درد ما را نیست درمان الغیاث...
سهشنبه 22 تا جمعه 25 ژوئیه
آن پدر و پسر
در زمان آن پدر که قلدرش میخواندیم و بیسواد اما در طول 16 سال دهکدههائی ناپیوسته را رنگ و طعم شهر داد و جاده و دانشگاه ساخت و کشف حجاب کرد، پنجاه و اندی انسان فرهیخته و دلبسته به سوسیالیسم را که میخواستند نظمی نوین در کشور برپا کنند و بر این گمان بودند که رسول اکرمشان مارکس و کاتب وحیشان لنین رسالت و امامت را به امام استالین واگذار کردهاند و به «تروتسکی» همانگونه مینگریستند که شیعه اهل بیت به ابوبکر صدیق، دستگیر کردند. کارگزاران دستگاه قضائی و پلیسی بدین گمان که میرپنج سوادکوهی سر و دست میخواهد، بر آن بودند که حداقل تعدادی از آن 53 تن را در گوشهای طناب بیندازند، ...
اما آن پدر قلدر راضی نشد که فرزندانی را که به فرنگ فرستاده بود اگرچه از نگاه او نمک خورده و نمکدان شکسته و برای برانداختنش طرح و نقشه پرداختهاند به دادگاه نظامی سپارد که پایانش اعدام بود. به همین دلیل به جز ارانی که در زندان شربت مرگ نوشانده شد، بقیه جان سالم به در بردند تا بعضیشان سالها بعد طرح قتل پسرش را به دست معشوق دختر باغبان سفارت انگلیس که کارت روزنامه اسلامی هم در جیب داشت یعنی ناصرمیر فخرائی به اجرا درآورند اما چون طرف نظرکرده حضرت عباس بود تیرها به خطا رفت و فقط لب بالا و گونه را زخمی کرد. اما پسر اغلب آنها را که قصد جانش و تاجش را داشتند با یک توبه نامه و یا اظهار ندامت و اعتراف به پیشرفتهای عظیم در پرتو رهبریهای داهیانهاش میبخشید و گاه تا مقام معاونت وزارت دربار و رادیو تلویزیون و وزارت دادگستری را هم از آنها دریغ نداشت. شگفتا که این پدر و پسر که اتفاقاً این روزها سالروز درگذشت آنهاست، تا پیش از ظهور حضرت سید روحالله چیزی کمتر از ضحاک ماردوش نبودند به گونهای که روز رحیل پدر ملت به هم تبریک میگفتند و بسیاری از زنان که به برکت کشف حجاب داخل آدم شده بودند و در جامعه به حساب میآمدند دوباره چادر سر کردند و در سیدنصرالدین سفره رقیه به شکرانه رفتن طاغوت انداختند. در رفتن پسر نیز شاعر رستاخیزی در مایه دیو چو بیرون رود فرشته درآید و الله اکبر خمینی رهبر، ترانه انقلاب اسلامی سرود و خواننده لالهزاری با مطربان سه راه سیروس در ورود فرشته مربوطه با «هیچی» تاریخیاش ترانه را خواند. فرشته آمد و چنان پوستی از آشنا و بیگانه کند که تاریخ به یاد نداشت، نه رحمی به رئیس ساواک امان نامه گرفته کرد و نه هنگام صدور حکم اعدام صادق قطبزاده به یاد آورد تاج و تختش را مدیون او و تنی چند چون اوست، اگر دستش میرسید بنیصدر را پوست میکند چنانکه هزاران مجاهدی را که به ورودش عرش را سیر میکردند پوست کند. تودهایهائی که از زندان آن پدر و پسر و تبعید روسیه جان سالم به در برده بودند به دستور او یا بر دار شدند یا گرفتار در محبس نایب امام زمان. جلادش به گوش شریعتمداری که جانش را سال 42 نجات داده بود سیلی زد و خود او اجازه نداد پزشکان معالج روحانی سالخورده مهربان آذری را به موقع دارو دهند و به زیر تیغ جراحی برند.
در این سی سال نه توّابی بخت زندگی دوباره یافت و نه حتی نزدیکترین یاران نایب امام زمان اول و همکاران و دوستان نایب امام زمان ثانی امنیت و مصونیت داشتند، سیدی راکه برای نظام بیآبرو، چندگاهی آبرو خرید و لبخند دوم خردادی ولو برای مدتی کوتاه بر لبان خودی و غیرخودی نشاند چنان بیآبرو کردند که فاطمه رجبی خواستار محاکمهاش شد و حسین شریعتمداری دست دادن او را با یک زن ایتالیائی باعث شکستن دوباره کمر فاطمه زهرا دانست. دندان ثمره عمر امامشان را بعد از آنکه عزل و خانه نشینش کردند شکستند و سفیه و نادانش خواندند. عبدالله نوری عزیز خمینی را به زندان انداختند و چون حسرت یک آخ را به دل سیدعلی گذاشته بود علیرضا برادر جوانش را کشتند تا داغ همیشگی بر دلش گذارند. پیرمردی را که اگر نبود سید روحالله قادر نبود صف ملیون را در فرودگاه در سرما دست به سینه نگاه دارد با بیحرمتی اشک به دیده آوردند و قصابشان خلخالی نعلین به سویش پرتاب کرد. وزیر کار انقلاب را سر بریدند آن هم پس از آنکه همسرش را در برابر اوسينه دریدند... از آغاز انقلاب تا امروز یعنی نزدیک به سی سال حتی آنها که کمر اطاعت بستند و نوکری نظام را تا حد جاسوسی و خبرچینی و تحویل دادن دوستانشان گردن گرفتند، هرگز مجال نیافتهاند در درون حاکمیت جائی پیدا کنند. اما هم در زمان پدر و هم پسر بودند کسانی که ره از مخالفت کشیدند و تا بالاترین مقامات را صاحب شدند. آنهمه تودهای و چپ و راست، انقلابی و اعتدالی، مبارز اسلامی و شمع فروش و زیارت نامه خوان وادی السلامی که یکشبه از جبهه مخالف به صف چاکران و ثناگویان پیوستند و بعضیشان را رژیم اسلامی انقلابی اعدام کرد، شاهدی بر این گفتهاند که در آن رژیم با یک اعلان چهار خطی، یا نامه به ذات اقدس میشد نه فقط زندگی دوباره یافت بلکه به مقامات بالا رسید. با این رژیم اگر سی سال هم زیر علم خمینی سینه زده بودی و یا در خواب و بیداری مرگ بر شاه و زنده باد مصدق میگفتی، با یک خطا اگر صدبار هم توبه میکردی حداکثر مجال پیدا میکردی گزفروشی ابوی را آن هم با دادن دوتا خُمس و هزینة نگاهداری تجارت اجدادی در دوران غیبتت به دست آوری... روز یکشنبه که دسته دسته آدمها را پای چوبه دار میبردند به یادم آمد وقتی قاچاقچی بزرگ اصفهان را سه چهار سال قبل از انقلاب اعدام کردند حضرت نایب مربوطه امام زمان از نجف به ملت مظلوم و دربند ایران تسلیت گفت و ادعا کرد خواهر طاغوت قاچاق میکند و مردم بیگناه را به اسم قاچاقچی میکشند. یادم هست در سالهای نخستین انقلاب «تیم هودلن» نویسنده و برنامهساز انگلیسی فیلمی از تعدادی اعدامی قبل از اجرای حکم گرفته بود که به علت قاچاق و همجنسبازی از سوی خلخالی به اعدام محکوم شده بودند. یکی از آنها که نای حرف زدن نداشت و گردی دبش بود با دیدن دوربین و خلخالی گفت حاج آقا ما گناهی نداریم خودتان که میدانید خواهر شاه ما را معتاد کرد. حرف آنقدر مسخره بود که خلخالی خندهاش گرفت و گفت مرتیکه آخه تو کی هستی که خواهر شاه معتادت بکنه...
آن پدر و پسر رفتند چنانکه خمینی رفت و دیگران نیز خواهند رفت، اما من از خود میپرسیدم واقعاً حضرت رهبر معظم انقلاب که هم دیروز را دیده، هم امروز را، هم صدام بر کرسی نشسته را و هم تکریتی آویزان از طناب دار را، یک لحظه فکر نمیکند که فردا که باد مهرگان بر عمامه ایشان نیز وزید، چه سرنوشتی در انتظارش خواهد بود. شش تن در سبزوار، پنج تن در برازجان، سه تن در بلوچستان، یک تن در سنندج، 26 یا 27 تن در تهران، سیزده تن نیز در نوبتند تا بر طناب دار بوسه زنند...
توقیف همشهری...
در جمهوری ولایت فقیه توقیف روزنامهها و مجلات دیگر نه سروصدائی ایجاد میکند نه امر عجیب و غریبی است. سید علی آقا تعدادی روزنامه را جواز انتشار داده و خطوط قرمزها را نیز حسین صفار و سعید مرتضوی و محسنی اژهای تعیین کردهاند. گذشت آن روزها که دانشجویان برای توقیف «سلام» حماسه 18 تیر را خلق کردند... با اینهمه، توقیف همشهری عصر معنا و مفهومی فراتر از توقیف داشت. همشهری عصر نیز چون خواهر بامدادیاش، با پول شهرداری منتشر میشود و در غیاب روزنامههای حسابی، همچنان تیراژ اول را دارد. حریف مستقیم همشهری، روزنامه ایران است که روزگاری تیراژ اول را داشت حالا اما به فلاکت رسیده مثل کیهان حسین بازجو، از چند ماه پیش نیش و نوشهای همشهری نسبت به تحفه آرادان و حملات و کنایههای ایران به محمدباقر قالیباف نشان از آن داشت که مبارزه انتخاباتی برای ریاست جمهوری یکسال زودتر آغاز شده است. در این تردیدی نکنید اگر خاتمی به هر دلیل مجال شرکت در انتخابات را پیدا نکند (امیدوارم برای حفظ تتمه آبرویش هم شده بار دیگر پس از آنهمه بیحرمتی وارد بازی انتخاباتی نشود) و عبدالله نوری علیرغم خواست خیلیها پیام رد صلاحیت شدن پیشاپیش را به گوش جان بپذیرد، یگانه حریف احمدینژاد قالیباف خواهد بود. کروبی که ول معطل است، ولایتی در چرت ملوکانه مانده است، لاریجانی سلطنت را در کرسی ریاست دارالشورا یافته است و حداد عادل نیز با همه وعدههای پدر دامادش سیدعلی آقا بختی نخواهد داشت.
همشهری را نه برای فاشگوئی درباب دعوای طهماسب مظاهری رئیس بانک مرکزی و صمصامی سرپرست وزارت دارائی و خود تحفه آرادان توقیف کردند و نه به دلیل مقاله اقتصادیاش درباب اوضاع خطرناک اقتصادی کشور، همشهری عصر توقیف شد چون صد هزار تیراژ بیشتر از ایران عصر داشت و قالیباف به خوبی از این صدهزار اضافی برای محکمتر کردن جایگاه خود استفاده میکرد. اینکه فاطی خانم رجبی «رضاخان اسلامی» را روز و شب ملامت میکند بیدلیل نیست، طرف پرونده 300 میلیارد مفقوده شهرداری را در دوران شهرداری احمدینژاد به جریان انداخته و در روزهای آینده باید منتظر ضربههای سنگینتری از سوی طرفین دعوا به یکدیگر باشیم. گزارش کامل عباس پالیزدار به دستم رسیده، نگاهی به آن آشکار میکند که جنگ بین ارکان نظام حقاً به جاهای باریکی رسیده است. بخشهای ناگفته گزارش را به مرور در هفتههای آینده میآورم.
شنبه 26 تا دوشنبه 28 ژوئیه
درد ما را نیست درمان...
نخست نامهای را که این هفته دریافت کردهام بخوانید تا به توضیح برسم.
«... نوریزاده عزیز؛ با سپاس و قدردانی از افشاگریهای شما که خواب آرام از چشم رژیم و مافیای زر و قدرت برده و پایوران نظام را چنان نگران کرده است که اغلب وحشت دارند مبادا شما پرده از اعمالشان بردارید و پروندههای فساد مالی و اخلاقی و جنایتهایشان را برملا کنید، آنچه در هفتههای اخیر پیرامون مافیای تحصیل در خارج نوشتید حقاً بیان و شرح درد شمار کثیری از جوانان سرزمینمان بود که به امید گریختن از جهنم جمهوری اسلامی و تحصیل در یک دانشگاه معتبر در خارج اغلب با مصائب بسیار و زیربار قرضهای سنگین رفتن خانوادههایشان، در دام مافیا افتادهاند...
من داستان خود را بیان میکنم شما پس از تحقیق اگر مطمئن شدید که در گفتههایم ذرهای خلاف و یا مبالغه نیست به نشر آن اقدام فرمائید. میلیونها تن برنامههای تلویزیونی شما را میبینند، مطالبتان را میخوانند، سایت شما را سر میزنند و از آنجا که شمار کثیری از آنها از جوانان میهن ما و هم سن و سالهای من هستند مطمئناً مطالب نامه من میتواند مانع از به دام افتادن آنها شود. حدود یک سال پیش توسط یکی از دوستانم خبر شدم که یک کالج معتبر که در اینترنت دارای صفحه ویژه است (تصویر صفحه همراه با عکسی است از یک منطقه زیبا با درخت و دشت و دمن که کالج مربوطه به ظاهر در آنجا واقع است) برای علاقمندان به تحصیل در انگلستان پذیرش صادر میکند. با مراجعه به دفتر موسسه مذکور نخست جا خوردم. چون ظاهر کار نشان میداد که آنجا یک موسسه تجاری است که کارش به هیچ روی با تحصیل در خارج ارتباطی ندارد. و البته بعدها پدرم که افسر بازنشسته نیروی انتظامی است پس از تحقیق در محل و مراجعه به اداره ثبت شرکتها و اتاق بازرگانی، مسائل را برایم آشکار کرد که شما به طور ضمنی به آنها اشاره کرده بودید. باری با مراجعه به کسی به نام سید رضا قریشی که ظاهراً مدیر کالج بود به فردی به نام محمد طاهری معرفی شدیم که خود را مسئول ثبت نام معرفی میکرد. من در ابتدا با شک و تردید به مسأله نگاه میکردم چون برادرم در جریان دانشگاه هاوائی و سروصدائی که در ایران برپا شد بیش از دو میلیون و هشتصد هزار تومان از دست داده بود. من نمیخواستم بیگدار به آب بزنم اما آقایان چنان از عظمت «سویفت کالج» و رشتههای تحصیلی متنوع آن سخن گفتند که من نیز مثل آن قربانیانی که نزد شما آمدند سرانجام پذیرفتم که در کالج ثبت نام کنم. با آنکه پدر بازنشسته من واقعاً قادر نبود مبلغ ده میلیون تومان بابت ثبت نام و بخشی از هزینه سال اول کالج بپردازد اما با فروش جواهرات مادرم، یک وام سه میلیون تومانی از صندوق قرضالحسنه و سرانجام فروش زمینی که پدرم سالها پیش زمانی که در ژاندارمری خدمت میکرد قسطی خریداری کرده بود این پول را تهیه کردم و مبلغی نیز برایم ماند که اگر این مبلغ نبود الان نمیدانم چگونه میتوانستم روز و شبم را طی کنم. بعد از پرداخت بخشی از پول به من نامهای داده شد حاکی از این که برای سال تحصیلی از 15 ژانویه 2008 در سویفت کالج ساری پذیرفته شدهام. نامه به زبان انگلیسی بود، ترجمه رسمی آن را به وزارت علوم دادم که مورد تأیید قرار گرفت و برمبنای آن معافیت تحصیلی برای من صادر شد که تا پایان تحصیل از خدمت وظیفه معاف میباشم. پس از آن گذرنامه تحصیلی دریافت کردم و بقیه پول را دادم. دیگر برایم شکی نمانده بود که همه چیز حقیقی و درست است. پدرم نیز علیرغم همه فشارها خوشحال بود و برادرم میگفت نگران نباش، اگر من نتوانستم در خارج تحصیل کنم خوشحالم که تو میروی و در بازگشت باعث سربلندی ما خواهی بود. درست سه هفته بعد، با پرواز هواپیمائی ایران ایر به لندن آمدم. چون روز تعطیل آخر هفته بود به سفارش پدرم به سراغ یکی از همکاران سابقش که در لندن پیتزافروشی دارد رفتم. این مرد شریف مرا به خانهاش برد و واقعاً او و همسر و فرزندانش نهایت لطف را به من داشتند. صبح دوشنبه ایشان پسر بزرگش را که دندانپزشکی میخواند همراهم کرد تا اگر در مراجعه به کالج با مشکلی روبرو شدم او همراهم باشد و به من کمک کند. با دلی پرامید سوار قطار شدیم و... آدرس به دست با توجه به اینکه مهرداد پسر دوست پدرم نیز منطقه لدرهد و بوکهام را نمیشناخت از یک پلیس آدرس را پرسیدیم. مدتی فکر کرد و بعد با بیسیم خود از اداره سؤال کرد و به ما گفت راه از کدام سو است. اما با شگفتی گفت از بودن کالجی به نام سویفت بیخبر است. واقعاً دلم لرزید به هر وضعی بود آدرس را پیدا کردیم. خدا برای کسی نیاورد. به جای سویفت کالج ما با ساختمانی روبرو شدیم که شرکتی به نام UK Data Ltd در آن قرار داشت. در مراجعه به شرکت معلوم شد اینجا مؤسسهای است که حدود 500 شرکت از آن به عنوان آدرس استفاده میکنند. یعنی شما میتوانید با ثبت یک شرکت به این مؤسسه مراجعه و در ازای مبلغی ماهانه و یا سالیانه از آدرس آن استفاده کنید. در این مؤسسه نه اثری از نماینده سویفت کالج دیدیم و نه کسی میتوانست پاسخ درستی به ما بدهد. فقط کسی به ما گفت شرکت اسمی دیگری نیز در ارتباط با کالج اسمی وجود دارد. من برخلاف دو دانشجوئی که به شما مراجعه کردند امکان سفر به هلند و یا جبلالطارق را ندارم اما به همه تلفنهائی که از تهران داشتم و بعداً در مراجعه با مهرداد پسر دوست پدرم به محل کالج اسمی به دست آوردم زنگ زدم تنها یک بار کسی در دبی که به نظرم پاکستانی بود به من گفت نه قریشی اینجاست و نه طاهری، هم اکنون پدرم با مراجعه به نیروی انتظامی و ریاست جمهوری و قوه قضائیه پیگیر ماجراست و من اطلاعاتی را که به دست آوردهام برایتان میفرستم...»
این فشرده نامهای است که یک جوان دردمند هموطنم برایم فرستاده و چون میدانم دقیقاً درست میگوید با اطلاعاتی که او فرستاد بیشتر پیگیر ماجرا شدم. معمولاً در کار تحقیق برای کشف یک واقعیت (کاری که سالهاست دنبال میکنم) باید در محل حاضر شد. سه هفته پیش به محل کالج وهمی رفتم و این هفته راهی هلند و آلمان شدم چون قضیه با سرنوشت دهها تن از نوجوانان فریب خورده میهنم ارتباط دارد. نتیجه تحقیقاتم در هلند و آلمان تکان دهنده بود ضمن اینکه دوست نازنینم محمد... نیز در دبی حقایقی را از مافیای تحصیلی فاش کرد که همه را در پی هم خواهم آورد. باشد که این خدمت کوچک راه را به روی آنها ببندد که از سرگشتگی و درد و رنج نسل جوان ما سوءاستفاده میکنند و برای دراهمی معدود باید بگویم، چشم بر همه آنچه روزگاری ما ایرانیها به آن میبالیدیم یعنی مروت، انصاف، جوانمردی و نوعدوستی میبندند. در انتظار شرح کامل این حکایت باشید.
August 2, 2008 01:46 PM