نوروز از کوچه عدليه تا بلاد سنت جيمز
نقل از روزنت
روزنه♦ هزار ويکشب
مادر حالا شاد است که صبح عيد به کوچه ورزشگاه به ديدن پدربزرگ مي رويم. پدر اما دلخسته بعد از آن غيبت اجباري که تکيده اش کرده بود، دعاي يا مقلب القلوب مي خواند. آقاي راشد سخن مي گويد، بعد توپ سال در مي رود. صداي ناقاره اين بار از راديو مي آيد....
نوروز از کوچه عدليه تا بلاد سنت جيمز
بهار آمد و هرچه صبر کرديم بهاريه عليرضا نوري زاده نرسيد. او، مسعود بهنود و مهر انگيز کار- همه از نسل بهاري فرهنگ ايران- بهاريه را گذاشته بودند با نفس بهار برسد. خانم کار از آمريکا لحظات آخر" صفحه بندي" – که افسوس بوي گارسه و سرب ندارد- خود را رساند. آقاي بهنود هم از لندن بالاخره پيدايش شد. اما عليرضا خان نيامد که نيامد. دوست مان ملقب به فيلسوف نيمه هاي شب تلفن زد که هنوز تايپ مطلب را تمام نکرده و مانده در خجالت نوري زاده.
گفتيم: مطالب او بيات نمي شود وتازه اول بهار است. و مطلب ماند تاحالا که مي خوانيد با اين اميد که همه همسفر بچه امير يه باشيم و خاک وطن را طوافي ديگر کنيم به روزگاري که شيطان رفته و فرشته آمده باشد.
پدر پايش را محکم مي کوبد کف اتاق، صداي راديوي قديمي " ايلمونا" بلند مي شود، پدر محو صداست و من در لرزه هاي آن چهره اي را مي بينم که روي تاقچه است و پدر حتي اگر دستش بند باشد،به قلم و يا گپ با مراجعان محضر ويا پذيرائي از دکتر مظفري و دکتر حجازي و شيخ حسن رسا، رفقاي پدر بزرگ که بعد از رفتن او،شده اند معاشران پدر، مي پرد طرف راديو تا صداي او را وقتي مي گويد" هموطنان عزيز" به گوش جان بشنود... حالا هم باز آن صدا مي گويد هموطنان عزيز... چيزي از آن جملات سنگين نمي فهمم اما از نقش شادي روي چهره پدر خوشحال مي شوم، به پايش مي چسبم. مادر سفره هفت سين را بالاي اتاق پنج دري پهن کرده است. مي دانم يک دريا بغض است.
سال اولي است که دور از پدر و مادر و برادران و خواهرانش نوروز را در غربت سر مي کند. ديشب در حرم امام رضا زار مي زد يا ضامن آهو و بعد زيز لب در لابه لاي اشکش آرزو مي کرد سال ديگر در تهران باشيم. با مرگ پدر بزرگ به مشهد آمده بوديم و در کوچه عدليه در همان خانه بزرگ روبه روي قهوه خانه ي قنبر و دادگستري، پدر بين محضر و خانه در رفت و آمد بود. مادر اما با تنهايي دلمشغول من و خواهر بود که ننه زهرا او را روي پايش مي خواباند و برايش لالايي مي گفت و با حرکات موزون پايش، سوري خواهرم را به خواب مي رساند.
در نخستين نوروز غربت، صداي دکتر خانه را پر کرده بود.
پارسال که تنها سايه اي از آن با من است، وقتي شاه با صداي آرام چيزي در باره نفت گفت پدربالا پريده بود و فرياد ملي شد، خانه ما را در اميريه پر کرده بود، حالا اما سراپا گوش بود. شاه حرف زد، بعد ملکه که چهره اش مثل ايران خانم دختر عمه خانم حوريه بود و غدير بچه سبزواري که توي دفتر کار مي کرد يک عکس بزرگش را داشت که مثل عکس " هدي لامار" توي سينما فردوسي بود، درست روبه روي محضر پدر.
دکتر که شروع کرد راديو خفه شد پدر پا کوبيد و شنيدم ...و...طن عزيز، اشکهاي پدر همين طور سرازير شده بود. مادر هم مي گريست، اما براي غربتش و من مي گريستم که اشک در نگاه پدر و مادر مي ديدم.
نوروز آن سال، مشهد همه سرور بود، حتي در ناقاره خانه ي حضرت، آهنگ ها رنگ شاد داشت.
پدر اول به تلفنخانه زنگ زد، به حسنعلي خان صارم کلالي، بعد سراغ دکتر مظفري را گرفت و نيم ساعتي به دوستانش تبريک گفت و درباره سخنان پيشوا و اينکه امسال سال پيروزي است، حرف زد.
مادر تصاوير پدر و مادر و عزيزانش را مي بوسيد. سوري توي قنداق لبخند مي زد. ماهي هايي که غدير از حوض گرفته بود توي تنگ بلور مي رقصيدند. کت و شلواري را که پدر بزرگ برايم خريده بود، با کراوات کشي پوشيده بودم و ساعت 11 با پدر در درشکه نشستيم به سوي خانه آنهايي که بايد اول عيد به ديدارشان مي رفتيم.
منزل آقاي قمي و پدر که مي گفت دست آقا را ببوس، خانه حاج شيخ و در آغوش عمه رها شدن، بعد منزل آقاي خالصي زاده، که شيريني هاي عربي داشت. از آنجا راهي منزل دکتر حشمت و بعد دکتر مظفري، منزل آقاي کفائي و دست آخر خانه ي سيد ميرزا جواد تبريزي، که پدر مي گفت سيد پاکدلي است. پسران سيد قد و نيم قد با مشتي کرک بر لب و صورت در آن اتاق کوچک دو زانو مي نشستند و به اشاره پدر علي آقا مي رفت و با سيني چاي مي آمد. سيد محمد کم جوش بود اما علي آقا خيلي به حرفهاي پدر علاقه داشت که هميشه از پيشوا مي گفت و گاهي ميرزا جواد دعا مي کرد خدا انشاالله آقاي دکتر مصدق را ياري دهد.
♦
با جمال در گاراژ دفتر از روي کاغذهاي شعله ور مي پريم... سرخي تو از من، زردي من از تو.
بيست و نهمين نوروز غربت را استقبال مي کنيم. مادر به يک سال غربت، جان و جهانش درد بود، شگفتا که من هنوز انبان اميدم و درد ها را ذخيره مي کنم براي آن روز که در کوچه ورزشگاه در شاپور بوسه بر درگيره ي خانه پدربزرگ زنم که لابد حالا ساختمان چند طبقه اي به جاي آن روييده است. گريه را گذاشتم براي آن لحظه اي که چشمم به خانه پنجاه متري ميرزا جواد توي پايين خيابان مشهد مي افتد، مي خواهم آنجا سوال کنم ميرزا! اين بود دعايي که براي پيروزي به پير احمد آبادي مي کردي؟ حالا پسر عزيزت سيلي را که استادش بر گوش دکتر زد، پياپي در گوش راهسپاران خانه ابديش در احمد آباد مي زند. مي خواهم به گنبد سبز بروم، به وکيل آباد و آن دلي را که علي آقا پسر ميرزا جواد روزي که با عماد جان خراساني و پدر و عمو عطا و آقاي قرائي و ميرزا به اينسو آمديم با چاقوي قلمتراش ميرزا بر درخت چنار نقش زده بود، پيدا کنم. لابد باد و باران و غبار سياه قدرتمند آن دل سبز را سياه کرده، مي روم به اشک ديده سياهي ها را بشويم.
دلتنگي را گذاشته ام براي آن سفري که سالهاست نقشه اش را ريخته ام، از تهران راه مي افتم به سوي کرج، سري به پادگان کرج مي زنم و سراغ علي رضاي جوان را مي گيرم که از فرح آباد به اين سو آمد و با سرهنگ وحدت( تيمسار سرتيپ هلاکو وحدت) آشنا شد و او با يک خبر مسير زندگي اش را تغيير داد، مي روم به سوي شمال، همه گيلان و مازندران را زير پا مي گيرم، سر به تالش مي زنم به آستارا و اردبيل و تبريز مي روم، سراغ حسين خانشهري را مي گيرم که با هم رفتيم و با شهريار مصاحبه کرديم. به اروميه سر مي زنم و با کشتي شکسته به قويون داغي مي روم که با شايسته نيمه ام آن روز که هجده ساله هاي سرشار را زندگي بوديم به سراغش رفتيم.
مي روم تا مهاباد که به آقاي دکتر سلام کنم، درود کاک عبد الرحمن، درود کاک صادق، کجايي کاک عبدالله؟ مي روم پايين تا سنندج، سراغ فريدون صديقي را در ميدان شهر از نوجوانان سال 47 مي گيرم. رکن الدين صادقي از پشت شيشه سالها سر تکان مي دهد، هوشنگ را مي بينم با پشنگ و قشنگ و اردوان و بيژن و ... پدر کامکارها در شيپور مي دمد.
عهد کرده ام که از آنجا بروم ايلام، دوست دارم خانه پدري جمال را که اينهمه سال يار و رفيقم بوده زيارت کنم. بزرگ زاده ها اينجا ريشه دارند.
سرازير شده ام به خرم آباد، آن سال که با مهدي بهنيا آمديم و غلام حسين نصيري پور ميزبان ما بود. راستي اسحق عيدي کجاست؟
خوزستان پذيرنده از راه مي رسد. دوران خوش استبداد آمده بوديم با شهرام و شاهرختاش به اهواز، دنبال محمود سجادي شاعر بوديم و شط و کولي ها و آواز عربي عاشق که مي خواند: "ميهانه- ميهانه...." بايد از گردنه ها و دشتها عبور کنم بايد به شيراز بروم که نوروز گلبارانش را در حضرت عشق عشق با خواجه ي بزرگ سر کرديم. بايد سري به سرو بلند خانه علي رضا ميبدي بزنم. من هم آنجا دلي بر سينه اش کنده ام.
عهد کرده ام بر خاک جنوب بوسه زنم. با دلم سوگند خورده ام در بندر عباس اگر شده در روز آخرين زندگي ام، جان خسته را در آبهاي خليج هميشه فارس بشويم. تا دير نشده سري به کرمان بزنم، آن سال که از بلوچستان مي آمدم و در مسافرخانه اي دو چشم سياه دلم را لرزانده بود از يادم دور نمي شود. مي روم اشک از نگاه بلوچ ها پاک مي کنم و بر دست و پاي زخمي نوادگان رستم که به دستور ابراهيم نکونام بريده شده مرهم مي نهم. حالا به مرز خراسان رسيده ام. اول به بيدخت مي روم تا بالشي را که سر بر آن مي گذاشتم و هنگام ذکر پدر با آقاي صالح علي شاه و يارانش ستاره مي شمردم پيدا کنم. از همين جا ميان بري مي زنم به کوير مي روم به خور و بيابانک، به جندق به شهداد، تا احوالي از رفيق قديم هرمز بگيرم که گمش کرده ام.
مشهد را گذشته ام، از گرگان و سمنان، از يزد و کاشان ديدار کرده ام، سر به مزار امير نظام زده ام و شوق ديدار سهراب چنان به وجدم آورده که رقص کنان مي خوانم، همه ذرات نمازم متبلور شده است... بازگشته ام به اميريه، در کوچه پيربسطام نخستين نوروزي است که از مشهد باز گشته ايم.
راديوي ايلمونا در مشهد ماند براي آقاي صدر زاده که محضر پدر را خريد. حالا يک راديوي مبله شارپ داريم که شبها پدر به آن گوش مي چسباند و راديو هاي عربي را همراه با يک صداي پر خش فارسي جستجو مي کند.
مادر حالا شاد است که صبح عيد به کوچه ورزشگاه به ديدن پدربزرگ مي رويم. پدر اما دلخسته بعد ازآن غيبت اجباري که تکيده اش کرده بود، دعاي يا مقلب القلوب مي خواند. آقاي راشد سخن مي گويد، بعد توپ سال در مي رود. صداي ناقاره اين بار از راديو مي آيد. شاه حرف مي زند، ملکه هم و بعد صداي ديگري مي آيد. نه اين صداي دکتر نيست. پدر بلند مي شود، مي کوشد اشک هايش را پنهان کند. تصوير پيرمرد اما هنوز روي تاقچه است، پدر جلو مي رود، پيشوا عيدتان مبارک! پيشوا در زندان است، بسياري از عزيزان پدر نيز. لابد ميرزا جواد تبريزي دارد دعا مي کند که خدا زمينه ي استخلاص دکتر را از مجلس فراهم کند.
♦
در بهار آزادي فقط جاي شهدا خالي نيست، جاي شعر و لبخند و سرور خالي است. شراب خانگي رنگ محتسب خورده جاي ودکاي ميکده و عرق قوچان و مي اهواز و خلار شيراز را گرفته است.
مسيحاي ما که جوان است و پيرهنش نيز چرکين نيست در ميکده آرارات ريش گذاشته و عکس آقا را به ديوار زده است و ماهيجه را با ماء الشعير و لوبيا را با سون آپ تقديم مي کند تا جگرت از فلفلش نسوزد. اگر از احباب باشي و از معارف البته در ليوان پپسي از آن خانگي ها که مادرش در خانه مي اندازد، جرعه اي مي فشاند.
نوروز آمه است، اعدام ها هنوز در آغاز راه است، تب انقلاب کاملاً فرو نشسته و برادران و خواهران انقلابي از چپ و اسلامي در کنار آنها که يک شبه دچار صيرورت اسلامي شده اند، براي ساختن ايراني آزاد و آباد و دموکرات و خلقي و مردمي و اسلامي يکديگر را نوازش مي کنند.
"آقا" عيد را باور ندارد اما يک ايران به استقبال نوروز رفته است. براي نخستين بار مي روم تا بر مزار پير احمد آبادي به نيابت از پدر که سه سالي است پر کشيده و اصالتاً از طرف خودم به حضرتش سلام گويم و نوروز را مبارکش خوانم.
در احمد آباد جاي سوزن انداختن نيست. مي دانم که آقا وقتي خبر اين تجمع و سخنان نواده پير احمد آبادي دکتر هدايت متين دفتري و ياران راهيان نهضت ملي را بشنود کلافه خواهد شد، چه باک. اما پسر ميرزا جواد در کنار اوست و نخواهد گذاشت "آقا" دست تطاول به سوي دکتر بگشايد و استخوان هايش را در گور بلرزاند. همه هستند اما نه، انکس که عاشقانه به پير مي نگريست و نام پيشوا چنان که به چشم پدر، اشک به ديدگانش مي نشاند حضور ندارد. فردا اما در پنهانگاهش همراه با يکي از ياران وفادارش حکايت را برايش بازگو مي کنم. دکتر شاپور بختيار انگار فردا را مي بيند. با اندوه مي گويد فردا حضرت آقا حکم تکفير دکتر را هم صادر خواهد کرد. آنوقت نمي دانم جناب آقاي دکتر سنجابي که به دستبوس حضرتش رفت و ارثيه ي ملي را جهيزيه ي نکاح موقت شان با آقا کرد چه خواهد گفت؟
در بهار آزادي صداي نوروز خوانان ديرين به گوش نمي رسد. پوران گل اومد بهار اومد را نمي خواند و مرضيه برآمدن آفتاب نوروزي را بشارت نمي دهد. خبري از گوگوش و حميرا نيست، چنانکه از فرخزاد و شوي ميخک نقره اي و داريوش و ابي و مارتيک که سه سال پيش براي ما دانشجويان آن روز لندن خوانده بود.
تلوزيون روشن است، صداي راديو بلند است، دريغ از گلبانگ عاشقانه اي، سياسي ترين نوروز زندگي ام، بي رنگ ترين جشن همه سالهاست. در هزاران خانه وحشت سايه انداخته و در شماري عيد اول با خرما و حلوا و لباس سياه برگزار مي شود.
♦
با جمال از روي شعله ها مي پريم، در خانه پدري مردماني خسته از فريب، شکسته از گراني و درد، جل پاره هاي جان و دل را جمع مي کنند، خاک از شانه مي تکانند، ماهي قرمز را که مي رقصد مي نگرند، به سبزه ها چشم مي دوزند که هزاران سال است سرود رويش و ماندگاري را در جانهاي اهل اين ديار سر داده است.
از روستاي باغستان در تاشکند تا حسکه در سوريه و از بدخشان در مرز چين تا ارز روم، از لاهور تا خانقين زخمي، و حالا از لس آنجلس تا سيدني و هر گوشه اين خاک که عاشقان فرهنگ بي زوال ايراني بر زمينش جاي گرفته اند رنگين کمان نوروزي جلوه گري مي کند.
ماموران امنيت خانه پسر ميرزا جواد، انها را که عازم عيد دبدني با پير احمد آبادي هستند، از اتوبوسها با توسري پايين مي کشند. لابد روح ميرزا جواد از روح دکتر پوزش مي طلبد که حقاً نمي دانستيم که بنده زاده سر از عهد خويش با دولت عشق بر مي گرداند و طريقت وا مي گذارد و شريعت، آنهم از نوع مغلوبه اش را برمي گزيند. ببخشيد آقا گمان ما اين بود که فرزندي در رکاب نائيني و ثقه الاسلام و خراساني شمشير خواهد زد، نمي دانستيم که ايشان به محض وصلت با قدرت، کمر به خدمت شيخ توپخانه فضل الله نوري خواهد بست.
نوروز آمده است، برخيزيم که خانه پدري براي شنيدن آواز عشق و گلبانگ نوروز خيلي تنگ است.
April 3, 2008 01:40 AM