صحبت حکام ظلمت شب یلداست
یکهفته با خبر
www.nourizadeh.com
nourizadeh@hotmail.com
سه شنبه 6 تا جمعه 9 فوریه
پیشدرآمد: باز هم سالروز انقلاب، و باز هم دست و پنجه نرم کردن با تصاویری که تا آخرین لحظه زندگی از صفحه دل و اندیش هام پاک نخواهد شد. چند تصویر را در برابر شما مینهم.
نماز قیطریه...
1 ـ عید فطر سال انقلاب: پسر دکتر مفتح به روزنامه ـ اطلاعات ـ آمده است. یادداشتی از پدرش به من میدهد. شیخ یزدی در دانشکده الهیات از عتبه بوسان استاد فرزانه ام دکتر احمد مهدوی دامغانی بود. و دکتر چه کمکهایی که به او نمیکرد. اما بعد از انقلاب در آن ماههای کوتاه که بر کرسی ریاست دانشکده الهیات نشست، شیخنا عهد مودّت شکست و نمکدان را چه عرض کنم خرد و خاکشیر کرد.
مفتح دعوتم کرده است که آخرین شب رمضان را به مسجد قُبا روم «دوستان همگی جمعند و از دیدارتان خوشحال میشوم...» میروم. در دفترش خیلیها جمع شدهاند، تدارک نماز عید را در صحرای قیطریه میبینند. قرار و مدارها را ظاهرا با دستگاه گذاشتهاند چون پسر مفتح مشغول پخش کردن بازوبند است و وقتی کسی تلفن میزند که بعدا میفهمم دکتر بهشتی است، مفتح میگوید قرار گذاشتهایم که شعارها در چهارچوب قانون اساسی باشد. در صحرای قیطریه جوانهائی که چهرهشان سخت برایم بیگانه است وحتی حرف زدن و اطوارشان با ماها فرق میکند از نیمههای شب مشغول به کارند. نماز عید با همه سالها فرق دارد. یادش بخیر آن سالها که مرحوم حاج میرزا عبدالله مسیح تهرانی معروف به چهلستونی نماز عید را مقتدا میشد. حاج شیخ بهاءالدین نوری، مرجع فرزانه مرحوم حاج آقا احمد خوانساری، آقای کفائی بزرگ در مشهد و... مراجعی بودند که پگاه عید، در صحرا و یا شبستانی که تظاهر و فریب بدان راه نداشت نماز را اقامه میکردند. مفتح در خطبهاش خیلی احتیاط میکند، شاید همچنان از خانم فرخ روی پارسا ملاحظه دارد (تصویری از باهنر و مفتح که در برابر خانم پارسا سر خم کردهاند و مقداری نامههای رد و بدل شده بین مفتح و خانم پارسا و آن دبیر بزرگ همه ما اسفندیاری که معاون وزارت آموزش و پرورش بود، کار مفتح را بعد از انقلاب خراب کرد و با همه نزدیکیش به خمینی، ناچار شد به ریاست دانشکده الهیات قناعت کند و...) جمعیت بعد از نماز به راه میافتد. از جلوی هتل بینالمللی توی سید خندان با آنها هستم. معدودی شعارهای خارج از محدوده میدهند اما شعارهای اصلی آزادی زندانی سیاسی و اجرای قانون اساسی است. سربازها باحیرت در حاشیه خیابان به جمعیت مینگرند. ناگهان خانمی به سوی چند سرباز میآید و شاخه گلهائی را که در دست دارد توی لوله تفنگ آنها میگذارد. ولولهای برپا میشود و بعد ناگهان صدها دست با گلهائی که معلوم نیست از کجا آمده، گلها را در لوله تفنگها مینشانند. وقتی به روزنامه بر میگردم همچنان گیجم.
میدان ژاله و 17 شهریور
2
ـ شیخ یحیی نصیری ملقب به علامه نوری ظهر زنگ میزند که آقا، تصمیم گرفتیم تظاهراتی را که برای فردا 17 شهریور در میدان ژاله تدارک دیده بودیم لغو کنیم. چون امکان برخورد وجود دارد. شیخنا حکایت غریبی دارد. در آن سالها که پسران و دختران هیپی معمولا با سیتروئنهای قراضه و فولکسهای قدیمی به ایران میآمدند تا به افغانستان و هند بروند و حال کنند، روزی نبود که پیشکار شیخ به روزنامه نیاید و تصویری از یکی از این پسرها یا دختران را نیاورد که بله در پیشگاه حضرت آیت الله علامه نوری اینجانب یا اینجانبه الیزابت فلان اسلام آورده و مذهب حقه شیعه اثنی عشری را پذیرفته و نام سکینه را برای خود انتخاب کردهام. چون آگهیها مرتب و مداوم بود لابد دایره آگهیهای اطلاعات تخفیف مخصوص به آقا میداد. باری به علی باستانی معاون سردبیر و حامی همیشه ام خبر را میدهم. او نگران است که فردا اگر در ژاله مردم جمع شوند ممکن است اتفاق بدی روی دهد. خبر را در صفحه نخست میگذاریم که فردا تجمع در ژاله نیست و به نقل از علامه نوری. چهار بعد از ظهر که چاپ اول روزنامه پخش شده، صاحب کیوسک بزرگ روزنامهفروشی میدان ژاله به دفتر آقای نورالدین نوری مسئول سازمان شهرستانها زنگ میزند که آقا دارند اطلاعات را پاره میکنند چون علامه نوری اعلامیه داده که تظاهرات فردا برقرار است و اطلاعات از قول حضرتش دروغ نوشته. مثل دیوانهها میشوم، به خانه علامه زنگ میزنم، تلفن مخصوص خودش را دارم، بر میدارد ولی صدایش را کمی تغییر میدهد: بفرمائید، دفتر حضرت آیتالله علامه نوری، میگویم این رسمش بود؟ بلافاصله میگوید آقا قلبشان ناراحت بود و به توصیه پزشک مخصوصشان به بیمارستان مهر تشریف بردهاند. میگویم بسیار خوب اگر با ماهم چنین رفتاری میکنید منهم بلدم چکار کنم و گوشی را میگذارم. دو دقیقه بعد زنگ میزند این بار با صدای خودش اما نالان و با صدای بیمار رو به موت و میگوید؛ حالم بد است الان خبر دادند شما زنگ زدید و ناراحت شدید. من در بیمارستانم و... میگویم این تکذیب چه بود؟ مگر خود شما نخواستید ما بنویسیم تظاهرات لغو شده؟ صدایش به حال عادی بر میگردد و با عصبانیت میگوید بر پدر این بچههای شلوغ لعنت، آنها سر خود اعلامیه دادهاند، به جدت روح من خبر ندارد. میگویم در چاپ دوم همین را مینویسم. با نگرانی میگوید مبادا، میدانید که این غوغاگران خانه مرا از پاشنه در میآورند. شیخنا را رها میکنم و خبر را مینویسم در چاپ دوم که علامه مربوطه زیرش زده و قلبش درد گرفته و دکتر نبوی نگران حال اوست.
امید پسر بزرگم که آن روز 5 سالش بود هنوز 17 شهریور را به یاد دارد. گاز اشک آور چشمانش را سوزانده بود. با بختیاری که خواهرزاده اسماعیل آبدارچی اطلاعات بود و ماشین مرا میراند و بچه ها را به مدرسه و مهد کودک میبرد و مرا به روزنامه، رفتیم میدان ژاله، امید به مدرسه آمریکائیها میرفت که از آنجا دور نبود. (علامه نوری مدرسه را اشغال کرد که حوزه علمیه اش کند اما، مهدوی کنی از او زرنگتر بود و دو هفته بعد بساط شیخ را جمع کرد.).
توی روزنامه یکی می گفت هزار تا کشتند، یکی میگفت سربازان اسرائیلی آنجا بودند و دیگری از فلسطینیها میگفت. شریف امامی اطلاعیه داد و بعد آقای نقابت به روزنامه زنگ زد که متأسفانه نزدیک یکصد تن کشته شده اند. شب رفتم منزل دکتر امینی، دولتمرد پیر سخت نگران و آشفته است. از دیدار شاه آمده و درشگفتی است که «آقا نمیدانم ایشان چرا نمیتواند تصمیم بگیرد آقا، آقا اگر اینطوری پیش برویم کار همه ما ساخته است»
با علامه در کمیته
3 ـ توی زندان کمیته، سلول من کنار سلول داریوش نظری است، علی باستانی روبروی سلول علامه نوری است که اتاقش بزرگتر از سوراخی است که ما را در آن انداختهاند. حسین زوین از کیهان و فیروز گوران از آیندگان هم هستند و چند تای دیگر، ماده پنج حکومت نظامی بعد از 17 شهریور فعلا برای ما تنفیذ شده است. در راه دستشوئی علامه را میبینم. بیعبا و عمامه و درشت و سرخ و سفید، سیبی به من میدهد، این بار از چشم بند خبری نیست. «آقا این چه بساطی بود که راه انداختی؟» علامه میخندد. تصاویر دفترچه حسابهای بانکی فرزند دو ساله و همسرش و خودش را فرمانداری نظامی در اختیار مطبوعات گذاشته است که مثلا نگاه کنید. شیخ یحیی نصیری ملقب به علامه نوری چند میلیون پول دارد. هنوز دو سه میلیون خیلی پول است و کسی حتی در خیابان هم نمیتواند تصور کند روزی یک بچه 24 ساله به نام شهرام جزایری فقط 9 میلیارد تومان به نمایندگان و رئیس مجلس (مهدی کروبی) دستخوش و باج سبیل میدهد.
صدای شاه از رادیو بر میخیزد. «من صدای انقلاب شما را شنیدم...» داریوش نظری به دیوار میکوبد. باور نمیکنیم این خود آریامهر باشد که حالا از روشنفکران و علمای عظام درخواست کمک و همراهی میکند. راستی اگر اسفند پارسال که دکتر بختیار و سنجابی و فروهر آن نامه سه امضائی را دادند که بابتش دست بختیار را در کاروانسرا سنگی شکستند، شاه مضمون این نامه را که هدفی به جز منع یک شورش کور و ادامه سلطنت او به عنوان شاه مشروطه و برقراری حاکمیت ملی و سرفرازی ایران و پیشرفتش در پرتو یک حکومت ملی نداشت، پذیرا میشد، انتخاباتی آزاد برگذار میکرد و احزاب از جمله جبهه ملی و نهضت آزادی در کنار احزاب و گروههای حکومتی مجال بخت آزمائی از طریق صندوقهای رأی پیدا میکردند و مطبوعاتی که تشنه حتی قطرهای آزادی بودند میتوانستند آرزوها و خواستهای مردم را منعکس کنند آیا اصولا خمینی آدمی مطرح میشد و میتوانست ایران قرن بیستم را به قرون وسطی پرتاب کند؟...
مردی که بازجوی ما بود و خود را بهمنی معرفی میکرد مرا به دفتر عضدی (ناصری) میبرد. غولی بدمنظر با دهانی که به کف و فحش آغشته است. مقداری ناسزا میگوید. بعد از پشت میزش بلند میشود و به سویم میآید. بهمنی میگوید ایشان در رادیو تهران مردم را از آتش زدن و آشوب منع میکرد و مرتب میگفت با چشم باز فریاد بزنید و... عضدی اما دل پری دارد. «نه خود مادر... منبع تحریکه، خدمتش میرسیم». عضدی نمیداند که حضرت امام خدمت همه ما خواهد رسید. حالا او کجاست؟ با نامی مستعار در گوشهای از دنیا؟ خفته در خاک؟ یا همچنان با آن چشمها و آن فریادها و کف گوشه لب میغُرد؟
وقتی آزاد میشویم با فیروز و زوین و داریوش سوار یک تاکسی میشویم. آنها را پیاده میکنیم، ساعت نزدیک لحظه شروع حکومت نظامی است، ته خیابان شاه هستیم، جلوی منزل زنده یاد اسماعیل وطنپرست توقفی کوتاه میکنیم که استاد سخت نگران ما بوده و بعد به شتاب راهی خانه میشویم. داریوش هنوز باور نمیکند شاه آن حرفها را زده، بالاخره سلولهای پان ایرانیستی هنوز در رگهایش هست، موقع خداحافظی از اشک و بغض سرشار است. علیرضا، واقعاً دارد میرود؟
شاه رفت
4 ـ شاه رفته است. در خیابانها شیرینی و نقل پخش میکنند و اسکناسهائی که تصویر خمینی به روی آن چهره شاه را پوشانده در دستها پرواز میکند. مژده بخش بزرگترین تیتر تاریخ اطلاعات را آماده کرده است: «شاه رفت». امین زاده از سازمان شهرستانها پائین آمده و به بچه ها شکلات تعارف میکند. سه چهارتا از دبیران روزنامه قادر به پنهان کردن اندوه خود نیستند و... از پشت شیشه های تیره عینکش، با اشک و خاطرات از مردی که تا دیروز خدایگان بود و امروز محل سخره امین زاده، گهگاه نظری به مترجم فرانسه روزنامه میا ندازد که با دمش گردو میشکند و خبر ندارد دو سه ماه بعد وقتی فهرست 8000 ساواکی درآید، نام او نیز در میانشان ثبت است. ابراهیم صفائی میآید، چشمان او نیز خبر از جهش عواطف میدهد. صدای لطفی گوینده سرشناس خبر در گوشم زنگ میزند که هنگام رفتن شاه نمیتواند خود را کنترل کند و با صدای بلند میگرید. (همین گریه و صداقت او سه ماه بعد باعث گرفتاری و حبس و شکنجهاش میشود و اگر خدایش با او نبود ای بسا قربانیان صدا و سیما محدود به زنده یادان جعفریان و نیکخواه نمیشد) غروب در دفتر نخستوزیرم، احساس او را به رفتن شاه میپرسم. خانم کلانتری تلفن تیمسار رحیمی لاریجانی را به دکتر وصل میکند. با حوصله به حرفهای تیمسار گوش میدهد و بعد میگوید ای کاش این آتش با پائین آمدن چند مجسمه خاموش شود. عیبی ندارد تیمسار، مجسمه ها را میشود دوباره مثل بعد از 28 مرداد بالا ببرید، اما اگر خون کسی ریخته شود آن وقت همه ما مسئول خواهیم بود... مجسمه ها یک به یک پائین میآید. یکی از دوستان جوان دکتر بختیار در جبهه ملی که به دیدنش آمده میگوید آقای دکتر بفرمائید تصاویر شاه را از روی میز و اتاقتان بردارند. دکتر به او مجال ادامه دادن نمیدهد: چگونه آقا؟ مگه رژیم عوض شده؟ من از ایشان حکم گرفته ام و همانطور که پیشوای من دکتر مصدق حتی به قیمت از دست رفتن دولتش و زندان و تبعید حاضر نشد به مشروطیت خیانت کند و علیه شاه با آنکه میتوانست، اقدامی نکرد تا روز آخر هم بنده عکس ایشان را در وزارت کار بر دیوار داشتم و امروز هم همینطور، منتها گفته ام در جاهائی مثل سفارتخانه ها در خارج یا بعضی از جاهای عمومی که به ایشان توهین خواهد شد تصاویرشان را بردارند. اما در نخست وزیری و وزارتخانه ها که چنین نیست.
دکتر سرش را توی دست گرفته است. به همراه خانم کلانتری از نخست وزیری بیرون میزنیم. پری خانم سخت نگران هویداست: راستی میخواهند چه بر سر آقای هویدا بیاورند؟
در محبس بزرگان
5 ـ صبح به راه میافتم. دکتر بختیار دستور داده است که فرمانداری نظامی تهران ترتیب دیدار مرا با زندانیان سرشناس یعنی دولتمردانی که تا دیروز در مسند قدرت بودند بدهد. با عکاس روزنامه به راه می افتیم. دیدن چهره دکتر داریوش همایون که مثل من روزی نه چندان دور پشت میز دبیر سیاسی روزنامه اطلاعات مینشست و بعد آیندگان را برپا داشت که نقطه عطفی در روند روزنامه نگاری نوین ایران شد و حالا با اندوه و ریش بلند در اتاقی تنگ گرفتار آمده بود، غمگینم میکند. آنسو مهندس روحانی که یادآور میشود «من الماء کل شیء حی» را او بر ماشینهای سازمان آب نقش زده و دهها پرونده را گرد آورده تا ثابت کند چه خدماتی به ملت و مملکت کرده است، افسرده تر از همایون نیم ساعتی درد دل میکند. بعد به سراغ ولیان استاندار مقتدر و وزیر کشاورزی پیشین میروم که قلبش نیاز به یک عمل فوری دارد. آزمون از شبهای اعتصاب مطبوعات و مذاکراتش با روزنامه نگاران و میثاق آزادی میگوید. باورش نمیشود که اور ا گرفته اند تا محاکمه اش کنند. پیامی برای بختیار میفرستد و پیامی خیلی مخصوص برای رفیق قدیمی اش محمدعلی سفری دبیر سندیکای روزنامه نگاران، و نویسنده اطلاعات و... فردا گزارش این دیدارها را در اطلاعات چاپ میکنم. روز بعد کارت کوچکی را همسر مهندس روحانی به دستم میدهد. در دیدار با مهندس او خواسته است این کارت را به من برساند. این کارت را هنوز دارم «فرزندم، من با شما پیش از دیدارمان در بازداشتگاه هیچ دیداری نداشته ام، شما را تنها از راه نوشته هایتان میشناسم اما آنچه درباره من بدون ذره ای دخل و تصرف در گفته هایم نوشته بودید درخور تقدیر و تحسین است، من امروز افتاده ام و دستم به جائی نمیرسد، آن روز که برپا بودم همه دوست و مخلص و ارادتمند بودند امروز اما از آنها خبری نیست اما یک روزنامه نگار جوان باشرف حالی از این افتاده میگیرد... صداقت و جوانمردی شما را میستایم و از پروردگار توفیق و سلامتی برای شما آرزو میکنم». هرگز گمان نداشتم که مهندس روحانی و آزمون و هویدا که آن روز در زندان بودند در کنار صدها تن دیگر اعدام خواهند شد و دست سرنوشت داریوش همایون را از بلا میرهاند تا بماند و قلمش در راه رهائی وطن، شمشیری برّان باشد و خیلیها از او بیاموزند چگونه گفتن را و نوشتن را... ولیان نیز میماند و در غربت روزگار تلخش به پایان میرسد...
خانم فرخ رو و مفتح
6 ـ خمینی به تخت نشسته است، خلخالی با حکم امام به درو کردن بزرگان عصر پهلوی و جوانان کرد و ترکمن و عرب و آذری و البته اصفهانی و شیرازی و تهرانی و... مشغول است. دستیاران شیخ گیوی نیز در دیگر ولایات مشغولند. همین حضرت استادی جوادی آملی که بعدها در پی عزل بنی صدر، دسته دسته جوانان را جلوی جوخه اعدام میفرستاد در همان اوایل نیز مشغول است. دو تصویر زنده و خونین همچنان پیش روی من است. با بختیاری که اتومبیلم را میراند وارد دیبا میشویم و هنوز درست به روزولت نپیچیده ایم که سر و صداهائی میآید. بختیار سرعت میگیرد. اتومبیلی با شیشه ای شکسته و عمامه ای خون آلود پیداست. رهگذران حیرتزده موتورسواری را دنبال میکنند که گلوله ها را خالی کرده است. به زحمت جلو میروم. آقای دکتر مفتح با گلوله هائی در چشم و گلو و راننده اش با سری خونین فروافتاده اند. پلیس میرسد و ما میرویم.
تصویر دوم از آن شب تلخ در برابر شکوفه نو است. خلیل بهرامی خبر داده است که امشب بانوی فرزانه فرهنگ و آموزش کشور فرخرو پارسا را اعدام میکنند آن هم با زنی از ساکنان نفرینی قلعه «پری بلنده» قزوینی. حتی در لحظه مرگ میخواهند آن بانوی نازنین را که هزاران دختر میهن من شاگردانش بودند، تحقیر کنند. شکوفه نو خاموش است، قلعه نیز پس از آنکه چند تیغ کش نومسلمان کمیته ای بعضی از خانه هایش را آتش زده اند و حاج مانیان و تنی چند از بازاریها با انتقال ساکنانش به مراکز بازسازی روح و جسم، تطهیرشان کردهاند، به جز معتادانی فروافتاده و زنانی تا حنجره گرفتار سفلیس، از بانگ شادخواران و قوادان و اسپندی ها و مشتریها خالی است. چند جعبه پپسی را روی هم میچینند. یک گونی بر سر خانم پارسا کشیده اند و چادر نمازی بر سر پری که روزگاری زیباترین زن قلعه بود. سه نفر خانم پارسا را روی جعبه ها میگذارند و طناب را از روی گونی بر گردنش میاندازند. دو نفر از بچه های کمیته محل طناب را میکشند، طناب پاره میشود و خانم پارسا کف پیاده رو پرتاب میشود. ناجوانمردها حتی رسم اقوام وحشی را رعایت نمیکنند که اگر محکوم به مرگی نمرد بخشوده میشود. این بار سیم بکسل میآورند با طنابی کلفت، بانوی نازنین را که هیچ نمیگوید در همان گونی بالا میکشند و سرطناب را دور درختی میپیچند. پری گریه میکند و ناسزا میگوید، به سرعت او را طناب انداز میکنند. دو پیکر تاب میخورد یکی در گونی و یکی در لابلای چادر نماز... ستوان جوانی از پاسگاه بیرون میآید و فریاد میزند خجالت بکشید، کارتان را که کردید. حداقل جسد خانم پارسا و آن بیچاره پری را پائین بکشید.
شنبه 10 تا دوشنبه 12 فوریه
به سرعت به سوی جنگ میرویم. با ورود فرمانده جدید نیروهای آمریکائی به عراق و اعلام اینکه بیش از یکصد و هفتاد سرباز آمریکائی و انگلیسی با بمبها و مینهای ارسالی از ایران به قتل رسیده اند و پررنگ شدن نقش رژیم در عملیات کربلا و دستگیری مدیر کل وزارت بهداری عراق (وابسته به جیش المهدی) و ادامه حماقتهای اهل ولایت فقیه، من یکی که دارم نزدیکتر شدن کابوس جنگ را حس میکنم...
February 16, 2007 03:13 AM