یکهفته باخبر
زاهدان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند...
سه شنبه 8 تا جمعه 11 ژوئیه
وقتی روضه خوانها سپهسالار می شوند
پیشدرآمد: هنوز خبر تعیین ارتشبد غلامرضا ازهاری بهعنوان نخست وزیر رسماً اعلام نشده بود که فرزند مرحوم مفتح به روزنامه زنگ زد و با لحنی پر از ترس ضمن ابلاغ سلام و الطاف ابوی پرسید حاج آقا سؤال میکنند آیا راست است که تیمسار ازهاری نخستوزیر میشود؟ ساعتی پیش، من از دکتر امینی خبر را شنیده بودم (تشکیلاتی که زیر عنوان مرکز اسناد انقلاب برپا شده و مدت درازی ریاستش را خسرو خوبان ـ روحالله حسینیان ـ عهدهدار بود در سلسله اسنادی که از ساواک منتشر کرده، یکی هم شنودهای ساواک از مکالمات تلفنی دکتر علی امینی در ماههای پایانی رژیم سلطنتی است. مجموعه بسیار جالبی است.
از آنجا که من تقریباً هر روز با دکتر امینی تلفنی صحبت میکردم و هفتهای یکی دو بار نیز به دیدنش میرفتم در جای جای کتاب مکالمات من با دکتر امینی آمده است و البته اظهار نظر مأموران و مسئولان ساواک درباره من و دیگرانی که طرف مکالمه دکتر بودهاند، ماجرای منصرف شدن شاه از انتخاب تیمسار اویسی و گزیدن ازهاری به جای او در همین مکالمات آمده است.)
دکتر محمد مفتح بعد از نماز عید فطر که به امامت او در بیابان قیطریه برگذار شد و شیخنا شمشیر به کمر بست و بعد آن راهپیمائی باشکوه و گل دادن به سربازان که در پیاش آمد، عملاً مسئولیت هدایت و برپائی اجتماعات و تظاهرات را عهدهدار بود. در آن زمان هنوز از هاشمی رفسنجانی و موسوی اردبیلی و مهدوی کنی و حتی بهشتی خبری نبود. چنانکه از منتظری و طالقانی....
در روز بازگشت خمینی نیز اگر یادتان باشد در بهشتزهرا مفتح و ناطق نوری کنارش نشسته بودند. به همین دلیل پس از سقوط رژیم پهلوی خیلیها انتظار داشتند مفتح را در شورای انقلاب و در رأس امور ببینند و البته این امر که شیخ به سرعت عقب نشست و نصیبش چیزی بیشتر از دانشکده الهیات نشد و کوتاهمدتی پس از انقلاب به تیر غیب در راه دانشکده در خون نشست از نگاه خیلیها در آن شور و شر انقلاب پنهان ماند. امّا ماجرا از آنجا آب میخورد که محمد غرضی که به همراه برادر مهندس هاشم صباغیان و تنی دیگر از جوانان انقلابی، با ورود به ساواک و دستیابی به اسناد محرمانه از روابط دکتر مفتح با بعضی از مسئولان ساواک و حضور در جمع مشاوران زندهیاد دکتر فرخرو پارسا باخبر شده بودند آقای خمینی را مطلع کردند. او دستور داد اسناد مربوط به روحانیون یکجا به مرحوم اشراقی تحویل داده شود. بعد هم به بعضی از جمله مفتح توصیه کرد به مصلحت آن است که در صف نخست نباشند...
باری به فرزند مفتح گفتم که امروز نخستوزیری ازهاری اعلام میشود. ساعتی بعد خود دکتر تلفن زد که جلسه نماز و سخنرانی در مسجد قبا تا اطلاع ثانوی تعطیل خواهد بود. صبح روز بعد با تشکیل کابینه و انتشار سخنان شاه و نخستوزیر نظامی همه ماستها را کیسه کردند. یک بچه انقلابی در سرویس شهرستانهای روزنامه اطلاعات داشتیم که بعد از انقلاب معلوم شد از خبرچینان ساواک بوده است. او بیش از همه وحشت کرده بود و مرتب میگفت همه را میکشند. امشب باید برویم و قایم شویم.
برای نخستین بار بود که در شهرهای بزرگ جدای از حکومت نظامی، سایه دولت نظامی نیز سنگینی میکرد. تلفنها به کار افتاده بود و همه با وحشت از ماها که در روزنامه و قلب خبر بودیم اخبار محرمانه را مطالبه میکردند و اینکه آیا از فهرست اسامی کسانی که باید دستگیر شوند خبر داریم؟ توی شهر فضا به کلی عوض شده بود. تا دیروز هر روضهخوان و بچه بازاری را که میدیدی در کنار بچههای چپ و توابّانی که بار دیگر به رویای چریکی چنگ میزدند، در خیابان مشت تکان میدادند و مسیر تظاهرات و تجمعات فردا را به یکدیگر خبر میدادند. از بامداد نخست وزیری ازهاری اما، شهر آرام شد و شهرهای دیگر نیز... یک آخوند در خیابان دیده نمیشد، مساجد آرام گرفته بود و خطبای انقلابی یا چون شیخ یحیی نصیری معروف به علامه نوری مرحوم قلبشان گرفته بود و زیر نظر پرفسور سیفالدین نبوی در بیمارستان آرام گرفته بودند و یا چون مهدوی کنی راهی ییلاق شده بودند. ژنرال چهار ستاره با یال و کوپال ارتشبدی در تصویری که از تلویزیون پخش شد، شیری را میمانست که قصد حمله به بیشه مخالفان دارد.
صبح زود که به روزنامه آمدم مدیر دفتر فرهادخان مسعودی در جلوی آسانسور خبرم کرد که دنبالم آمدهاند و این دومین باری بود که طی دو سه هفته دنبالمان میآمدند. اجازه یک تلفن داشتم. به مادرم و همسرم زنگ زدم یعنی به لطف علی باستانی عزیز که سرمأمور مربوطه را گرم کرده بود به جای یک تلفن دو شماره گرفتم و کوتاه خبر دادم که ما را میبرند. بار پیش در خدمت خود علی عزیز در زندان کمیته بودیم علامه نوری هم بود و سیبی به ما داد. داریوش نظری و فیروز گوران و... هم بودند. این بار بامدادان به زندان کمیته رفتیم. در لحظه ورود به زندان آقای عضدی (ناصری) در اتاق بزرگش نشسته بود. چشمبند را بعداً زدند. برخلاف نوبت نخست این بار من هم دلشوره عجیبی داشتم. در واقع ترس آقای مفتح به من و دوستانی که همراهم بودند نیز سرایت کرده بود. هر کدام از ما را در یک سلول دومتری انداختند و ساعتی بعد برای بازجوئی به طبقه دوم منتقل شدیم. سؤالات آنقدر احمقانه بود که من آرام را هم عصبانی میکرد... پریروز که به منزل دکتر سنجابی رفته بودید چه کسانی را دیدید و حرفها بر سر چه بود؟ با بنی احمد نماینده تبریز و بلوهر آصفی و دکتر ذکاء چه روابطی دارید؟ هفته پیش که نهار با شبستریزاده منزل دکتر امینی رفتید چه کسانی در آنجا بودند؟ من رو به دیوار بودم. بازجو که بعداً فهمیدم نامش بهمنی است سؤالی مینوشت از بالای سرم روی دسته صندلی میگذاشت، من پاسخ را مینوشتم، و کاغذ را بلند میکردم. او کاغذ را میگرفت و سؤال بعدی را مینوشت... صدای رادیو میآمد. اذان ظهر بود بازجوئی نیمه کاره متوقف شد و به سلول بازگشتم. بعد ناهار دادند و یک نخ سیگار زر، اخبار ساعت 2 شروع شد. گمان میکنم مصلانژاد از مرکز بندرعباس که به تهران آمده بود (شاید هم حسین نادری) خبر میخواند. تیمسار ارتشبد غلامرضا ازهاری به دارالشورای ملی رفته بود. تا به حال صدایش را نشنیده بودم و پیش خود فکر میکردم لابد الان صدائی پرطنین چونان صدای تیمسار امینی افشار را خواهم شنید که در روزهای سربازی وقتی در صبحگاه صدایش در فضای رژه فرحآباد طنین میانداخت همه گوش بودیم و مژه نمیزدیم. اما در همان سلول بدبوی تنگ خشکم زد وقتی دیدم صدائی شبیه به ناله یک بیمار با لهجه شیرین شیرازی، با آیه قرآنی آغاز سخن کرد و بعد از اسلام و علمای اعلام و مذهب حقه شیعه اثنی عشری و پادشاه اسلام پناه گفت... ساعتی پیش از برقراری حکومت نظامی بازداشت یکروزه ما به پایان رسید و لباسهایمان را دادند و گفتند به سلامت. با داریوش نظری و فیروز گوران و حسین زوین بیرون زدیم و تاکسی گرفتیم که به نوبت ما را به خانه رساند.
هیبت ژنرال 48 ساعتی بیشتر نپائید و همگان دریافتند درجهها و مدالهای ژنرال صادره در بزم بوده و نه به دلیل ابراز شجاعت و شایستگی فرماندهی در رزم. این بار آخوندها شمشیر برکشیدند و ژنرالها قرآن به سر گرفتند. هادی غفاری در شرق تهران حلقه گردنکشان نارمک و تهران نو را سرپرستی میکرد و آقای مفتح ستادی از بچههای قلهک و دولت برپا کرده بود. اینها را نوشتم تا درباره سخنان شیخ علی شیرازی روضهخوان دیروزی و نماینده نایب امام زمان و فرمانده کل قوا سید علی آقا، در نیروی دریائی سپاه اشارهای داشته باشم. این شیخ که با دربار سلطانی سیدعلی آقا رابطهای تنگاتنگ دارد و زمانی که من در باب فرزندان آقا گفتم و نوشتم، به میدان پرید و حدیث از جوادی آملی آورد که آقا اجازه نداد آقازاده سید مصطفی بر سر سفره ولایت لقمه چیند که سهمیهاش از سفره بیت بود به همین دلیل آقا او را گرسنه از سر سفره به اندرون فرستاد که غذای شما را والده در بیت میدهد و جای شما اینجا نیست. شیخنا هفته پیش لباس رزم بر تن کرده شمشیر بران برگرفته و به جان اهالی دارالکفر تلآویو و جهاز دریائی شیطان بزرگ در خلیج فارس افتاده بود که ما تلآویو را با خاک یکسان میکنیم و ناوگان آمریکا را به آتش میکشیم. همزمان در مجله صف ارگان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری ولایت فقیه تصاویری را میدیدم از سرلشگر امیر عطاءالله صالحی فرمانده کل ارتش و امیر سرتیپ آشتیانی و امیر سرتیپ موسوی و... که در مراسم سینهزنی در روضه فاطمیه چهارزانو بر زمین نشسته و دست به پیشانی مشغول گریه و زاری بودند. در این میان سرداران سپاه ولایت نیز یکی بعد از دیگری چنان که گوئی هر یک «نادر»ی و یا «اسکندر»ی هستند و میتوانند با یک غرش جهانی را به لرزه درآورند چپ و راست در مانور پیامبر اعظم 3 در حال شلیک موشک و خمپاره و مشاهده عملیات محیرالعقول دریائی و زمینی و هوائی بودند. (البته خیلی زود آشکار شد که این بار امام زمان آنها را در نمایش عظیم قدرت موشکی یاری نمیداده بلکه برنامه فتو شاپ در دانشگاه امام حسین به شکل معجزهآسائی شلیک دو موشک را به چهار و شش خمپارهانداز را به 12 شلیک تبدیل کرده بود) مشاهده این تصاویر و شنیدن و خواندن اظهارات روضهخوانهای ژنرال شده و سپهسالاران به روضهخوانی نشسته حقیقتی را برایم آشکار میکرد. در روزهائی نه چندان دور بچههای سپاه و ارتش در کنار هم بیاعتنا به درجه و مقام و دور از ریا و تزویر و حماسهسرائیهای پوچ و بیپایه، چنان شیر به قلب دشمن بعثی میزدند و هر یک حماسههائی واقعی خلق میکردند که در صفحات تاریخ ایران جای ویژهای را از آن خود کرده است. صیاد شیرازی، سردار بروجردی، شهید همت، خلبان شیرودی، خلبان بابائی، سپهبد ولیالله فلاحی، سرلشگر ظهیرنژاد، حاج داود کریمی و... هیچکدام رجز نمیخواندند و در عین حال به روضهخوانها نیز اجازه رجزخوانی نمیدادند. آنها برای دفاع از خانه پدری و صیانت از نوامیس دختران ایران و حراست از مرزهای وطن، به آب و آتش زدند و از مرگ نهراسیدند. با همه سختیها در برابر دشمنی که هم حمایت ناتو را داشت و هم حمایت ورشو را، هم میک 29 روسی و هم میراژ اف یک فرانسوی و... جانانه ایستادند و حماسههائی چون فتح خرمشهر، تسخیر مجنون و فاو را خلق کردند.
آن سپاه پاسدارانی که با تیر سقف خانههای روستاهای ویران شده کردستان و لاستیک کامیونها، پلهای شناور ساختند و جلگهای را که عراق آب انداخته بود طی کردند و تانکها و تجهیزات خود را به آنسو بردند، با سپاهی که فرماندهیاش تا خرخره آلوده به فساد و جنایت است فرق داشت. همین سردار داود بیکزاده که چندی است به علت رو کردن پروندههای فساد و دزدی بعضی از بزرگان کشوری و لشگری جمهوری ولایت فقیه ناچار مثل ما غربتنشین شده، خیلی خوب به یاد میآورد که یارانش در جبهه با چه عشقی از مأموریتهای مرگآور خطرناک استقبال میکردند و بعد از جنگ روزی که سیدعلی آقا تصمیم گرفت به بچههای سپاه مثل ارتشیها درجه دهد، زبان به اعتراض گشودند و حاضر نشدند لقب تیمساری و جنابی دریافت کنند. خود بیکزاده برای فرار از درجه سرتیپی، اعلام نامزدی در انتخابات مجلس کرد تا از پذیرش درجه شانه خالی کند. حالا باید بیاید و نظاره کند چگونه محمد درازگوش و حسین چرخی و احمد غشی و محمد تیرتودهان (القاب بعضی از فرماندهان سپاه در زمان جنگ) برای گرفتن درجه و مزایا و مواجب تن به بدترین رذائل میدهند و در گنداب آلودگیها با سر فرو میروند.
در هفته گذشته در چهارچوب طرح نظامی کردن بیشتر فضای کشور همزمان با مانور پیامبر اعظم 3، شاهد تغییراتی در فرماندهی سپاه بودیم. حسین زاهدی فرمانده نیروی زمینی سپاه که بعد از قتل برنامهریزی شده احمد کاظمی به جای او نشسته بود بدون هیچ توضیحی برکنار شد و هیچکس نپرسید چرا زاهدی با آنهمه سوابق درخشان در جبههها و نقش چشمگیر در بازسازی و توسعه نیروی زمینی سپاه کنار گذاشته شد؟ چرا حسین تائب که به همراه برادرش حسن نوکر همیشگی سیدعلی آقاست، فرماندهی مقاومت بسیج را عهدهدار شد. مگر سیدعلی آقا چند ماه پیش بسیج را هم به عزیز جعفری فرمانده کل سپاه نسپرده بود؟ و مگر جعفری سردار حجازی جانشینش را به عنوان فرمانده مقاومت بسیج انتخاب نکرده بود؟ راستی سردار اسدی چه کرده بود که اینهمه ولی فقیه را خوش آمد تا شمشیر سپهسالاری را به او مرحمت کند؟
برای شناخت این علل و اسباب باید به پشت پرده کودتائی نگریست که آرام آرام به دست سید مجتبی ولیعهد سیدعلی آقا، اصغر حجازی رئیس امنیت خانه شخصی مقام عظمای ولایت و سردار جعفری و دار و دستهاش به اجرا درآمد. چندی پیش بعد از افشاگریهای عباس پالیزدار یکصد تن از فرماندهان سپاه با ارسال نامهای برای محمدی گلپایگانی رئیس دفتر مقام ولایت، هشدار داده بودند در صورتی که در ظرف سه ماه افرادی که در فهرست ضمیمه نامه آنها نامشان آمده است از صحنه قدرت کنار گذاشته نشوند، آنها به عهدی که با آقای خمینی گذاشتهاند عمل خواهند کرد و کشور و انقلاب و نظام را از شر جرثومههائی از نوع یزدی و ناطق نوری و امامی کاشانی و هاشمی شاهرودی و جنتی و مهدوی کنی و... پاک خواهند کرد.
این سرداران با اشاره به وضع اسفبار هزاران پاسدار مجروح 60 و 70 درصدی که هر روز تنی از آنها با درد و رنج در گوشه بیمارستانی خاموش میشوند و دزدیهای میلیاردی آخوندها و مکلاهای فاسد بدتر از آخوند هر روز گستردهتر و افزونتر میشود با شهامت بسیار نامهای خود و سوابقشان را در ذیل نامه آورده بودند.
شگفتا که سیدعلی آقا، به احمد جنتی مأموریت داده بود به شکوائیه «فرزندان عزیز فداکار سپاهیام بذل اهتمام نموده بنده را هرچه زودتر در جریان تحقیقات خود قرار دهید...».
جنتی که با یک متر و نیم قد و 75 سال سن با مسلسل در نماز جمعه حاضر میشود، چنانکه زعفر جنی است و در صف نخست لشگریان امام زمان قرار گرفته است به تنی چند از سرداران شاکی گفته بود آنها که افتخار حضور در سپاه حضرت (حجت) را دارا خواهند بود دل نایب برحقش را نمیشکنند. سردار ج در پاسخش گفته بود، در سپاه حضرت، دجالان هم جائی ندارند و من در برابر خود جز دجال نمیبینم... جنگ بزرگ آغاز شده است. نه بین آمریکا و اسرائیل و جمهوری ولایت فقیه، بلکه بین دلاوران جان و تن سوختهای که ایثار و فداکاریشان زمینهساز به قدرت رسیدن مافیای قدرت و ثروت شد و دستگاه جائرانه فاسد نایب مربوط امام زمان و نوکرانش. پایان این جنگ، دور نیست مطمئن باشید.
شنبه 12 تا دوشنبه 14 ژوئیه
حکیم در راه وصل به برادر
سید بعد از پاره پاره شدن اخوی بدون آنکه خود بخواهد به ریاست مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق رسید. در بین فرزندان مرحوم آیتالله سید محسن حکیم، عبدالعزیز آخرین آنهاست. صدام شش تن از پسران را به قتل رساند از جمله مرحوم سید مهدی حکیم را که با رژیم گذشته ایران روابط تنگاتنگی داشت و بعد از خاتمه جنگ ایران و عراق در هتل هیلتون خرطوم پایتخت سودان توسط مأموران بعثی به قتل رسید. (در سال 1982 صدام فرزند بزرگ مرحوم آیتالله حکیم را به ایران فرستاد. 38 تن از اعضای خاندان حکیم از جمله فرزندان او در زندان ابوغریب اسیر بودند. صدام فرزند بزرگ مرحوم حکیم را مأمور کرد به حجتالاسلام محمدباقر حکیم بگوید اگر دست از مبارزه علیه رژیم عراق برنداری هر 38 تن را میکشم. پیغام داده شد و برادر بزرگ محمدباقر به بغداد بازگشت. سه هفته بعد وقتی محمدباقر حکیم در یک سخنرانی جریان را فاش کرد و وعده سرنگونی صدام را داد، تکریتی خونخوار هر 38 تن از آل حکیم را تیرباران کرد. حکایت این خاندان حقاً که یک تراژدی تلخ است. با سرنگونی صدام، سید محمدباقر حکیم چنان سرداری فاتح در رأس چند هزار تن از افراد سپاه بدر همراه با برادر و فرزندان و... به عراق بازگشت. به نجف رفت و در دیدار با پل بریمر حاکم آمریکائی عراق از بوش ستایش کرد و در چند سخنرانی نیز از آمریکائیها تقدیر کرد. انفجاری خونین در برابر حرم حضرت علی، او را تکه تکه کرد. عبدالعزیز برادر کهترش جای او نشست، ریاست شورای موقت حکومت را یک ماهی عهدهدار شد. در انتخابات بیشترین کرسی ها نصیب حزبش شد، آن گاه به واشنگتن رفت و در کاخ سفید در کنار قدرتمندترین رهبر جهان پرزیدنت بوش نشست... و تنها دو هفته بعد آشکار شد که ناگهان به سرطان غدد لنفاوی دچار شده است. سید عبدالعزیز روز جمعه با وضع بدی به ایران برده شد. لابد برای حجت الوداع. ولی فقیه ولایتعهدی فرزندش عمار را پذیرفته است اما...!
July 18, 2008 12:39 PM