احوال شيخ و قاضي و شرب اليهودشان…
يكهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سهشنبه 31 اكتبر تا جمعه 3 نوامبر
حكايت يك ملاي جوان
در ادامه بحث هفته گذشته پيرامون آينده مرجعيت و ملايان جوان و رنسانس واجب هم عيني و هم كفائي براي مذهب شيعه، اين هفته نخست حكايت روزگار يك ملاي جوان خوشفكر و بسيار با استعداد را برايتان نقل ميكنم و بعد در پرتو دادههاي اين حكايت بحث را دنبال ميكنم.
«محمد» كه من او را با نام مستعاري كه در نامههايش از آن استفاده ميكند «كاوه» مينامم، 28 سال دارد. او در خانوادهاي روحاني و سرشناس به دنيا آمده كه بيش از سه قرن روحانيون و رجال برجستهاي را پرورده است. او در آذرماه سال 57 تنها دو ماه پيش از انقلاب چشم به جهان گشوده است. پدرش برخلاف جد و عموهايش، لباس روحاني نپوشيد و با آنكه در فقاهت و علوم حوزوي دست كمي از پدر و برادران نداشت و همه قبيله او عالمان دين بودند اما معلم عشق او را شاعري آموخت.
او حقوقداني برجسته بود و در شعر كلاسيك و به ويژه قصيدهسرائي با مرحوم اميرالشعراء اميري فيروزكوهي كوس رقابت ميزد. مادر محمد كه خدايش طول عمر دهد، بانوئي فرزانه و درس خوانده است. پيانو ميزند و عاشق سينما به ويژه سينماي آوانگارد فرانسه است و يادم هست در شبهاي سرد و تلخ انقلاب، با لطف و كمك مرحوم هژير داريوش، شبي در خانهاش با يك آپارات 16 ميليمتري نسخهاي از فيلم «از نفس افتاده» About De Souffle (Breathless) را تماشا كرديم. آن شب بانوي بزرگوار كه دو هفته پيش كاوه را به دنيا آورده بود با پنجههاي زرينش خوابهاي طلائي معروفي و چند قطعه سلو از بزرگان موسيقي كلاسيك غرب اجرا كرد و ديرگاه شب كه شراب ناب با آواي موسيقي دلها را آماده آبشار شعر همسرش كرده بود قصيده تازه مردش را خواند كه هنوز هم ابياتي از آن را در ياد دارم. «اين چه رهبري است كز نواي او / موج خون زند در هواي او / او نه مرتضي هم نه مصطفي است / شمر و حرمله آشناي او» باري، كاوه در چنين خانهاي بزرگ شد. يك بار كه همراه پدر و مادرش به قبرس آمد و ما بعد از مدتي ديداري به يادماندني داشتيم، كاوه دوازده سيزده سال بيشتر نداشت و با فرزندان من كه هم نسل او بودند خيلي زود اُخت شد. فرانسه را روان صحبت ميكرد و انگليسي را نيز در حد مطلوب ميدانست. پدرش در رابطه با اعزام او به خارج خيلي اصرار داشت اما مادرش بر اين باور بود كه كاوه بايد در وطن باشد و در مقابل نگرانيهاي پدر كه ميگفت اين درست كه آتش بس برقرار شده و خميني هم به لقاءالله پيوسته است (چند ماهي از مرگ خميني ميگذشت) اما كشور به اين زوديها رنگ آرامش نميبيند، ميگفت خون پسرم رنگينتر از هم نسلانش نيست. بايد بماند و پس از دانشگاه اگر خواست براي تخصص به خارج برود. چند سال بعد پدر در پي سكته مغزي درگذشت. كاوه سال اول مهندسي برق… بود. روزي در اوائل حكومت خاتمي در يكي از روزنامههاي اصلاحطلب خبري ديدم از نامهاي كه توسط شماري از طلاب طرفدار رئيس جمهوري عليه اظهارات فرمانده سپاه در ديدارش از قم منتشر شده بود. در پاي اين نامه، اسامي چند تن از جمله فرهاد (اسم واقعي و كامل او) به چشم ميخورد. نخست فكر كردم تشابه اسمي است، به مادر بزرگوارش پس از مدتها تلفن كردم و با شگفتي دريافتم فرهاد دانشگاه را رها كرده و به حوزه پيوسته است. مادر از تحول و انقلابي در حالات او ميگفت که در پي يك شكست عشقي و سرسپردنش به آقاي بهجت و اينكه قبل از رفتن به قم شب تا صبح ورد ميخوانده و بر سجاده نافله و نماز شب سر ميگذاشته، در سفري به قم به همراه عمويش به ديدار آقاي بهجت رفته و چند هفته بعد، چمداني در دست بر پيشاني مادر بوسه زده بود… و آن روز تقريبا يك سال بود كه كاوه در قم اقامت داشت و خانه پرشكوه را گذاشته و در حجرهاي با طلبهاي ديگر هم اتاق شده بود. پس از چند هفته فرهاد را پيدا كردم و بعد e-mail رابط ما شد و چند باري نيز تلفني صحبت كرديم. در جريان اين تماسها فهميدم كه هم اتاقي او طلبهاي است فقير كه پدرش كارگر مزرعهاي در ورامين است. (اين تفاصيل را مينويسم تا با يك صورت مسأله روشن بتوانيد درباره عملكرد بعدي كاوه و هم حجرهاي او قضاوت كنيد). كاوه در نخستين ماههاي ورودش به حوزه به عنوان يك طلبه متعصب تا حد زيادي خرافي، چنان از معجزات آقاي بهجت و تأثير دعاي او ميگفت كه نميشد هيچ سخني را در رابطه با ضرورت خانه تكاني در حوزه با او مطرح كرد. آشنائي او با محسن كديور و سپس آقاي منتظري اما همين كاوه را يكباره به چنان اصلاحطلبي تبديل كرد كه نامش را پاي نامه اعتراضيه جمعي از طلاب گذاشت. سه سال پيش وقتي 25 ساله بود از طريق e-mail صفحاتي از جزوهاي را كه در دست نوشتن داشت برايم فرستاد. با خواندن آن وحشت كردم. چنان تند و تيز شمشير به روي حوزه و اساتيد و فضلای حوزوی كشيده بود و آنها را وارثان تحجر و پاسداران ارتجاع و عاملان عقب ماندگي خوانده بود كه اگر جزوه به دست مثلا عمله اكره ناصر مكارم يا حتي بهجت ميافتاد، كبابش ميكردند واي به حال آنكه اوباش حلقه مصباح يزدي به آن دست يابند. خيلي نصيحتش كردم و اينكه بهتر است با توجه به نگرش تازهاش به دين و حوزه، به تهران بازگردد و هنوز هم دير نشده و ميتواند تحصيلات دانشگاهياش را دنبال كند. چندي بعد، هم اتاقي كاوه كه به علت صداي خوش به دنبال روضه خواني بود گزارشي از وضع كاوه و افكار و نقطه نظرهايش به حراست مدرسه … داده بود. كاوه نخست به حراست و بعد به دادگاه ويژه روحانيت قم احضار شد. بازجوئياش چند روزي به طول انجاميد و چون خانوادهاي سرشناس داشت و همانطور كه پيشتر گفتم عمويش از روحانيون سرشناس بود بدون سروصدا و تنها با خلع لباس و اخراج او از حوزه پرونده را بستند. كاوه به تهران بازگشت و هم حجرهاش به ورامين، تا در سن سي و دو سه سالگي (او از كاوه بزرگتر بود) ستاد تبليغاتي براي مصباح يزدي داير كند و روزي چهار تا منبر برود و در آن چرندياتي كه ميگويد سر سيد علي آقا را به عرش اعلا و سر مصباح يزدي را به آسمان هفتم وصل كند. كاوه با تهديد و توبيخ و بدون عبا و عمامه حوزه را ترك گفت و هم حجرهاي روضهخوانش با لقب «حجت الاسلام والمسلمين س.ع.د».
در شرح آنچه در حوزه اين روزها جريان دارد بخشهائي از يك e-mail كاوه را ميآورم. خوشبختانه او امروز دور از دسترس اطلاعات سيدعلي آقا است و اگر من هويت واقعي او را فاش نميكنم صرفا به خاطر سلامت و حرمت مادر ارجمند و جايگاه خانواده اوست وگرنه كاوه، هيچ مشكلي براي آنكه نامش عنوان شود ندارد. باري به متن نامه الكتريكي او زماني كوتاه پس از خروجش از حوزه توجه كنيد، بعضي از اسامي را به دلايلي چند حذف و يا با حروف آوردهام.
«… پدر ارجمندم، سرانجام طوق را از گردن برداشتم گو اينكه حكم شفاهي سيد ح مددكار شد و عبا و عمامهاي كه شش هفت سال مرا از مادر و بعضي از آشنايان دور كرده بود به هم حجرهاي بخشيدم كه ماشاءالله طي اين چند سال از آن بچه دهاتي خجالتي عقب مانده، به روضه خواني شارلاتان تبديل شده و قول ميدهم چند سال ديگر در مقام امام جمعه و نماينده رهبر به صف نامداران روحانيت بپيوندد. خاصه آنكه عتبه آقاي مصباح را هم بوسيده است و چند شبي نيز در بيت مباركش به كسب رذائل مشغول بوده است. تجربهاي كه در اين سالهاي حوزه كسب كردم ارزش آن را داشت كه از زندگي عقب بيفتم و تازه حالا برگردم دانشگاه در حالي كه همكلاسيهايم، دو سه سالي است فارغالتحصيل شدهاند. به هر حال از يكسو خوشحالم كه از قلعه تزوير و فساد حوزه بيرون آمدهام و از سوي ديگر از اينكه سالهائي را در اين قلعه گذراندم و هوشيار و آگاه از آن بيرون شدهام و ديگر گرفتار وسوسههاي خرافات و شعبده بازان عمامه به سر نيستم، آرامشي بسيار و اطمينان به نفسي فراوان كسب كردهام… نخست بگذاريد به طور خلاصه از تشريفات ورود به حوزه بگويم.
اطلاعات و شوراي گزينش
ورود به حوزه و مدارس به سه طريق و توسط چهار گروه انجام ميگيرد. راههاي ورود يا از طريق معرفي يك روحاني و يا داشتن آشنائي نزديك يا از راه ارائه مدارك تحصيلي و گاه آزمون، يا با استفاده از رانت آقاجان (آيتالله، حجتالاسلام، نماينده آقا، مسئولان بلندپايه نظام و…) و سرانجام از راه دستگاههاي متعدد اطلاعات نظام است كه نوجوان يا جواني وارد يكي از مدارس حوزه ميشود. اما چهار گروهي كه جواز ورود به حوزه را پيدا ميكنند، عبارتند از الف؛ فرزندان مراجع و روحانيون سرشناس و صاحب قدرت كه بدون هيچ مشكلي به هر مدرسهاي كه اراده كنند وارد ميشوند. براي اغلب اين افراد نه آزموني در كار است و نه شرط داشتن مدرك مدرسه و دبيرستان منظور ميشود. همينكه طرف وابسته به بيتي يا مرجعي است كفايت ميكند تا هنوز «لمعه» نخوانده امامزاده شود و لقب ثقتالاسلام و حجتالاسلام را يدك بكشد. گروه دوم بچههاي متعصب حزباللهي و ذوب شده در ولايتند كه بعضي از بسيج و جمعي ديگر از ارگانها مثل سپاه و جهاد و… به عشق ملا شدن و (گاه به اميد به قدرت رسيدن) وارد حوزه ميشوند. سومين گروه بچه روستائيهايي هستند كه هم چون گذشته معمولا از ميان ده تا خواهر و برادر انتخاب ميشوند تا در حوزه ملا شوند و در بازگشت به ده و شهرك و شهر خود، هم ضامن آخرت پدر و مادر شوند و هم دنياي خودشان را روبراه كنند. و سرانجام به گروه چهارم ميرسيم كه خطرناكترين طلبهها هستند. اين عده نه دين دارند و نه به عشق آموختن و پاسداري پرچم تشييع به حوزه ميآيند، بلكه هدفشان از همان اول كلاشي است و معمولا از دو گروه نخست افرادي به اين دسته چهارم وصل ميشوند… كاوه در ادامه مطلب خود مينويسد: پس از عبور از دروازه نخست با توجه به آنچه ذكر شد، و گاه علاقه طلبه به مدرسهاي خاص، طلاب در مدرسهاي مستقر ميشوند. مثلا مدرسه حقاني يا صدر يا باقرالعلوم و يا اگر در شهر خود و يا حوزهاي ديگر مثل مشهد و يا اصفهان مقدمات را فراگرفته باشند در دانشگاه نور و يا مفيدو معهد بقيهالله و امام مهدي و… به فراگيري در دورههاي بالاتر و عالي مشغول ميشوند. نكته بسيار مهمي كه زير پردهاي از مصلحتجوئي و نفاق و پنهان كاري قرار گرفته، موضع روابط جنسي و علائق عاطفي در حوزه است. فكرش را بكنيد هزاران جوان كه متوسط سن آنها 18 سال است گاه براي 5 سال در حجرهاي هم اتاق يك تا چهار تن است. هر يك از اين طلبهها از گوشهاي آمدهاند با اخلاق و تربيتي متفاوت از ديگر هم اتاقيهاشان، اما در يك امر تفاوتي بين آنها نيست و آنهم غرايز جنسي و نيازهاي انساني آنهاست. پيش از انقلاب اين طور كه بزرگترهاي حوزه ميگويند معمولا طلبهها كلاه شرعي پيدا كرده بودند كه بدون انجام عمل آميزش كامل (بلا دخول) يكديگر را ارضا كنند. اين مسأله از نظر بعضي علما از جمله مصباح يزدي مجاز اعلام شده بود در حالي كه در مذمت «خودارضائي» ـ استمناء ـ آقايان در رسالههاي عمليه خود اهل تسامح نبودند و اين كار طبيعي را نفي ميكردند و مذموم ميشماردند. در آن زمان دسترسي طلاب به بانواني كه آماده بودند متعه شوند به خصوص زنان ميانسالي كه عادت ماهيانه را پشت سر گذاشته و نياز به نگهداري عده نبودند و ميشد آنها را اتاق به اتاق و حجره به حجره براي نيم ساعت و يك ساعت صيغه كرد، محدود بود، به همين دليل غير از بچه طلبههاي پولدار (آقازادهها و بچه شهريها) بقيه طلبهها با توسل به آموزههاي مصباح و مكارم و شبير و… براي كاستن از فشارهاي جنسي، يكديگر را كمك ميكردند. آن روزها مصباح و مكارم و شبير و… ملايان سرشناسي بودند كه در صف مدرسين روشنفكر حوزه قرار داشتند به همين دليل نيز پيروان زيادي داشتند. بعد از انقلاب وضع به گونه ديگري است. فراواني زن و دختر آماده براي متعه شدن، تقريبا براي دو سوم طلبهها مشكل روابط جنسي را حل كرده و تنها طلبههاي خارجي و روستائيان فقير بيدست و پا مجبورند به شيوه يكديگر ارضائي بدون ارتكاب فعل شنيع (يعني عدم ارتكاب لواط كامل) خود را ارضاء كنند. شماري از اقطاب امروز حوزه مثل مصباح يزدي كه خود شما حكايتش را با حائري خرم آبادي نخستين بار در يكهفته با خبر فاش كرديد به علت داشتن امكانات مالي گسترده خيلي ساده ميتوانند طلبههاي روستائي فقير را جذب كنند، ميگويند مصباح نظرباز است اما وقتي هم حجرهاي من از چله نشيني چند روزه نزد او بازگشت، احوال ديگري داشت و روزي كه دومين شاگرد نزديك مصباح به علت ابتلا به يك بيماري مهلك كه پيش از اين حائري خرم آبادي بدان دچار شد و هم بر سر اين بيماري جان باخت، دست به خودكشي ناموفقي زد، هم حجرهاي من با همه نادانياش با شتاب به مركز درماني مؤسسه تنظيم و نشر آثار امام خميني مراجعه كرد و مدتها قرصي زردرنگ را روزي سه نوبت تناول ميكرد.
وضع شهريهها
درگذشته هر كدام از مدارس به يك يا دو سه مرجع وابستگي داشت و شهريه طلبهها و مدرسين را اين مراجع ميدادند. نظام قديم البته همچنان در بسياري از مدارس برقرار است منتها با اين تفاوت كه بسياري از مراجع يعني شهريه پردازان خود جيرهخوار حكومت و ولي فقيه هستند. از سوي ديگر امكانات مراجع مستقل و پاكدامن آنقدر نيست كه بتوانند به جمع كثيري از طلاب و مدرسين شهريه بدهند. خوشبختترين طلبهها آنها هستند كه از آقاي شهرستاني داماد آقاي سيستاني شهريه ميگيرند و اتاقي در مجتمعي دارند كه با هزينه ايشان ساخته شده، شهريهبگيرها از آقاي منتظري مدام زير نظرند و بعضي از مراجع نيز فقط به طلبههاي همشهري خود مستمري ميدهند.
در اين ميان آقاي خامنهاي كه دفتر و دستك عظيمي در حوزه دارد چشمش به دست حاجي بازاريهاي خمس و سهم امام پرداز نيست، بلكه با اخماس و سهم امامي كه از شركت نفت و بنيادها راهي حساب مبارك ميشود ميتواند همه شهر قم را متنعم كند چنان روي دست ديگر مراجع بلند شد كه كسي را ياراي مقابله با اونيست حتي آقاي سيستاني كه دستش از نظر ارزخارجي به علت مقلدان عرب پولدار خيلي باز است نميتواند شهريه 20 هزار توماني به طلبه بدهد (مدرسين لمعه و بالاتر كه جاي خود دارند و مكاسب گويان حوزه كه عتبه بوس آقا هستند توي گوش شهريه سيصدهزار توماني ميزنند). ـ من اينجا توضيحي را به نوشته كاوه اضافه ميكنم كه شهريه طلبهها پيش از انقلاب از 30 تومان تا 50 تومان بود و بعضيها از دو وحداكثر سه مرجع شهريه ميگرفتند ـ
مراكز آموزش و تحقيق و…
در سالهاي اخير مراكز آموزش و تحقيق و معهد و دانشگاه و حوزه عالي و كتابخانه و پژوهشكدههاي زيادي از نظر كمي در قم ايجاد شده اما از نظر كيفي همه اينها را كه كنار هم بگذاريد به اندازه دارالتبليغ مرحوم شريعتمداري و كتابخانه آيتالله مرعشي و مكاتب حاشيهاي آن نميشود. اسمها دهان پركن است اما هدف از برپائي آنها فقط كلاشي است. نمونهاش تشكيلات مصباح يزدي، يا مؤسسه تحقيقاتي اميرالمؤمنين، موسسه فرهنگي پژوهشي باقرالعلوم وابسته به سازمان تبليغات اسلامي است كه يك منافق تمام عيار به نام سيد تقي آل غفور آن را اداره ميكند و در پنج گرايش تحقيقاتي دانشنامه ميدهد و آخوند سياسي تربيت ميكند.
هم اكنون بيش از 580 پژوهشكده و دانشگاه و مدرسه علميه و موسسه آموزشي و تحقيقات در قم وجود دارد كه نزديك به يكصد هزار طلبه و مدرس و كارمند در ارتباط با آنها هستند.
در اين ميان چند سازمان قدرتمند در حوزه وجود دارد كه عملا كنترل حوزه در دست آنهاست ضمن اينكه طلبه بيچاره در عمل گزيري جز آن ندارد كه به يكي از آنها وصل شود وگرنه بايد مثل هم حجرهاي من به مصباح و اطلاعات وصل شود و بعد هم به ولايتش برود.
شوراي مديريت حوزه كه اعضايش را خامنهاي تعيين ميكند، شوراي سياستگذاري و تنظيم نظام آموزشي و دروس حوزوي، سازمان تبليغات اسلامي با بودجه عظيم و خبرگزاري مهر و روزنامه و مجله و واحد خواهران و بورسيهها و طلبههاي اعزامي به خارج و كلاس زبان و فيلمسازي و كاراته و… بنياد نهجالبلاغه، بنياد بعثت، دائرهالمعارف اهل البيت، مجمع جهاني اهل البيت، مجمع جهاني تقريب بين مذاهب اسلامي، واحد مطالعات و تحقيقات اسلامي سازمان اوقاف و خيريه، مركز پژوهشهاي اسلامي صدا و سيما، مركز تبليغاتي فرات، مجتمع علوم ديني حضرت ولي عصر، بنياد هنرديني الرضا، بنياد معارف اسلامي، پژوهشكده تحقيقات اسلامي سپاه پاسداران و… از مهمترين اين مراكز به شمار ميروند.
چرا به حوزه رفتم
كاوه در بخش ديگري از نامه الكترونيكي خود مينويسد: «شما با آگاهي از وضع خانواده ما به خصوص بعد از فوت پدر و حضور پررنگ عمو در زندگي من عموئي كه خود فرزند پسر نداشت و نگران بود خانواده بعد از او بيحجت بماند، ميتوانيد حدس بزنيد كه چرا در پي چند جلسه به قم رفتن و ديدار از بيت و نيز جلسه عام آقاي بهجت تصميم گرفتم به قم بروم. البته وجود دكتر محسن كديور نيز در اين امر مؤثر بود. او نيز از دانشگاه به حوزه پركشيده بود و براي من سرمشق صالحي به شمار ميرفت با اينهمه همو در ماههاي پاياني اقامتم در حوزه از مهمترين مشوقان من به دستارافكني و آزاد شدن از تعلقات رياكارانه بود. آنچه مرا در همان آغاز حيرت زده كرد عقب ماندگي ذهني عمومي در حوزه بود. در واقع منهاي جمعي از طلبههاي اهل بحث و فحص كه بسياريشان سرانجام به آخور مزدوري وصل ميشدند (و ميشوند) و جمع اندكي از آنها مثل كديور واقعا به دنبال آموختن و متحول ساختن حوزه درسها و در نهايت مذهب شيعه هستند، اغلب طلاب هم چون استادانشان در قرن بيست و يكم زندگي نميكنند بلكه درس و بحث آنها هيچ تفاوتي با مجلس درس و بحث 50 سال و حتي 100 سال پيش حوزه ندارد. به طور مختصر مروري ميكنم بر درس و مباحثهها تا مطلب روشنتر شود… (دنباله نامه كاوه و اين بحث را در شماره بعد ميآورم.)
شنبه 4 تا دوشنبه 6 نوامبر
حكم اعدام ديكتاتور
با آنكه صدور حكم اعدام صدام حسين از همان لحظه به دام افتادن تكريتي خونخوار قابل پيشبيني بود اما به جاي صدور حكم اعدام به خاطر قربانيان دجبل (يعني سوءقصد كنندگان به جان رئيس جمهوري عراق كه همگي از عوامل حزبالدعوه و دست پروردگان سپاه و امنيت خانه ولي فقيه بودند و برخلاف عملكرد جمهوري ولايت فقيه كه قطبزاده و سيد مهدوي را به جرم انديشيدن براي سرنگوني رژيم اعدام كرد، صدام حسين محاكمهاي براي آنها برپا داشت و بعضيهاشان را بخشيد و يا زنداني كرد و جمعي را كشت. و اعدام شدهها كساني بودند كه به او تيراندازي كردند و يا از ايران اسلحه آورده بودند) اگر تنگ نظريهاي حزبالدعوه و مجلس اعلاي حاكم بر عراق نبود بايد اولين پروندهاي كه عليه صدام و اركان رژيمش ميگشودند پرونده حلبچه بود. آنجا همه بيگناه بودند. و بعد بايد جنايت انفال بررسي ميشد و سپس كشتارهاي جمعي و قربانيان جنوب و بعد جريان دجیل… باري لحظه اعلام حكم صدام و برادرش بارزان و عوام بندر رئيس دادگاه انقلاب را مينگريستم. تكريتي خونخوار در آن لحظه به چه فكر ميكرد؟ آيا سيدعلي آقا هم اين تصوير را ديده بود؟ در آن لحظه او به چه ميانديشيد؟ من اما شعري را كه هنگام دستگيري صدام نوشته بودم زمزمه ميكردم:
دزفول پيش چشم من است؛
روزي كه خالد بن وليد بعثي
دستور داده بود به سربازانش؛
تا دختران شهر مقاوم را
با مردي نداشته شان امتحان كنند
با ياد كودكاني هستم
كز بام شب
بر شانههاي كوچكشان؛
آتش ريخت.
در دشتهاي ميهن من
زخم عميق سال سياه مرگ
تا سرزند سپيده آزادي
سر باز كرده است
ايران سربلند
در بامداد نوروزي
ويراني تصور دشمن را
ـ در فتح خاك پاكش ـ
ميبيند.
و در گذار از شبِ استبداد
تا بامداد آزادي
آواز عشق ميخواند.
صدام مي رود…
صدامهاي هم نفسش نيز.
November 10, 2006 10:21 AM