یکهفته با خبر
ز من به حضرت «سیمین» که میبرد پیغام*
سه شنبه 5 تا جمعه 8 اوت
گزارشی از تهران
«بیسان الشیخ» همکار روزنامه نگارم سفری به خانه پدریام داشته است. برخلاف آن همکار دیگر که مصری است و گویا پذیرائیهای اهل ولایت فقیه خیلی تحت تأثیرش قرار داده به گونهای که حسین بازجو (شریعتمداری) فعلاً به منبع اولش درباره ایران تبدیل شده، این یکی که اتفاقاً مثل اولی از طایفه نسوان است و گزارش خود را در «الحیات» به چاپ رسانده، چنان دقیق و موشکافانه به دیدار پایتخت پرداخته که نتوانستم اعجاب و ستایش خود را از او دریغ کنم. برایش نوشتم از سوی همه آنهائی که در گزارشت به شرح دردشان پرداختی و فراتر بگویم از جانب همه اهالی خانه پدری از تو سپاسگزارم. قلمت پربار و دلت چنان امروز، همه گاه لبریز از عشق به انسان و آزادی باد. از گزارش «بیسان الشیخ» فشردهای را اینجا میآورم و می دانم برای آنها که مثل من دیرسالی است با تصویرهای خانه پدری پیش از آنکه به غربت اجباری گرفتار آیند، زندگی میکنند، نگاه به تصویر امروز وطن جذاب و دلپذیر است.
«هنگامی که دیدارت را از تهران با توقیف دوساعتهات توسط نیروهای انتظامی مسئول رفتار اجتماعی و حجاب آغاز می کنی، تکلیف خود را با سرزمینی که به آن برای اولین بار پا گذاشتهای کاملاً می فهمی. پلیس اخلاق ـ امر به معروف و نهی از منکر ـ در حکومت آخوندها، میتواند هر نوع مجازاتی را برای تو که چهارچوب مورد نظر آنها را در لباس پوشیدن و رفتارت نپذیرفته و یا پا را از آن بیرون گذاشته ای تعیین و اعمال کند. هر نوع شباهتی با غربیها خود به خود به معنای دشمنی با نظام اسلامی تلقی میشود. رژیم میکوشد ترا قانع کند که جامعه ایران یکپارچه از رژیم و سیاستهایش حمایت می کند، اما با چند روز اقامت در ایران در می یابی که این ادعا اساساً بیپایه است و اعتباری ندارد. بازی موش و گربه بین رژیم و ملت بازی شگفتی آوری است که در نهایت بدون هیچ تردیدی به پیروزی ملت ایران منجر خواهد شد.
سرزمین گروگان آخوندها
ناگهان همه تلاشها و فراتر از آن زندگی در تهران متوقف میشود. ارباب رجوع باید ساعاتی طولانی منتظر شوند. حتی آنها که ظاهراً کارشان درست شده و نیازمند امضائی در زیر نامهها هستند با قطع برق، کارشان به فردا و پس فردا موکول می شود. درجه حرارت بالای چهل، کولرها خاموش، فشار بر ملت رو به افزایش و خطر زیر و رو شدن کشور، همه را نگران میکند. کارمندی ظرف آبی میآورد که یخها در آن شناورند، به این امید که از خشم مراجعان بکاهد. انگار ارباب رجوع را یک به یک میشناسد.
«پری» یکی از ارباب رجوع است. بیشتر از یک هفته است که او به اینجا میآید. اما هر روز خسته تر از روز پیش چادر به دندان گرفته و به خانه میرود. امروز مطمئن بود که کارش سرانجام به پایان میرسد اما با قطع برق ای بسا آرزو که خاک شود. پری در یک شرکت گرافیک کار میکند و میگوید: حتی اگر انتظار بکشم و نامه را بگیرم باید فردا بازگردم تا جناب مدیر نامش را زیر این نامه بگذارد. قطع برق این روزها از منطقه ای تا منطقه دیگر، متفاوت است به این معنا که از 2 ساعت آغاز و به 4 ساعت و گاه به 6 ساعت میرسد.
رژیم مدعی است که خالی بودن دریاچه سدها و استفاده نادرست از آب رودخانهها باعث شده نیروگاهها نتوانند به اندازه کافی برق تولید کنند. این دروغ بزرگ را کسی باور نمی کند اولاً تنها ده درصد از مجموع نیروی برق از نیروگاههای آبی و سدهاست، تازه در زمستان گذشته به علت زیادی برف و باران رژیم ناچار شد دریچه سدها را باز کند تا آب اضافی بیرون زند. به عبارت دیگر آب از هر سال بیشتر بود. اینجا همه می دانند کمبود سوخت عمده ترین سبب کمبود برق است. البته در کنار این باید بیعرضگی و ناکارآمد بودن مسئولان را نیز اضافه کرد. مهناز کارمند بانک میگوید؛ چطور رژیم میتواند برای ساختن سد در ونزوئلا و شماری از کشورهای آمریکای لاتین پول بفرستد اما برای تأمین برق ما عاجز است. به ترکیه برق میدهند و ما اینگونه در عذاب هستیم. در سال جدید دایره صرفه جوئی تنگتر و کمربندها سفت تر شده است. حالا سهمیه بنزین هر فرد 120 لیتر در ماه است. برای تاکسیها و اتومبیلهای کرایه 400 لیتر است اما رانندگان بخش عمده ای از این سهمیه را در بازار آزاد می فروشند. چنین است که مسافر بیچاره باید گرما را تحمل کند چون راننده برای صرفه جوئی حاضر به روشن کردن کولر نیست.
شهری با 14 میلیون جمعیت و مساحتی بالغ بر 1500 کیلومتر مربع حقاً جوش آورده است. ماشینهای گازسوز به علت کمبود گاز باید سیستم سوخت را تغییر دهند. مهدی که 15 سال است تاکسی گازسوز دارد می گوید پول تبدیل سیستم را به بنزینسوز ندارم، باید ماشینم را بفروشم، یعنی بیکاری و خاتمه یافتن دوران کار... زمستان اوضاع بدتر است. سرمای صفر و زیر صفر گاه تا ده درجه، سال پیش باعث مرگ بیش از 90 تن در پایتخت شد. در بیرون از تهران تلفات بسیار سنگین بوده است. قطع گاز و برگشت ناگهانی آن با فشار زیاد نیز باعث خفگیها و سوختگیهای بسیار شد. امروز اوضاع اقتصادی و وضع سخت زندگی به نفرت غریبی علیه نظام و کشورهای همسایه دامن زده است. ایرانیها از خودشان نیز عصبانی هستند که چرا نمیتوانند کلک رژیم را بکنند. ایرانیها اوضاع سخت امروزی را فقط در دوران جنگ تجربه کردهاند. تا برق قطع میشود یاد آن روزها میافتند. ایرانیها مثل ما لبنانیها که عادت کردهایم زود مولدهای کوچک شخصی را راه میاندازیم از نعمت داشتن مولد برخوردار نیستند. ظاهراً در شهرهای پر از جیغ و بوق ایران صدای مولدها برای اهل حکومت آزاردهنده است. بعد هم قیمتها وحشتناک است. از این بدتر مازوت گران است و سوخت مولدها کمرشکن... رژیم حالا همین مصیبت را بهانهای کرده برای اینکه اصرار کند نیروگاه اتمی یک ضرورت است... ایرانیها بدجوری نفرت و بیزاری از رژیم و بذل و بخششهایش دارند. محمد طاهری دبیر اقتصادی مجله شهروند امروز از بالا رفتن عجیب هزینه زندگی میگوید. تورم رسمی 21 درصدی به گفته بانک مرکزی در عمل بالای 27 درصد است. طاهری میگوید حتی اگر احمدینژاد نیت خیر داشته باشد عملکردش مصیبتبار بوده است. 250 دلار حداقل درآمد است و حجم نقدینگی بیش از نقدینگی در صد سال گذشته است. بعضی میگویند صفرها را از جلوی ریال برداریم مثل ترکیه، اما اوضاع از این حرفها خرابتر است. مردم از اینکه رژیم پولهایشان را در عراق و لبنان و فلسطین خرج میکند عصبانی هستند و ضمن همدردی با لبنان و فلسطین میگویند چرا باید ما سختی بکشیم و پولمان به جیب دیگران برود... حتی مستضعفان که احمدینژاد تکیهگاهش روی آنهاست و رژیم امیدش به حمایتشان، زندگی بهتر میخواهند. قرار است سوبسیدها از برق برداشته شود یعنی قیمت برق 4 برابر بشود. آن وقت همین مستضعفان هم گریبان رژیم را خواهند گرفت. اینک مردم تهران در جستجوی لقمهای نان، در سینه کینه انباشت میکنند.
شنبه 9 تا دوشنبه 11 اوت
مرگ مثل من انتظار را دوست ندارد
1ـ داغدار محمود درویشم، آنکه چهل سال پیش (نه بیشتر) شعر عاشقی از فلسطینش را به فارسی برگرداندم و عباس پهلوان عزیزم که خود به شنیدن و خواندن آن شعر لرزیده بود بر بلندای صفحه شعر «فردوسی» به چاپش رساند. کوتاه زمانی بعد به همت «رضا امامی» رفیق دیر و دورم «حماسه فلسطین» منتشر شد که بخش عمده آن شعرهای درویش بود، بعد هم آخر شب، برگهای زیتون و... حماسهها و ترانههایش را امیرکبیر چاپ کرد با عنوان «بیرون از اسطورهها» که هنوز هم چاپ میشود. بعد در ضمیمه ادبیات مقاومت در فلسطین اشغالی، برگزیده دفاتر شعرش را آوردم از جمله عاشقی از فلسطین را.
چشمانت خاری به دل است
خراشنده است و با این وجود عبادتش میکنم
حمایتش میکنم در برابر باد
خراشی میدهمش شباهنگام که دردمندم
روشنی میبخشد ستارگان را
خراش چشم تو
تا آنجا که میگفت:
چشمان و خال تو فلسطینی است
نام تو فلسطینی است
فلسطینی است آرزوها و پندارت
دستهای تو، پاهای تو، و پیکر تو فلسطینی است
سکوت و واژگانت فلسطینی است
فلسطینی چشم میگشائی به جهان و فلسطینی چشم فرو میبندی،
همراهم هستی،
فروز شعرهایم
ره توشه سفرهایم...
بترسید از آذرخشی که ترانهام بر سنگها میآفریند
که بهترین جوان و زبدهترین سوارکارانم...
یادش بخیر، شبها در نادری راه می رفتیم و من شعرهای محمود درویش را با صدای بلند برای احمد و محمد رضا فشاهی و ستار لقائی و غلام سالمی و ابوالقاسم ایرانی و جلال سرفراز و... می خواندم و بعد به آواز می زدیم و فیروز و عبدالحلیم و ام کلثوم. و دختر رز هم قدرت حافظه را بالا میبرد و هم آهنگ صدا را خوشتر میکرد. اصلاً این هفته حال سرزدن به سیاست ندارم خاصه با رسیدن شعر سیمین بانو که در ادامه میآورم. کسی رفته است که به قول ابومازن با واژگان خود ملتی را صاحب تاریخ و هویت کرد. محمود درویش نماند تا فراشدن پرچم فلسطین مستقل را ببیند اما او خود پرچم سرفرازی بود که با شعرش استقلال فلسطین را تضمین کرد. او بذر مقاومت و امید را در دل تک تک کودکان فلسطینی کاشت و در روزگار تسلیم و شکست اندیشه و اندیشه ورزان در مقابل اسلام ناب انقلابی محمدی در دو وجه سنی و ولایتی، و رژیمهای آدمخوار فاسد منافق، او مرغ حقی بود که تا لحظه آخر از صدا نایستاد. درویش در 1942 در روستای روه از دهات جلیل غربی به دنیا آمد و در شش سالگی ویرانی روستا و خانهاش را به دست تروریستهای از راه رسیده شاهد شد. (البته امروز آنها را مبارزان دلاور استقلال میخوانند چنان که ده سال دیگر آنها را که امروز تروریست میخوانند مثل حماسیها و جهادیها، مبارزان استقلال خواهند خواند) از پانزده سالگی مثل همه هم نسلانش به حزب کمونیست اسرائیل پیوست، قلم به دست گرفت، در چند نشریه مطالبی انتشار داد. از 62 تا 71 تحت نظر و گاه زندانی بود. بعد به روسیه رفت و در کلاسهای کادر حاضر شد و سرانجام در 72 به لبنان رفت و خیلی زود با آن تیپ جذاب و صدای دلنشین ستاره شبکدهها و محافل ادبی بیروت شد. به چهار سوی جهان سفر کرد، عضویت شورای مرکزی و کوتاه زمانی هیأت اجرائیه سازمان آزادیبخش و مجلس ملی فلسطین را پذیرفت اما زیاد طاقت نیاورد و علیرغم اصرار عرفات، به ریاست اتحادیه نویسندگان و شعرای فلسطین قناعت کرد. دو بار نامش برای دریافت نوبل ادبیات مطرح شد. اما او که شازدهوار میزیست و صحبت «لیلا» و همسفری با دختر رز و آنگاه حماسه و امید و مقاومت به رشته واژگانش کشیدن را، بر همه چیز ترجیح میداد بیاعتنا به مقام و جایزه و مدال، گاه در بیروت، زمانی در قاهره، ماهی در دمشق و سالی در پاریس و لندن سر میکرد. وقتی عرفات برای بازگشت به خانه پدری شراع کشید او در کنارش بود. به فلسطین بازگشت و سرود سفر خواند. چنان قهرمانی بزرگ دلها را اهل فلسطین فرش راهش کردند و همانها دیشب شمع به دست با طنین صدایش که میدان دارالحکومه را در رامالله تسخیر کرده بود میگریستند. سه بار قلبش را به تیغ جراح داد و قبل از سفر اخیر به هوستن تکزاس >برای عمل آخرین سرود:
مرگ چنان عشق ناگهانی است.
و چنان من،
انتظار را دوست ندارد.
از او چهار دفتر را به پارسی برگرداندم و دهها قصیده بلند و ترانه را که اغلب در ایران گاه با حذف اسم من تجدید چاپ میشود. البته مدیون عبدالرحیم جعفری و محمدرضا فرزندش هستم که همچنان «بیرون از اسطورهها» را با نامم منتشر میکنند. چنانکه «با شاخههای زیتون» نام مرا به عنوان مترجم بر سینه دارد.
و حالا امیره بانو سیمین شعر و غزل
صبح شنبه لعبت والای عزیزم شماره فاکس مرا میگیرد که سیمین بانوی غزل امیرهالشعرای جان و جهان، گویا یادی از برادر به غربت نشسته کرده است. شعرش میآید و بر دیدهام جای میگیرد. چند بیت که چه گویم، وجیزهای در پاسخش مینویسم که هر دو را میآورم هم شعر او که جانم را چند روزی است انگار به صبح دیدار و پیروزی پیوند داده است.
سیمین بانو نوشته است:
صدا، صدا... صدای او:
صدای آشنای من
به دوشِ موج تیزتک
رسیده تا سَرایِ من
دو گوش قرض میکنم
ـ فزون از آن که داشتم ـ
مباد کاهلی کند
توانِ این دوتایِ من
چه دور بودهام ازو
چه دور بوده او ز من
کنون صدای اوست این
تنیده با صدایِ من
گذشتهها به چشم من
دوباره زنده میشود
دوباره زنده میکند
مرا گذشتههای من
بسی به بزم دوستان
قرین او نشستهام
چه شاد گشته خاطرش
ز شعر بیریای من
به خوانِ پرطعام او
بسا که میهمان شدم
نبوده جز کلام او
به هیچ اشتهای من
صدا، صدا... صدای او
چنین برآورد طنین
«چرا خموش ماندهای
سخن بگو برای من»
«خموش نیستم ولی
در این سکوت مُجمَلی
نگفته گفته میشود
ز هر چه ماجرای من
در این جهان پربلا
به غیر دوست از کجا
علاج درد میرسد
به جان مبتلای من
به دوستی قسم! دلم
چو غنچه باز میشود
دمی که یاد میکند
ز من «علیرضا»ی من
(سیمین بهبهانی ـ 7 مرداد 1387)
در برابر اینهمه زیبائی و کرامت شعر سیمین چه میتوانم بگویم جز بال ملخی را به پیشگاه ملکه سبا بردن. وجیزه من در دو وجه است، حکایت من و حکایت او:
نشان، نشان، نشان او
امید صبح و شام من
پرنده سرودخوان
نشسته رویِ بام من
دو چشم من که هیچ نیست
هزار دیدهام کم است
که تا نظر کنم به خلوتش
به شعروارههای خام من
***
اگرچه دور دور از او
نشد مجال گفتگو
ولی تمام سینهام
پر از حضور نام او
ز پشت سیم و فاصله
چو بانگ میزند مرا
به سینه دست میبرد
مرید صبح و شام او
چه سالها که نغمهاش
ستاره شد به شامِ من
و آفتاب صبح من
چکیده از پیام او
صدای عاشقش مرا
امید زنده ماندن است
شمیم یاسِ خانهام
میآید از کلام او
امیره بانوی غزل
به دوستی قسم خورَد
به او قسم، نخواستم
جُز عمر مستدام او.
... با آرزوی سلامت سیمین بانو و دیدارش در خانه پدری
* با اجازه از خواجه، حضرت آصف ما امروز سیمین بانو است.
August 15, 2008 05:45 PM