February 29, 2008

یکهفته با خبر

Kayhan-New.jpg

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه...

سه شنبه 19 تا جمعه 22 فوریه
غربت بی عزیزالله خان
پیشدرآمد: در این سه دهه پذیرفته بودیم اگر تولدی، عروسی، و یا مرگی در جمعمان رخ میدهد، کسی را داریم که تنهایمان نمیگذارد، مثل پدر و برادر بزرگ در کنار ما است. اگر پایمان به بیمارستان بکشد او حتی زودتر از نزدیکترین فرد خانواده مان، بالای سر ما حاضر است. عزیزالله خان حتی آن لحظاتی که فریاد میزد و لهجه دلنشین اصفهانی او به غضب میآمیخت، باز هم مظهر مهربانی و صفا بود. همه گاه او را که میدیدم از همان سپتامبر 1979 که گذرنامه سیاوش خورشیدی و علی زائرزاده را از پاریس آورد و به من داد تا ویزای انگلیس آنها را درست کنم (و بعد هر سه به ایران بازگشتیم تا یک سال دیگر هر کدام به رنجی و دردی خانه پدری را بدرود گوئیم) عزیزالله خان برادر بزرگی شد که هرگز نداشته ام. رفتم و بار دیگر که از خانه پدری آمدم او نماینده نهضت مقاومت ملی در لندن بود با دفتری در کوئینزوی که روز و شب از آدم پر بود.

عاشقانه دکتر بختیار را و به تعبیری فراتر از او دکتر عبدالرحمن برومند را دوست داشت. اگر واژه ای در ذم این دو و یا حتی در انتقاد از آنها میشنید از ته دل جوش میآورد. بچه ها که از ایران میگریختند بدون هیچ درنگی میگفت نامه تاییدش را بنویسید من مهر میکنم. و چه بسیار روزها و شبها به بازداشتگاه های پناهندگان میرفت تا غریب خسته ای را بیرون آورد و دردمندی را پناه دهد. و شگفتا که در تمام این مدت و تا نزدیک ده سال خود دور از همسر نازنین و دخترش بود که جواز خروج از وطن را نداشتند. دو پسرش بیرون آمدند اما دور از او بودند. با اینهمه خانه اش در محله ایلینگ لندن هیچ ظهر و شامی خالی از صدای یاران و دوستان و گاه غریبه های تنها نبود. عزیزالله خان همیشه حاضر بود بریانی را با دمی ماش بار بگذارد و بی توجه به تعداد میهمانان با چهرهای پر از مهربانی و لبخند و همراه با اشاراتی که طنز و لطایف اصفهانی در آن موج میزد از همه با دل وجهان پذیرائی کند.
همسرش با دخترش معزّز که آمدند عزیزالله خان جان گرفت. بانوی خسته او پس از سالها دوری آمد و مادر عزیز را نیز با خود آورد که دیرسالی فرزند دلبندش را ندیده بود. دخترش که به خانه بخت شد و پسرانش که زندگی مشترک آغاز کردند به نظر میرسید عزیزالله دیگر غمی ندارد جز آنکه بار دیگر در چهارباغ قدم زند، بامدادان کارگرانش را در شاهین شهر بعد از دادن صبحانه راهی محل کارشان کند و غروب در دفتر دکتر برومند ره به دیار سیاست کشد. فروتنانه همیشه میگفت شماها روشنفکر و چیز فهمید٬ من که یک شاگرد قهوه چی بیشتر نبودم. مثل کریم آبادی و شمشیری اما سرشار از عشق مصدق بود و وقتی زبان میگشود و از قهوهخانهای میگفت که شب سهراب کشان نقال اصفهانی دو هزار نفر زار زار در غم رستم میگریستند، اشکهایش را پاک میکرد و به صحرای کربلا میزد و آنها را ملامت میکرد که در بهمن 57 بر شانه های استوار رفیق دیر و دورشان دکتر شاپور بختیار خنجر فرو کردند. کشتن دکتر برومند کمرش را شکست و بعد گردن بریده بختیار بود که هنوز از شوک آن خلاص نشده مرگ همسری به سراغش آمد که مثل تازه عروسی زیبا به یک ماه آب شد و سوخت و خاکستر شد. حالا عزیز تنها شده بود، دیگر از آن همهمه و رفقای سر سفره و آنها که بر سر این ساقی بیمزد و منت شب و روز هوار میشدند خبری نبود. دوستان نزدیکش را تنها در مقام دوست ارزش نمیگذاشت، آنها جزو خانواده اش میشدند. محال بود با من صحبت کند و احوال تک تک فرزندان و همسر و مادر و خواهران و برادرانم را به اسم نپرسد. در سالهای اخیر خانه اش میهمانسرای همه آنها بود که از وطن به هر بهانه ای به اینسو میآمدند و یا از چهارسوی عالم درنگی در لندن داشتند. هفته ای نبود که او خبر ندهد فلانی آمد، عمرو رفت و زید دو سه روز دیگر میآید. هر بار کلامی با یاد دکتر بختیار و یا برومند بر زبان میآوردم یا در قلم، عزیزالله خان یک دریا سپاس نثارم میکرد، تو گوئی مسئول است هر جا کلامی در تجلیل از این دو آزادمرد بر زبان آید او با همه دلش قدردانی کند. در آمریکا بودم که دوستی خبر داد عزیزالله خان اثنی عشری زمین خورده است و حال وخیمی دارد. ساعتی بعد با علی فرزندش که از آمریکا عازم لندن بود سخن گفتم، او نیز امیدی به زنده ماندن عزیز نداشت. به محض بازگشت به دیدنش شتافتم. در بیمارستان بیش از هر چیز از اینکه فرزندانم نگران حالش بوده اند قدردانی کرد. عزیز آنگونه که شنبه پیش در بیمارستان دیدمش مردنی نبود. چنان از مهرورزی صدها دوست که از چهارسوی جهان به ویژه از ایران احوال پرس او شده بودند به شوق آمده بود که قادر به کنترل اشکهایش نبود. کمتر از یک ماه پیش روز به خاک سپاری رودلف آقابیگیان رفیقمان که حقاً ورپرید، عزیزالله خان را دیدم که آمده بود، مثل همیشه که در عزای دوستانش چنانکه در شادیها، ازدواجها، تولد فرزند و... حاضر میشد، این بار به تسلای همسر و فرزندان ردلف سخن گوید. نمیدانستم این آخرین باری است که او در خاکسپاری دوستی حاضر میشود و نوبت بعدی کسی بر شانه هامان نمیزند و به تسلایمان بانگ بر نمیدارد بلکه بار دیگر ما به بدرقه عزیزمان میآئیم که چشم و چراغ و پیر و یاورمان بود. قبل از بیماری اخیرش، میهمانی عزیز داشت. نویسنده عالیقدر ایرج پزشکزاد، تلفن کرد که ایشان حرفی با تو دارند و استاد پیامی داشت از عزیزانی در خانه پدری، گفتم راهی سفرم وگرنه میآمدم. گفت بعد از سفر حتماً با شایسته و بچه ها بیا، رفتیم اما به بیمارستان و وعده داد در بازگشت به خانه، بساط بریانی را برپا کند و با بچه ها کنار هم باشیم. حالا اما میروم تا بدرودش گویم. میخواست در تخت پولاد آرام گیرد حالا گوشهای در گورستان لندن نصیبش شده است. لابد در آن لحظه آخر سبک بر زاینده رود تا هشت بهشت رفته بود، زیر سایه پل خواجو. لابد در آتشگاه در رقص شعله های جاودانه یک بار دیگر به یاد شب «سهراب کشون» در آن قهوه خانه قدیمی در چهارباغ گریسته بود. لابد بختیار و برومند را آواز داده بود یاران دور و دیرم جا باز کنید که عزیز میآید... حالا ما چه بگوئیم که موقع عروسی فرزندمان، یا در عزای عزیزانمان، اثنی عشری را نداریم که آستین بالا بزند و کارها را ردیف کند.
فقط علی و جواد و معزّز و فرزندانشان، همسرانشان، و برادرش حسین و... عزیز خود را از دست نداده اند ما نیز حالا بزرگمان را از دست داده ایم. باید به دوستان پیغام دهم چراغ خانقاه دل در ایلینگ خاموش شد و میهمانسرای عزیز با خاموشی میزبان دیگر میهمانی را نخواهد پذیرفت.

شنبه 23 تا دوشنبه 25 فوریه
رویای انقلاب اسلامی
1ـ عماد مغنیه در طول سالهای اخیر فقط مسئولیت سازمان اطلاعات حزب الله را در کنار فرماندهی عملیات ویژه بر عهده نداشت. او صدها جنگجوی شیعه جیش المهدی را آموزش داد. حداقل سه دور تعلیمات نظامی فشرده برای بچه های شیعه بحرینی و کویتی و سعودی برگذار کرد که محمدحسن اختری (سفیر سابق سیدعلی آقا در دمشق، دبیر فعلی مجمع جهانی اهل بیت و معاون امور بین المللی دفتر رهبر و مسؤول نمایندگیهای سیدعلی آقا در خارج در کنار حسینیه ها و مساجدی که با عطایای امامانه نایب امام زمان در چهارسوی عالم برپا شده است) آنها را از دمشق بدون مهر کردن گذرنامه هایشان ظاهراً برای دروس آخوندی به قم میفرستاد اما آنها سر از اردوگاههای سری تعلیمات نظامی سپاه در میآوردند جائی که عماد به عنوان مربی اول و با اسم حاج رضوان نخست مغز و عقل آنها را میدزدید و بعد آنها را به آدم کوکیهائی بدل میکرد که به اشاره ای تبدیل به بمبهای متحرک مرگآور میشدند. عماد بعد از قتل رفیق الحریری به ایران رفت و دو سال پیش که عماد برای استراحت کوتاهی و دیدار با پدر و مادر و همسر نخست لبنانی و فرزندانش به لبنان رفت، فضای لبنان بعد از قتل رفیق الحریری و خروج خفتبار ارتش سوریه از این کشور و سپس انتخابات و تشکیل دولت تازه به ریاست فواد سینیوره، فضائی متفاوت با آن بود که عماد دیرسالی میشناخت. غیبت او درست بعد از قتل حریری تردیدی باقی نگذاشته بود که او یا خود در این جنایت درگیر بوده و یا از جزئیات آن باخبر است. با خروج سوریه متحدانش به ویژه حزب الله و وابستگان سلیمان فرنجیه از مسیحیان، عمر کرامی از سنیها، ارسلان از دروزیها و نوکرانی از تیره عاصم قانصوه و ناصر قندیل و البته آقای نبیه بری و جنبش امل که دربست در خدمت دمشق بود وضع بسیار بغرنج و آشفته ای پیدا کرده بودند. مغنیه با طرح یک نقشه جنون آمیز و اجرای آن (ربودن دو سرباز اسرائیلی در جنوب لبنان) لبنان را به کام جنگی ناخواسته فرستاد که بعد از شش هفته حاصلش ویرانی یک سوم از خاک لبنان و نابودی دستاوردهای دوران سازندگی رفیق الحریری در سالهای پس از جنگهای داخلی لبنان بود... اسرائیل به لبنان حمله کرد و عماد همه دانش خود را در رابطه با جنگهای نامنظم و شلیک خمپاره ها و موشکهای والفجر و نازعات و شاهین و... همراه با برادران سپاه که برای هدایت عملیات به لبنان سرازیر شده بودند به کار بست و بیش از چهل روز بیش از دو هزار خمپاره و موشک به سوی اسرائیل و نظامیانش پرتاب کرد، و زمانی که جنوب و خط ساحلی بیروت به تل خاکی بدل شد شادمان از پیروزی راهی تهران شد تا از دست سیدعلی آقا مدال بگیرد و تقدیر نثارش کنند و چند صباحی اجازت دهند او در مشهد با همسر جوان ایرانیاش صفا کند. اوضاع اما در بیروت روز به روز بدتر میشد. سید حسن نصرالله که میپنداشت با پیروزی الهی ـ عنوانی که او بر ماجراجوئی خود نهاده بود ـ لابد نه فقط لبنانیها بلکه همه عربها و مسلمانان وظیفه دارند از او به عنوان سپهسالار اسلام و صلاح الدین ایوبی ثانی تجلیل کنند و حزب الله را روی سر گذارند، خود را در مقابل موج ملامتی دید که روز به روز گسترده تر میشد. حالا آشکار بود که او در خدمت جمهوری ولایت فقیه و ولایت بعث همه اعتبار و جایگاهی را که از فردای خروج اسرائیلیها از جنوب لبنان به دست آورده بود، به سرعت از دست میدهد.
سوریه از طریق عواملش بعد از حریری شماری از برجسته ترین شخصیتهای سیاسی و مطبوعاتی لبنان را به قتل رساند و حسن نصرالله با میلیونها دلار اهدائی اربابش سیدعلی آقا هم نوکران سوریه را سیراب میکرد و هم کاریکاتور لبنانی ناپلئون، میشل عون را به خدمت گرفته بود تا مانع انتخاب رئیس جمهوری و برپائی دادگاه بینالمللی رسیدگی به جنایات قتل رفیق الحریری و حداقل شش شخصیت دیگر لبنانی شود. اما آمریکا و متحدانش در کنار عربستان سعودی، مصر و اردن و کشورهای حاشیه خلیج فارس، ضمن حمایت از دولت فواد سینیوره و اکثریت مخالف سوریه و جمهوری ولایت فقیه، انتخابات رئیس جمهوری جدید لبنان (میشل سلیمان فرمانده ارتش) را یک ضرورت ملی میدانست که سوریه و لبنان و وابستگانش در لبنان مانع تحقق آن بودند. زمانی که عمرو موسی دبیرکل جامعه عرب با طرح مورد حمایت عربها به لبنان آمد، اقلیت لبنان در چنان تنگنائی قرار گرفت که برای گریز از پذیرش انتخاب سلیمان هر روز بر مطالب و مطالبات خود افزود و این موضوع نیز عامل دیگری شد تا موج نفرت و غضب از حزبالله و نوکران سوریه و جمهوری اسلامی در میان اکثریت لبنانیها بالا گیرد. در چنین احوالی بود که عماد مغنیه از تهران راهی لبنان شد. بر پایه اطلاعاتی که «ابو وفا» ـ محمد خاتمی- دوست پیشین عماد و دستیار عباس زمانی ـ ابوشریف ـ منبع آن است عماد در آخرین روزهای اقامتش در ایران طرح جنون آمیزی را در سر داشت که آن را با قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس و مرتضی رضائی از ارکان اطلاعات سپاه و جانشین سابق فرمانده کل سپاه و دو سه تن دیگر در میان گذاشته بود. طرحی که میتوانست نه فقط لبنان بلکه همه خاورمیانه را به جنگی تمام عیار با اسرائیل و احتمالاً ایالات متحده بکشاند. عماد به دمشق رفت تا نظر سوریها را به طرح خود جلب کند.
عماد مغنیه طی بیست سال اخیر مابین ایران، سوریه و لبنان در آمد و شد بود. دو سال قبل سپاه با هماهنگی سازمان اطلاعات نظامی سوریه دفتری در بزرگراه المزه در نزدیکی ستاد اطلاعات سوریه و پشت مدرسه ایرانیها تشکیل داد که کار اصلیاش رساندن سلاح به حزب الله و ترتیب دادن سفرهای واحدهای حزب الله به ایران برای آموزش نظامی و نیز تنظیم آمد و شد افراد سپاه به لبنان و از لبنان بود. علی فدوی جانشین صفاری فرماندهی نیروی دریائی سپاه، همراه با احمد فروزنده که اخیراً آمریکائیها نامش را وارد فهرست سیاه خود کردند از جمله کسانی بودند که زیاد به این دفتر سر میزدند. اواخر دسامبر عماد از ایران به سوریه رفت و پس از درنگ کوتاهی راهی لبنان شد. در لبنان البته از شنیدن خبر برکناری حسن نصرالله از فرماندهی کل نیروهای نظامی حزب الله و سپردن مسئولیت عالی نظامی به شیخ نعیم قاسم نماینده خامنه ای و جانشین دبیرکل حزب از سوی ولی فقیه بسیار آزرده شد. عماد سخت به نصرالله وفادار بود و در عین حال خود را به مراتب شایسته تر برای تصدی بالاترین منصب نظامی حزب الله از نعیم قاسم روضه خوان جنوبی میدانست. به هر روی عماد در لبنان با مشاهده اوضاع آشفته و ریزش سریع اعتبار و محبوبیت حزب الله و رهبرانش دگربار به دمشق بازگشت و این بار طی چند ملاقات با ژنرال آصف شوکت رئیس استخبارات سوریه و شوهر خواهر بشار الاسد، ژنرال محمد نصیف رئیس امنیت، ماهر الاسد برادر بشار و... از طرح خود پرده برداشت. عماد مغنیه گفته بود ما قادریم حداقل یکصدهزار حزب اللهی را به وسط بیروت که مقر حکومت (سرای) در آنجا قرار دارد بیاوریم و در میان آنها حداقل پنج هزار مرد جنگی را بسیج کنیم. این نیروها با محاصره «سرای»، سینیوره و وزرایش را دستگیر میکنند و سپس به سراغ سعدالحریری و دیگر برجستگان گروه 14 مارچ میرویم. سوریها با شگفتی طرح عماد را شنیده بودند. و این طرح را یک خیال پردازی ماجراجویانه میدانستند که بدون تردید باعث مداخله اسرائیل و احتمالاً آمریکا و فرانسه و حمله به سوریه خواهد شد. عماد بر آن بود تا با اعلام تشکیل یک شورای انقلاب، عمر کرامی را به عنوان نخست وزیر موقت برگزیند. حسن نصرالله نیز در جایگاه خمینی قرار گیرد. سوریها ناممکن بودن طرح را به عماد گوشزد کرده بودند اما او مثل آدمی که دچار مالیخولیا است مرتب روی درستی برداشتهای خود و نقشه اش اینجا و آنجا سخن میگفت. زمانی که دمشق متوجه شد عماد مشغول آماده سازی نیروهای حزب الله برای انقلاب و سرنگونی دولت لبنان است علیرغم همه نفرت خود از کابینه لبنان و شخصیتهائی مثل سعدالحریری و ولید جنبلاط و فوأد سینیوره چاره را در قتل عماد دید. با این کار سوریها اولاً به طور ضمنی باجی به آمریکا و اسرائیل میدادند، از سوی دیگر جلوی یک طرح جنون آمیز را میگرفتند. نحوه کشتن عماد آن هم ساعتی بعد از دیدارش با احمد موسوی سفیر جدید ایران در بیروت و شرکتش در جشن انقلاب در سفارت و سپس گفتگویش با ژنرال محمد نصیف و بعد درنگی کوتاه در دفترش در برابر ساختمان ستاد اطلاعات سوریه کاملاً منطبق با اسلوب دستگاه اطلاعات سوریه در قتل مخالفان لبنانی اش میباشد. اتومبیل عماد به گونهای منفجر شد که فقط او را از بین ببرد. محافظان سوری او مختصر آسیبی دیدند. سکوت ده ساعته دمشق قبل از اعلام رسمی قتل عماد مغنیه و سپس بی اعتنائی به این رخداد و عدم مشارکت مقامات بالای سوری در تشییع جنازه او و عدم ارسال پیامهای تسلیت به حسن نصرالله از سوی مقامات سوری و یا اظهار تأسف از این خسارت بزرگ برای حزب الله و حتی عدم اظهار همدردی با خانواده وی همه و همه دلائلی است بر اینکه سوریها از این قتل ناخشنود نیستند. همزمان دولت جمهوری اسلامی که علیرغم آشکار بودن حمایتش از تروریسم در ابعاد فلسطینی و لبنانی و عراقی و افغان آن، هیچگاه رسماً نپذیرفته تأمین کننده سلاح و پول برای حزب الله و حماس و جهاد اسلامی و یک سلسله از گروههای تروریستی بوده و هست در مورد مغنیه احتیاط را کنار گذاشت و علاوه بر اظهار تأسف و همدردی مهمترین مقامات رژیم از جمله خامنه ای، هیأتی را به لبنان اعزام کرد که رئیس دیپلماسی ایران وزیر خارجه منوچهر متکی، حجت الاسلام قمی نماینده خامنه ای، شماری از سران سپاه و یک دوجین از اهالی ولایت فقیه از جمله علی اکبر محتشمی پور در آن عضویت داشتند. قرار است برای عماد مغنیه تمبری نیز چاپ کنند و خیابانی را در نزدیکی سفارت لبنان در تهران، به نام تروریست سرشناس عماد مغینه بخوانند چنانکه نام قاتل پرزیدنت سادات یعنی خالد اسلامبولی نیز همچنان بر پیشانی خیابانی که در جوار محل دفتر حفاظت منافع مصر قرار دارد نشسته است.
قتل مغنیه برای جمهوری اسلامی و حزب الله ضربه سنگینی بود اما سوریها از این حادثه بهره برداریهای لازم را به نفع خود میکنند. و جالب است وقتی علیرضا شیخ عطار معاون متکی خواستار پیگیری دقیق پشت پرده قتل و چگونگی انجام آن با تشکیل هیأتی مشترک از سوی دو کشور شد، سوریها اعلام کردند ما کشور مستقلی هستیم و به کسی اجازه دخالت در امور داخلی خودمان را نمیدهیم.

February 29, 2008 03:19 PM






advertise at nourizadeh . com