یکهفته با خبر
... چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
سهشنبه 19 تا جمعه 22 ژوئن
خطابهای به دو دکتر!
پیشدرآمد: نزاع قلمی دکتر محمد ملکی نخستین رئیس دانشگاه تهران، در پی مصاحبه تحریف شده او با روزنامه «هممیهن» غلامحسین کرباسچی و محمد قوچانی، و دکتر عبدالکریم سروش باز هم در پی گفتگوی هممیهن با او، مرا به تأمل واداشته است. چند روزی است که همسفر و همراه و همدل با این دو انسانم که برای هر دو حرمت بسیار قائلم. ملکی را به عنوان بزرگمردی شجاع که در برابر اهل ولایت جهل و جور و فساد دلاورانه ایستاده است و زندان و شکنجه هرگز نتوانست او را به تسلیم و لنگ انداختن در برابر سیدنا نایب امام زمان وادارد، و سروش را به عنوان فرزانهای که بساط صدرالملکی برایش فراهم و امکان حداد عادل شدن به مراتب در برابرش فراهمتر از امکان میرزا غلامعلی خان منشی حضور بود، اما سر فرو نیاورد، ستودهام.
هیچگاه نقش سروش را در بیداری نسل مذهبزده انقلاب انکار نکردهام که با کرامت لفظ و صفای دل، از اکبر ذوب شده در ولایت آقا، «اکبری» ساخت که امروز به بلندی سروهای کنار مجسمه فردوسی دانشگاه تهران است و ستاره پرفروغ جنبش دانشجوئی، او را ستودهام که در تربیت هزاران دانشجوی خانه پدری نقشی تاریخی داشت. با او بود که عطری و افشاری و مومنی را شناختم، و هم او بود که جرعه جرعه کلامش امیر فرشاد را که مثل امید پسرم دوستش دارم از زبالهدانی انصار حزبالله به روضه رضوان آزاداندیشی و دمکراسی کشاند.
پس بی هیچ مجاملهای سروش و ملکی را قدر مینهم، دوستشان دارم، حمایتشان میکنم، و جلوی آنها که به طعن و زخم زدن به آنها کمر بستهاند میایستم. اما در دعوایشان، همانگونه که دیرسالی حمایتشان کردهام، گریبان میگیرم و حرف دلم را میزنم، نه ترس از حسین بازجوی شریعتمداری دارم که فردا از سخنان من (بخواهد) تیغی علیه این دو عزیز بسازد، و نه از نوکران ولی فقیه ساکن زندان کنار فرودگاه بغداد ترسی دارم که یکبار وقتی جنایات سعید امامی مشیر و مشاور نایب امام زمان چهارراه آذربایجان را فاش میکردم، تا شکستن بینی من پیش رفتند و اگر خدا با من نبود و مهر مردم حافظم نمیشد گردن مرا نیز شکسته بودند. در نزاع اینترنتی و مطبوعاتی، سروش از چپروی ملکی در جلسه شورای انقلاب فرهنگی شکوه میکند که «آقای ملکی تقریباً تمام جلسه را در اختیار گرفت و سخنرانی مفصلی درباره حقیقت انقلاب در فرهنگ، آنهم از مواضع تندروانه چپ کرد و یک ذره شفقت نسبت به اساتید در صحبتهای او نبود...».
در مقابل ملکی به یاد سروش میآورد که: اخراج دکتر نصر (سید حسین نصر رئیس دستگاه شاهنشاهی فلسفه، ریاست دفتر شاهبانو، و توجیهگر سیاستهای اهل ولایت فقیه به اتفاق آقازاده ولی خان در دو سه ساله اخیر تا آنجا که رادیو تلویزیون حاج عزت برنامه ویژه برای حضرتش میگذارد) از دانشگاه ارتباطی به ایشان ـ دکتر ملکی ـ نداشته و دستور مستقیم دوست سروش یعنی مرحوم مرتضی مطهری باعث آن شده است و بعد هم بنا بر باور خود به ایدئولوژی مربوطه میگوید: از آقای دکتر سروش و دیگر معترضین به اخراج دکتر نصر تقاضا میکنم لیست اخراجیهای وابسته به رژیم شاهنشاهی که بلافاصله پس از انقلاب انجام شد، و لیست استادان پاکسازی شده پس از انقلاب فرهنگی که وظیفهاش اسلامی کردن دانشگاه بود را منتشر کنند تا سیه روی شود هر که در او غش باشد... بحث و جدل دو استاد البته طولانی است، یکی بر آن است که گناه دیگری در اخراج و تصفیه اساتید از آن یکی بیشتر است و دومی، البته با تأیید ضمنی اخراج اساتیدی که از آنان به عنوان اساتید وابسته به رژیم شاهنشاهی یاد میکند، شکوه از آن دارد که آن دگری بر اخراج اساتید دگراندیش (بخوانید چپ و چپ اسلامی) صحّه گذاشته است.
گفتم که به هر دوی این عزیزان احترام میگذارم، ملکی استبداد ولایتی را با پوست و گوشت و روحش چشیده است و در اوین، از زیر شکنجه و بازجوئیهای برادر شفیعی و حسین بازجوی شریعتمداری سربلند بیرون آمده است، زجر سروش اگر چه پوست و گوشت او را نیازرده اما روحش را چنان به درد آورده که ناچار مثل من و هزاران اهل قلم و اندیشه دیگر که خانه پدری را به درد و اشک و اندوه بدرود گفته و غربتنشین شدند بیشتر اوقات را در کنار ما طی میکند (با این توضیح که هنوز راه خانه پدری به روی او باز است و هر از گاهی میتواند سری به کوچه دل بزند و بر مزار پدر اشکی بیفشاند و در میان جوانان مشتاق دانستن ولو با دلهره از رسیدن ذوب شدگان در ولایت حزبالله، ساعاتی را سر کند).
قطره نه که دریا میطلبم
هم دکتر سروش و هم دکتر ملکی هنوز تا به واژه انقلاب و رویدادهای سال 57 میرسند انگار دچار شرم حضور میشوند. مثلاً دکتر ملکی به شکلی ـ شاید تلویحی ـ اخراج فرزانگانی از تیره دکتر زرینکوب بزرگ، خانلری فرزانه 2500 ساله من، استادم دکتر احمد مهدوی دامغانی، دکتر متینی ارجمند و عزیز، استاد احسان یارشاطر که لوای فرهنگ ایران زمین را در چهارسوی جهان برافراشته است، دکتر فرهنگ مهر، پروفسور رضا و صدها استاد و محقق سرشناس و بزرگوار دیگر را تأیید میکند چون انقلاب نکبتبار خونین و سرشار از نفرت و ویرانی، بر آنها انگ استادان وابسته به رژیم شاهنشاهی زد. بیآنکه به این سؤال پاسخ دهد مگر استاد، شاهنشاهی یا ولایت فقیهی یا مجاهد و فدائی و تودهای میشود؟ به محض آنکه ایدئولوژی در هر نوعش، چشم جهانبین یک معلم را تیره کرد و اشکال و حسها از پس شیشه کبود ایدئولوژی به چشم دل و چشمه اندیشه نشستند، دیگر نه معلمی زیبنده اوست و نه آموختن، طریقت و پیشه او، من خود در دانشکده حقوق از میان آن همه استاد بزرگوار که وجود و حضور امروزم را مدیون آنها میدانم از نصیری وعنایت و ابوالحمد گرفته تا شهیدی و کاتوزیان و متیندفتری و مشکوه، از ناصر پاکدامن و دکتر طالقانی تا دکتر منوچهر گنجی و هدایتی و زاهدی (که این سه تا وزارت رفتند و آن دگران نیز زمانی بر کرسی ریاست و قضاوت نشستند) حتی یک استاد را ندیدم که بتوان به عنوان استادان شاهنشاهی تقبیحشان کرد و زبان به ملامتشان گشود. اخراج و طرد که جای خود دارد. حال اگر دکتر سروش مثلاً راضی به اخراج سید حسین نصر که در فضل و دانش او هرگز تردید نکردهام نبوده آیا باید ملامتش کرد و یا اگر دکتر ملکی در برابر آنها که قصد اخراج اساتید چپ رو و یا چپزده از دو نوع اسلامی و مارکسیستی را داشتهاند، ایستادگی کرده میتوان امروز او را مورد بازخواست قرار داد که چرا همین ایستادگی را در رابطه با اخراج اساتیدی بهخرج نداد که زمان ثابت کرد اغلب فرزانگانی بیبهره از نعمات رژیمی که متهم به وابستگی به آن بودند، پس از اخراج سالهای سخت و تلخی را سر کرده و شماری همچنان میکنند.
اما آنچه مرا به نوشتن این سخن واداشت مشکلی است که هر دو استاد عزیز من همچنان با آن دست به گریبانند، و 28 سال پس از فریب شرمآوری به نام انقلاب اسلامی، هنوز هم ته دلشان با انقلاب است و نمیخواهند با شهامت اقرار کنند که اشتباه کردهاند. و مثل من و شما و میلیونها ایرانی چون گمان میکردند با تغییر رژیم، دیو بیرون رفته و فرشته عزیز آزادی و عدالت و پاکی و صفا از راه میرسد و از جلفا تا چاهبهار و از سرخس تا خرمشهر، دمکراسی طبق طبق تقدیم ملت خواهد شد. من میدانم که فرزانهای چون سروش و آزادمردی چون ملکی وقتی در خلوت خویش اخبار ولایت جهل و جور و فساد را مرور میکنند، وقتی دیروز و امروز را در برابر هم مینهند و مثلاً به یاد رؤسای دانشکدهها و دانشگاههای آن روز و عباس آقای عمید زنجانی و دیگر نوکران صاحب عنوان دکتر در بارگاه ولی فقیه میافتند، افسوس میخورند که چرا حاضر شدند هر یک به نوعی حتی به صورت موقت دست بیعت به سوی کسی ببرند که نه اعتقادی به مردمسالاری داشت و نه اصولاً برای مردم ارزشی بیشتر از هیزم تنور و سیاهی لشگر قائل بود.
دکتر سروش و دکتر ملکی عزیزم، بیائید هر دو به جای انگشت اتهام به سوی یکدیگر کشیدن و گناه جنایت بزرگ تصفیه دانشگاهها را به گردن یکدیگر انداختن، با شهامت بسیار که در هر دوی شما سراغ دارم اقرار کنید که اشتباه کردیم، ما نیز مثل آن میلیونها ایرانی بودیم که گمان میکردیم میتوان از چاه ولایت به سوی رنگینکمان مردمسالاری پرواز کرد. ما نیز از آن دسته فرزانگانی بودیم که شیشه کبود نفرت و غضب ما را از دیدن حقیقت باز داشت لاجرم جهان کبود نمودار شد و ما به کبودی دل سپردیم. اگر چنین گوئید ایمان داشته باشید بسیاری از آنها که چون شما فریب امامزاده دروغین انقلاب را خوردند، جامه خونین آن روزها و سالها را از تن به در میکنند و در چشمه معطر بخشش ملی تن و جان میشویند. نترسید استادان عزیز من، شما به گردن نسلهای جوان حق بزرگی دارید که هزاران تن از جوانان ما را از چاه تعصب و جهل بیرون آوردید. اگر امروز بگوئید آری اشتباه کردیم دین شما را همه ما بر گردن خواهیم داشت.
شنبه 23 تا دوشنبه 25 ژوئن
نازبانوی شعر داغدار وطن، غریبانه رفت
ا
ز همان نخستین ترجمههای شعر عرب، زمانی که پدر به خواندن بیتی از شعر نزار قبانی، به ترجمه من، لبخند شادی و غرور بر لب آورد، نازبانوی شعر نوین عرب را شناختم. در سفری به عراق، دیوان شعرش را از کتابفروشی کوچکی در شارعالرشید خریدم، همراه با دیوان بدرشاکر السیّاب و معروف الرصافی و کلیات جواهری. بر تارک کتاب، نامش چنان وسوسهانگیز بود که گمان کردم صاحب نام لابد لعبتکی مشرقی است که به نگاهی دل را در سینه به رقص میآورد، اما وقتی در پشت جلد تصویرش را دیدم که چیزی بین پروین اعتصامی خودمان و ام کلثوم بود و عاقله زنی مینمود که سالهای جوانی را پشت سر گذاشته کتاب را تا مدتی کنار گذاشتم تا آنکه دریافتم او یعنی «نازکالملائکه» در کنار سیّاب بنیانگذاران شعر حدیث یا شعر نو عرب بودهاند. عراق را در اوضاع تلخ و خونین و دردناک امروز ارزیابی نکنید، این سرزمین که در نیم قرن اخیر رنجهای بسیار کشیده و البته با روی کار آمدن دولت نیمه مذهبی (آخوندهای کراواتی با ته ریش و ذهن عقبمانده زیر سلطه آخوندهای شیعه و سنی و دلالانی از نوع احمد چلبی که دست حکیم را میبوسند و جامشان را با سفیر آمریکا به سلامتی بوش بالا میبرند) رنجهایش دوچندان شده و آن امنیت ظاهری ناشی از ولایت بعث را نیز از دست داده است، از همان زمانی که هارونالرشید درهای قصرهایش را به روی شاعران و هنرمندان و فلاسفه و موسیقیدانان و اهل طرب گشود، همه گاه مرکز ادب و هنر و موسیقی در جهان عرب بوده است. همیشه کتابهای ادبی و مجلات ادبی و فرهنگی بالاترین تیراژ را در عراق داشتهاند. دو سوم نقاشان و مجسمهسازان بزرگ عرب در دو قرن اخیر عراقی بوده و هستند. البته این درست که صدام حسین جشنواره «مربد» را در بصره برپا میکرد و به ادیبان و هنرمندان مطیع و ارادتمند صلههای عجیب و غریب میداد و گاه بزرگی چون عبدالوهاب البیاتی را به عرش اعلا میبرد و سفارت و امارت میبخشید، اما چون در روزگار او و اوباش تکریتی، شاعر موظف بود در وصف قامت سردار قادسیه دوم بسراید، خواننده و آهنگساز در ستایش او بخوانند و بسرایند، مجسمهساز تندیس او را بسازد و نقاش چهره بیمثالش را بر بوم نشاند و... بزرگترین روشنفکران و ادبا و هنرمندان عراقی ناچار به هجرت شدند. جواهری به دمشق رفت و البیاتی به اسپانیا، نازکالملائکه اما زودتر از همه راهی کویت شد. او که در دانشگاه، درس هنر و موسیقی خوانده بود و پنجه بر سیم و استخوانهای زخمی پیانو داشت و گهگاه در کنار دجله شعرهای خود را در رگهای مقامات عراقی که کم و بیش همان دستگاههای موسیقی ایرانی است جاری میکرد، آن دم که سلطه بعثیها شعر را و عشق را و هنر را مصادره کرد به همراه همسرش به کویت رفت و دیرسالی با عزت و احترام به سرودن و نوشتن پرداخت در حالی که همسرش نیز به تدریس در دانشگاه مشغول بود. صدام اما آنها را در کویت نیز آسوده نگذاشت و با لشکرکشی جنونآمیزش به کویت که شکستی خفتبار را به همراه داشت، خانه شیشهای «نازکالملائکه» را شکست و آنگاه که گریخت، با کینهای که در سینه اهل کویت کاشته بود دیگر مجالی برای شاعر بزرگ در زیستن در جوار وطن در کویت نگذاشته بود. دومین هجرت شاعر در سال 1991 به قاهره بود. آنجا که شاعران و روشنفکرانش زمین را به ورود او و در مقدمش لالهزار کردند. در دلها و بر چشمها جای گرفت و دو سال پیش که نیمه عمرش، ره به دیار ابدی کشید، آنچنان خود را در جمع عاشقان شعرش رها کرد که تنهائی به جز در واژههایش معنائی برای او نداشت.
در نخستین ساعات بامداد پنجشنبه بانوی شعر نوین عرب، صاحب دیوان «عاشق شب» و «درخت ماه»، «خرده پارهها و خاکستر» و «قصیده وبا» بعد از سالی بر بستر و دیرگاهی همنشینی با بیماری و درد خاموش شد.
او که در سال 1923 در بغداد چشم به جهان گشوده بود 84 سال عمر کرد و این 17 سال آخر عمرش بسیار بر او سخت گذشت چنانکه پس از درگذشت همسرش، روزگار سختی را از نظر مالی داشت و در حالی که کتابهایش در چهارسوی جهان عرب مرتب تجدید چاپ میشد اما او از ثمره مادی آن هرگز بهرهای نبرد. دیوان «دردهای زندگی و ترانه انسان» و «برای نماز و انقلاب دریا رنگها میگرداند» و نقد و نظر ارزشمند او «قضایای شعر نوین» از مهمترین مجموعههای شعر و نقد شعر معاصر عرب است.
او که در خانهای سرشار از شعر و موسیقی چشم به جهان گشود (مادرش سلما شاعرهای سرشناس و پدرش صادق از اساتید ادب و هنر عصر خود خود و خال و عم نیز دستی در موسیقی داشتند) هم در فضای ادبی و هنری عراق آموخت و هم در آمریکا با ادب و فرهنگ نوین جهان آشنا شد. شعرهایش به بیش از 30 زبان ترجمه شده است با این همه هنگام مرگ در قاهره که عاشقانه دوستش داشت همچنان غریبوار خاموش شد. دولت عراق در عزای او که تا آخرین لحظه در عزای وطن خونین اشکریز بود، قطره اشکی فشاند و تشییع جنازه او به دستور نوری المالکی و جلال طالبانی از تلویزیون رسمی پخش شد. نخستوزیر عراق سفیرش را نزد فرزند او فرستاد که آمادهایم پیکر عزیزش را به وطن بازگردانیم تا در کنار پدر و مادرش آرام گیرد اما نازک با عراق قهر کرده بود و برپایه وصیتش او را در قاهره به خاک سپردند. و بدینگونه نیمای شعر عرب داغدار خانه پدری به ابدیت پیوست. نازکالملائکه در اواخر دهه 40 قرن گذشته میلادی آن دم که وبا در ساحل نیل مصریان را چون برگ خزان بر زمین میریخت به فریاد آمد و قصیده تکان دهنده «کولیرا» را نوشت، قصیدهای که مرگ در لحظه لحظه آن جاری است:
هر سو نگاه میکنم آنجا
روحی به نعره در دل شب،
بانگی به درد مینالد:
مرگ است این که رشته گسسته است
مرگ است این،
بر شانههای نیل
June 29, 2007 03:03 PM