یکهفته با خبر
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه...
سه شنبه 11 تا جمعه 14 نوامبر
یاد باد آن روزگاران یاد باد...
پیشدرآمد: خبر آتش گرفتن سینمای نیاگارا (جمهوری) و خاکستر شدن آن خانهای که در گوشه و کنارش نقش روزهای کودکی و جوانی نسل من به جا مانده بود همان حالی را در من ایجاد کرد که خاکستر شدن سینما پارادیزو (پردیس) Giuseppe-Tornatore کارگردان بزرگ ایتالیائی، در جان و جهان «سالواتوره» قهرمان فیلم ایجاد میکرد. آنجا سالواتوره در دنیای کوچک اتاقک آپاراتچی که جای پدرش را گرفته بود به جهان بزرگ سینما راه پیدا میکرد و «آلفردو» آپاراتچی در سوختن سینما دیدگانش را که هزاران تصویر در آن جای داشت از دست میداد. «نیاگارا» از آن روزها که مجله تهران مصور در مسابقه داستان نویسی جایزه شش ماه مجله مجانی و بلیط سینمای نیاگارا را به برندگان میداد در زندگی من حضور یافت. بعد، برنامههای ویژه جمعه بودو قصه من که برنده شد. دوازده سالم بود.
«جوانان فیلادلفیا» با شرکت پل نیومن، دفتر عشق را در سینما نیاگارا دو سه سال بعد باز کرد. سینمای دزدکی، عصر بعد از مدرسه (هدف شماره 4 در کوچه فروشگاه فردوسی پشت بانک ملی که چندان دور از سینما نبود) و دست دخترک که دست و دلت را در تاریکی لرزانده بود و بوسهای که هرگز فراتر از یک خیال وقتی پل نیومن، بارباراش را میبوسید تعبیری در آن روز نیافت. در مسیری که از بهارستان تا چارلی انتهای شاه ادامه مییافت و سالهای نوجوانی و جوانی ما در یک مسیر دو طرفه از این سو به آن سو جان میگرفت، نیاگارا استراحتگاه نیمه راه بود. از کافه فیروز به نادری رسیدیم و بعد کافه فردوسی و چاچول و چند نوبت با سپانلو و نصرت و باقر عالیخانی و... درنگی در بهشت شاهآباد و کافه کرامت و آقا رضا سهیلا، و در نهایت چارلی که شاهد اشکهای بسیار ما بود. در آن سالها که اصغر واقدی میخواند «برادرهای من با بادها رفتند / برادرهای من آن نازنین شمشادها رفتند» از سینماهائی که از سعدی آغاز و در مسیر مستقیم به سهیلا و ایفل و آسیا و نیاگارا... ختم میشد با چارلی غریب و خلوت، نیاگارا جائی فراتر یافته بود به خصوص از زمانی که «فردین» آن را خرید و گاه به گاه فیلمهای نسبتاً برتر سینمای وطنی در آن به نمایش در میآمد.
در سینما پارادیزو، یک شهرک در تاریک و روشن سینما از کودکی به پیری میرسید و بعد ویران شدن سینما و در نهایت تبدیل شدنش به پارکینگ بود که همزمان با تشییع جنازه آلفردو آپارتچی با حضور توتو (سالواتوره) که حالا کارگردان صاحب نام در پایتخت بود، شکل میگرفت. زیبائی و معصومیت و شکوه سینما پارادیزو، در انفجاری مهیب به زشتیهای مدرنیسم ماشینی تسلیم میشد.
«نیاگارا» که یکبار عین همان سینما پارادیزو در آتش خاکستر شده بود و بار دیگر در بازسازی سر برافراشته بود این بار به آتشی گرفتار میشد که ده روز پیش از شعلهور شدنش، به دست لیلا ناز دختر زیبای علی حاتمی روشن شده بود. علی یکبار قرار بود با فردین و زری خوشکام همسر بعدیاش فیلم مترسک را در جزیره آبسکون بسازد (قصهای کهن از یک نجار و یک خیاط و یک درویش که در جزیرهای تنها به هم میرسیدند. نجار از چوب درختی تندیسی از یک زن میساخت، خیاط بهترین لباس را بر تنش میکرد و درویش در تندیس زیبا روح میدمید. آنگاه هر سه دلبسته تندیس جاندار، مدعی میشدند که مالک موجود تازهاند) علی با فردین و زری و گروه تولید به آبسکون رفت اما هنوز چند دقیقه از فیلم را نگرفته بود که عشق با پیرهن آبیاش به سراغ او آمد. فیلمبرداری به هم خورد، گروه به تهران آمدند و فردین که تهیه کننده هم بود از تولید فیلم منصرف شد اما بعدها چنان با علی حاتمی رفیق شد که یگانه ممر درآمدش یعنی سینما نیاگارا را در دوران خانه نشینی پس از انقلاب با علی حاتمی قسمت کرد. علی تا آخرین لحظه عمر جان و جهانش زری و لیلا و سینما بود. و وقتی رفت سینما را برای زری و لیلا گذاشت چنانکه فردین سهم خویش را وقتی خاموش شد برای بانوی نازنینش به جا گذاشت. زنی که چندان طاقت دوری از يارش را نداشت و وقتی رفت وارثان سهم خود را به زری و لیلا واگذاشتند. لیلا که حالا در سینما آن هم با خطوط قرمز پررنگش، سری بلندتر از دیگران داشت به خواست مادر، با کمک همسرش علی مصفا دستی به سر و گوش نیاگارا کشید که حالا جمهوری شده بود. و در جائی که سالن سرباز تابستانی بود و ما «تپلی» را در آن دیده بودیم و همایون را که در نقش «نلی» موشها و آدمها درخشیده بود و زنده یاد میرلوحی را که مرتضی عقیلی و همایون و زری خوشکام و بهرام وطنپرست را آن گونه دلپذیر در کنار هم نشانده بود تقدیر کرده بودیم، کافه «آنتراکت» را راه انداخت و نیاگارا را به میعادگاه اهل هنر و نظر تبدیل کرد. از چند هفته پیش لیلا تهدیداتی از سربازان گمنام امام زمان سلطنت آباد سابق و پاسداران فعلی دریافت کرده بود که نمیگذاریم برای ضدانقلاب پاتوق درست کنی و بعد از سخنرانی پراحساسش در همایش هواداران خاتمی و کلامی که با بغض خطاب به خاتمی گفته بود؛ بیائید تا شمار دیگری از اهل خرد و فرهنگ و هنر ناچار به جلای وطن نشوند، نیز کسی به او گفته بود خانم مواظب باش، امکان آزارت را بسیار داریم... ساعت 4 بامداد جمعه خاطرههای نسل ما و نسلی که پس از ما نیاگارا را در قامت جدیدش کشف کرده بود آتش گرفت و خاکستر شد. لیلا و علی همسرش دستمزد خود را برای داشتن آرزوئی ساده که همانا ایجاد خانهای بود برای آنها که آرزوهای مشترک، عشق به آزادی و فرهنگ و هنر به یکدیگر پیوندشان میدهد. ما در آتش انقلاب آرزو باختیم و حالا نسلهای بعد از ما در خاکستر سینما جمهوری جستجوگر آرزوهای خود هستند.
روایتی تازه تر از آن نامه
حکایت نامه مهندس بازرگان به محمدرضا شاه که نخستین بار توسط دکتر ابراهیم یزدی رهبر نهضت آزادی مضمون آن فاش شد، همچنان با اشارات دکتر حسن کیانزاد در پاسخ به برداشتهای دکتر منصور بیات زاده از رهروان کهن راه زنده یاد دکتر محمد مصدق، در خارج کشور و تعلیق و تفسیرهائی که در سایتها و وبلاگهای داخل کشور انتشار یافته، ادامه دارد. (لازم به توضیح است که درست فردای روزی که وزیر دفاع آمریکا «روبرت گیتس» درباره مذاکرات مرحوم مهندس بازرگان با حضور دکتر یزدی و مرحوم دکتر مصطفی چمران در الجزیره با برژینسکی مطالبی را عنوان کرد، در دو برنامه تلویزیونی پنجرهای رو به خانه پدری از کانال یک و شبکه روژهلت، و تفسیر خبر صدای آمریکا، یاد آور شدم به گمان من مهندس بازرگان با آن روحیه مسالمت جو و صفای ظاهر و باطن و آزادگیاش نمی توانست در گفتگو با برژینسکی عنوان کند، شاه را به ما تحویل بدهید بقیه کارها درست میشود... و از آقای یزدی خواستم در این زمینه توضیح دهد چه کسی از برژینسکی استرداد شاه را خواستار شد؟ دکتر یزدی چند روز بعد با انتشار نامه مهندس بازرگان به شاه به طور غیرمستقیم به سؤال من پاسخ داد، در واقع نامه به طور ضمنی بازرگان را که از شاه میخواست به ایران بازگردد گوینده سخنی میدانست که در حضور برژینسکی عنوان شده بود. این هفته نامهای دریافت کردم از پیری آزاده که مدتی است دنیا و مافیها را طلاق گفته و در گوشهای از خانه پدری به نوشتن خاطرات و تحقیق و تأمل در ناگفتههای انقلاب مشغول است. بدون توضیح بیشتری که میتواند هویت نویسنده را مشخص و احتمالاً او را نه از سوی فقط رژیم بلکه دوستان و رفقای دیروزش در معرض مشکلات و... قرار دهد، بخشی از نامه را میآورم.
«فرزند عزیزم... آنچه دکتر یزدی درباره نامه مرحوم بازرگان میگوید درست و عین واقعیت است، اما خطا آنجاست که ایشان علیرغم آگاهی به چند و چون نوشته شدن نامه و هویت آنکه قرار بود حامل آن باشد مطلبی را نیمه گفته و علم به تتمهاش را به حدس و گمان خوانندگان واگذارده که هرکدام از ظن خود به تفسیر و تحلیل نامه پرداختهاند.
داستان از این قرار بود که مرحوم مهندس، پیش از رفتن به الجزایر و گروگانگیری، وقتی متوجه شد به قول مرحوم سعیدی سیرجانی جیک جیک علیشاههای دور و بر مرحوم خمینی در سر او کردهاند که گویا آمریکا میخواهد محمدرضا شاه را به ایران برگرداند، حتی در این باب یکیشان گفته بود شاه را با هلیکوپتر میآورند سفارت آمریکا و او از آنجا از طریق فرستنده رادیوئی سفارت طرفدارانش را به شورش و ارتش را به کودتا دعوت خواهد کرد و هم اکنون سفارت آمریکا مشغول توزیع صد میلیون دلار بین نظامیان، بازاریها، ملایان درباری و ضدانقلاب و در رأس همه مرحوم حاج سید کاظم شریعتمداری آن روحانی بزرگ و روشن و آگاه به مضار حکومت اسلامی، و روزنامهنگاران است. در جلسهای با بعضی خواص از جمله مرحوم دکتر سحابی که سخت مورد اعتمادش بود و مرحوم دکتر مهدی حائری یزدی فرزند شیخ المجتهدین مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی بنیانگذار حوزه رأی آنها را استمزاج کرده بود که چه کنیم. شاه که به گفته مرحوم حائری که در آمریکا زندگی میکرد آنچنان بیمار و روحیه باخته بود که اگر تاج سلطنت را دودستی هم به او تقدیم میکردند از پذیرش آن اعراض میکرد حقاً در شرایطی نبود که این افسانهها دربارهاش صدق کند که مثلاً آمریکای کارتر بیاید و او را به سلطنت باز گرداند. اگر قرار به حمایت از او بود که مملکت را به خمینی نمیدادند. باری نتیجه این مشاوره این بود که مهندس نزد آقای خمینی برود و با دادن توضیحاتی ذهن توطئهپسند او را متوجه حقایق کند. این دیدار در عین حال همان بود که طی آن مهندس ضمن یادآوری امکان دیدارش با مقامات آمریکائی در جشنهای سالروز استقلال الجزایر و یومالمجاهدین در الجزیره نظر ایشان را جویا شده بود. آقای خمینی ضمن موافقت با این دیدار گفته بود اگر آنها شاه را به ما بدهند همه چیز حل میشود و همگان میفهمند آمریکا دست از شیطنت برداشته است. مهندس بازرگان آنگونه که برای نزدیکانش تعریف کرد به آقای خمینی گفته بود محال است آنها شاه را به ما تحویل دهند اما این امکان وجود دارد که شاه را زیر فشار بگذارند تا استعفای خود را از مقام سلطنت اعلام کند. و گویا آقای خمینی گفته بود حالا استعفا بدهد بعد ما با توجه به واکنش عامه نظر خواهیم داد.
اینگونه بود که آقای مهندس بازرگان در الجزایر موضوع استعفای شاه را مطرح کرده بود و شاید یکی از همراهان او مسأله استرداد شاه را مطرح کرده باشد... به هر حال بعد از سفر و گروگانگیری و استعفای مهندس، موضوع ارسال نامهای برای شاه در ذهن مهندس بازرگان باقی ماند و بار دیگر که ایشان در فاصلهای کوتاه پس از استعفا با دکتر مهدی حائری ملاقات کرد فکر ارسال نامه را مطرح نمود و در حضور او نامه نوشته شد. البته دکتر حائری آن بزرگمردی که برادرزادهاش عروس مرحوم خمینی بود و با اخلاقیات وی از روزگار طلبگی در محضر والد مکرمش آشنا بود به مرحوم بازرگان گفته بود نه خمینی اگر عهد و پیمانی در باب حفظ سلامت شاه بگذارد به آن پایبند خواهد بود و نه شاه در شرایطی است که به نامه شما پاسخ دهد. هر نوع پاسخی از جانب او به معنای به رسمیت شناختن حکومت آقای خمینی است. در عین حال خانواده و نزدیکانش اجازه نخواهند داد او در این شرایط به شما پاسخ دهد. مرحوم بازرگان که سخت نگران حمله آمریکا به ایران و نابودی کشور بود، نامه را نوشت و قبل از بازگشت دکتر حائری نزد آقای خمینی رفت و موضوع نامه را با او در میان گذاشت. مرحوم حائری در آخرین سفرش به ایران کوتاه مدتی پیش از رحلتش در نشستی در منزل آقای.... در تهران یادآور شد که نسخهای از نامه را در آمریکا به شخصی که با خانوادۀ پهلوی در تماس بود داده است اما آن شخص پیش از آنکه بتواند نامه را به شاه برساند نزد حائری بازگشته بود که شاه دارد آمریکا را ترک میکند بنابراین امکان دیدار او میسر نشده و نامه را مسترد داشته بود البته معلوم نیست آیا کپی نامه را نگاه داشته و یا مطابق گفتهاش عین آن را برگردانده است. این آقا از مأموران ساواک بود و احتمالاً هنوز در قید حیات است و میتواند گفتههای مرا تأیید کند. در هر حال همه آنها که در جریان این نامه و تصمیم مهندس بازرگان بودهاند از جمله خود او به هفت هزار سالگان پیوستهاند و صالح و طالح مقام خویش را نزد آنکس که بر همه رازها داناست و بر همه اعمال بیناست عرضه کردهاند. اما منهم تأیید میکنم این نامه مطابق گفتههای مرحوم دکتر مهدی حائری یزدی هرگز به دست شاه نرسیده است...»
شنبه 15 تا دوشنبه 17 نوامبر
آیتالله الحوثی و عبدالمالک ریگی
از زمانی که گلولههای بلوچهای وابسته به جوانی 25 ساله که تا دو سه سال پیش به جز خانوادهاش کسی او را نمیشناخت یعنی عبدالمالک ریگی در فضای سرشار از درد و فقر و تبعیض بلوچستان طنینانداز شد و خیلی زود مردم در جریان برپائی گروهی قرار گرفتند که نخست نام «جندالله» و چندی بعد «جنبش مقاومت مردم ایران» را اختیار کرد همه تلاش رژیم روی این محور قرار گرفته که به مردم ایران ثابت کند گروه شورشی عبدالمالک ریگی، دار و دستهای است شبیه القاعده و طالبان که کارش راهزنی، بریدن سر مردم بیگناه، به اسارت گرفتن سربازان معروف و گمنام امام زمان و قاچاق مواد مخدر و... میباشد. البته عملکرد واحدهائی که بعضاً با گروه ریگی در ارتباط بودهاند هم چون جنایت تکان دهنده «تاسوکی» و نیز کشتن بعضی از افراد نیروهای انتظامی، زمینه مناسبی به رژیم داد تا هرچه بیشتر روی وجه تروریستی این گروه تبلیغ کند. البته عبدالمالک ریگی در چند مصاحبه که با او داشتم ضمن رد اتهامات، در دو نوبت به تقاضای من و دکتر رضا حسینبر و تنی دیگر از هموطنان پاسخ مثبت داد و تعدادی از گروگانهای خود از جمله چند افسر و سرباز نیروی انتظامی را آزاد کرد. آنچه عبدالمالک ریگی به آن متهم است عبدالمالک دیگری در ضمن با خشونت بیشتر و شقاوت افزونتر چند سالی است در استان «صعده» سرزمین ملکه سبا مرتکب میشود. این آقا که بعد از سفر پدرش به ایران و دارا شدن لقب حضرت آیتالله الحوثی قبله خود را از مکه به سوی تهران تغییر داد در راه بسط نفوذ و نام جمهوری ولایت فقیه البته در مقابل دلارهای اهدائی و سلاحهائی که با این دلارهای مرحمتی در خود یمن خریداری میکند به قتل و غارت مردم بیگناه صعده و سربازان یک لاقبای وطنش مشغول شد. دولت علی صالح رئیس جمهوری که علیرغم کمدانشی حقاً برای متحول ساختن ملت عقبماندهاش تلاشهای بسیاری کرده و تا حدود زیادی آزادی بیان و واگذاری محدود قدرت به نمایندگان مردم در انتخاباتی که از سال 1990 به بعد به تصدیق دوست و دشمن از بسیاری کشورهای منطقه بیخدشهتر بوده است، را نهادینه کرده است، در برابر شورشیان الحوثی (که اصلاً شیعه زیدی چهار امامی هستند اما جمعی از رهبرانشان از جمله الحوثی پدر و پسرانش در محضر بزرگان ولایت فقیه مذهب شیعه اثنی عشری را اختیار کردهاند) کوشید با دادن امتیازات چشمگیر درگیری را فیصله دهد. (اگر یک پنجم این امتیازات را رژیم به اقلیتهای ایرانی از جمله بلوچها داده بود مطمئن باشید امروز نه خبری از شورش ریگی در میان بود و نه درگیری با پژاک و...) هر بار الحوثیها در آستانه توافق با دولت قرار گرفتند (چنانکه حماس و فتح در فلسطین) پیامهای ارسالی از برادر قاسم سلیمانی همراه با حوالههای میلیونی دلار از تهران و از طریق دُبی، در آخرین لحظه باعث برهم خوردن گفتگو و توافق شده است. دولت یمن که هفته گذشته یک ایرانی را به جرم قاچاق مواد مخدر به اعدام و 12 تن دیگر را به حبسهای طویلالمدت محکوم کرد تا کنون چند نوبت دیپلماتهای جمهوری اسلامی را به اتهام ارتباط با شورشیان و ارسال کمک برای آنها مورد انتقاد، توبیخ و حتی اخراج قرار داده است. کمالیان سفیر رژیم و سلف او سید اصغر قریشی کهنگی که محترمانه عذرش را خواستند عملاً آتش بیار معرکهای بودند و هستند که یمن فقیر و گرفتار جهل و بیسوادی مردمانش را سخت آسیب میرساند. روزگاری ایران برای یمن متخصص تربیت میکرد و کارشناس کشاورزی و بهداشتی و صنعتی به این کشور که پیوندی شگفتیآور با ما دارد میفرستاد. تلویزیون یمن با کمک ایران و آموزش جوانان یمنی در مدرسه عالی رادیو تلویزیون ایران قبل از انقلاب برپا شد. باری که همراه با زنده یاد محمود جعفریان به یمن رفتم، سرهنگ الحمدی رئیس جمهوری وقت از هیأت ایرانی استقبال کرد. سفرای ما در یمن همه گاه بر صدر مینشستند و قدر میدیدند. اما امروز سفرا از نوع سید اصغر قریشی هستند و کارشان پول رساندن به شورشیان.
رژیم مینالد که ریگی را دشمنان اسلام و انقلاب تقویت میکند و خود به تقویت دشمنان ملت و دولت یمن مشغول شده است.
November 21, 2008 06:29 PM