یکهفته با خبر
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه...
سه شنبه 29 ژانویه تا دوشنبه 4 فوریه
پیشدرآمد: در سفرم. بار دیگر در ینگی دنیا، صبح امروز هم سخنی با استاد دکتر صدرالدین الهی بامدادم را روشن کرد و پس از آن گپی جانانه حسین حجازی مدیر رادیوی (670 AM) با من داشت در باب اپوزیسیون، انتخابات، یأسی که کمکم نه فقط داخل را که خارج را هم فرا میگیرد. من البته همچنان ایمان دارم که حکومت جهل و جور و فساد سید علی آقا در سرازیری پرشتابی به سوی زوال مطلق میرود. اگر چنین نبود حصار خودیها آنچنان تنگ نمیشد که بروتوس خرم آبادی حاج شیخ مهدی کروبی نیز علیرغم خنجر زدن بر شانه هم سفران سیاسی اش، فریادش به آسمان برخیزد که جناب آقای رهبر، این استخوان که جلویم پرتاب کردی فقط شندره دارد و گوشتهایش را حضرت آقا مصطفی پورمحمدی و سردار مربوطه اش علیرضا خان افشار جدا کرده اند.
باری، دهه فجر است (به قول هموطنان زجر) از لندن تا شهر فرشتگان تنی چند از هموطنانی که از تهران میآمدند چنان با لطف و مهر خود مرا قرین رحمت کردند (به قول دوست تاجیک از دست رفته ام محیالدین عالمپور) که دوازده ساعت پرواز همه در حدیث دل و یاد وطن گذشت. هم آنها بودند ـ به خصوص جوانترهاشان ازجمله امیرعلی 19 ساله ـ که مرا واداشتند در این شماره نگاهی بیندازم به روزهای انقلاب، آنهم با مدد گرفتن از کتابی که دوست و همکارم در کانال یک، انتشار داده با عنوان «من کیستم». این کتاب گفتگوی بیپردهای است که او طی دو برنامه طولانی تلویزیونی با من داشت. در این برنامه ها از کودکیم، جوانی و انقلاب، خانواده ام و آرزوها و زندگیم گفتم. فصلی از گفتگو و کتاب درباره انقلاب است. من آن فصل را به جای مقاله این هفته ام و به همان سبک و سیاقی که در گفتگوی باقری با من آمده است میآورم. بدین امید که نسل جوان خانه پدری، با خواندن آن، اشتباهات نسل ما را تکرار نکند و از فرصتهای تاریخی که فراراهش سبز میشود به بهترین وجه بهره گیرد برای برپائی جامعهای آزاد که در آن یک فرد چه نظر کرده حضرت عباس و چه نایب امام زمان نتواند سرنوشت ملتی را با امیال و هوی و هوس خود رقم زند.
(پرانتزی نیز باز میکنم تا درباره یکی از همنسلانم بگویم که از شریفترین انسانهای نسل من بود. احمد بورقانی که هفته پیش خاموش شد. سکتهای و بعد بانگی برآمد که خواجه رفت. احمد چه زمانی که خبرنگار خبرگزاری رسمی کشور آن هم در خارج کشور بود، چه آن روز که معاونت خویش را در وزارت ارشاد با کلام مولانا ابوالحسن خرقانی آغاز کرد، و آن روز که استعفانامهاش را به دکتر عطاءالله مهاجرانی داد که؛ من بچه بنا ترجیح میدهم حرفت پدر را دنبال کنم اما آجر زیر پای عمله قدرت نگذارم تا با چوب مصلحت بر سر اهل قلم بزنند، و آن شب که شمع به دست با هزاران دختر و پسر و پیر و میانسال در میدان محسنی، همبستگی خود را با قربانیان جنایت 11 سپتامبر در نیویورک آواز داد، چه در خانه ملت، و چه در جمع اهل سخن و قلم، همه گاه شریف بود. احمد بورقانی هرگز خود را به قدرت مسلط زمانه نفروخت، نه حداد عادل شد و نه علی لاریجانی، و از این هر دو بسیار بیشتر میدانست و میتوانست. روانش شاد و خاطرهاش پایدار باد.). حال بخشی از گفتگوی باقری با مرا دربارۀ انقلاب میخوانید.
داریوش باقری: شروع کار شما در روزنامه اطلاعات چگونه بود؟
نوری زاده: در روزنامه اطلاعات دوستی داشتم به نام احمد رضا دریایی که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش، از زمان روزهای جوانی با هم دوست بودیم. من که از انگلیس برگشتم از من دعوت کرد که برای اطلاعات مقاله بنویسم. دومین مقاله من که چاپ شد، آقای فرهاد مسعودی، مدیر اطلاعات منو صدا زدند رفتم و گفتند شما چرا مستمر نمیآیید اینجا؟ حالا داستانو طولانی نکنم، به هر حال من وارد اطلاعات شدم. اول به عنوان دبیر صفحات گزارش ولی معمولاً در اطلاعات کسی که دبیر صفحات گزارشه چهار پنج سال میمونه بعد Promote میشه، چهار ماه بعد، بعد از کودتای افغانستان، چون من گزارش فوقالعادهای راجع به این کودتا نوشتم با اطلاعات دقیق، یک روز صبح آقای صالحیار من که نشسته بودم، ساعت هفت بلند شد گفت: آقای نوریزاده جای شما اینجا پیش منه. به این ترتیب، بنده شدم دبیر سیاسی روزنامه. حالا آدمهایی که سالها تو روزنامه بودند، قبول نمیکردند که یک بچۀ بیست و شش ساله بیاد بشه دبیر سیاسی، ولی صالحیار این ریسک را کرد، و بعدها، بعد از انقلاب، این آدم جوانمرد در شرایطی که اسم من ممنوعه بود، شرحی نوشت راجع به روزهای انقلاب و بسیار با لطف از من یاد کرد.
غرضم اینه که در روزنامۀ اطلاعات من داشتم کارمو میکردم تا روزی که نماز قیطریه برگذار شد. نماز قیطریه که سرازیرشدن نمازگزاران در جادۀ قدیم شمیران و من کوتاه قسمتی از اون را دیدم، بعد از نماز تلفن زدم به مرحوم شریعتمداری و گفتم نظر شما چیست و اون پیرمرد گفت خداوند انشاءالله ایران را حفظ کنه. بلای بزرگی در راهه، و این بلای بزرگ به سرعت بعد از جریان هفده شهریور که حالا فرصت باشه من جزئیاتش را میگم، بعد از او یکباره همۀ ما به وحشت افتادیم. آقای باقری من اینو بهت بگم: حکومت نظامی ماها رو دستگیر کرد، بنده تو زندان کمیتهام، آقای علی باستانی زندانه، آقای داریوش نظری، قادیکلایی رفیقم زندانه پهلوی هم. یکدفعه رادیو صدای شاه را پخش کرد که: من صدای انقلاب شما را شنیدم. داریوش از پنجره گفت علیرضا راسته؟ بعد دیدم داریوش گریهاش گرفت. حالا مایی که مخالفها بودیم از نطق شاه متأثر شده بودیم. میخوام بگم حالتها چه جوری بود، یعنی ما آدمهایی بودیم که همهاش بزرگ شده بودیم با پدر تاجدار، با منویات اعلیحضرت و غیره و غیره و تو دلمون هم ناراحت بودیم و مخالف هم بودیم و حالا شاه میآمد و میگفت: من صدای انقلابتون را شنیدم... وقتی ما را آزاد کردند، با هم با فیروز گوران و اینها داشتیم میآمدیم بیرون، زود هم باید میرفتیم چون حکومت نظامی بود. فیروز گفت باورم نمیشه. گفتم فیروز، شاه بود. گفت من باورم نمیشه. گفت: اون بیاد بگه من صدای انقلابتون را شنیدم، از علمای عظام و دانشمندان کمک بخواد و از اندیشمندان، بعد خودش گفت درست میشه ایران. حالا فیروز هم که چپ بود و اینها گفت درست میشه ایران. داریوش معتقد بود که کار از کار گذشته، من امیدوار بودم که هنوز شاه میتونه با آوردن دکتر امینی که با آخوندها رابطه آشنایی داره یا شخصیتی مثل دکتر بختیار یا صدیقی این کار را انجام بده.
= عرضم به حضورتون که، جریان کشید تا بیست و دو بهمن، حکومت سقوط کرد، خوب به اصطلاح حکومت افتاده دست انقلابیون، شما اون شب کجا بودید؟
ـ اجازه بدید من دو سه نکته را بگم قبل از این. حضورتون عرض کنم دکتر شاپور بختیار ـ همیشه به عنوان زنده یاد از این بزرگ مرد یاد میکنم، بسیار من او را دوست داشتم، برای من حالتی داشت مثل پدرم، آشناییهای قدیمی با خانوادهام، با پدرم و خودم، او را بسیار دوشت داشتم. روزی که بختیار به نخستوزیری انتخاب شد، به من گفت مطبوعاتیها را بیاور پیش من. من همه را جمع کردم. سردبیرها و دبیرها را بردم منزل دکتر بختیار، دکتر بختیار یک اتاقی داشت که دور تا دور اتاقو داده بود اون بالا شعر حافظ نوشته بودند چون عاشق حافظ بود. همه رفتیم تو اون اتاق. خانم نوشابه امیری دوست عزیزم در یادداشتی میخواست یادی بکنه از رحمان هاتفی، یاد کرده بود از: روزی که روزنامهنگاران رفته بودند دیدن دکتر بختیار، علیرضا نوریزاده پا شد عکس مصدق را گذاشت پشت بختیار. در حالی که قصه این نبود. قرار بود دکتر بختیار بشینه جلوی عکس مصدق، اون عکسی که بود، آقای سفری و دو سه نفر دیگه رفتند اونجا نشستند، خدا بیامرزدش در نتیجه دور شد، گفتم آقای دکتر شما قرار بود اونجا بشینی، در نتیجه عکس را گذاشتیم این طرف، حالا، اونجا دکتر بختیار، خوب صدیقی به خاطر اینکه از شاه میخواست نره از کشور بیرون، قبول نشد، دکتر بختیار، نخست وزیر شد، اون روز برای ما روز جشن شد. من با حالتی اومدم اطلاعات گفتم بچهها، اعتصاب تمام شد. آقا، چی چی اعتصاب تموم شد؟ فردا رفتیم دکتر بختیارو دیدیم، گفت مادۀ پنج را بر میدارم، صالحیار گفت آقای دکتر، از فردا روزنامهها میشه ناسزا به شما. فضارو میدونین چیه؟ گفت عیب نداره، به من ناسزا بگید اما مصلحت کشور را در یاد داشته باشید، بدونید دیکتاتوری نعلین از دیکتاتوری مدرن چکمه هزار بار بدتره... ما رفتیم، رسیدیم روزنامه گفتیم روزنامه را درآریم. یک دفعه دیدیم آقای سفری خدا بیامرز اومد گفت: نه خیر تا امام دستور ندهند نمیتونیم، گفتم آقا یعنی چه؟ گفت الان «کیهانی»ها هم گفتند باید امام دستور بده. آنقدر ماها پکر شدیم و این بالاخره یک اطلاعیه از خمینی آمد که بله برگردید سر کارتون و این خیلی به بختیار برخورد، خیلی بهش برخورد و گفت روزنامهنگارانی که تا دیروز از ساواک حقوق میگرفتند و مداحش بودند، حالا میخواهند از خمینی دستور بگیرند، پس شما همیشه دستور بگیرین، این یکی. اینارو من میگم برای اینکه تاریخ باید گفته بشه. دوم اینکه مقالهای من نوشتم به نام «امام خوش آمدی» که باز در خیلی از تلویزیونها اینو آوردند خوندند و نمیدونند قصهاش چیه. بنده مقالهای نوشتم «امام خوش آمدی» در روزنامۀ اطلاعات صفحۀ اول. روزی که آقای خمینی بر میگشت به این امید که آزادی دیگه سرکوب نشه، به اسم مذهب، به اسم دین، به اسم فلان و چون ته دلم میدونستم چیه و گفته بودم امیدوارم دموکراسی و مردمسالاری که حالا شعاره، در عمل تطبیق پیدا کنه. مرحوم صالحیار ضمن مشورت با دیگران، این جملات منو برداشت گذاشت: امید که آزادی حامی قدرتمندی پیدا کنه. من رفتم دیدم پائین اینو گذاشتند، زیرش هم زدهاند: علیرضا نوریزاده. من رفتم به آقای مژدهبخش گفتم که اسم منو وردار و بعدها صالحیار نوشت آره (خدا رحمتش کنه همیشه به من لطف داشت) ولی این جمله را گفت که نوریزاده چون اسمشو نذاشتم دلخور شد، در حالی که اصلاً درست عکس این بود: من رفتم اسممو برداشتم گفتم این دیگه مقالۀ من نیست چون اون جمله برای من خیلی مهم بود. این راجع به اون مقاله. اما این که گفتید در شب انقلاب کجا بودیم، حضورتون عرض کنم مجلۀ «امید ایران» را هم در میآوردم، شمارۀ اولش دراومده بود، شمارۀ دومش دراومد که آقای خمینی دولت تعیین کرد من تیتر زدم: یک کشور و دو دولت. عکس دکتر بختیار و بازرگان را گذاشتم و نوشتم: این دوتا رفیقند و به روی هم شمشیر نخواهند کشید، و درست در این گیر و دار، او شنبه شد و یکشنبه رژیم سقوط کرد. حالا مجلۀ امید ایران آمده است و با یک جلدی که یک ژنرالی رو پیچید که ممکنه کودتا (مثلاً) بشه. سریع روی جلد عوض شد و روی جلد دیگر گذاشتیم و خوب انقلاب شد و بنده رفتم مدرسۀ علوی. افرادی را که اونجا میشناختم خیلیها بودند: آقای خامنهای را خوب میشناختم، آقای رفسنجانی را خوب میشناختم، ایشون برادر خانمش آقای مرعشی با اون حسین مرعشی فرق داره، برادر خانم ایشون سردفتر بود و خوب، با پدر من دوست بود و رفت و آمد داشت، و در همون روزنامه اطلاعات هم میومد. حضورتون عرض کنم آقای موسوی اردبیلی را میشناختم. اینها به هر حال آدمهایی بودند که من میشناختم. صادق قطبزاده هم رفیقمون بود... حالا بذارید یه چیز خیلی بامزه بهتون بگم: صادق وقتی اومده بود ایران، یک روزنامهنگار کانادایی که دوستش بود و عاشقانه قطبزاده را دوست داشت (بعد هم کتاب نوشت) ایشون همراه صادق اومده بود. من توی اطلاعات که رفتم نوشتم: صادق فراموش نکرده، نامزدش را هم آورده! فردا صبح رفتم توی مدرسۀ علوی، داشت میومد بیرون گفت: علیرضا (خیلی با همون لحن خودش هم داش مشدیوار) حالا هرکی با ماست نامزدمون شد؟ گفتم: نه، ببخشید! حالا غرضم اینه، اون فضارو من میشناختم. آدمهارو میشناختم، رفتم اونجا آقای رفسنجانی گفت: میخواهید امام رو ببینید؟ گفتم بله. رفتم تو اتاق، محمد ابراهیمیان (دوست عزیزم و همکار من در روزنامۀ اطلاعات، نویسندۀ هنری و در عین حال گزارشگر روز آمدن آقای خمینی ایشون تیم گزارشگران را از فرودگاه تا بهشتزهرا سرپرستی میکرد) وقتی بر گشت به حالت عجیبی بود. گفت: علیرضا خودِ علی را دیدم. این تصویر تو ذهن من بود، جلوی آقای خمینی نشستم، حالا ما یک برخورد داشتیم: با مرحوم پدر نجف بودیم، کلاس دهم دبیرستان بودم، رفته بودیم عراق. من هی میگفتم بریم پیش آقای خمینی، پدرم پیش مرحوم آقای شاهرودی رفت، پیش مرحوم خویی رفت، پیش همه رفت ولی پیش آقای خمینی نرفت. من گفتم بریم بابا گفت من به این آدم اعتقاد ندارم. توی حرم حضرت علی سینه به سینه با آقای خمینی شدیم. پدرم روشو برگردوند، من دویدم جلو دستشو بوسیدم، سلام کردم. گفت حاج آقاتون چرا رفتند؟ گفتم: نمیدونم، این برخورد رو من از اون زمان داشتم. خوب منو که نمیشناخت، رفتیم اونجا، آقای رفسنجانی گفت: ایشون آقای دکتر نوریزادهاند. دبیر سیاسی اطلاعاتند و معرفی کرد و ما هم دستی دادیم و نشستیم و من نگاهش که کردم ـ خدایا خودت شاهدی ـ این نگاه پر از نفرت بود. نگاه عشق نبود. اینو بهت بگم: من با همسرم همیشه سر خمینی دعوا داشتیم، دعوای ما، بحثمون این بود که اون به من میگفت که یک آخوند هرگز نمیتونه مظهر دموکراسی باشه با اون مغز منجمد. من بهش میگفتم: خمینی شرایطی داره که نمیتونه بمونه توی قدرت. مجبوره بره کنار. همسرم معذرت خواستم گفتم حق با تو بود و من خطا میکردم و همسر من یک حرفی زد. به من گفت کسی که دکتر شاپور بختیار را دوست داره و دکتر بختیار او را پسرم خطاب میکنه، هیچ گاه حتی ذرهای نباید اشتباه دربارۀ آخوندها بکنه. همسرم علاقمند شدید به شاه بود، خانوادهاش هم همینطور بودند. در اون زمان، ولی این حرفهایی که میزد روی مهر به شاه نبود. زنان ایران به مراتب بهتر از مردان این خطر را میدیدند و میدونستند حکایت آخوند یعنی چی، و به هر حال این بود دیگه داستان...
بر پشت بام مسجد رفاه
= دکتر نوریزادۀ عزیز، من برای اینکه میدونم یک سری سئوال هست که حتماً بینندگان دوست دارند جوابهای اینها رو بدونند، فقط یک سئوال دیگه میکنم و میگذریم سریع. هرچه هم خلاصهتر اگه بگید تا اون جایی که جا داره: شما در روی پشت بام مدرسۀ رفاه چه دیدید؟
ـ حضورتون عرض کنم روز دوم پیروزی انقلاب، من رفتم به مدرسۀ رفاه و مدرسۀ علوی. میدونید اونجا یک ستاد درست کرده بودند. اول هنوز مهندس بازرگان به نخست وزیری نرفته بود، آدمهارو هم میگرفتند روی سرشون کیسه میکشیدند میآوردن اونجا تحویل میدادند. در همونجا یک زندان درست کرده بودند و در این زندان، بزرگان نظام گذشته چه اونها که خودشون اومده بودند، چه اونهایی که گرفته بودند کرده بودند اون تو. آقای احمد خمینی به من گفت: میخواهید شما این آقایونو ببینید؟ من آرزو داشتم، میخواستم ببینم جعفریان چه میکند. میخواستم بدونم مهندس روحانی کجاست، تیمسار جهانبانی که شنیده بودم او را گرفتهاند و دکتر بختیار، چون دائم میگفتند دکتر بختیار را گرفتهاند، بعد مرحوم هویدا چون در اتاق با مرحوم آزمون بحثش شده بود، مرحوم هویدا را احترام گذاشته بودند. یک اتاقی بود مال ناظم مدرسه، ایشونو کرده بودند اون تو، بنده رفتم اونجا، این آقایونو دیدم تا نگاهم به جعفریان افتاد، او گریست و منهم گریستم. احمد خمینی برگشت گفت: ایشون کیاند؟ گفتم: آقای دکتر محمود جعفریان معاون رادیو تلویزیون. گفت: همون که عربی بلده؟ گفتم: بله. اومد جلو و گفت: السلام علیکم یا دکتر. آقای دکتر جعفریان هم سلام و عیک کرد. گفت: راحتید اینجا؟ خواهشی ندارید؟ آقای دکتر جعفریان گفت: البته بنده ترجیح میدادم در یک جای ساکتتری بودم و ما همۀ عمرمون، تلاشمون خدمت به ایران بوده و فکر نمیکنم خیانتی بوده. گفت: نه نه، اینجا محکمۀ عدل اسلامی است ،این حرفها چیه آقای دکتر؟ به بقیه هم گفت. مرحوم آزمون اومد جلو یک نامهای داد که آقا من نوادۀ شیخ فضلالله نوریام. من خدمت کردم، قانون رفع سانسور را من امضاء کردم. راست میگفت، در اون جریان اعتصاب. احمد خمینی گفت: آقای آزمون ما که با شما این حرفها را نداریم! اومدیم رفتیم پیش مرحوم هویدا. حالا اینهارو من یادداشت میکردم. رفتیم پیش مرحوم هویدا. ایشون توی اتاق تا منو دید گفت به فلانی و فلانی (دو تا از بچههای روزنامه) بگو من که به شماها بدی نکردم، آخه اینا چی چیه که برداشتید نوشتید؟ خیلی متأثر بود. گفتم چی میخواهید؟ گفت اگه تونستی یه توتون پیپ و چند تا کتاب! بنده اومدم اطلاعات این داستان رو نوشتم و چاپ شد در روزنامه دیدار با این زندانیان. روز بعدش پنجشنبه شب بود و ساعت هشت و نیم یا نه شب، علامه سید هادی خسروشاهی که از دوستان قدیمی من بود (در همان انتشارات بعثت که کتاب من دراومده بود) به من زنگ زدند گفتند آقا خودتو برسون امشب آتش باران است. اصلاً هم صحبت نبود که اعدام بکنند اونجا. من اومدم به مدرسه دیدم که بله، آقای خلخالی تک تک زندانیها را میاره تو کلاس مینشونه، بالا سرشم ولکم فی القصاص... رو نوشتند و زندانیان را یک چیزی به گردنشون انداختند و اسماشون روشه. بیست و دو نفر را آورد اونجا نشوند از جمله مرحوم جعفریان، از جمله دکتر آزمون، و تعدادی از نظامیان را آورد اونجا نشوند. فکر میکنم ساعت یازده، یازده و نیم بود، آقای یزدی ـ دکتر ابراهیم یزدی ـ ایشون فهرست را برد برای آیتالله خمینی، حالا اقامتگاه آیتالله خمینی را طوری کرده بودند که به ظاهر ایشون در همون مدرسۀ علوی بود اما از پشت راه باز کرده بودند به خانهای دیگر میرفت، به کوچۀ مستجاب، که از نظر ایمنی راحتتر باشند، بردند و بیست و دو نفر را خلخالی محکوم به اعدام کرده بود به اتهام مفسد فیالارض. آقای دکتر یزدی گفته بود به آقای خمینی که این خوب نیست ،اول انقلاب شب چهارم بیست و دو نفر را بکشیم اثر خوبی نداره، شما اون چهار نفری رو که خطر دارند (اینها از همون مصاحبه ای که با مرحوم تیمسار رحیمی داشتند، از این صلابت تیمسار رحیمی به وحشت افتاده بودند چون اینجا رحیمی به اونها تحکّم میکرد با اون فریادی که زد: شیر در بند است و سفله در بیشه، روی اینها اثر گذاشت. و من اینجا بگم که این شایعه که آقای دکتر یزدی دست تیمسار رحیمی را با تبر قطع کرد، دروغ محضه، دروغ محضه. آقای خاکی و کاشی ـ عکاسان ما در روزنامه اطلاعات ـ عکس از اجساد اینها گرفتند، عکسها را ما در روزنامه چاپ کردیم. بر بام مدرسۀ علوی، از سردخانه و پزشکی قانونی عکسهاشونو گرفتند و در یک عکس، زندهیاد تیمسار رحیمی دستش از اون تابوتی که گذاشتند اون طرف افتاده بیرون یه دستش و حالتی داره انگار یه دست نداره و بعد عکس یه دستی را که در جنگ ایران و عراق قطع شده اینارو کنار هم میگذارند و میگویند این دست رحیمی است. اصلاً اینطوری نبود، رحیمی دلاورانه ایستاد اون بالا، بدون التماس و پاینده ایران گفت و کشته شد. تیمسار خسروداد خودش فرمان تیر داد. گفت افسر ارشد منم، من فرمان تیر میدهم. تیمسار نصیری چون در موقعی که دستگیر شده بود اونجا خواسته بودند دارش بزنند گلوش پاره شده بود صداش در نمیاومد، خفه خفه یا علی میکشید و مرحوم تیمسار ناجی بسیار متاثر بود و گریه میکرد... آقای باقری، این تصویر تا پایان عمر من از یادم نمیره. از بچگی وقتی در عید قربان گوسفند را میکشتند، من میرفتم قایم میشدم، دو روز مریض میشدم. ولی این لحظه رو دیدم خیلی هم جالب بود اومدند به من گفتند شما از روزنامۀ اطلاعات هستید نمیخواهید ببینید؟ گفتم چرا، باورم نمیشد، یک شوک بود، یه حالتی شدم، ولی خدایا این تصویر دردناک را تا پایان عمرم با خودم میبرم. اما خدا را شکر میکنم که من بودم تا اینو بنویسم. همسر تیمسار رحیمی، همسر خسروداد، خانوادههاشون، فرزندانشون... یکی باید این روایت را بهشون میگفت. گفتم که هرگز خود را پای بیهقی نمیگذارم، ولی هر بار بردار کردن حسنک وزیر را میخونم گریه میکنم. بگذارید هزار سال دیگه هم مردمانی که این شرحی که من از اعدام اینا نوشتم بخونند و بدونند. بسیار تلخ بود. بامداد روز جمعه بود، من تلفن زدم به آقای صالحیار که یک فوقالعاده بدیم بیرون. گفت برو بده! رفتم و چهار صفحه فوقالعاده دادم با تصاویر اینها. باور کن وقتی این فوقالعاده اومد بیرون، مردمی که تا دیروز نعرۀ امام امام میزدند، شوکه شدند. یعنی این حالتو من تو چهرهشون دیدم و فکر میکنم خیلیها از اونجا متوجه شدند که ما چه کردیم با خودمون...
February 8, 2008 05:27 PM