یکهفته با خبر
... دربند آن مباش که نشنید یا شنید.
سه شنبه 9 تا جمعه 12 سپتامبر
در حاشیه رمضان طاغوت
هنوز هم باورم نمیشود شرح مختصری از احوالاتمان در رمضانهای طاغوتی این همه خاطره را زنده کند، در چشمهای بسیاری از خوانندگان اشک نشاند، انسانهائی را از ساکنان کوچه باغ ایمان وادار کند که با زیباترین سرودوارهها و جانبخشترین واژگان راوی آن روزهای خوب را مورد مرحمت و لطف قرار دهند. هرگز نوشتهای از من تا این حد مورد مهر و عشق قرار نگرفته بود.
از آنهمه پیام و پیامک که بر صفحه کامپیوتر و تلفنم دریافت کردم، دو پیام و دو پیامک را برگزیدهام که در اینجا میخوانید.
نخستین پیام از روحانی آزادهای است که روز بعد از اعدام پرویز نیکخواه و محمود جعفریان و آنهمه انسانی که جز عشق به خانه پدری گناهی نداشتند به خدمتش شتافتم که دل پر از گریهام نشتری میطلبید تا بترکد و هقهق من تا به فلک ره کشد. برایم نوشته است:
«مرا چنان به گریستن انداختی که نمازم غرق اشک شد. رمضان طاغوت را چه خوش تصویر کرده بودی. ذبیحی و سید محسن (بهبهانی) را دیدم که در منزل مرحوم ستایشگر با آقانور (پدرم) گریبان مرا گرفته بودند که ای جناب آیتالله که حالا در غیاب شکرگزاران ملک عجم کوس زعامت سر دادهای و بانگ انانیت تو گوش فلک را کر کرده است. خاک عالم بر سرت بدبخت که به اندازه شیخ محمد مجتهد (شبستری) مردی نداشتی تا جامه رهبانیت به میکده صنعان به گرو دهی تا شاید «دختر جذبه»، نگاهی به تو اندازد و یا شاید حتی دستی بر سر گَرَت بکشد. آن شب رمضانی غریب به یادم بود که آقانور سر به دیوار میکوبید و احمد احمد میکرد. (نام برادرم احمد که به سرطان مغز در ده سالگی بعد از دو عمل در انگلیس پرپر شد). ذبیحی دست پدرت را گرفت و گفت ضجه کم کن، هنوز که چیزی نشده، تا اسم علی اصغر میآید زار میزنی، دلت را بگذار به جای دل جدّت. آن شب که عبادی آمد و با سیمهای عاشق و شعلهورش، یکان یکان ما را سوزاند و خاکستر کرد. آن شب که سید جندقی شعر حاج میرزا حبیب را زمزمه کرد آن هم در شور «امروز امیر در میخانه توئی تو / فریاد رس ناله مستان توئی تو». بدجوری خرابم کردی سید، برای آقانور به حضرت خواجه «حافظ» توسل جستم آمد که: سحرم دولت بیدار به بالین آمد... تردیدی ندارم، عصر اینها رو به پایان است. رمضان طاغوت با شکوهتر از بساط رمضانی این حقهبازها احیا خواهد شد. اگر زنده باشم زیر بغلم را خواهی گرفت که بعد از سحری سری بزنیم به خانه آقانور، به خوابگاه ذبیحی و بهبهانی، لابد مرا به دیدار سید مشکور (علاءالدین مشکور روحانی جوان عارف مسلک که به دستور خمینی تیرباران شد) هم خواهی برد. بارخدایا...»
پیام دوم از یک افسر بلندپایه ارتش است که دو سه سال بیشتر از بازنشستگی او نمیگذرد:
«دوست عزیز، آنچه در برنامه پنجرهای رو به خانه پدری گفتی کم بود که حالا نوشتهات را نیز چون آتشی به جان ما انداختی... دومین ماه رمضان بعد از انقلاب بود. انقلابی که بزرگترین فریب تاریخ چندهزار ساله ما بود. در جبهه، فرماندهی یک هنگ زرهی را داشتم. موقعیت ما بسیار بد بود. عراقیها روی بلندیهای ... در بالای سر ما مستقر بودند و هر حرکت ما را با توپخانه و خمپارهانداز پاسخ میدادند. روزی ده دوازده تلفات و سه برابر این مقدار زخمی داشتیم. جوانی بود از بچههای باغشاه که صدای خوشی داشت. همه بچهها روزه میگرفتند و گاه به علت درگیریها روزه از این سحر تا آن سحر به درازا میکشید. یکی از شبها عراقیها سنگرهای ما را بدجوری به آتش کشیدند به گونهای که 9 کشته و 22 زخمی داشتیم. آن جوان که نامش حمید بود حدود ساعت 3 نیمه شب که حس میکردیم سربازان عراقی برای خوردن سحری به جنب و جوش افتادهاند ناگهان با آوائی که اگر تعبیری از ملکوت وجود داشته باشد، در این آوا تجلی داشت، ربنای ذبیحی را سر داد. باور کن برادر سوگوار سالهای گمشده من، زلزلهای رخ داد. ناگهان همه جا روشن شد. آوای ربّنا ستاره شد، نور شد، چراغ دلهای پردرد ما شد. از فراز تپه نالهای برآمد که لحظه به لحظه بلندتر شد. سربازی عراقی در پاسخ حمید، دعای سحر ذبیحی را خواند. باورمان نمیشد. خودش بود. حمید و سرباز عراقی یکی شده بودند. ذبیحی بازگشته بود. تکهتکه پارههای جسد او که به دستور خلخالی چنانش دریده بودند که شناخت او میسّر نشود، بار دیگر به هم متصل شده بود. در طول چهارده شب باقیمانده از رمضان نه گلولهای از سوی عراقیها به سوی ما آمد و نه خمپارهای از جانب ما در سنگر آنها فروریخت. آن چهارده شب ذبیحی ما میخواند و ذبیحی عراقیها پاسخش را میداد... مرا با نوشتهات به آن شبها بردی، حمید چند ماه بعد تکه تکه شد. از ذبیحی عراقی خبری ندارم اما حالا که خستگی زانوانم را تا کرده است دلخوشم به نوشته هایت، به ربّنای ذبیحی و دعای صحیفه سجادیه دکتر بهبهانی...»
اما پیامکها (SMS)، که کوتاه اما پر از عشق بود: رضا سپاهی از جزیره... «در رمضان طاغوت من ده سالم بود، همه چیز یادم است، شما مرا بردید کازرون منزل خالویم، صدای ذبیحی هنوز در گوشم است. لعنت به اینها که تمام وجودشان با دروغ و تزویر آمیخته است. در این جزیره تنها با حرفهای شما زندهام. سردار ما اینجا از بچههای باحال است. طاغوتی خالص است. دیروز از کامپیوترش، مقاله شما را پرینت گرفت و به من داد. حال با این مقاله برگشتهام خانه خالو و...»
و سرانجام پیامک زهره از کاشان: «به سراغ من اگر میآئید، نرم و آهسته قدم بردارید... عجب جملاتی بود. پدرم همراه با مامان با خواندنش گریستند، من هم که آن روزها نبودم گریستم. قلمتان چنان امروز همیشه بارانی و معطر به عطر خوش ایمان باد. رمضان مرا معطر کردید...»
جمهوری دروغ
سرتاپای این ولایت خون٬ دروغ و تزویر است، اصلاً در این دایره فریب، یک نقطه هم نیست که امیدوارت کند ممکن است از فراز آن راهی به سوی فردای آزادی پیدا کنی. شیخ دروغزن است، سید اصل دروغ است، سردار، ذوب شده در کذب، رئیس تفالهای از یک کاسه دروغ... امامشان بعد از پانزده سال دروغ وقتی به وطن آمد یک کلمه راست گفت «هیچی»، همان بود و بس... آیات عظام بعد از بیعت با شیطان سرداران سپاه دروغ شدند. فکرش را بکنید وزیر کشورشان در 17 سالگی به جرم ازاله بکارت دختر همسایهشان به زندان میافتد، اما با گشوده شدن درهای زندان با پیروزی دروغی به نام انقلاب، نه فقط از زندان بیرون میآید، بلکه به عنوان سرباز فداکار انقلاب در کمیتهها مشغول فداکاری به اسلام ناب میشود، بعد هم وصل شدن به اطلاعات سپاه است و گشوده شدن درهای نعمت و عزت، با یک دروغ به قدرت میرسد و با نوکری و کفش سیدعلی را جفت کردن به دولت، البته از استفاده کردن از دستمال ابریشمی وقتی جلوی علی آقای لاریجانی زانو میزند هم غافل نیست. بعد هم توسط دائی جان «زواره» زمینهای مردم را بالا میکشد تا اینکه آیتالله غیوری نماینده سیدعلی آقا در هلال احمر و رئیس باقیات صالحات (صندوق بازنشستگی آخوندها) به پیشگاه سید مهرداد دلال معرفی میشود که که در دُبی یک پایش در بیعت پسر مکتوم است و یک دستش در بندگی شاهچراغی نماینده نائب امام زمان. از طریق سید مربوطه ارتباط «کرسنت» با وزارت نفت را برقرار میکند و بعد از آنکه ده سال در صدا و سیما میلیونها را کیسه کیسه به خانه میبرد و 40 درصد درآمد آگهیها را با مساعدت آقا مجتبی آقازاده نایب امام زمان بالا میکشد، به «گاز»فروشی میپردازد آن هم به ثمن بخس که شیخ اماراتی خیلی به او میرسد و دوتا دوتا پریچههای ختائی و سمرقندی را برایش به هتل گراندحیات میفرستد.
این عوض علی که دروغ بن دروغ نام ارزنده اوست، در سفر به ترکمنستان حاضر به دادن دو سنت اضافی به همتای ترکمنش نمیشود و به این ترتیب چهار استان شمالی را در یخبندان پارسال به امان خدا رها میکند اما در فروش «گاز» وطن چنان سخاوتمند است که 20 درصد زیر قیمت به شریک اماراتی مهردادخان تخفیف میدهد. حالا این مردک با دکترا و لیسانس قلابی، عضویت در هیأت علمی دروغین، دزدی و کلاشی و فساد ناموسی، آمده است تا به دستور اربابش نایب امام زمان برای من و شما رئیس جمهوری انتخاب کند. راستی درباب عوض علی کردان بیش از این چه میتوان گفت!
شنبه 13 تا دوشنبه 15 سپتامبر
امیرانتظام را یاری کنید
روزی که «ماندلا»ی ایران خواندمش، خیلیها ابرو بالا کشیدند که قیاس معالفارق است و مگر این آقا معاون بازرگان نبود و اسناد وابستگیاش به آمریکا بیرون نیامد؟ این را چپولها میگفتند اما خواب رفتگان در قهوه خانه اسلام ناب از نوع اصلاحات زدهاش، از اینکه یک فرزانه عاشق ایران را که شیک میپوشید و حتی در زندان با دست و پای در زنجیر مثل عقابی زیبا بود، با نام ماندلا خطاب میکنم و خواستار آنم که جایزه نوبل صلح حق اوست و حتی باید جایزه دیگری با عنوان «مقاومت» ایجاد کرد و تقدیم او داشت، زیر لبی غر میزدند که چرا طرف را بیخود بزرگ میکنی؟ من اما سی سال پیش در دفتر زندهیاد دکتر شاپور بختیار عباس خان امیرانتظام را که نگران شکست بختیار بود و از پیروزی قریبالوقوع ارتجاع میگفت، شناختم. و امروز بدین شناخت مفتخرم که مهندس از مقاومت خود پرچمی ساخته است که برای دراهتزاز نگاه داشتنش همه ما باید او را یاری دهیم.
نامه اخیرش به دبیرکل سازمان ملل، همه آن را که دیرسالی است خواسته و میخواهیم در خود دارد. باید زیر این نامه امضا گذاشت، باید ماندلای ایران را یاری کرد. برکندن بساط ننگین و جنون و فریب نایب امام زمان چهارراه آذربایجان فقط از این طریق ممکن است. مهندس را تنها نگذاریم.
از کجا آوردهای؟
با اتوبوس که از دبیرستان باز میگشتیم سرگرمی ما در کنار چشمچرانی، نگاه از پنجره طبقه دوم به ساختمانهائی بود که گهگاه از پس پنجرهاش سایهای از پریچهای را میدیدیم که دلش را در یک نیلبک چوبی، آرام آرام مینواخت. از آن بالا صف جلوی سینما مولن روژ را میدیدیم و بعد به ساختمان بلند و سفیدی میرسیدیم که در آن سالهای پایتخت از همه ساختمانها بلندتر بود. دکتر امینی نخست وزیر بود و در خانه ما بحث پدر و دوستانش گرد کارهای پسر فخرالدوله دور میزد و حرفهای اللهیارخان که وکالتش ناکام ماند و بعد هم حاضر نشد به پیام علم اعتنائی کند که گفته بود بیائید سرپرست ولیعهد شوید. در یکی از این روزها یک پارچه بزرگ سفید که روی آن با درشتترین حروف نوشته شده بود از کجا آوردهای و بر دیوار ساختمان بلند سفید نصب شده بود ما بچههای تازه به نوجوانی نوک زده دوازده سیزده ساله را مبهوت کرد. ساختمان از آن سپهبد کیا بود که با یک پرونده ضخیم راهی زندان شده بود. عبارت از کجا آوردهای از همان روزها بر سر زبانها افتاد.
دیروز که نامه کارمند سابق مدیران کالج نیست در جهان و خواهر توامانش با تیتر از کجا آوردهای به دستم رسید، چهار دهه و نیم به عقب برگشتم به باغ صبا، به ساختمان کیا.
ظاهراً آنچه طی چند هفته گذشته در باب مافیای تحصیلی و قربانیان جوانش نوشتم وجدان خیلیها را به درد آورده است، من خود پس از دیدار از محل کالج که وجود خارجی نداشت و شرکتهائی که به جز یک مغازه بسته، یک صندوق پستی، نبود می توانم به راحتی ماجرا را بشکافم. در واقع ما در برابر رژیمی که وزیر کشورش متجاوز به ناموس، دزد سرگردنه، خیانتکار به خانه پدری و اهالی آن است، و وزیر اطلاعاتش از ریشهری و فلاحیان گرفته تا قربانعلی دری نجفآبادی (دادستان فعلی) و محسنی اژهای، با افتخار از دستاوردهای خونینشان یاد می کنند و دزدیهاشان را به حساب سهم مبارکه امام و فقیه میگذارند، نباید دچار شگفتی شویم وقتی دو تا سرسپرده امنیت خانه مبارکه، از راه فریب و تزویر به گنج قارون برسند. نامه کارمندشان را به محمود هاشمی شاهرودی بخوانید تا ماجرا روشنتر شود.
«آیتالله حاج سید محمود هاشمی شاهرودی دام عزه ریاست محترم قوه قضائیه.
از آنجا که حضرتعالی به دفعات در سخنان خود تأکید داشتهاید که مبارزه با فساد و بیعدالتی، سرلوحه اهدافتان در قوه قضائیه است، اینجانب... که نزدیک به یازده سال از راه دور و چند سالی از راه نزدیک با آقایان … در ارتباط بوده و اعمال آنها را زیر نظر داشتهام از آن جناب به عنوان یک برادر دینی، یک هموطن و از همه مهمتر یک قاضی شرافتمند که بر کرسی بزرگترین مقام قضائی کشور تکیه زده، استدعا دارم با بذل عنایت به عرایضم، یک فرد یا یک گروه مورد وثوق و اعتماد خود را مأمور فرمائید تا با تحقیق درباره عملکرد آقایان … مشخص کنند، آیا قوه قضائیه هنوز هم همان ویرانهای است که حضرتعالی از سلف خود آقای محمد یزدی تحویل گرفتید و یا اینکه با آمدن شما باید منتظر بود به بیعدالتیها و فساد خاتمه داده شود. منظور من رسیدگی به اعمال دو انسانی است که با ادعای برپائی یک کالج تحصیل عالیه در انگلستان، شماری از جوانان را به امید واهی تحصیل در خارجه با گرفتن مبالغی کلان و با همکاری افراد فاسدی که در وزارت علوم و اداره نظام وظیفه همدست آنها هستند و با تأیید کالج نیست در جهان، و صدور معافیت تحصیلی، راهی خارج کردهاند. این جوانان نه در غربت دلی شاد و نه روئی در وطن دارند و اگر صدایشان هم درآید معافیت تحصیلیشان لغو و سرنوشت تلخی در انتظارشان خواهد بود. اخیراً یکی از چهرههای ضدانقلاب که بدون مدرک و تحقیق هیچگاه مطلبی را ننوشته، در گزارشات خود، یادآور شد که با تحقیق و جستجو و دیدار از عناوین کالج و شرکتهای خیالی آقایان مورد اشاره، دریافته که حتماً دستی قوی در درون دستگاههای امنیتی آنها را حمایت میکند. با اینهمه من هنوز امید دارم که شما با تحقیق درباره عرایض بنده و آنچه تا کنون درباب کالج نیست در جهان و شرکتهای اسمی منتشر شده، با توجه به اینکه بنده خود در بررسی حسابهای آقایان دیدهام که بیش از ده میلیون دلار نقد در خارج دارند، منابع تأمین این پول را آشکار کنید و سپس به جوانانی که فریب کالج نیست در جهان را خوردهاند، غرامتی از محل این مبالغ پرداخت نمائید تا شمار زیادی از فرزندان این آب و خاک از سرگردانی نجات یافته و اینهمه بدبینی نسبت به دستگاه قضائی در بین هموطنان ایجاد نشود. با آنکه میدانم این افراد با کسانی در دستگاه اطلاعات مرتبطند، اما میدانم شما راضی نخواهید شد عملکرد آنها که لطمه بسیاری به نظام و دستگاه محترم قضائی میزند بدون جزا بماند...»
نویسنده نامه شماره تلفن و پست الکترونیکی خود را نیز برای آقای شاهرودی فرستاده که نزد من محفوظ است.
دیدار سید و شیخ
سرانجام سید محمد خاتمی با وزیر کشورش که بعد از عزل در مجلس، راهی زندان شد و حسرت یک آخ را به دل سید علی آقا گذاشت، یعنی عبدالله نوری حسین آبادی دیداری خصوصی و چند ساعته داشت. ظاهراً وسوسه آنها که بار دیگر دلشان برای کرسی وزارت و معاونت و ریاست دفتری تنگ شده این روزها چنان به دل سید راه یافته که بعد از دو باری که عاقد گفت وکیلم من و آقای خانیکی و ابطحی گفتند عروس رفته گل بچیند، زیر لبی «بله» گفتن را تمرین میکند. خیلیها دیدار سید و شیخ را چنین تفسیر کردهاند که خاتمی خواسته مطمئن شود نوری وارد بازی نخواهد شد. اما آنچه من از بچه حسین آباد سیحون اصفهان شنیدهام سخن دیگری است. در واقع نوری در این دیدار به خاتمی گفته است به مصلحت ما و شما و مردم درد کشیده ایران است که شما وارد این بازی آلوده که نتایجش از پیش تعیین شده نشوید. بگذارید خامنهای ببرد و بدوزد و بپوشد. همان چند سال که در خدمت استبداد بودی برای ما کافی است. شما بیرون از قدرت بمانید و تکیهگاه ما باشید. ظاهراً حرفهای نوری بر خاتمی بیتأثیر نبوده است.
September 19, 2008 04:07 PM