یکهفته با خبر
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
سه شنبه 20 تا دوشنبه 26 ژانویه
آن روز که دنیا میخندید
اشک جهان را بسیار دیدهام، آن روز که تصویر رئیس پلیس سایگون در حالی که هفت تیرش را روی مغز جوانی نهاده بود به چاپ رسید نسل ما گریست و میدانم که در همه جهان نسلها به آن تصویر با چشمانی پر از اشک نگریستند. و یا آن بعد از ظهر که روبروی سینما رویال از برادران لال که مجله خارجی میفروختند یک شماره از «لایف» را خریدم که بر پهنهاش تصویر به مرگ آمیخته «چه گوارا» را دیدم. و باز گریسته بودم آن روز که در دروازه ویران تل الزعتر در بیروت، آنهمه پیر و جوان و کودک را دیده بودم که با توپهای 120 میلیمتری ارتش سوریه، تکه تکه شده بودند. و باز مگر میشد انسان باشی و بر صبرا و شاتیلا و آنسوتر بر چنین صحنهها در هفتههای اخیر غزه ویران به خون خفته، اشک نریخته باشی!
اما خنده جهان را آنهم از ته دل د رهمه این سالهای خبر و نظر، بحث و فحص و گفتن و نوشتن تا روز سه شنبه 20 ژانویه ندیده بودم.
از نیمههای شب، واشنگتن همیشه خاکستری و همیشه نیمه خواب چنان بیداری را تجربه می کرد که گوشم از فریاد و همهمه پر شده بود. رودخانه انسانها، «پوتوماک» یخ بسته را پوشانده بود. در آن سرمای پوست گداز، موج جمعیت، با آهنگی از عشق و آرزوهای بیدار شده به رقص آمده بود. دوازده هزار پلیس و نیروی نظامی در کنار یکصد هزار مردان پنهان و آشکار امنیتی، میبایست این موج را تا لحظه «تحلیف» و پس از آن جا به جائی مستأجران کاخ سفید، حفاظت کنند.
در خیابان «استقلال» از زمین و زمان آدم میروئید و میجوشید. فکرش را بکنید هفت هزار آبریزگاه را برپا کردن و در کمتر از 24 ساعت آنها را برچیدن، هزاران تن زباله به جا مانده از جشن 24 ساعته یک ملت را در چند ساعت پاک کردن فقط در سرزمینی به نام آمریکا امکانپذیر است. یکبار دیگر نیز نوشته بود انتخاب «باراک حسین اوباما» تنها گزینش یک بچه مهاجر کنیائی به عنوان رئیس ابرقدرت جهان نبود، بلکه حضور او در کاخ سفید، تحقق آرزوهای میلیونها انسان محروم در چهارسوی جهان است که تا دیروز باور نداشتند امکان دارد روزی یکی از جنس آنها در جایگاه رئیس جمهوری آمریکا قرار گیرد.
با یار و رفیق کهن، جمشید چالنگی و همکارانی که در صدای آمریکا، چند روزی است خواب و آرام ندارند تا صحنههای تاریخی انتقال باراک اوباما را به کاخ سفید گزارش کنند، بهتزده از رفتار مردمی هستیم که بعضاً از آن سوی جهان و شماری از چهارگوشه آمریکا به پایتخت آمدهاند تا به قول یکی از آنها مهمترین حادثه زندگیشان را از نزدیک مشاهده کنند.
با سرزدن سپیده در هوائی سرد، آهنگ زندگی به رهبری مردی که گوئی یک قرن انتظار او را کشیدهاند آغاز میشود.
دو تصویر از آنکه می رود و آنکه می آید
صدها دوربین لحظههای خیابان را به چهارسوی جهان منتقل میکند.
در همان آغاز کار دو تصویر چنانم میرباید که دیگر تصاویر بعدی را نمی بینم. نخست جورج دبلیو بوش را میبینم همراه با همسرش، تا ساعتی دیگر امضای او تنها بر پهنه نامه های خصوصی و احتمالاً کتابی که لابد سال آینده از خاطراتش چاپ میشود اعتبار خواهد داشت. تا ساعتی دیگر نه او میتواند فرمانی براند و نه بر عزل و نصب کسانی حکم صادر کند. دیگر نه تنها فرمانده کل قوا نخواهد بود بلکه فرمانش را نزدیکترین یارانش پذیرا نخواهند شد. تا ساعتی دیگر نامش از ادبیات سیاسی اهل ولایت فقیه و والیان فقیه در دمشق و کاراکاس و پیونگ یانگ و لاپاز و یک دوجین استبدادستانهای کوچک و بزرگ پاک خواهد شد. بن لادن دیگر از او وحشتی به دل راه نخواهد داد و سید علی آقا دیگر نمی تواند با استناد به توطئههای او دمار از روزگار شهروندان ایرانی درآورد. همسرش شانه به شانه او ظاهر میشود. بانوی اول آمریکا تنها ساعتی با «لورا»ی خالی و بدون لقب شدن فاصله دارد. دخترانش نیز از این پس باید به پدری عادت کنند که به انگشت اشاره نمیتواند عالم و آدم را به هم ریزد. به چهره بوش مینگرم، چقدر آرام است، مگر میشود آدمی در یک ساعت همه اقتدار و نفوذ و امکانات خود را از دست بدهد و باز هم بخندد.
راستی اینها از چه جنس و نوعی هستند؟ در ولایت ما آنکه در قدرت است خود را خدائی در زمین فرض میکند و البته اگر نایب امام زمان هم باشد حکمش در آسمان نیز نافذ است و تصویرش را در ماه میبینند. طرف از لحظهای که بر تخت مینشیند وصلت خود را با قدرت خانم ابدی میداند بنابراین اصلاً تصور اینکه روزی از تخت قدرت به زیر آید به مخیلهاش راه پیدا نمیکند. آنقدر میماند تا آنکه حضرت عزرائیل به سراغش آید یا چون صدام حسین در سوراخی پیدایش کنند و سپس با آن وضع فجیع به دارش کشند. اینسو اما آدمها میدانند قدرت خانم جز به ازدواج موقت یا متعه تن در نمیدهد. خیلی زور بزنی و بخت یارت باشد سرکار علیه برای دو دوره چهارساله یا پنج ساله نصیب تو خواهد شد.
از این مهمتر، در دوران مزاوجت و همبستری با قدرت خانم، اگر دست از پا خطا کنی و پایت را از خطوط قرمز بیرون بگذاری، گریبانت را میگیرند و گاه پوستت را هم میکنند. مهم نیست که «نیکسون»وار جنگ ویتنام را به پایان برده باشی و اقتدار آمریکا را پس از یک نیم شکست احیا کنی و راه ورود به چین و ماچین را باز کنی، بلکه به محض آنکه خطا کنی و ملت تو خبردار شود، در دفتر حزب رقیبت میکرفن مخفی کار گذاشتهای، گریبانت را میگیرند و با خفت از کاخ سفید به سیاهی تاریخ پرتابت میکنند. حتی اگر کلینتون باشی و لقب محبوبترین رئیس جمهوری را از آن خود کرده باشی، به محض آنکه معلوم شود در ارتباط با آن خانم ـ لوینسکی ـ دروغ گفتهای به سراغت میآیند و بیتوجه به خدماتی که به اقتصاد کردهای، و طرحهائی که به نفع محرومان جامعهات با موفقیت به اجرا درآوردهای، برای برکندنت از تخت قدرت همگان متفق میشوند. و اگر در آخرین لحظه مشمول لطف و عفوشان میشوی هم از اینروست که سرشکسته و پشیمان در برابر ملتت زانو میزنی و تقاضای عفو و گذشت میکنی.
آری، در این سو حکایت بسیار با آن سو فرق دارد. در آنجا میتوانی هزاران تن را به قتل رسانی بی آنکه کسی جرأت کند بپرسد اینهمه انسانهای بیگناه را به چه جرمی از زندگی محروم کردی؟ شگفتا حتی پس از مرگت (چنانکه در مورد حضرت امام شاهدیم) اگر کسی از جنایت سال 67 تو سخنی به میان آورد و اعتراض کرد به چه حقی دخترکان معصوم را نیمه شب قبل از بامداد اعدامشان، به دست مشتی حیوان سپردی تا کام دل از آنها بستایند و بعد گلوله مرگ را در مغز و قلبشان خالی کنند، به جرم اهانت به اسلام و انقلاب و رهبر راحل، محاکمه و محکوم و محبوس میشود. نگاه کنید به مردی در جایگاه «منتظری» برای آنکه در عدالت استادش تشکیک کرده بود چهها گفتند و چهها کردند. اینجا امّا میتوانی علیه رئیس جمهوریات فیلمها بسازی، خطابهها سر دهی و مقالهها و کتابها بنویسی، و روز رفتنش از کاخ سفید را روز رهائی بخوانی. نه تنها کسی ترا مؤاخذه نخواهد کرد بلکه ستایشگرانی در همه سو خواهی یافت که مثل تو میاندیشند.
به تصویر جورج دبلیو بوش مینگرم، لورا شانه به شانهاش میآید. انگار تازه در پی پیروزی شوهرش دست در دست او به کاخ سفید میرود تا خانه را از بیل و هیلاری کلینتون تحویل گیرد. ای داد، چرا از گریه خبری نیست. آقای قوزعلی بخشدار یالقوزآباد که برکنار میشود مجلس تودیع برایش میگیرند و در کربلای رفتنش اشک میریزند، اینجا اما، بوش میرود که باید منزل به دیگری پرداخت.
تصویر دوم از آن باراک حسین اوباما و همسرش بود. با خود میگفتم حالا در اندیشه او چه میگذرد؟ تردیدی ندارم همه سالهای زندگیش در برابر چشمان او همراه با موج انسانهای عاشق به حرکت درآمده است. روستای دوری در کنیا، خانهای از نی در جزیرهای دور در اندونزی، کلبهای بر ساحل هاوائی، سالهای مدرسه و دانشگاه، آن روزها که وکالت میکرد و سخنوری را در آن سالها آموخته بود. ورود به سنا، نگاه پر از سخره سناتورهای گردنفراز، اشراف سیاسی که این بچه سیاه را به هیچ گرفته بودند. و بعد انفجاری که اعلام نامزدیش در محیط سیاسی تنگنظر واشنگتن ایجاد کرده بود. از همه مهمتر آن شب که سرانجام «هیلاری» رقیب دمکرات پرنفسش از نفس افتاده و در برابرش لنگ انداخته بود. و حالا او دست ملاطفت بر سرش میکشید و کرسی وزارت خارجه را ارزانیاش میکرد. لابد در آن لحظه میاندیشید اگر پدرش زنده بود الان چه حالی داشت، مادربزرگ که عاشقانه دوستش داشت، اقوامی که به واشنگتن سرازیر شده بودند تا طلوع باراک را شاهد باشند. دخترکانش که مهمترین مدسازان جهان برای پوشش آنها رقابتها کرده بودند. و نیمه زندگیش که همه گاه او را باور داشته. و هرگز به آرزوهایش نخندیده بود. موج به تلاطم بسیار افتاده است. به مراسم تحلیف میرویم. رفیق شاعرش را گفته است، شعری بنویس از جنس دردها و رنجها، از جنس امیدهای سرکوب شده ولی فراموش نکن که قافیههایت باید همگی از جنس امید باشد. کشیش واشنگتنی از راه میرسد با دعائی که در جای جای آن عشق، آزادی، امید و روشنائی جاری است... و آنگاه «جو بایدن» معاونش سوگند یاد میکند. اهالی دیار قدرت در واشنگتن تسبیح به دست نمیگیرند، جای مهر هم بر پیشانی ندارند، شلوارشان نیز چروک نیست، اما وقتی نام خدا را بر زبان میآورند آنهم خدائی از نوع مهربانان و بخشندگان، خدائی که قاصم است و نه جبّار، نه خیرالماکرین است و نه سیدالمنتقمین... خدای ساده عاشق، خدائی که سیاه و سپید را با یک نظر مینگرد و ولی فقیه و نائب امام زمان را به رسمیت نمیشناسد، خدائی که از شیخ حسین نوری همدانی و ناصر ابوالمکارم شیرازی شکرفروش بیزار است و بر این باور است که در جمکران باید شبکدهای برپا کرد و متولیگری آن را به موسیو قاراپط داد.
بعد از «جو بایدن» نوبت به باراک حسین اوباما میرسد. چقدر آرام است، چقدر شادی و عشق و امید در چهره دارد. چقدر زورمند و استوار است. سوگند را ادا میکند و از خطای رئیس دیوانعالی کشور که جملهای را پس و پیش ادا میکند میگذرد. با هر عبارت او یک میلیون و هشتصد هزار ناظر هورا میکشند و اشک شوق از دیدگانشان جاری میشود. و آنسوترها در بالی، در کاشغر، در کاتماندو و اولان باتور، در چچن و فلسطین، در سبزوار و جزیره مینو، در اسکندریه و خرطوم، در هراری و آکرا، و در آسانسیون و لاپاز و... میلیونها چشم ورود اوباما را به کاخ سفید دنبال میکند. در طول برگذاری مراسم تنها برای یک تن دلم سوخت و در وحشت و نگرانی او شریک شدم، او هم شهردار واشنگتن بود. وقتی پرزیدنت اوباما از اتومبیل حراست شدۀ ضد گلوله ریاست پائین آمد و در خیابان که دوسویش را موج موج انسان گرفته بود به راه افتاد، قیافه شهردار واشنگتن دیدنی بود. بیچاره لابد در آن لحظات با خود میاندیشید اگر ناگهان از گوشهای، دستی برآید و تپانچهای گلولهای به سوی پرزیدنت پرتاب کند و حکایت ابراهام لینکلن به شکل دیگری اتفاق افتد، او تا جهان باقی است، لعنت و نفرین سنگین میلیاردها انسان را بر شانههای خود حس خواهد کرد.
لحظهای چشم میبندم، هزاران کیلومتر فاصله را به چشم بر هم زدنی طی میکنم. چنانچون حضرت پیر، طیالارض من به لمحهای صورت میگیرد. سیدعلی آقا آن بالا نشسته است. قمر وزیر محمدی گلپایگانی و شمس وزیر اصغر حجازی در دو سوی تخت او ایستادهاند. در دو طرف تخت تا کنار درب ورودی دلقکان و بوزینگان، مداحان و قضات و شاعران و نویسندگان و منجمان دربار ملک پاسبان نایب امام زمان صف زدهاند. شیپورچی ولایت سیدعلی، حسین صفار هرندی در بوقش میدمد، ملک الشعرای دربار برادر یوسفعلی میرشکاک که با رسیدن جنس اعلای ماهان سخت کیفور است شعری در ستایش قائد امت و خلیفه الله در زمین قرائت میکند.
ای تو مولای من و آقایِ من
ای تو امروز من و فردای من
ای که دستارت همیشه بر سرم
ای ز خورشید و زمه والاترم...
بعد از دریافت صله که شامل یک حلب روغن، یک گونی برنج، سه لول کوکنار خالص ماهان و یک جفت نعلین، به همراه زیرشلواری و عرق گیر و قبای مستعمل آقاست مسئول دفتر تنفیذ حکم ریاست جمهوری، عالیجناب دکتر علی اکبر خان ولایتی طبیب حضور که در عین حال مشاور اعظم و اوّل سیدعلی آقاست از رئیس جمهوری منتخب پرزیدنت محمود سید چلوئی ملقب به احمدینژاد تقاضا میکند برای ادای سوگند پا پیش گذارد. پرزیدنت (به قول جمشید چالنگی٬ دکتر) محمود احمدی نژاد با تأنی در حالی که مجتبی ثمره هاشمی زیر بازوی چپ و برادر رحیمی زیر بازوی راست او را گرفتهاند و صادق محصولی منقل اسفند به دست پیشاپیش او راه میرود، وارد میشود و بلافاصله روی زمین پهن میشود. سیدعلی آقا به او اشاره میکند برخیزد. پرزیدنت دست و پای رهبر را غرق در بوسه میکند. بعد آیتالله سید محمود هاشمی نجفی ملقب به شاهرودی از پرزیدنت میخواهد جملاتی را ادا کند. پرزیدنت نیز ضمن تکرار جملاتی که شاهرودی ادا میکند، در نهایت تاکید میکند از این پس نوکری صادق و مخلص برای مقام معظم رهبری خواهد بود...
آنچه را نوشتم بسیاری از شما پس از انتصاب محمود تحفه آرادان به مقام ریاست جمهوری از صدا و سیمای ولی فقیه مشاهده کردید. پنج ماه دیگر نیز این صحنه را خواهید دید. مهم نیست تحفه آرادان این بار در مقام پرزیدنت سوگند یاد کند یا تحفهای دیگر. آنچه اهمیت دارد میزان آزادی ما در برگزیدن فردی است که میخواهیم برای چهار سال اداره امور سرزمینمان را به دست او دهیم...
به واشنگتن باز میگردم. سه موسیقیدان و نوازنده سرشناس آهنگی را که یک آهنگساز دوست در ستایش از اوباما ساخته مینوازند. (آنسو در چهارراه آذربایجان در قصر نایب امام زمان و در لحظه تحلیف، رضا هلالی که تازه از کنار غلفور برخاسته نوحه بارگاه یزید و چوب خیزران و لب مبارک را با سوز و گداز بسیار میخواند. از صاحبان خانه یعنی مردم ستم دیده خبری نیست... مراسم انجام میگیرد و ولیعهد سید مجتبی نوکران و خدم و حشم مقام معظم رهبری را به سر سفره قیمه پلو و آبگوشت بزباش دعوت میکند... پرده میافتد و نمایش به پایان میرسد...)
باز هم به ارک واشنگتن باز گشتهام، هوا کاملاً تاریک است و پرزیدنت اوباما در یکی از جشنهای شبانه به احترام ورودش به کاخ سفید، با شریک زندگیش میرقصد. شهر سرودخوانان همراه او میرقصد، آسمان پر از ستاره، سرمای شهر را میپوشاند. و شاعر دور از خانه پدری اندوه وار سر میدهد و می نویسد:
وقتی پدر
با کوله بار حسرت و انبان درد خویش
در قاره جدید
در جستجوی نان و عدالت
در چشمهای دخترک سرکش سپید
معنای عشق را پیدا کرد
باور نداشت
روزی که استخوانش هم
در لحظه های خاک
پنهان شده ست
محصول آن شبی که تنش
بر پوست سپید
آتش گرفت
از پلههای کاخ ترین کاخ روزگار
بالا خواهد رفت
آن لحظهای که کلبه کوچک
در خوابهای کودکیاش
از جادهای چکیده بر آن فقر و مرگ و جهل
در یک نگاه
تا اوج بینهایت
پرواز کرد
و آفتاب آفریقا
از زیر ابرِ خون
بیرون شد
باور نداشت روزی
رویای کودکانه او اینسان
نزدیک لحظه های رهائی است
دیروز
در دستهای حسرت
مردی که از تبار بدیها نبود
یک شاخه گل نهاد
افسوس از لبان جهان پر زد
اُمید با «اوباما» از راه میرسید.
January 30, 2009 08:00 PM