا شيخ علي اكبر هاشمي بهرماني ميدانستم. اما نايب امام زماني را كه چنان در خودباختگي غرق شده كه نمرودوار ره به خدائي ميكشد، بيگانه ميدانم. بنابراين در پرداختن به شخصيت او نيز با دو نگاه او را مينگرم.
سيدعلي حسيني تبريزي فرزند سيد جواد تبريزي ملقب به ميرزاي تبريزي، در آستانه انقلاب، روحاني نسبتا جواني است كه شهرتي محدود در جمع بچه مذهبيهاي مشهد و شماري از اهل سخن و شعر و هنر در مشهد و تهران دارد. در اين تاريخ شهرت سيد محمد برادرش كه ليسانس حقوق داشت و وكالت ميكرد و در ماههاي پاياني رژيم گذشته، دفاع از برخي زندانيان سياسي را عهدهدار بود، به مراتب از او بيشتر بود با اين همه در جمع برادران و خواهران، سيد علي و بدري خانم جايگاه ويژهاي نزد پدر و مادر و نيز سيد علي اعتبار و احترام خاصي را در ميان اهل قلم و نظر دارا بود. پدر خامنهاي، مرحوم ميرزا جواد ملاي زاهد و قناعت پيشهاي بود كه به نان خشك و خانه صدمتري پائين خيابان مشهد قانع بود و سر در برابر هيچ احدي خم نميكرد. البته حاج آقا حسن طباطبائي قمي ملاي اول خراسان، و مرحوم ميلاني هواي او را داشتند به خصوص از آن زمان كه پاي سيد علي به بيت آقا باز شد و با حاج آقا محمود فرزند مرجع سرشناس مشهد آشنائي و دوستي پيدا كرد. سيد علي و بدري خانم خواهرش كه مثل او اهل شعر و كتاب بود معمولا روزهاي جمعه به همراه پدر به حرم شاه خراسان ميرفتند. در واقع ميرزا جواد يگانه آخوندي در مشهد بود كه از ظاهر شدن در ملاء عام به همراه همسر و دخترش ابائي نداشت. چنين امري البته در آن روزهاي مشهد غيرعادي تلقي ميشد. اما ميرزا همه گاه با افتخار ميگفت خانم خواهرزاده شيخ محمد خياباني است و هم چون مرحوم خال شهيدش شجاع و سخنور است. هجرت ميرزا جواد و خانواده به مشهد نيز پس از كشته شدن خياباني در تبريز انجام گرفته بود. به هر روي سيد علي آقا آن گونه كه به يادش ميآورم جوان باريكي بود با قد بلند كه يك عينك ته اسكاني با فريم مشكي شبيه به عينكي كه در تصاوير دور و دير نام آوراني چون كسروي و هدايت و محمد صادق طباطبائي ديدهايم بر چشم داشت. كركهاي صورتش هنوز ريش نشده بود. نيم تنهاي روي شلوار ميپوشيد با پيراهن بدون يقه، او و شيخ عباس واعظ طبسي و مرحوم هاشمي نژاد (دائي محمد علي ابطحي يار غار خاتمي) از همان روزگار نوجواني ياران شب و روز يكديگر بودند و در دوران طلبگي نيز همدرس شدند. از آنجا كه آقاي خامنهاي چندان دلبسته لباس آخوندي و درس و فحص فقهي نبود به همين دليل نيز پس از طي دوره مقدمات نزد پدر و دو سه تن از مدرسان درجه سه و چهار مشهد، ره به دروس بزرگاني از تيره مرحومآيتالله دامغاني (والد گرامي استاد دكتر احمد مهدوي دامغاني) و يا فيلسوف فرزانه مرحوم ميرزاي آشتياني پيدا نكرد. حتي آمد و شد او به بيت حاج حسن آقا طباطبائي و يا آقاي ميلاني و يا شيخ احمد كفائي، بيشتر براي تقرب جستن و بهرهوري از مجالست آقازادههاي اين آقايان بود و نه در طلب علم شرع و فقه و حديث. با اينهمه تمام كساني كه آقاي خامنهاي را ميشناسند اذعان دارند كه سيد از همان نوجواني خطيبي خوش سخن و منبري جذابي بود كه با دو دانگ صداي دلنشين در پايان سخن وقتي ره به كوچه كربلا و يا نجف ميكشيد و ابياتي از محتشم كاشاني و دكتر قاسم رسا (ملك الشعراي آستان قدس) را زمزمه ميكرد، پير و جوان جذب كلام و صدايش ميشدند.
سيد علي آقا از هجده نوزده سالگي با ورود به حلقه مستمعان مرحوم محمدتقي شريعتي (پدر دكتر علي شريعتي) كم كم ره به سياست كشيد. و همزمان با حضور در محفل انس عماد خراساني (هر زمان كه در مشهد بود) به طبع آزمائي در كار شعر و موسيقي نيز ميپرداخت. معاشرت با فكليهاي مشهد طبعاً روحيهای متفاوت با روحيه جوجه آخوندهاي متشرع هم سن و سالش به او داده بود. حتي زماني كه با نزديك شدن محرم و صفر مقلدان حاج آقا حسن طباطبائي قمي استدعا ميكردند آقا منبري مورد اعتمادي به ولايت و ديار آنها روانه كند آقاي خامنهاي با آشنائي كه با حاج آقا محمود طباطبائي فرزند آقا داشت راهي كرمان ميشد كه در آنجا دو مجلس پر و پيمان در انتظارش بود كه هم روحش را تازه ميكرد و هم جانش را از عطر گل كوكنار در باغ حاج … ميانباشت. پاكت آخر روضه نيز معمولا از پاكت مرحمتي صاحبان عزاي حسيني در ديگر شهرها ضخيمتر بود. در عين حال در كرمان هميشه فرصت دست ميداد كه سيد سري به آستان شاه نعمتالله ولي در ماهان بزند و هم آواز با درويشان حلقه ماهان شود و دزدكي نيز مراتب ارادت خود را به پيروان ولايت عرفان سركار آقا (ابراهيمي) ابراز كند. خامنهاي دركوتاه زماني كه به قم آمد و با علامه سيد هادي خسروشاهي، و علي آقا حجتي كرماني و علامه رضا صدر آشنا شد، آشكار ساخت كه اهل بحث و فحص حوزوي و شريعت بازي نيست. حضورش در درس آقاي منتظري به چند هفته نكشيد در حالي كه سخت به درس مرحوم علامه طباطبائي دل بسته بود. خامنهاي اصولا اعتنائي به اهل شريعت نداشت به خصوص كه مدتي بود با فرزند محمد تقي شريعتي يعني دكتر علي شريعتي آشنا شده بود و سخنان او را در رابطه با روحانيت متحجر ايستا و روحانيت مترقي پويا و شيعه صفوي و شيعه علوي بسيار ميپسنديد. در بازگشت به مشهد آقاي خامنهاي با دختر آقاي خجسته كه يكي از بازاريها و علاقمندان پدرش بود ازدواج كرد. و شگفتا كه برخلاف قاعده عيالمند شدن و كناره گزیدن، سيدعلي آقا درست بعد از ازدواج نيش زدن به دستگاه را روي منبر آغاز كرد. چند باري كه گرفتار شد مرحوم تيمسار بهرامي به دادش رسيد و يكبار مانع از آن شد كه سيد را به اوين ببرند، و زندان را با تبعيد به ايرانشهر عوض كردند. هربار كه سيد علي دچار مشكل ميشد همسر او كه حقا بانوي متشخص و مقاومي بود دست بچهها را ميگرفت و به تهران ميآمد تا پيگير كار همسرش بشود. حداقل دوبار پادرمياني دكتر اقبال مشكل گشاي آقاي خامنهاي شد.
حلقه درس مشهد
آ
قاي خامنهاي با آنكه ميتوانست در تهران اسم و رسمي به عنوان خطيب خوش سخن دركند هميشه ترجيح ميداد در زادگاهش مشهد بماند. چون در آنجا محافل انس براي او بیشتر فراهم بود. به قول شازده قهرمان، «ني دود خراساني مثل تيل همتا ندارد» ـ تيل يك نوع طالبي مشهدي است كه حقا مثل قند شيرين است و برطرف كننده تلخي ني دود ـ .
سال 51 بعد از خاتمه جريان سربازي و در آستانۀ سفر به انگليس، سري به مشهد زدم و در آنجا دريافتم كه آقاي خامنهاي جلسهاي برپا ميكند كه در آن شماري از بچه محصلها و معدودي دانشجو شركت ميكنند. جلسهاي هفتگي كه ظاهرا جهت تفسير قرآن است اما به جز يك ربع اول جلسه باقي صرف بحث بر سر حافظ و مولانا و عطار و گاه فردوسي و اخوان ثالث و عماد خراساني و موسيقي و عرفان ميشود. (از جمله كساني كه پاي ثابت اين جلسهها بودند يكي هم عباس سليمي نمين سردبير سابق كيهان هوائي و مدير فعلي يكي از اين مراكز پژوهش تاريخ با هزينه وزارت اطلاعات، بود كه بعدها همين آشنائي ديرين با سيد پس از به تخت نيابت امام زمان نشستن او، سخت مفيد فايده افتاد و…). اين نكته را يادآور شوم كه آقاي خامنهاي حتي پس از انقلاب و تا پايان عهد خميني، دوستان و آشنايان خود را هربار که گرفتاريهائي با دستگاه پيدا ميكردند، در حد مقدور كمك ميكرد. در آخرين دوره زنداني بودن او قبل از انقلاب، اغلب هم سلوليهايش از كمونيستها و فدائيان بودند. بعد از انقلاب تا مدتها رابطه خود را با آنها حفظ كرد. حتي آقاي منتظري در مصاحبه اخير خود با نيوزويك اشاره ميكند كه خامنهاي در زمان رياست جمهورياش روزي نزد من آمد و گفت از خميني براي اعدام كمونيستها حكم گرفتهاند و اين خيلي بد است (نقل به مضمون). در نخستين روزهاي انقلاب، آقاي خامنهاي كه برخلاف رفسنجاني و موسوي اردبيلي و مهدوي كني و مطهري و منتظري، در جمع مريدان و شاگردان خاصه آقاي خميني ره نداشت، بياعتناد به آنها كه چپ و راست به اتاق خميني ميرفتند در گوشهاي از دفتر مدرسه رفاه اتاقي را برداشته بود و در آن با دوستانش و روشنفكران و چهرههاي چپ و ملي كه به ديدن خميني ميآمدند به سخن مينشست. گاه نيز به حياط ميآمد و پيپ خود را از توتون مورد علاقهاش «آمفارو» پر ميكرد و دود غليظش را به آسمان ميفرستاد. فرداي روزي كه ما خبر تأسيس حزب جمهوري خلق مسلمان را به همراه گفتههائي از خود آيتالله شريعتمداري و دكتر علي زاده و آقاي خسروشاهي و امير تيمور كلالي در اطلاعات چاپ كرديم، در همان حياط مدرسه رفاه آقاي خامنهاي نخست گلايه كرد كه چرا خبر تأسيس حزب جمهوري اسلامي را آنطور كه بايد و شايد (يعني مثل گزارش مفصل درباره حزب خلق مسلمان) چاپ نكردهايم. و بعد هم نيم ساعتي درباره حزب و اهداف آن گفت كه روز بعد به چاپ رسيد. در واقع سيد زودتر از بقيه آخوندها در فكر كار سياسي و نظم و نسق دادن به پيروان و هم عهدان با خميني افتاد. نكته جالب ديگر توجه خامنهاي به ارتش و شهرباني بود. او از همان ابتدا با شماري از ارتشيها و افسران شهرباني كه به انقلاب پيوسته و يا از دورترها با شاه مخالفت كرده بودند مثل تيمسار مسعودي، امير رحيمي، سرتيپ مجللي، قرَني و… حشر و نشر پيدا كرد بعد هم به عنوان نماينده خميني و معاون وزارت دفاع وقتي به توصيه مهندس بازرگان اعضاي روحاني شوراي انقلاب وارد دولت شدند، بار ديگر حلقهاي از افسران جوان را دور خود جمع كرد كه چهره شاخصشان نامجو، فكوري، صياد شيرازي، آشتياني، سليمي، صالحي، عقيقي روان، موسوي، محمديفر، ديانت و… بودند. اين افراد با حمايت خامنهاي اغلب به بالاترين مقامات ارتشي رسيدند.
رياست جمهوري
در دوران رياست جمهوري، رنجي كه خامنهاي از دست خميني كشيد بدون شك كمتر از رنجي نبود كه بعدها خاتمي از دست او كشيد. خميني كه در زمان انتخاب خامنهاي گفته بود ما از سر ناچاري و چون آدم نداشتيم به ورود روحانيون به عرصه اجرائي و انتخاب آقاي خامنهاي رأي داديم وگرنه هر زمان آدم صالح و مورد اعتمادي پيدا كنيم ايشان بايد به جايگاه اصلياش يعني مسجد بازگردد، از همان نخستين ماههاي انتخاب خامنهاي از يك سو و در ستيز و روياروئي با ميرحسين موسوي نخست وزير (كه خود را رئيس قوه مجريه و خامنهاي را ناظر تشريفاتي بر اين قوه ميدانست) با رئيس جمهوري، جانب موسوي را گرفت و حتي يك بار توي دهان رئيس جمهوري زد كه جنابعالي معناي حكومت اسلامي را نفهميدهايد و حكايت احكام ثانويه را مطرح كرد كه بله ما حتي ميتوانيم حج را موقوف كنيم و مباني دين را نيز و جنابعالي وارد اين معقولات نشويد. يكبار هم سر جريان سلمان رشدي بار ديگر دست بالا برد كه توي دهان سيد بزند كه گفته بود اعلام پشيماني رشدي كافي است و…
اين را به نقل از راويان ثقه ميگويم كه خامنهاي در توطئه عزل منتظري هيچ نقشي نداشت. در واقع احمد خميني و ريشهري و مشكيني طراح مجري توطئه بودند (رفسنجاني هم مدعي است كه ميخواسته وسط كار را بگيرد و نگذارد كار به عزل بكشد اما… ترديدي نيست كه با توجه به روابط احمد با شيخ علي اكبر، هاشمي نيز كم و بيش در توطئه ولو به صورت غيرمستقيم دست داشته است).
با عزل منتظري، در همه نشستها و گفتگوهائي كه بين اصحاب خاص خميني در جماران و بعد بيمارستان برگذار شد، سخن از تشكيل شوراي رهبري بود كه خامنهاي هم در كنار احمد خميني و رفسنجاني قرار گيرد و اگر شورا پنج نفره شد مشكيني و موسوي اردبيلی يا توسلي ـ رئيس دفتر خميني ـ را عضو شورا كنند. حتي يكبار نيز بحثي درباره گزينش خامنهاي به جاي رهبر به ميان نيامده بود.
رفسنجاني ميدانست كه در خبرگان با آن جو و اوضاع احتمال اينكه يك فرد به تنهائي راي بياورد خيلي كم است اما با تهميداتي ميشود كار را به انتخاب يك فرد كشاند. طرح تشكيل شوراي سه نفره و سپس 5 نفره طي دو دور راي گيري ناكام ماند. بعد شعبدهبازي بهرماني مكّار آغاز شد، (و من اين حكايت را پيش از اين چند بار نوشتهام) و در نهايت با وصيت شفاهي جعلي خميني كه فقط هاشمي آن را شنيده بودو مهدوي كني كه شتابان از سفر لندن بازگشته بود آن را تكرار كرد (وقتي خامنهاي اين سيد جليل را داريد دنبال كسي نگرديد) در زماني كه كروبي و توسلي و احمد سرگرم وداع با خميني و به خاك سپردن او بودند در سقيفه خبرگان، با 53 يا 54 راي از هفتاد و دو عضو حاضر، خامنهاي به رهبري انتخاب شد.
تا دو سه سال خامنهاي وامدار رفسنجاني، ميكوشيد اصول شراكت را رعايت كند اما به مرور با قدرت گرفتن دفتر مقام معظم رهبري و وسوسههاي دو معاون سابق وزارت اطلاعات محمدي گلپايگاني و اصغر حجازي كه همه كاره دفتر بودند و از بامداد تا شام در گوش سيد ميخواندند كه اگر ميخ ولايت را محكم به پيشاني نظام نكوبيد، اين شيخ علي اكبر قاليچه را از زير پاي شما ميكشد، سيدعلي آقاي شوخ طبع شاعر مسلك اهل بزم و مجلس كوكنار به ولي امر مسلمانان جهان و نايب برحق امام عصر والزمان استحاله پيدا كرد. پيپ و ني دود جايش را به سبحه و حبّ و شربت شفنتوس داد. جلسههاي پنجشنبه كه باحضور علي موسوي گرمارودي و غلامعلي حداد عادل و سبزواري شاعر و گهگاه حضور ناي و نئي و طنين داودي و زخمه سازي، به نوعي حمام روحي براي سيد تبديل شده بود با خروج يكايك مجالسان انيس (حداد عادل هم كه ماند مثل خود سيد دچار استحاله شد و هنگام انتخاب، معانقه با قدرت خانم را به جاي همدلي با ملت و هم سخني با اهل فرهنگ و ادب برگزيد)، جاي آنهار ا امنيتچيها و ژنرالهاي سپاه و بسيج و مداحانی از نوع احمدينژاد گرفتند. و سيد كه روزگاري صلای من هيچ من هيچم را سر ميداد بانگ انا ولاغيري برداشت و كوس قيادت و طبل ولايت به فرمانش بر سر هر كوي و برزن و بازار به صدا درآمد. سيد امروز تنهاست، خيال ميكند كه اين بوزينگاني كه در حضورش زمين ميبوسند و خاك نعلين مباركش را توتياي چشم ميكنند و حسين شريعتمداريوار، تفاله چايش را براي علاج متعلقان به منزل ميبرند به او وفادارند. اين را گمان ميكند اما از وحشت، سخت به خواب ميرود. يكي از دوستان قديمياش ميگفت هنگام ديدن او همه گفت و سخنش درباب توطئه است و اينكه بوش جنايتكار و شارون خونخوار و بلر مكار و اخيرا شيراك نامرد و آن زنكه آلماني آنگلا مركل هيچ نوع كار و باري ندارند جز اينكه صبح تا شب در رابطه با لطمه زدن به ساحت مقدس او و متزلزل ساختن نظام الهياش دسيسه بچينند. اين درست كه همه ديكتاتورها دچار ماليخوليا ميشوند و كابوس توطئه لحظهاي آنها را رها نميكند اما در مورد سيد خامنهاي اين وضع به مراتب سختتر و در عين حال خطرناكتر است. در هيچ نقطهاي از جهان، رئيس دولتي چه شاه چه رئيس جمهوري، به اندازه سيدعلي خامنهاي، قدرت و امكانات ندارد. بوش كه رئيس جمهوري يگانه ابرقدرت واقعي جهان است اگر بخواهد يك ميليون دلار از بودجه كشورش براي منظور خاصي خرج كند، ناچار است از كنگره اجازه بگيرد. در حالي كه آقاي خامنهاي همين يك ماه پيش ده ميليون دلار به خالد مشعل رئيس شوراي سياسي حماس و چند ميليون دلار به مقتدي صدر داد. دهها برابر اين مبالغ را نيز در طول سال به اين و آن ميبخشد و هيچ قدرتي قادر نيست او را زير سئوال ببرد. خاتمي زماني كه بحث اشراف دولت بر نهادهاي زير نظر رهبري و گرفتن ماليات از آنها را مطرح كرد مغضوب شد. فردا اگر توني بلر يا شيراك بخواهند حتي يك تروريست شناخته شده را از نوع ابوحمزه مصري بازداشت كنند قادر به انجام اين كار نيستند تازه پليس هم بايد نخست با دادستان مشورت كند كه آيا ميتوان ابوحمزه را محاكمه كرد و بخت صدور حكمي عليه او تا چه حد است. (همانگونه كه در جريان محاكمه ابوحمزه دريافتيم كه از ده سال پيش پليس درصدد دستگيري و محاكمه او بوده اما بعضي از مسئولان پليس و نيز دادستاني اعتقاد داشتند با مدارك موجود نميتوان انتظار داشت ابوحمزه محكوم شود). در ايران اما آقاي خامنهاي توانسته است برخلاف نص صريح قانون در حالي كه اكبر گنجي بايد حداقل يك سال پيش آزاد ميشد همچنان او را در وضعي رقت بار زير شكنجههاي روحي و جسمي در زندان نگاه دارد. بيست و پنج ميليون نفر در فرانسه اگر به فردي در انتخابات رياست جمهوري راي دهند او به عنوان برگزيده اكثريت مردم، قادر است براي مدت 5 سال رياست قوه مجريه را بيدغدغه در دست داشته باشد. در ايران اما راي 25 ميليون ايراني در انتخاب خاتمي تا زماني كه مهر مبارك ولي امر مسلمانان جهان!! زير مهر 25 ميليون ايراني نخورد، هيچ ارزشي نداشت. حال فردي با اين موقعيت و در محاصره مداحاني اغلب فاسد و سياهكار، حاضر ميشود قدرت خانم را كه چهارچشمي و روز و شب مشغول پائيدن اوست، با دست خود تقديم شيخ محمد تقي مصباح يزدي كند؟
مصباح كيست؟
برخلاف سيد علي خامنهاي كه در خانوادهاي نسبتا سرشناس و اهل علم به دنيا آمده و در محيطي آخوندي اما متفاوت از خانه آخوندهاي خشك مغز و متعصب پرورش يافته و سپس در روزگار جواني همنشين اهل نظر و قلم و هنر بوده، محمد تقي مصباح يزدي خاستگاهي غيرمذهبي داشته و در خانهاي همه سويش فقر و فلاكت، به دنيا آمده است.
ميرزا جواد تبريزي پدر خامنهاي هم ثروتمند نبود اما به علت مناعت طبع و داشتن همسري كه از خانوادهاي متمكن آمده بود حداقل تظاهر به فقر نميكرد حتي اگر فرزندانش گرسنه بودند.
محمدتقي در يازدهم بهمن ماه 1313 در اوج اقتدار رضاشاهي در يزد به دنيا آمده است. و حدود 5 سال از خامنهاي بزرگتر است. پدر او دكه كوچكي در يكي از كوچههاي فرعي بازار يزد دارد كه در آن چند قلاب و گلوله نخ همه ثروت صاحب دكان را تشكيل ميدهد. كار پدر رفوي جوراب است اما چون دستش ميلرزد و چشمش كم سو، چند جفت جورابي را كه براي تعمير ميگيرد به خانه ميبرد و در آنجا همسر روستائياش جورابها را تعمير ميكند. خود مصباح درباره سالهاي كودكياش ميگويد «يادم ميآيد بهترين غذائي كه دوست داشتيم و هفتهاي يك مرتبه ميخورديم اين بود كه با برادرم از مدرسه كه ميآمديم دو ريال و ده شاهي سرشير ميخريديم و مادر كمي آب قند درست ميكرد و با اين سرشير قاطي ميكرد و اين بهترين شام آخر هفته بود… شرح احوال مصباح يزدي به روايت خودش».
پدر مصباح روستائي است كه از بد حادثه به شهر آمده و سوادش در حد عمه جزو و كليات جودي است. دعاي ندبه را نيز حفظ شده است. محمد تقي بچه باهوشي است و عليرغم فقر شديد خانوادهاش به هر زحمتي هست به مدرسه ميرود و خودش مدعي است كه معلمان و همشاگرديهايش او را نابغه ميدانستند و معتقد بودند او روزي مقامي پيدا خواهد كرد و خلبان و سرهنگ و وزير و وكيل خواهد شد. جالب اينكه برادر او مهدي كه دو سال از او كوچكتر است بعد از دو سه سال مدرسه به كارگري ميرود اما پدر اصرار دارد محمدتقي درسش را بخواند.
پدر مصباح به عنوان امين شيخ احمد آخوندي ملائي ساکن نجف كه ضياع و عقاري در يزد دارد و هر دو سه سال يكبار براي سركشي به املاك و موقوفات خود سري به يزد ميزند، شيخ را مقتدا و پير خود ميداند و در طول اقامت شيخ در يزد همه گاه در ركاب اوست. در يكي از سفرها شيخ احمد چند روزي را در خانه پدري مصباح بيتوته ميكند. شيخ احمد با ديدن محمدتقي كه خوب درس ميخواند و چندين حكايت گلستان را حفظ است به پدرش توصيه ميكند اگر ميخواهي دنيا و آخرتت به خير باشد، آقازاده را بفرست روضهخوان شود. شيخ احمد بيست تومان به پدر مصباح ميدهد تا آقازاده را كه تصديق ششم ابتدائي را گرفته به مدرسه شفيعيه يزد كه مخصوص طلاب است بفرستد. سال 1325 پسربچه 12 ساله را پدر به مدرسه ميبرد و به دست شيخ محمد علي نحوي ميسپرد كه مرد متدين و پاكدلي بود. حجره مشتركي به محمدتقي ميدهند و او به تلمذ نزد مدرسان مدرسه كه آخوندهاي درجه سه و چهاري بودند مشغول ميشود.
در مدرسه آخوند شوخ نظربازي است به نام «محققي رشتي» كه معروف است دل به شاهدان دارد. محمد تقي خيلي زود شاگرد محبوب او ميشود به گونهاي كه استاد علاوه بر علوم ديني ادبيات و مقدمات زبان فرانسه را نيز به او ميآموزد به گونهاي كه محمدتقي خاصه پس از سبز شدن پشت لبش، تقريبا روز و شبش را با محققي رشتي ميگذراند. مرحوم شيخ عبدالحسين يكي از اساتيد مدرسه كه به «عرب و عجم» معروف بود روزي به مغازه پدر محمدتقي ميرود و به او ميگويد پسر تو خيلي استعداد دارد اما پشت سرش حرفهائي ميزنند. ا ين همنشيني روز و شبان با شيخ رشتي به مصلحت او نيست. (اين روايت را از نواده شيخ عبدالحسين شنيدهام كه امروز در عراق از جوانان خوشفكر و درس خوانده است. هم او ميگفت ظاهرا در آن زمان مرحوم سيد روحالله خاتمي پدر محمد خاتمي راهي نجف بوده و با وساطت شيخ عبدالحسين قبول ميكند خانواده مصباح را نيز با خود به نجف ببرد و آنها ضمن سرپرستي پسرشان محمدتقي، به خانه و زندگي او نيز برسند. در مقابل اين روايت يكي از شاگردان سابق مصباح به نقل از خود او ميگويد كه شيخ احمد آخوندي ـ كه نوهاش با جناح ناطق نوري است ـ خرج راه خانواده مصباح را به نجف داد.)
به هر حال چگونگي رفتن آنها به نجف مهم نيست، اما اين نكته قابل تأمل است كه محمدتقي مصباح يزدي پس از حدود يك سال به همراه پدر و مادرش به يزد باز ميگردد. چرا؟ شيخ خود مدعي است كه فقر بسيار و عدم توفيق پدرش در يافتن كاري باعث بازگشت آنها شد. اما چرا پدر در حالي كه شيخ احمد آخوندي اصرار دارد محمدتقي را نزد من بگذار و خود و همسرت به ايران بازگرد، حاضر نميشود فرزند را در نجف بگذارد؟ خانواده فالي كه در عراق و ايران و كويت مردان صاحب نامي را در عرصه دين و منبر داشته و دارند، شيخ محمد تقي را خيلي خوب ميشناسند چون يكي از بزرگانشان سيد علي آقا موسوم به علامه فاني مدت كوتاهي مدرس او بوده است. برپايه گفته يكي از فاليها، دليل اصرار پدر بر بازگشت پسر، مشكلي بود كه آقازاده در تعامل با آقازاده يكي از مراجع وقت حوزه نجف به وجود آورد. آقازاده شكايت به پدر برده بود و… به هر روي سال 1331 شيخ با هجده سال سن در خدمت پدر و مادر به يزد بازگشت و سپس به تهران آمد و چند صباحي در مدرسه سپهسالار حجرهاي گرفت و بعد به قم عزيمت كرد. بعد از مدتي سرگشتگي سرانجام به لطف خادم مدرسه فيضيه موسوم به مشهدي ماشاءالله، اتاقي در مدرسه فيضيه گرفت منتها مجبور بود با سيد علي محمد يزدي كه طلبهاي تقريبا هم سن و سال خودش بود هم اتاق شود…
اساتيد مصباح
محمدتقي مصباح يزدي برخلاف ادعای امروزش كه در محضر امام ـ خميني ـ تلمذ ميكردم و… به هيچ روي در جمع شاگردان معدود خميني راه نداشت. او مدتي درس خيارات ومكاسب را نزد مرحوم حاج شيخ مرتضي حائري يزدي كه همشهريش بود آموخت. كفايه را نيز نزد حاج شيخ جواد جبل عاملي تلمذ كرد. و دوران حضورش در درس آقاي خميني و مرحوم علامه طباطبائي بسيار كوتاه بود. چندي نيز نزد مرحوم حجت كوه كمرهاي به درس مشغول بود. و در دروس فقه مرحوم بروجردي نيز حاضر شد. (نكته قابل ملاحظه اينكه آقاي خامنهاي نيز كه شش سال بعد از مصباح به نجف رفته بود به علت عدم موافقت پدر نتوانست بيش از شش ماه در نجف بماند. دوران اقامت خامنهاي در قم نيز بيش از دو سال و نيم نبود چون به علت ابتلاي پدر به بيماري چشمي كه منجر به از دست شدن يكي از چشمهاي او شد، سيدعلي ناچار به مشهد بازگشت. البته مابين سالهاي 37 تا 43 به جز دو سال و نيم تحصيل منظم آقاي خامنهاي هر از گاهي به قم ميآمد و نزد اساتيدي چون مرحوم آيتالله شريعتمداري، علامه طباطبائي، شيخ مرتضي حائري و مرحوم بروجردي به عنوان مستمع آزاد بهره ميبرد. در حالي كه مصباح مدارج آخوندي را به طور منظم طي كرد و تقريبا حدود سال 45 يعني زماني كه 32 سال داشت، مشغول تدريس شد.). بايد گفت آيتالله بهجت حق بزرگي بر گردن مصباح دارد كه عليرغم همه حرفهائي كه درباره او بر سر زبانها بود وي را به درس خصوصي خود راه ميداد و علاوه بر شهريه ماهي سي توماني كه خود به او ميداد وسيله شده بود كه حدود صد تومان نيز براي او از مرحوم شريعتمداري و مرحوم گلپايگاني بگيرد.
از دوستان دوران مدرسه مصباح در قم يكي شيخ محمدحسين بهجتي بود كه شعر و هزل ميگفت و من يكبار يكي از دو بيتيهاي او را درباره مصباح يزدي آورده بودم. درباب مصباح شعر ديگري نيز دارد با اين مطلع كه؛ هم مدرسهام شيخ بلا مصباح است / بر هر در بسته دست او مفتاح است… شيخ بهجتي امروز امام جمعه اردكان است و جاي مرحوم سيد روحالله خاتمي را در جمع علماي اهل يزد گرفته است. ميرزا حسين نوري همداني (آخوندي كه در پيري با وصلت مجدد با دختر پانزده ساله روستائي جواني ميكند) و شيخ علي اكبر مسعودي از دوستان مصباح بودهاند. ميبينيد هيچكدام از شاگردان و پيروان خميني جزو اين دوستان نيستند. خط فكري مصباح پيش از انقلاب، بسيار به انديشه جناح تندرو حجتيه نزديك بود گو اينكه او هيچگاه عضو حجتيه نشد.
بعد از انقلاب نيز خميني اعتنائي به او نكرد به ويژه آنكه حكايت سرگشتگي او و دلباختنش به آهنگر خرم آبادي كه لقب حائري از استاد گرفته بود در اين تاريخ در قم بر سر زبانها بود و مرحوم گلپايگاني نيز او را علنا توبيخ كرده بود كه ميدهم از قم بيرونت كنند. مصباح كه در دوران به اصطلاح مبارزه روحانيت، عافيت جوئي ميكرد و چند نوبت نيز در جريان سفر نخست وزير (هويدا) به قم در جمع مدرسان و علماي برجسته به حضور رسيده بود مصلحت را در آن ديد خود را گرفتار خميني و شاگردانش نكند. در عين حال از ميان شاگردان خود او كساني بودند كه هم چون محمدي عراقي و غلامرضا فياضي و نمازي و سيد محمدرضا طباطبائي وارد دستگاه شده بودند و هواي استاد را داشتند. يك سال پس از انقلاب شيخ محمدتقي كه حالا لقب استاد را هم يدك ميكشيد توسط گروهي از شاگردان جوانش كه در جمع آنها مهدي نصيري (مدير سابق كيهان هوائي و صبح دوكوهه و…) نيز ديده ميشد با احمد فرديد آشنا شد. استاد يك عمر خود يا عاشق مجذوب بود و يا مجذوب عاشق، اين بار با ديدن فرديد به قول اهل فرنگ چنان شيمي اين دو با هم جور درآمد كه ديدارهايشان مكرر شد. استاد بعضي از شاگردان جوانش را نزد فرديد ميفرستاد تا از فلسفه جديد مطلع شوند و البته در محضر فرديد پردهدار «هايدگر» بود و اسوه دلاوري و مردانگي و اقتدار نيز كسي جز سرجوخه اتريشي آدلف هيتلر نبود. حتي يك چند مرسوم شد كه شاگردان مشترك مصباح و فرديد وسط سبليشان را پرپشتتر ميگذاشتند كه سبيل مربع هيتلر را تداعي كند.
هنوز از آبروريزي حجتالاسلام والمسلمين حائري خرم آبادي ـ همان آهنگر معروف ـ چيزي نگذشته بود كه استاد سخت دلسپرده شاگردي شد باهوش و ذوق بسيار كه برخلاف اهل حوزه هم چون خسرو خوبان نامي غريب داشت «داراب…» فكرش را بكنيد آخوندي نامش به جاي سيدابوالقاسم و علي اكبر و عبدالحسين و.. داراب باشد و دوستان «داري»اش صدا بزنند.
استاد در برخورد با اين «دارا» نه شيوه سكندر بل به طريقه محمودي رفتار ميكرد. «اياز»ش هربار در جلسه درس حاضر ميشد، استاد نظركردههاي ديگرش مثل حجت الاسلام والمسلمين «شب زنده دار» و حجتالاسلام والمسلمين «شمالي» كه به لطف استاد راهي منچستر شد و يا حضرت دكتر «شاملي» را كه با بورس استاد از دانشگاه «مك گيل» كانادا دكترا گرفت را از ياد ميبرد و محو جمال دارا ميشد كه سه چهار غزل و رباعي ناب در وصفش سروده بود، از اين دست كه:
من ثروت خود به پاي «دارا» دادم
هم «الفيه» هم «كفايه» يكجا دادم
چون ديده به روي بيمثالش افتاد
هم دل شد و هم عقل به سودا دادم…
مصباح در جستجوي ولايت
حداقل در حوزه قم بيست و دو و در حوزه مشهد دو و در ديگر نقاط كشور شانزده روحاني بر آقاي خامنهاي اعلميت دارند. سيد علي بن الجواد خيلي خودش را دست بالا بگيرد، ملائي است در حد صافي گلپايگاني (البته خوشفكرتر از صافي است كه از ابوالارتجاعهاي حوزه به شمار ميرود). و اگر فضل و منزلت آقايان را در نظر آوريم فهرستي تقريبا به اين شكل در دست ما خواهد بود.
در تهران؛ آقاي رضي تهراني، آقاي علوي و سرفرازي و… چنان قحط سالي شد اندر دمشق…
در مشهد: آقاي حاج آقاحسن طباطبائي قمي سيد المراجع مرحوم علي آقا فلسفي كه اخيرا درگذشت، آقاي شيرازي فرزند مرحوم حاج سيد عبدالله شيرازي و… باز هم اين رژيم عجب بدجوري ريشه علماي اصيل را زد. اخيرا آقاي سيد محسن خاتمي هم در مشهد گل كرده است. ضمن اينكه خيليها جاي خالي مرحوم حاج شيخ محمدرضا دامغاني (اخوي كهتر استاد دكتر مهدوي دامغاني را حس ميكنند).
قم: در قم اما اجله علما بسيارند، از نسل شاگردان مرحوم بروجردي و ارباب و حائري اينها ماندهاند؛ آيتالله حسينعلي منتظري، آقايان وحيد خراساني، فاضل لنكراني، بهجت، ميرزا جواد تبريزي، حاج سيد صادق شيرازي، صادق روحاني، و…
رده بعدي شامل موسوي اردبيلي، صافي گلپايگاني، ناصر ابوالمكارم شيرازي، صانعي ـ شيخ يوسف و نه حسن بيسواد ـ آقاي سيد جواد شهرستاني ـ داماد آقاي سيستاني ـ و علامه آقاي سيد هادي خسروشاهي و… ميباشد.
آقاي خامنهاي دست بالا در كنار اين گروه ميآيد. مصباح اما با تمام امكانات ودانش فقهي به چند دليل جائي در ميان مراجع و فضلاي سرشناس قم ندارد. وضع او تا حدودي شبيه به وضع مشكيني، جنتي، خزعلي، محمدی گيلاني، مومن، و هاشمي شاهرودي است. يعني چنانآلوده قدرت شده كه فضائلش در پرتو رذائل رنگ ميبازد. در مورد او البته دومميزّه وجود دارد كه در ديگران نيست. يكي حكايت شذوذ (شاهدبازي) اوست كه در مورد حائري خرم آبادي و حجتالاسلام دارا… كار را به رسوائي كشاند. و ديگري موضوع شاگرد و مريدبازي اوست. مصباح از سال 69 تا امروز يعني حدود 15 سال، حداقل چهارصد تن از شاگردان و مريدانش را به خارج فرستاده، و اينها در دانشگاههاي انگليس، بلژيك، فرانسه، روماني، كانادا، هند و معدودي در آمريكا، در رشتههاي مختلف دانشنامههاي فوق ليسانس و دكترا گرفتهاند. در عين حال حداقل دو هزارتن از بچه بسيجيها و پاسداران و امنيتچيها در خدمت استاد، با رموز فلسفه نازيسم و نگرش هايدگري به جهان و مقولات «بسط و حذف» و «ظهور و پساظهور» آشنا شدهاند.
در اين جمع با كساني چون محمود احمدينژاد، علي سعيدلو، هاشمي ثمره، محمدباقر ذوالقدر، قاسم سليماني، حجازي، اسماعيل احمديمقدم، مهدي نصيري، حسينالله كرم، دكتر زارعان، حسن عباسي، عبدالرسول عبوديت، و مبشري روبرو هستيم. كساني كه در كشتن و بسط و حذف از هيچ رذالتي فروگذار نميكنند.
سعيد امامي دو دوره در خدمت استاد فنون قيادت و رموز جنايت آموخت، غروي و غرويان دو ملائي كه در محضر استاد انواع رذالتها را آموختهاند، كساني هستند كه حكم قتل جمعي از اهل انديشه و فرهنگ را (منهاي فتاوي استاد) از همپالكيهاي او ميگرفتند و به دست بچههاي اطلاعات ميدادند.
رقابت سيد و شيخ
مصباح در مجالس خاصه خود و در قعدههايش با همپالكيهاي خود هيچ ابائي ندارد از اينكه بگويد خامنهاي بيسواد است و لياقت و اهليت ندارد. خيز او براي تسخير خبرگان، يك حركت حساب شده و دقيق است. ماه پيش مصباح براي شماري از بزرگان حوزه نجف پيغام داده بود كه كار دين در اين ملك به تماشا كشيده شده و نوحهخوانهاي مورد حمايت سيدعلي با ريتم من آمدهام گوگوش، نوحه زينب و سفر شام ميخوانند. (من اين نوحه را شنيدهام كه كويتيپور و يا آهنگران از قول اسراي كوفه هنگام ورود به شام با همان ضربآهنگ افغاني ترانه گوگوش ميخواند «من آمدهام كه ظلم بر باددهم، من آمدهام واي،من آمدهام…». مصباح به گونه حسن صباح شاگردان و مريدان خود را چنان مهار زده است كه به اشاره او سينه ميدرند و دست و پاي ميشكنند و خانمان بر مياندازند. مرحوم حاج حسن سعيد (فرزند آيتالله مرحوم حاج ميرزا عبدالله مسيح تهراني معروف به چهلستوني) دو سه سال پيش از رحلتش، به آقاي آشتياني گفته بود هربار مصباح را ميبينم نميدانم چرا فكر ميكنم ابوموسي اشعري هم عين همين شيخ بوده. و ميدانيد ابوموسي همان كسي است كه در نزاع بين علي مرتضي و معاويه پسر ابوسفيان، دل به وسوسههاي عمروعاص داد، و با بيرون كشيدن انگشترش علي را از خلافت خلع و با دست كردن انگشتر توسط عمر و عاص، در واقع معاويه در جايگاه خلافت قرار گرفت. من اما در هيأت مصباح يزدي اگر نظر به تاريخ اسلام داشته باشم خود عمروعاص را ميبينم كه نه اعتقادي به خدا داشت و نه ايمان و دلبستگي به اسلام، پول و قدرت و شهوت خدايان او بودند. مصباح چنين است. در حال حاضر او در نبرد با خامنهاي دست بالا را دارد بايد منتظر بود و ديد سيدعلي خراساني در مقابل محمدتقي يزدي چه خواهد كرد.
February 25, 2006 06:47 PM