... که صد بت باشدش در آستینی
سه شنبه 22 تا جمعه 25 سپتامبر
آقای ستایشگر، از همان روزهای کودکی که او را با پدرم میدیدم، راز و رمزی در نگاه و هیأت خود داشت که وقتی با مولانا آشنا شدم، و شمس را شناختم (به خصوص پس از غرق شدنم در کتاب دکتر صاحبالزمانی که چقدر دلش میخواست منهم به جمع عاشقان اسپرانتو اضافه شوم اما چنانم مفتون شمس کرده بود که عشق دیگری را پذیرا نبودم) میرزا حبیب ستایشگر را نمادی از شمس دیدم که پدر سخت دلبستهاش بود. پدرم سردفتر بود یعنی از ساعت 9 صبح که به محضر میرفت تا 9 شب ـ و البته چهار ساعت یک تا پنج بعد از ظهر که به خانه میآمد ـ با عدد و رقم و وکالت و بیع وشری سر و کار داشت اما جان و جهانش شعر بود و عشق و عرفان و البته مذهبی که در قطره قطره خونش حضور داشت.
به واژه زهرا میگریست و نام حسین به لرزهاش میانداخت. و همو وقتی با ستایشگر مینشست گاه با حضرت مهدی قوامزاده، مرحوم عبادی داماد خاندان صدر، آقا مرتضی جزایری (خان دائی دوست عزیزم محسن خاتمی) درویش شکری در مولودی مولاعلی در خانه آقای کمدار زرتشتی، شیدائی سرگشته بود که به تلنگری دریای اشک میشد. پدرم دوستان بسیار داشت اما برای جمعی جایگاه ویژهای قائل بود. از دوستانش کسانی بودند که به ارث از پدر به دوستی برده بود. دکتر مظفری، دکتر حشمت، دکتر میرعلائی، دکتر حجازی، خالصیزاده، حاج حسن آقا قمی و... کسانی که هم عهد و هم صحبت ایام مدرسه و شباب و دانشگاه بودند، حسنعلی خان صارم کلالی، استاد و سرور بزرگوارم دکتر احمد مهدوی دامغانی، مرحوم سید عبدالهادی آقایان سردفتر 47 و بعدها نماینده مجلس، مرحوم دکتر سید محسن بهبهانی آن خطیب نازنین که به گلوله اوباش صادق خلخالی بر نماز صبح پرپرشد. و لابد بعضی از شما خوانندگان من چون خود من، پیوند ازدواجتان با آوای خطبه عقد او، ممهور شد... حاج حبیب، دو دانگی صدا داشت که وقتی به مهدی فرزند هنرمندش شاعر و موسیقیدان امروزین رسید به شش دانگ تعالی یافت. در مجلس آنها بسیار انسانها را دیدم. از فرزند میرزا علی اصغرخان امینالسلطان تا امیرالشعرا، امیری فیروزکوهی که آشنائی پدر با او از طریق استاد مهدوی دامغانی و دوران جوانی و دفتریاری آغاز شده بود. اینهمه را نوشتم به اطناب برای رسیدن به تصویرهائی از مردی که امروز نگین سلیمانی بر انگشت دارد و چنان نادر که در مهرش آمده بود «هست سلطان بر سلاطین جهان / شاه شاهان نادر صاحبقران،» اگر میتوانست میگفت؛ «من علی هستم امام تاجدار / هم مه و خورشید از من وامدار».
هم خواستم یادی از پدر کرده باشم که انگار دیروزش از دست دادهام و هم نگاهی به مقوله حیرتآور صیروره معکوس که پیش از این نیز یکی دو بار به آن اشاره کردهام. عصر تابستانی را مجسم کنید در اتاقی پنجدری، جائی که از پنجرهاش عطر برگ و شمیران در جان میریزد، حاج میرزا حبیب جانشین به حق ذوالریاستین که نان از عرق جبین و کدیمین میخورد آن هم با فرش فروشی بزرگش در چهارراه امیراکرم، دو دانگ میخواند «دل بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من...» میگویم در دل، که لابد مجلس مولانا نیز چنین بوده، یاران و احباب گرد پیر قونیه حلقه میزدهاند، شاید انوار «شمس» نیز ساطع بوده و از چلبیها یکی خنیاگر مجلس عشق... در میزنند. سید، سبک و باریک به درون میخزد، خسته است اما نیم ساعتی بعد، خود ساخته است و جان از خستگی پرداخته، لابد اگر درویش شکری دفی در دست داشت، سید الان چرخ زنان در مجلس عشق فریاد میزد؛ «چون دایره ما، ز پوست پوشان توئیم / در دایره حلقه به گوشان توئیم. / گر بنوازی ز دل خروشان توئیم / ور ننوازی ز جان خموشان توئیم». در اینجا نه خبری از خمینی است و نه جائی برای محمد تقی مصباح یزدی، اگر خبر دهند فردی به نام احمد جنتی آمده است تا اظهار ادب کند، سید بدون شک انبر را برمیداشت و جلوی در میرفت و با آن محکم میکوبید توی ملاج آن فرد.
استاد بهاری کمانچه میکشید و سید در پنجههای او آوای فرشتگان را یافته بود و اگر میگفتند سیدنا آیا حاضری بوزینهای به نام تحفه آرادان مشرف شود و پایت ببوسد و رختکت شوید کند شانه سرت، وقت خواب آید بمالد پایکت یا بروبد جایتک، فریاد میزد این تحفه بیمار را به سطل زباله بیندازید. همه عشق بود و شور، همه سادگی بود و سرور... عصر پنجشنبهای تابستانی بود، در خانهای که تا تجریش یک سنگ انداز بیشتر فاصله نداشت سید آمده بود قبراق و سرحال، چند روزی توقیف انگار به او ساخته بود. پدر عتابآمیز گفته بود، حیف است جوانیت و صدایت، اگر خاکستر نشین شود. و زردی در حلقه چشمانت بریزد همه خواهند دانست که پای چراغ استاد دراز کشیدهای و نی دود را بلعیدهای. به همان گرز کوکنار زده بسنده کن! و سید پاسخ داده بود گرز رستمانی افاقه نمیکند. سید آن روز به بانگ مثنوی حاج میرزا حبیب به هق هق افتاده بود و غریبانه نالیده بود: نه در غربت دلم شاد و نه روئی در وطن دارم.
2 ـ تصویر دوم باغ آقای نجاتی است و میهمان عزیزی که از لبنان آمده بود. آقای نجاتی فرزند مرحوم حاج آقا حسین طباطبائی قمی و برادر مرحوم حاج آقا حسن و حاج آقا باقر و حاج آقا یحیی و... بود. سردفتر اسناد رسمی مثل پدر و آن روز در باغ او میهمانی بزرگی برپا بود که دائی جان از لبنان آمده بود. آقا موسی صدر، مردی که وقتی میآمد همه در جذبه صدا و قامت و چهره مهربان و یگانه او محو میشدند. مرحوم عبادی دائی همسرش را آواز داد که آقا، امروز از شاگردان حاج آقا حسن گرامی یکی اینجاست که به خیر مقدم شما قطعهای دارد. امام موسی اشاره کرد و سید عمامه بر زمین گذاشت و سوز جگر سر داد با توسلی به درگاه حضرت حافظ. بعد هم زبان به شکوه گشود و میهمان از لبنان رسیده را آواز داد که آقا، حوزه از مثل شما خالی است، راستی چرا در سال چند ماهی را در وطن نمیگذرانید؟ اینها حوزه را بدل به خرافتگاه کردهاند. بیائید و نامهای به نجف بفرستید که آقای خ بدجوری شلوغ کرده و سر در پی انقلاب گذاشته، آن هم در این عهد و روزگار که هیچ زمینهای برای یک حرکت و خیزش عمومی وجود ندارد. سید آن روز یک نفس خواند. و وقتی امام موسی پرسید سیدنا، آیا از مرضیه چیزی به یاد داری؟ ـ و مرضیه با آوایش جان و جهان آقا موسی بود ـ سید بدون گفتن کلامی، شعر بیژن ترقی را خوانده بود که «مرضیه بانو»، همراه ویلون یاحقی با آن کرشمه آهنگین پیش از اینها در دلها جاری کرده بود: «به رهی دیدم برگ خزان / پژمرده ز بیداد زمان/ کز شاخه جدا بود...»
3 ـ سید روی منبر است و در باب صلح امام حسن سخن میگوید (این خطابهها بعداً به صورت کتاب در اختیار علاقمندان قرار گرفت. آن همه شور و سرور در کلام سید جان گرفته بود در نگاه او جایگاه امام حسین و برادر مهترش حسن یگانه بود به همین دلیل نیز بعد از منبر به جوانانی که سرشار از سؤال در حلقهاش میگرفتند نصیحت میکرد، عزیزانم حتماً درستان را بخوانید و از مکتب حسن تقیه و خویشتنداری را بیاموزید. سید در مقابل جوانان متدین و مشتاق آموختن همیشه کم میآورد. آنها میپرسیدند و سید در حالی پرجذبه پاسخ میداد و گاه این مجلس از خود جلسه نطق و خطابه طولانیتر میشد.
3 ـ سید از ایرانشهر بازگشته است تکیده و لرزان، رنگ به چهره ندارد. باز هم مجلس انس است و او از دردها و غربتش میگوید. اینکه هیچیک از دوستانش به یادش نبودهاند به جز... که سرزده به سراغش رفته بود با هدیهای که ساعتی بعد همه دردها را از وجودش پاک کرده بود.
چراغ بهاری را که دید دراز کشید. خود را ساخت و بعد زیر آواز زد. کمانچه ناله کرد و سید میخواند «بر تربت حافظ بنشستم غمناک / یک عالم عشق خفته دیدم در خاک...» اگر کسی در میزد و میگفت هم اکنون سید روحالله مصطفوی از نجف رسیده و سراغت را گرفته است حتماً میگفت حوصلهاش را ندارم و مگر ممکن است حضرت عشق را رها کنم و به سراغ آقای خمینی بروم که یک ذره عشق و عاطفه در وجودش نیست...
(روز سوم ورود آقای خمینی از پاریس، توی مدرسه علوی سید روی پلههای ورودی مدرسه علوی نشسته و پیپ دود میکند. با دست فضلالله محلاتی را نشان میدهد که به دنبال ربانی شیرازی این طرف و آن طرف میدوند، نگاهشان کن، قدرت چنان اشتهایشان را تحریک کرده که معرفت و دوستی از یاد بردهاند و به امید برخورداری از نعمت و دولت کفش آقای خمینی را لیس میزنند. پک محکمی به پیپ میزند: «واقعاً این توتونهای کاپیتان بلاک چیز خوبی است. عطر و طعمش را خیلی دوست دارم.»
4 ـ مرحوم عبادی نخستین بار روایت کرد و بعد استاد بهاری در آخرین سفرش به لندن، آن شب که در خدمت او و موسوی فرزند حضرت استاد بودیم به تفصیلش بازگفت. «روزی نامهای از دفتر سید که رئیس جمهوری بود آمد و برای چند روز بعد ما را به حضور در دفتر ریاست جمهوری دعوت کرد. با هر زحمتی بود رفتیم، بزرگان موسیقی همه بودند. ساعت 11 صبح ما را به دفتر سید بردند. برخاست و به استقبال آمد، بهاری را در آغوش گرفت چنانکه گمشدهای را، بعد هم سندی را به یکایک ما داد که در آن برابری اعتبار هنری ما با دکترا اعلام شده بود و اینکه میتوانیم از مزایای دکترا برخوردار شویم.» مرحوم سرلشگر قاسم علی ظهیرنژاد نیز نقل کرده بود که سید در صحبت با افسران قدیمی ارتش همه گاه رعایت ادب را میکند و به ارتشیها احترام بسیار میگذارد و در همه درگیریها بین ارتشیها و سپاه جانب ارتشیها را میگیرد.
اینهمه گفتم تا تصویرهائی نیز از امروز عرضه کنم.
ـ سید وارد دکان مصباح یزدی میشود، شیخ محمد تقی مصباح معروف به أفسد الفاسدین روی پایش میافتد و خاک کفشش را توتیای چشم میکند.
ـ آقای روحالامینی اشکریزان مصائبی را که بر فرزندش محسن در کهریزک وارد شده و سپس حدیث تلخ قتل او را باز میگوید. سید گوش میدهد بی هیچ احساسی، بعد هم روحالامینی را نصیحت میکند مبادا با حرفهایش به نظام لطمهای وارد کند و آلت دست ضد انقلاب و رادیوهای بیگانه شود. پدر دلشکسته دفتر رهبری را ترک میگوید و زیر لب زمزمه میکند وای بر تو پسر میرزا جواد تبریزی، قدرت خانم چه بلائی بر سرت آورد.
ـ محمدی گلپایگانی بنا به درخواست سید گزارشی تهیه کرده است در باب سخنان کرّوبی و موضوع تجاوز به زندانیان در کهریزک. گزارش تأکید میکند که تجاوزاتی صورت گرفته است. شب نیز سید میهمان بُشری دختر محبوبش است. در آنجا تلویزیون روشن است لابد کانال بی.بی.سی یا صدای آمریکا را میدیدهاند. مصاحبهای از ابراهیم شریفی پخش میشود. دانشجوی کامپیوتر که در زندان مورد تجاوز قرار گرفته و یک بند میگوید چرا؟ چرا من؟ بعد تاکید میکند اگر این اتفاق برایش نیفتاده بود شش ماه دیگر پس از خاتمه دوره زبان ایتالیائی که در کلاس ویژه سفارت ایتالیا هفتهای دو روز پس از دانشکده، میگذراند میتوانست بهطور قانونی به ایتالیا برود و از فرهنگ و ادب آن کشور خوشهچینی کند، بعد هم به وطنش باز گردد و آستین خدمت به هموطنانش بالا زند. اما حالا مجبور به ترک وطن به صورت محرمانه شده و فقط آرزو دارد مقام معظم رهبری به او پاسخ دهد چرا؟ سید انگار پاسخ خود را یافته است. مدتهاست جنایات را با این پاسخها توجیه میکند... دیدید گفتم خارجیها پشت این فتنه هستند. این پسره به سفارت ایتالیا میرفته و همانجا به خدمت استکبار درآمده و این حرفها را آنها یادش دادهاند. سید اعتنائی به چهره درهم شکسته و چشمان گریان ابراهیم ندارد...
صیروره معکوس کامل شده است و من پیش خود حاضران مجالس آن روزها را مجسم میکنم. راستی واکنش آنها با دیدن احوالات امروز سیدعلی بن جواد حسینی تبریزی ملقب به خامنهای چه بود؟
شنبه 26 تا دوشنبه 28 سپتامبر
کمتر هموطن یهودی دیدهام که عشق به ایران در جوهره وجودش راه نداشته باشد. در لسآنجلس همین هموطنان بودند که موسیقی پاپ ما را بعد از انقلاب حفظ کردند و استمرار آن به برکت سرمایه گذاریها و میهمانیهای آنها ممکن شد. حضور آنها در اعیاد و مراسم ملی ایرانیان همه گاه چشم گیر و روح نواز بوده است. در همین لندن خانم منظم برای همه ما نمادی از آزاد زن مبارز ایرانی است که سر در گرو عهد با موسی کلیم الله دارد و دلش سرشار از عشق به وطنی است که در آن چشم به جهان گشوده و تا لحظه بدرود با خانه پدری با همه توان در خدمت هموطنانش بوده است. در طول تاریخ ما نیز کلیمیها چنانکه مسیحیان و زرتشتیها همه گاه علاوه بر آن که شهروندانی فداکار و عاشق ایران بودهاند هیچگاه باورها و اعتقادات مذهبی خود را فراتر از ملیت خود قرار ندادهاند. آنهائی که به اسرائیل سفر کردهاند به دفعات برایم گفته اند یهودیان ایرانی همه گاه هویت و زبان و فرهنگ خود را حفظ کرده و به فرزندان خویش نیز منتقل کردهاند.
اینها را گفتم تا به مقولهای بسیار مهم برسم که دوست محقق و پژوهشگر ادبیات و فلسفه ام مهدی استعدادی شاد در باب آن تحقیق ارزندهای کرده است. به موجب تحقیقات مهدی، در دوران صفویه شماری از خانوادههای یهودی از روی ترس و یا مصلحت جوئی اسلام آورده و شیعه شدهاند و اغلب شهرت موسوی را در دنباله نام خانوادگی خود دارند (بعدها با رسمیت یافتن نام فامیلی موسوی پیشوند شهرت بعضیشان شد) در زمان قاجاریه نیز به خصوص در دورانی که برای یهودیان لباس و ردای متفاوت مقرر شد بعضی از فقرای یهودی مسلمان شدند تا از برکات تازه مسلمان شدن برخوردار شوند. یک نمونه بارز این خانوادهها که نه یهودیاند و نه مسلمان، اما در ظاهر خود را حامل رسالت انبیاء و رایت ائمه شیعه قلمداد میکنند خانواده حاج حبیبالله عسکراولادی تازه مسلمان است. دکتر مهدی خزعلی، خانواده احمدینژاد را از این دست تازه مسلمانها میداند. تغییر مذهب اگر از روی اختیار و آگاهی توسط فرد باشد نه تنها اشکالی ندارد بلکه ایمان وراثتی و تعبدی را که از پدر به فرزندان منتقل میشود به ایمان انتخابی و عقلانی بدل میکند. اما اگر زیر شمشیر مذهب فاتح و یا برای دستیابی به قدرت و امتیازات مادی و معنوی (و اخیراً پناهندگی) آدمها مذهب عوض کنند آن وقت نه حرمتی برای مذهب اجدادی قائل میشوند و نه مذهب جدید جائی در قلب آنها دارد.
اخیراً کسی که در باب خاندان اردشیر آملی ملقب به لاریجانی تحقیق کرده به حقیقتی دست پیدا کرده که میگفت به زودی در اثر تحقیقیاش پیرامون تازه مسلمانان منتشر خواهد کرد. بر پایه این تحقیق، اردشیر آملیها نوادگان فردی به نام میرزا هاشم پسر موسای عطار هستند که در زمان ناصرالدین شاه قاجار از دیانت اجدادی خود یعنی یهود دست کشیده و بابی میشود. بعد از قتل عام بابیها، میرزا هاشم از مازندران گریخته و به خراسان میرود و در آنجا ادعای سیادت و مسلمانی میکند و مدتها عمامه سیاه میگذاشته اما پس از مرگش فرزندان او بدون آشکار ساختن مذهبش به دیار خود بازگشته و به زراعت مشغول میشوند.
تصویر علی و صادق و محمدجواد اردشیر آملی لاریجانی را پیش نظر آورید. آیا بارقهای از ایمان و اعتقاد در چهرهشان میبینید؟ اصلاً کاری به مذهبشان ندارم. آیا اصولاً این سه برادر میتوانند به خدا اعتقاد داشته باشند؟ و یا ایمان به یکی از پیامبران در قلبشان راه یافته باشد؟
مصباح یزدی نیز از جمله تازه مسلمانهاست، معمولاً فردی که از سر اعتقاد به مذهبی میگرود از پیروان کهن این مذهب متعصبتر میشود که معمولاً صف اول مؤمنان را افراد متعصب تشکیل میدهند اما اگر کسی با فریبکاری ادعای دینداری کند، میشود حاج حبیب مؤتلفه، یا علی و محمد جواد و صادق لاریجانی که این هر سه دروغ میگویند، به شرافت و انسانیت پشت پا زدهند، نه خدا را میشناسند و نه پیامبرش را، اهل بیت برای آنها وسیله کسب رزق و مقامند، و شگفتا که سید علی آقای رهبر درحلقه تازه مسلمانان احساس امنیت بیشتری میکند.
October 2, 2009 09:09 PM