یکهفته با خبر
...کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد!
سهشنبه 31 ژوئیه تا جمعه 3 اوت
پیشدرآمد: یک بعد از ظهر بود و توی ماشین در اتوبان شمال لندن از روزنامه «صوت الکویت» میرفتم تا رأس ساعت خودم را به رادیو «اسپکتروم» برسانم. حسین قویمی دوست و همسفر سالهای تبعیدم، با هزار سختی و تلاش، برنامه رادیوئی بر پهنه موج اسپکتروم به راه انداخته بود و من نیز ساعتی از طریق موج متوسط با هموطنانم سخن میگفتم. یکباره خبری پخش شد که یخ کردم. گوشهای زدم و در بیباوری و سنگینی خبر، یکباره دیدم به هقهق میگریم. مگر میشد باور کرد که بعد از ضربه دکتر برومند، این گونه شاپورخان را هم از دست داد؟
بازگشتم، به سالهای دیر و دور، حالا دیگر در بهت و حیرت جنایت نبودم. توی خیابان پهلوی ماشین داریوش فروهر بار دیگر خاموش کرده بود و روبروی دکه خانم ملک داشتیم با پدر ماشین را هل میدادیم. مقصد جلالیه بود. از کلوپ جبهه ملی راه درازی نبود اما با ماشین فروهر آمدیم تا هل دادن هم نصیبمان شود. پدر گفت زیارت جلالیه بدون عرق ریختن قبول نمیشد. با همه تأخیر خیلی زود رسیدیم. پدر با زیرک زاده که رابطه فامیلی داشت روبوسی کرد. بعد زنده یاد امیر بهزادی جلو آمد. بازوبندی داشت وچهره جوان و پر از امیدش چنان بود که هرگز گمان نمی کردم دیرسالی بعد در روزگار تبعید و حسرت کشیدن برای خانه پدری، او را در گورستانی در لندن در خاک میگذارم و پیشانی عزیزش را میبوسم و به منیژه که خون میگرید تسلیت میگویم. جبهه ملی جلالیه را در تسخیر داشت. همه بودند. بزرگانی که وقتی نامشان میآمد هم پدر و هم حسنعلی خان صارم کلالی با آن قامت رشید و شانههای سر به آسمان سائیده به پا میخاستند و سر فرود می آوردند. اللهیار خان، مهندس، دکتر غلامحسین خان، دکتر سنجابی و بعد... شاپورخان آمد. پشت میکروفن رفت و هنوز دقایقی سخن نگفته بودکه فریاد جمعیت بپا خاست: سلام بر بختیار، درود بر مصدق... هنوز کنار اتوبان ایستادهام و یاد آن روزی هستم که با جهانشاه خان قرار داشتیم، پدر حرمت بسیار برای او قائل بود و من دوست فرزندش بودم که یک بیماری در کودکی دست و پای او را از توان انداخته بود. نوروز بود چند سال پس از جلالیه، حالا من به دیدن تصاویر پیر احمد آبادی بر تاقچه اتاق پدر سر خم میکردم و شعر اخوان را زمزمه میکردم که «دیدی دلا که یار نیامد / اسب آمد و سوار نیامد». به خانه بزرگ جهانشاه خان که رسیدیم شاپورخان هم آنجا بود. شعری از حافظ خواند و بعد بحث تفسیر و تحلیل پیش آمد و او با همه جانش فریاد زد که شراب حافظ از همان خلاّرهای شیرازی است. چشمهایم را میبندم. تصویر کاروانسرا سنگی، چند ماه بعد از نامهای که دکتر به شاه نوشت و امضای سنجابی و فروهر را زیر آن گذاشت. قرار بود امضای رضا شایان و بازرگان هم باشد ولی... با آنکه دستش را شکستند و پایش را آسیب رساندند اما از کینه در دل او خبری نبود. بعضی روزها از روزنامه اطلاعات سراغش می رفتم. خانه او و منزل دکتر امینی تنها جائی بود که در آن احساس آرامش میکردم. دکتر بختیار شبستانی داشت با شعرهای حافظ که بر دیوار نزدیک سقف نقش بسته بود. مینشستیم، گاهی شاهرودی و خلیلالله مقدم هم بودند و چند نوبتی رحیم خان شریفی که وفادارترین رفیقش بود. دکتر از دست سنجابی عصبانی بود خصوصاً بعد از سفر پاریس در معیت مانیان و مهدیان و آن اعلامیه سه مادهای: «آقا، قرار بود ایشان برود بینالملل سوسیالیستها، اما آنقدر ضعیف است که بچه آن گزفروش اصفهانی بردش به بیعت خمینی و این گند را زد.» همان روزها خبرنگار اشپیگل آمده بود تهران و یک روز برش داشتم و رفتیم خانه دکتر، خیلی صریح گفت که یک سکولار است و کار سنجابی را در بیعت با خمینی و واگذاری میراث مصدق به او تقبیح می کند. چند روز بعد از آنکه سنجابی و فروهر را به دیدن شاه بردند و بختیار فهمید سنجابی دست شاه را بوسیده است گفت ملاحظه میکنید حضرتش عادت به دستبوسی دارد. در روزهائی که قرار بود زنده یاد دکتر غلامحسین خان صدیقی کابینه تشکیل دهد با همه دل و جان و توانش با او همراه بود. و شبی که دکتر سنجابی زنده یاد فروهر را با پروانه نازنین فرستاد تا دکتر صدیقی را از قبول نخستوزیری شاه منصرف کنند، برای نخستین بار در حد فریاد زدن عصبانیاش دیدم. اما وقتی به او خبر دادم که دکتر صدیقی نامه سنجابی را پرت کرده و گفته من وجاهت ملی را برای سنگ قبرم نمیخواهم آرام شد. و تازه دو روز بعد بود که فهمیدم خود او نیز شاه را دیده است.
به خودم میآیم، لابد قویمی الان کلافه است که چرا به موقع نرسیدهام. ماشین را روشن میکنم و در راه به آن روزی میاندیشم که دکتر پیشنهاد نخست وزیری شاه را پذیرفته بود و قرار بر این بود که در هیأت اجرائیه جبهه با حضور افرادی از شورا دوستانش را خبر کند که سرانجام بعد از 25 سال شاه نخستوزیری و دولت را به ما سپرده است. دکتر سنجابی ابتدا خیلی خوشحال شد، گمان میکرد بختیار به وکالت از سوی او حکم را گرفته و شاه نیز حاضر به خروج از کشور شده است اما وقتی بختیار گفت بنده دولت را تشکیل میدهم و آقای دکتر سنجابی وزارت خارجه را عهدهدار میشوند، صحنه عوض شد. بی.بی.سی فارسی مشغول پخش خبرهای شامگاهی بود. سنجابی به آن کس که او را به بیعت خمینی برده بود اشاره کرد، طرف بلافاصله پای تلفن رفت و ده دقیقه بعد BBC خبر اخراج دکتر بختیار را از جبهه ملی اعلام کرد. شگفتا که معمولاً خبرهای BBC باید از دو منبع موثق تأیید شود، اما این بار همان یک منبع کافی بود تا فریدون با صدای زنگدارش اعلام کند شاپور بختیار نفر دوم جبهه ملی پس از پذیرفتن نخستوزیری شاه از سوی رفقایش اخراج شد. به خانه دکتر برگشتیم، رفیق دیر و دورش که پزشکی در شیراز بود همان لحظه از راه آمده بود تا دکتر را از قبول نخستوزیری منصرف کند. توی حیاط یک ساعت با هم راه رفتند. چند تا از دوستان دیگرش هم آمدند، امیررضا و خسرو هم بودند و شام را جور کردند. بعد از شام دکتر اسمهائی را نوشت همه از نامداران و در جمعشان خیلیها را میشناختم. دریادار مدنی برای وزارت کشور، ارتشبد جم برای وزارت جنگ، مبشری برای دادگستری، میرفندرسکی برای وزارت خارجه، رزمآرا برای وزارت بهداری،... گفت تیمسار مدنی از دکتر سیروس آموزگار خیلی تعریف میکند آیا از نظر شماها فرد خوبی برای وزارت اطلاعات است (اطلاعات آن روز یعنی اطلاع رسانی) گفتم بهترین است. از آنها که نامشان را نوشته بود بعضی به بیعت خمینی رفتند و در مقابل، کسانی همراهش شدند چون صمیمی و خادم و نجفی و صادق وزیری و... که بعضاً هزینه سنگینی برای این همدلی پرداختند. محمد مشیری یزدی از دوستان دیر و دورش در وزارت کار را برای معاونت برگزیده بود که هم لیاقتش را داشت و هم طرف اعتمادش بود. سرهنگ ضرغام از اقوام ریشهدارش را نیز برای اداره دفترش. هنوز پری کلانتری را کشف نکرده بود که تا پیش از او سه نخستوزیر را اداره کرده بود... به روزهای نخستوزیری فکر میکنم، گفتگوهایمان، روز آخر،دوران اختفا در آپارتمان دخترش، دادگاهی که در «امید ایران» برپا کردم و بعد خروجش از ایران در آن روز که من و دو تن از یارانش که یکی خاکستر شد و آن یکی در ایران است تب کرده بودیم. بعد، دیدارمان در شماره 17 بلوار راسپای پاریس، با او و دکتر برومند و پسرانش و مهشید امیرشاهی که او نیز با ما به فاصله چند روزی به پاریس رسیده بود... به رادیو میرسم، خبر را به قویمی میدهم و در فاصله کوتاهی که تا شروع برنامه مانده است مینویسم: «حالا که دیگر مرغ توفان نیست / سردار فرداهای ایران کیست؟... تا آنجا که نوشتم: او صبح صادق بود و ما مسحور / بر فجر کاذب اقتدا کردیم».
سالروز مشروطیت، که او سخت به اساس و اصولش دلبسته بود با یادروز ذبح اسلامی او تقارن یافته است. کمی بالاتر، در روزی نزدیک به 14 مرداد فریدون فرخزاد نیز با 34 ضربه چاقوی فرستادگان علی فلاحیان وزیر امنیت ولی فقیه در خون شناور است. و ما مردمان کم حافظه چه زود از یاد میبریم مردی را که حاکمیت ملی را در همان 37 روز کوتاه برایمان معنی کرد و کوشید با آن عبارت معروفش که دیکتاتوری نعلین هزار بار بدتر از دیکتاتوری چکمه است روزهای سیاه آینده را برایمان تصویر کند. چه زود از یاد میبریم سرودخوانی را که روی سن فریاد زد آزادی، آنکه شعر میگفت چنان خواهر ناکامش، نغمهپرداز بود، آوازخوان غربت ما، فریدون فرخزاد. چه زود از یاد میبریم آنها را که قافلهسالار عشق و آزادی و سپیده بودند و ما به جای آنکه همسفرشان شویم تنهایشان گذاشتیم تا اهل ولایت فقیه گلویشان را ببرند و سینهشان را بدرند.
ذره امید در شهر بی امید
سفر کوندالیزا رایس و روبرت گیتس وزرای خارجه و دفاع آمریکا به منطقه با دو هدف اساسی انجام گرفت. گیتس به دنبال بستن پیمان نظامی و فروش اسلحه بود و نیز تاکید دیگری نزد نوری المالکی نخست وزیر عراق که آقاجان فرصت زیادی نداری و به هر قیمتی شده باید رضایت جبهه توافق (سنّیها) را کسب کنی و مانع از آن شوی که 6 وزیر و معاون نخست وزیر و البته آقای طارق الهاشمی معاون رئیس جمهوری، برای همیشه کنار بروند... رایس امّا در کنار آنچه که همچون وزیر دفاع از خطر جمهوری ولایت فقیه گفت و کشورهای منطقه به ویژه در حوزه خلیج فارس را به تشکیل جبههای علیه آن فرا میخواند، در سفر به اسرائیل و اراضی اشغال شده فلسطین، این توفیق را یافت که در ظلمت بیامیدی فلسطین شمعی برافروزد. در واقع از فردای شکست مذاکرات عرفات و باراک در کمپ دیوید و وایت ریور با میزبانی پرزیدنت کلینتون فلسطینیها روی خوش ندیدهاند. عرفات با از دست دادن فرصتی طلائی باعث شد در اسرائیل شارون روی کار آید و خشونت او به تقویت حماس و جهاد اسلامی و مداخله گستردهتر جمهوری ولایت بعث سوریه و ولایت فقیه ایران منجر شد. عرفات سرانجام در زمانی کوتاه خاموش شد. مسموم کردن او هنوز البته فرضیهای است که قبولش مشکل نیست اما به موقع رفت، دیگر نه اعتباری در داخل داشت و نه حرمتی در خارج.
ابومازن گو اینکه مثل عرفات از فرهمندی برخوردار نبود امّا در صداقتش حتی اسرائیلیها تردید ندارند. منتها خروج اسرائیلیها از غزه آن هم ناگهانی، در واقع دعوتی بود از حماس که سلطه خود را در غزه برقرار سازد (یادتان باشد که اسرائیلیها حماس را جلوی فتح علم کردند منتها همانطور که بن لادن به آمریکا وفا نکرد شیخ احمد یاسین و اصحابش نیز به محض آنکه قدرت گرفتند انتحاریها را راهی اسرائیل کردند. سرانجام حماس انتخابات را برد اما یک اشتباه بزرگ کرد، با مشروعیت اوسلو به قدرت رسید اما از به رسمیت شناختن اسرائیل که اولین اصل اوسلو بود خودداری کرد. هم خواست حکومت را به دست گیردو هم چریک بماند. نتیجه کار همین اوضاعی است که میبینیم. امارت اسلامی غزه با پول ایران و سکانداری میهمانان حماسی دمشق مثل خالد مشعل و موسی ابومرزوق، اسرائیلیها را متوجه ساخت اگر بختی برای صلح باشد باید در پرتو همکاری با ابومازن به آن دست یابند. از سوی دیگر جورج بوش که در فردای 11 سپتامبر به عنوان اولین رئیس جمهوری آمریکا که مشروعیت خواست فلسطینیها را برای داشتن یک دولت مستقل به رسمیت میشناسد، به آنها وعده سرزمین مستقل آزاد داده بود، با گرفتاریهای عراق، مدتی غافل از حکایت فلسطین شد، اما بعد از حوادث غزه او نیز دریافت که راه آرامش در عراق و کوتاه کردن دست پدرخواندههای انقلاب فلسطین از انواع بعثی و ولایت فقیهی و بن لادنی، بازگرداندن امید در دلهای فلسطینیها و واداشتن اسرائیل به تخلیه اراضی اشغالی است. پیام بوش به فلسطینیها ماه گذشته پیرامون برپائی یک کنفرانس ویژه در نیویورک در حاشیه اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل آهنگی خوش در گوش فلسطینیها (منهای حماس و جهاد اسلامی) داشت. رایس به منطقه آمد تا اولمرت و جانشینان احتمالی او «ایهود باراک» و «بنیامین ناتانیاهو» را متوجه این حقیقت بکند که هرگز از بدو تشکیل دولت اسرائیل، فرصت برای تضمین آینده اسرائیل و صلح پایدار بین پسرعموهای دشمن، تا این حد فراهم نبوده است. در پرتو خطر مداخلات جمهوری اسلامی حالا سعودیها برای صلح پیشقدم شدهاند و طرح صلح پادشاه سعودی، نه فقط اسرائیل را به عنوان عضوی از منطقه به رسمیت خواهد شناخت بلکه اسرائیل میتواند در پناه صلح به عنوان یک شریک مطمئن برای همسایگان عربش، نقش موثری در توسعه و پیشرفت منطقه و مبارزه با تروریسم اسلامی و البته جمهوری اسلامی بازی کند. چنین بود که ترکیب دولت مستقل فلسطین را از زبان اولمرت هم شنیدیم و طی یکهفته دو بار ابومازن و اولمرت ملاقات کردند.
حماس راه به جائی نخواهد برد و سرانجام حماس داخل به رهبری اسماعیل هنیه چارهای نخواهد داشت جز آنکه بند ناف حماس را از رحم سوریه و جمهوری اسلامی ببرد و بار دیگر به سوی ابومازن بازگردد.
اگر اسرائیل واقعاً از فرصت طلائی صلح استفاده کند و به جای زیستن با توهم بیتالمقدس یکپارچه، واقعیت شهر دوپاره را بپذیرد و به پشت مرزهای 5 ژوئن 67 بازگردد، شمعی که سخنان بوش و تلاشهای رایس در دل فلسطینیها روشن کرده است، ظلمات بیامید فلسطین ونورستان پروحشت اسرائیل را به صلح آشتی و واحه دوستی و صلح بدل خواهد کرد.
شنبه 4 تا دوشنبه 6 اوت
خبرگان بعد از شیخ علی
1 ـ مشکینی هم رفت، یک ماه پس از فاضل لنکرانی، شمار دیگری در صفاند، جنتی و خزعلی و نوری همدانی و... البته اولویت دارند. وقتی جنتی را میبینم با 80 سال سن تفنگ به دست در نماز جمعه، اعدام کنندگان جوانان سرزمینمان را تحت عنوان اراذل و اوباش ستایش میکند، حس میکنم این آدمها از کرهای دیگرند. پیرمردهای ما مظهر مهر و اعتدال و صفا بودند. پیرمردهای این طایفه تازه اشتهای خونخواری پیدا میکنند. شیخ علی مشکینی رفت و آنچه از او به یادگار میماند خیانتش به استاد و حامی و اربابش مرحوم آیتالله سید کاظم شریعتمداری و تحویل دادن یکی از پسرانش به لاجوردی در زندان اوین خواهد بود. البته این را هم میگویند که دختر 9 سالهاش را به زنی به پسر شاطر اسماعیل نانوای شهر ری داد که بعدها ریشهری لقب گرفت و نخستین امنیتچی رسمی ولایت فقیه بود و افتخار میکرد که سیصد نظامی آزاده را در یک شب اعدام کرده و به گوش مرحوم آیتالله شریعتمداری سیلی زده است. با مرگ مشکینی که دیرگاهی بود در بستر نزع، مرگش را کسانی آرزو میکردند، کرسی ریاست مجلس خبرگان خالی شده است. البته این مجلس در عهد ولی فقیه دوم چیزی است شبیه انجمن اختاپوس که جای استاد صادق الدوله (زنده یاد صادق بهرامی) را مشکینی گرفته بود. خبرگانی که نمایندگانش از صافی شورای نگهبانی گذشتهاند که اعضایش را سلطان فقیه انتخاب میکند قدرت و اعتباری ندارد تا بر کار ولی فقیه و ارگانهای تحت سلطه او نظارت کند. اما همین خبرگان روزی که سید علی آقا سرش را زمین گذارد اعتبار پیدا میکند و اگر رژیم تا آن روز دوام یابد، با انتخاب یک رهبر و ولی فقیه تازه، سرنوشت آینده ایران را رقم خواهد زد. به همین دلیل کشمکش بر سر ریاست آن به طور پنهانی دیرگاهی است آغاز شده و مشتاقان نشستن بر کرسی ریاست با همه توان بر حذف رقبا در تلاشند.
به طور طبیعی هاشمی رفسنجانی که طی سه دوره نایب رئیس مجلس بوده از نظر قانونی و عرفی ریاست را حق خود میداند در حالی که نظر سیدعلی آقا به محمود هاشمی شاهرودی است که علاقمند به کنارهگیری از قوه قضائیه و بازگشت به حوزه و تمرین مرجعیت است. عباس آقای واعظ طبسی نیز علیرغم بیماری مزمن سخت دلبسته ریاست خبرگان است و روی رفاقت قدیمیاش با سیدعلی آقا خیلی حساب میکند. در این میان مصباح یزدی و احمد خاتمی نیز رویای ریاست را در دل میپرورانند. رفسنجانی تنها زمانی ریاست خبرگان را به دست میگیرد که مجمع تشخیص مصلحت را نیز حفظ کند. او با داشتن دو ریاست در واقع هم ولی فقیه بعدی خواهد بود و هم برچیننده بساط ولایت. هدف او شورائی کردن کار است. شورائی سه نفره از سید محمد خاتمی و هاشمی شاهرودی و خودش که در رأس مینشیند. به هر حال در هفتههای آینده مبارزه برای به دست آوردن کرسی ریاست خبرگان شدت خواهد گرفت. و در پرتو نتایج این مبارزه روشن خواهد شد مسیر ولایت فقیه به کجا میرود.
2 ـ شادی بیدلیل حسین بازجو
حسین بازجوی شریعتمداری چنان با شنیدن نتیجه انتخابات ترکیه به رقص و پایکوبی افتاده بود که حتی در خود حزب توسعه و عدالت آقای اردوگان هم چنین جشن و سروری برپا نشده بود. حسین بازجو از انقلاب سبز میگفت و اینکه مردم ترکیه اسلام را انتخاب کردند. البته اهل ولایت فقیه چنان از وقاحت بهره بردهاند که اثبات بیربطی افکار و تصوراتشان نیز تغییری در موضع گیری و اطوارشان ایجاد نمیکند. با این همه خبری که دیروز در رسانهها منتشر شد مبنی بر اینکه آقای اردوغان پس از ادای سوگند در پارلمان به پاسداری از قانون اساسی و میراث آتاتورک، حکم اخراج و انفصال ده افسر ارتش ترکیه را به جرم ارتجاعی بودن یعنی اطوار اسلامی درآوردن و اخراج 13 درجهدار را امضا کرد. البته فرماندهی ارتش این تصمیم را گرفته بود و نخست وزیر ترکیه آن را امضا کرد. حسین بازجو در نوشتهای یادآور شده بود یکی از افسران بلندپایه ترک گفته که عاشق امام خمینی بوده و به سیدعلی آقا نیز صمیمانه دلبسته است. لابد این افسر نیز جزو نظامیان اخراجی است. مشکل اهل ولایت فقیه در این است که هم کودن و ناآگاهند و هم هنوز نمیدانند در ترکیه قانون اساسی و میراث آتاتورک، خط قرمزهائی هستند که حتی استاد اردوغان یعنی نجمالدین اربکان جرأت نزدیک شدن به آن را نیز نداشت و زمانی که ارتش پی برد او در پس ذهن اندیشههای خطرناکی دارد، فوراً ترتیب پائین کشیدنش از تخت خلافت را داد.
3 ـ جوانان معصوم، شیطان پرستان بهشت ولایت
هفته پیش سیصد چهارصد جوان که از طریق اینترنت با هم در تماسند، برای شنیدن کنسرت چند گروه موزیک مدرن، در باغی در کرج جمع شده بودند. در فضائی آرام و سرشار از جوانی و زندگی. بچههای دلمرده و پاسدار زده ما، ساعتی بر آن بودند دور از فضای بهشت ولایت فقیه با شنیدن موسیقی نسلشان، گرههای بسته روحشان را باز کنند. آن طور که یکی از این جوانان برایم نوشته نیم ساعتی پس از شروع کنسرت دهها خودروی نظامی با حدود دویست مأمور ضربت نیروی انتظامی به باغ حمله کردند. تعداد کمی از جوانها موفق به فرار شده بودند. اما بقیه را چنان زده بودند که اغلب با سر و روی خونین و دست و بال شکسته راهی بازداشتگاه شدند. خبرگزاری به اصطلاح دانشجویان ایسنا که مدتی است روی خط وزارت اطلاعات کار میکند در گزارش خود از دستگیری شیطان پرستان که در حال نوشیدن مشروب و مصرف مواد مخدر بودند سخن گفته بود.
فرزندان جوان ما از جمله تعدادی از دختران در چنگ مأموران ولی فقیه زمان سختی را در بازداشتگاه گذراندهاند و هنوز هم شماری از آنها در اسارتند.
سید علی آقا نفرت میکارد، زمان درو کردن مرگ البته دور نیست.
August 10, 2007 02:31 PM