يكهفته با خبر
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
سهشنبه 8 تا جمعه 11 سپتامبر
چشمانم میسوزد با آنکه در فاصله شش هزار کیلومتری از پشت شیشههای ضخیم جعبه تماشا، خاک و دود به سوی من راه ندارد. دوربین اتفاقی، ناگهان روی پیراهنی سپید توقف میکند. لابد صاحب دوربین خیلی متمکن است که توانسته از پنجرهای در آنسوی منهاتن روی پیراهن سپید آدمی که از پنجره طبقه پنجاه و هفتم یکی از دوقلوهای درآتش شعلهور، آویزان شده، زوم کند.
چشمانم میسوزد. راستی مرد پیراهن سپید در این لحظه به چه میاندیشد؟ شعلههای بیامان در بالای سرش میلهها، انسانها و فریادها را ذوب میکند و به سوی آسمان پرواز میدهد. پیراهن سپیده به چی فکر میکند. ..؟
تمام عمرش به معنی معجزه خندیده است. لابد یک شب که در تلویزیون در کنار بانویش که عاشقانه دوستش دارد و دختر پریچهرهاش به برنامه شعبدهبازیهای دیوید کاپرفیلد معروف نگاه میکرد زمانی که او برج و فیل و دیوار چین را غیب کرده بود. یا از فراز یکی از این دوقلوها پرواز کرده بود، به دختر و همسرش گفته بود اینها همه دوز و کلک است، تردستی است، چنین کارهایی غیرممکن است. مگر میشود دیوار چین را غیب کرد و یا از فراز دوقلوهای نیویورکی پائین پرید و سالم ماند. حالا امّا معجزه را باور دارد. اگر دیوید کاپرفیلد توانست، من چرا نتوانم. در آن هیاهو و فریاد و اشک، وحشت کسی متوجه خروج او از پنجره نشد. زیر پاهایش هره طبقه پنجاه و هفتم قرص و محکم به نظر میرسید. یک لحظه دست در جیب کرد و تلفن همراهش را بیرون آورد. اگر شماره یک را فشار میداد خیلی سریع با همسرش ارتباط برقرار میکرد. شماره یک را فشار داد. نیمهاش خیلی زود جواب داد عزیزم کجایی؟ میبینی چه قیامتی برپا شده؟ من که نصفه عمر شدم. سعی میکند بر اعصاب خود مسلط شود. انگار صدای نعره آتش و فریادهای همکارانش را نمیشنود. عزیزم، نگران مباش، از خطر جستهام... آه خدا را شکر، چقدر نگرانت بودم. صدای کودکی به گوش میرسد که در گوش او مثل نجوای نخستین «مزرعه توت فرهنگیها برای همیشه»ی جان لنون که خیلی دوستش دارد جاری میشود. بابا، بابا، کجایی؟ سعی میکند خونسردی خود را حفظ کند. عزیزم یادت هست که چند شب پیش دیوید کاپرفیلد را دیدیم که از فراز دوقلوها در منهاتن فرود آمد؟ دخترکش همراه با مادر میگوید بله بابا، یادم هست. بعد خطاب به همسرش میگوید عزیزم تلویزیون روشن است؟ بله عزیزم و الان داره آتش و دود و فریاد و پرواز سنگ و چوب و کاغذ رو نشون میده... نه، حالا دوربین روی آدمی که از پنجره بیرون آمده و روی هره طبقه زیرین ایستاده متوقف شده است.
عزیزم راست میگی؟ اون آدمه پیراهن سفید داره و کُت تنش نیست. خوب دقت کن، انگار داره با تلفن حرف میزنه! همسرش میگوید تو هم داری تلویزیون رو میبینی؟ آره خودشه، الان متوجه شدم، داره با تلفن حرف میزنه اما هرم آتش و دود مانع میشه که چهرهاش رو درست ببینم، بیچاره چه حالی داره. حتماً داره الان با زن و بچه و یا مادر و پدرش حرف میزنه...
پیراهن سپید تلاش میکند صدای اشک آلودش را صاف کند. عزیزم، خوب نگاه کن، الان برای تو و دخترک نازم دست تکان میدهم، هان دقت کن. حالا معجزه را باور دارم، دلم میخواهد تو و دخترمان این لحظه را به یاد داشته باشید. پرواز مرا به خاطر بسپارید... زن در حالت ناباوری و شوک، جلوتر میرود، و لحظهای بیاختیار چنگ به صورت میزند. دخترک عروسکش را سفت به بغل میفشارد و دامن مادرش را میگیرد. لحظهای که حالا هر زمان که زن چشم میبندد با اوست با پرواز مرد پیراهن سپید آغاز میشود. و همزمان دوقلوی اول فرو مینشیند، قارچی از دود و سنگ و چوب و گوشت انسان به آسمان میرود. صفحه تلویزیون سرشار از خاک و آتش است. چشمم میسوزد.
پانزده هزار کیلومتر آنسوتر، ریشوها بر سفره شام ملاعمر جمع شدهاند. اسامه در کنار ایمن و خالد و سلیمان فراز سفره نشستهاند و با دست لقمه میزنند. حبیب آشپز اسامه که همراه او از حجاز بیرون زد چندی در سودان بود و بعد به پاکستان و حالا افغانستان ره کشید، بریانیهای خوشمزهای درست میکند. اسامه مرتب به ساعتش نگاه میکند، بعد میگوید دستگاه تماشا را روشن کنند. سلیمان در آخرین سفرش به ایران از ژنرال محمد باقر ذوالقدر تقاضا کرده بود علاوه بر دستگاه دیالیز برای مجاهد کبیر اسامه بن لادن، یک دستگاه تلویزیون جنگی برایشان تهیه کند. تلویزیون توی چمدانی بزرگ جاسازی شده بود با آتن پشقابی 90 سانتی. خالد به تلویزیون ور میرود و سرانجام روی CNN متوقف میشود. گزارشگری دارد اوضاع بورس نیویورک را در بامداد 11 سپتامبر گزارش میکند. اسامه نگاهی به ایمن و ابوغیث میکند، ملاعمر خود را جمع و جور میکند و سرش را پائین میاندازد. نگاه به جعبه شیطانی از نظر او حرام اندر حرام است و اسامه چون این را میداند هرگز به او اصراری نکرده که در مشاهده اخبار تلویزیون که اغلب گویندگان زن کافر آن را اجرا میکنند، با او و یارانش همراه شود اما امروز با لحنی غریب میگوید شیخنا نرو، امروز باید پیروزی بزرگ ما را شاهد شوی... لحظهای بعد گوینده CNN با وحشت و حیرت حرف بورس و اوراق بهادار را قطع میکند، تصویری روی پرده ظاهر میشود و فریاد گوینده که آه خدای من باور نمیکنم چه دارد میشود؟ نخستین طیاره در بخش بالای یکی از دوقلوهای منهاتن به ساختمان میزند و بعد شعله است و دود و کباب شدن صدها انسان، اسامه و همراهانش با شادی فریاد میزنند، خدا را شکر، خدا را شکر، بعد یکدیگر را بغل میکنند، حالا ملاعمر هم به تصویر خیره شده و یک چشمی همه چیز را زیر نظر دارد... دوربین روی مرد پیراهن سپید که از پنجره آویزان شده متوقف میشود. ملاعمر زیر لب میگوید لابد یکی از جهودان است و تا دقایقی دیگر به درک واصل میشود. پیراهن سپیده تلفنش را از جیب در میآورد و تصویرش با تلفن همراه در هاله دود و آتش و پارههای کاغذ و چوب و سنگ پیش روی مجاهد اکبر اسامه و ملاعمر و یارانشان قرار دارد. ابوغیث میگوید لابد دارد الان به اربابانش در موساد گزارش میدهد. یک لحظه اسامه متوجه میشود پسر کوچک سه سالهاش وارد چادر شده و به تصویر مرد پیراهن سپید خیره شده است. دستش را میگیرد سلامت کو پسرم؟ پسرک با خجالت سلام میکند. زبانش میگیرد. اسامه میگوید عزیز پدر، محمد، نگاه کن الان یکی از جهودهای خائن و جنایتکار به درک واصل میشود. پیراهن سپیده دست تکان میدهد و بعد پرواز میکند. ایمن با صدای بلند میخندد و محمد پسر اسامه را با انگشت نشان میدهد. نگاه کنید، محمد هم برای جهوده دست تکان میدهد. چهره محمد را ترس و درد فرا گرفته است و همچنان دست تکان میدهد.
***
زهرا با سامیه دخترش، عماد و سمیرا پدر و مادر و همسرش در مسجد کوچک شرق نیویورک به یاد سامی همسرش که تصویر پروازش را با پیراهن سپید در پس ذهنش نگاه میکند، گرد آمدهاند. شیخ ابوسعید امام و خطیب مسجد با چهرهای گرفته جلو میآید و با صدائی پر از بغض میگوید جایش خالی است. نماز جمعه بیاو معنائی ندارد. او بود که با صدای خوشش اذان میگفت و مردم را به صلات دعوت میکرد. شکی ندارد او اکنون در جنت ابدی نزد پروردگار خویش است و برای شما دعا میکند. سامیه عروسکش را به بغل میفشارد و رو به زهرا مادرش میگوید؛ مامان، مگه نگفتی بابا پیش خداست، پس چرا اینجا نیست؟ مگه بابا نگفته بود اینجا خانه خداست؟!
* این یادداشت را از دفتر ایام آوردم که یادداشتهای روزانهام را در بر میگیرد. چند هفته بعد از فاجعه 11 سپتامبر وقتی از Grand Zero دیدن کردم، توی هتل این طرح را نوشتم و حالا در هشتمین سالروز جنایت پیروان اسلام ناب محمدی سلفی در این زاویه به چاپش میرسانم. این نکته را نیز یادآور شوم که 8 سال پیش وقتی میگفتم و مینوشتم دستان اهل ولایت فقیه در این جنایت آلوده است خیلیها لبخند میزدند که نفرت از رژیم طرف را به پرت و پلا گوئی کشانده، حتی در آمریکا نیز کسانی بر بیگناهی اهل ولایت فقیه رأی قاطع داده بودند. ضمن آنکه با غرور و سربلندی موج موج انسانهای زیبا را که شمع به دست در میدان محسنی در فردای فاجعه با مردم آمریکا همدردی میکردند (آن هم در زمانی که نیمی از جهان عرب و اسلام در شادی شیطانهای القاعده و طالبان شریک شده بودند) به آمریکائیها نشان میدادم و یادآور میشدم که فضای ایران از عشق و مهر و آزاداندیشی سرشار است. اما در بیغوله قدرت، هستند کسانی از تیره باقر ذوالقدر و حاج مرتضی و احمد آقای وحید که حالا عرش را از شادی سیر میکنند. اینها همانها هستند که در پایگاه هوائی سپاه در مشهد، بعضی از تروریستهای جوان 11 سپتامبر را میزبان شدند و آموزش دادند. 8 سال بعد در نیویورک پرونده 11 سپتامبر از نو گشوده شده است. حالا اعترافات خالد شیخ را دارند و گفتههای تنی از تروریستهای زندانی در گوانتانامو را، حقیقت زیر پرده نمیماند و سرانجام روسیاهی برای ذغالهای ذوب شده در ولایت سیدعلی خواهد ماند.
شنبه 13 تا دوشنبه 14 سپتامبر
آنشب در تهران چه گذشت؟
ساعت 9 شب سهشنبه بود که محسن تلفن زد. دوستی از نزدیکان میرحسین موسوی خبر داده بود که امشب قرار است موسوی و کروبی را بگیرند. در واقع از آغاز هفته با دنبال کردن مسیر رویدادها میشد فهمید که لغو مراسم احیا در مزار خمینی، جلوگیری از برگذاری وسیع یادروز درگذشت آیتالله طالقانی (و خصوصی کردن مجلس در مسجد هدایت با هدایت مهدی دوست دیر و دور سالهای نوجوانی و فرزند همدل و همراه پدر طالقانی و در خانه خانم اعظم طالقانی دختر آن مرحوم) منع برگذاری سالانه شهادت آیتالله قدوسی، ربودن چند ساعته فرزند آقای کرّوبی و سپس دستگیری دکتر علیرضا بهشتی و مرتضی الویری و... همگی نشانه تصمیم رژیم برای تنگتر کردن هر چه بیشتر حصار گرد رهبران جنبش سبز و جلوگیری از بهراه افتادن موج تظاهرات در روز قدس بود.
میدانستیم که دوشنبه شب جلسه نیمبند شورایعالی امنیت ملی بدون حضور حسن روحانی، که هنوز یکی از دو نماینده سیدعلی آقا در شوراست، به ریاست تحفه آرادان تشکیل شده است. جلسهای که در آن یک دستور کار وجود داشته به همراه چراغ سبزی از ارباب فقیه مبنی بر اینکه دستگیری رئوس فتنه از جانب مقام معظم رهبری بلامانع اعلام شده است. قرار میگذاریم با دو محسن (مخملباف و سازگارا) که همان موقع اطلاعیهای بیرون دهیم. دوازده و نیم شب اطلاعیه منتشر میشود. بازتاب وسیعی دارد، خدا پدر خالق فیس بوک و الباقی چهارراههای ارتباطی را بیامرزد. از شش صبح تلفنها شروع میشود و تا ساعت 9 صبح دهها خبرگزاری و رادیو تلویزیون خارجی خبر را پخش کردهاند. در اطلاعیه اشاره شده با دستگیری کروبی و موسوی و خاتمی، مردم به خیابانها خواهند آمد و رهبری جنبش نیز به خارج منتقل خواهد شد. البته آنها که خرده شیشه دارند این قسمت را با تعبیر و تفسیرهای حیرتآور پیگیر میشوند حال آنکه قصد ما یادآوری این نکته بود که جنبش با زندانی شدن رهبران شناخته شدهاش پایان نمیگیرد و کسانی هستند که با توصیه رهبران جنبش در داخل، از چند هفته پیش به خارج آمدهاند تا دست در دست هموطنان مبارزشان در خارج کشور، جنبش را تا مرحله پیروزی راهبر شوند.
روز چهارشنبه خبردار میشویم که در جلسه هیأت وزیران، احمدینژاد توصیه سعید جلیلی و منوچهر متکی را مبنی بر اینکه دستگیری سه چهره شاخص جنبش را به بعد از سفرش به نیویورک موکول کند چون این مسأله میتواند امیدها به گفتگو با شیطان بزرگ را به هم بریزد، پذیرفته است. با اینهمه درز کردن آنچه در دیدار حسن روحانی و همکارانش در مرکز پژوهشهای استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت با هاشمی رفسنجانی گذشته، تاکید مجددی است بر اینکه سید علی آقا دستور بازداشت حداقل موسوی و کروبی را صادر کرده است.
در این دیدار چند ساعته رفسنجانی به تفصیل درباره خطاهای اقای خامنهای سخن میگوید و اینکه مقام معظم رهبری اصلاً گوشش بدهکار حرف منطقی نیست. رفسنجانی شرح میدهد که چگونه قبل از انتخابات در یک نشست خانوادگی به خامنهای هشدار داده است یا شعله امید مردم را برای داشتن یک انتخابات نیمه آزاد بالا نبرید و یا اگر چنین امری هدف شماست مواظب باشید تقلب نشود چون این آتش دودمان شما و ما را به باد خواهد داد. بعد به نامههایش اشاره میکند که پاسخش آن بیمهریها در نماز جمعه 29 خرداد بود که بوزینه احمدینژاد را فراتر از من قرار داد. و دست تطاول به سوی خانواده من گشود. هاشمی رفسنجانی سپس یادآور میشود که کار از دست خامنهای در رفته است. گندکاریهای مجتبی پسرش باعث شده هر دوی اینها در چنگ باند احمدینژاد بیفتند. بعد هم به آخرین دیدارش با خامنهای اشاره میکند که در آن نسبت به هر گونه تعرضی به کروبی و موسوی و خاتمی هشدار داده و گفته است خود را با کروبی در نیندازید، او پایگاه سفت و سختی در قم دارد و میتواند اسباب دردسر و بیحرمتی به شما شود، موسوی نیز حمایت مردمی دارد و خاتمی حمایت بینالمللی، در عین حال اگر اینها را گرفتید لابد فردا نوبت من و فرزندانم است کارتان را راحت میکنم به محض دستگیری اینها من از تمام مسؤولیتهایم کنارهگیری خواهم کرد. آقای خامنهای حرفها را شنیده بوده و بدون پاسخی به بهانه اینکه باید بخوابد خداحافظی میکند و میرود.
گزارش جلسه هاشمی رفسنجانی با روحانی و همکارانش، در عین حال از یأس مطلق هاشمی خبر میداد و اینکه او معتقد است رژیم سرنگون خواهد شد و آنچه در سال 57 رخ داد این بار با سرعت بیشتری رخ میدهد و جوی خون در کشور به راه خواهد افتاد.
در گیر و دار این خبرها هستیم که نامه درخشان عبدالکریم سروش منتشر میشود. جنبههای ادبی و زیبائیهای کلامی نامه یکطرف، نکاتی که سروش در نامه روی آن انگشت گذاشته یک طرف. عمده این نکات از این قرار است:
ـ رژیم اعتبار و جایگاه خود را از دست داده و رفتنی است.
ـ اقرار سیدعلی آقا به بیحرمت و اعتبار شدن رژیم، دستاورد بزرگ جنبش است و نباید آن را دست کم گرفت.
ـ آنچه به عنوان اسلام ناب امروز در کشور حاکم است بیشرمانهترین و شنیعترین نوع حکومت است و جهان نباید مجال دهد این حکومت جهل و جور و فساد ادامه یابد.
ـ استاد سرشناس فلسفه و علم ادیان و کلام، با سعه صدر از پروردگار و مردم پوزش میخواهد از اینکه مبادا به عمد و یا سهو خدمتی به رژیم کرده باشد و یا در مستحکم کردن پایههای این نظام جائر سهمی نصیب برده باشد. راستی از جمع مسؤولان چند تن را مثل سروشی که هیچگاه کار اجرائی هم به معنای واقعی آن نداشته داریم که حاضر به پوزشخواهی نزد پروردگار و خلق خدا باشند؟
ـ سروش تکلیف سیدعلی آقا را روشن میکند که داماد ناقصالعقل فاسد و فاجر و جائر را به حجله قدرت خانم برده و با عروس خانم دست به دست داده است و بعد آبرو و اعتبار خود و نظامش را به عنوان کابین پشت قباله آنها کرده است. سروش در حالی که در چشمی اشک دارد و برای ندا و سهراب و محسن و... و همه آنها که در محبس ولی فقیه مورد تجاوز قرار گرفتهاند میگرید، در چشم دیگر به فلاکت و درماندگی سیدعلی آقا میخندد و از مبارک روزی میگوید که بساط سلطانی برچیده شود. به سروش به خاطر این نامه به یادماندنی از صمیم دل درود میفرستم.
September 21, 2009 05:46 AM