یکهفته با خبر
... دیو چو بیرون رود فرشته درآید
سهشنبه 29 سپتامبر تا جمعه 2 اکتبر
از فردای کودتا بسیار بار با این سؤال مواجه شدهام که اگر سیدعلی آقا خطای بزرگ (بخوانید جنایت) عمرش را مرتکب نشده بود و اجازه میداد انتخابات با شور و امیدی که در کشور و در میان ایرانیان دور از خانه پدری ایجاد کرده بود بدون دخالت حکومت، خاتمه یابد و نتیجه واقعی آن که همانا پیروزی مهندس میرحسین موسوی بود، اعلام شود، امروز کشور در چه وضعی قرار داشت و آیا آقای موسوی میتوانست کاری را که محمد خاتمی دوازده سال پیش به علت توطئههای ولی فقیه و مافیای سپاه و امنیت خانه مبارکه و آخوندهای دربار نایب امام زمان نتوانست صورت دهد، در اصلاح نظام و ضمانت برخورداری مردم از حاکمیت ملی، آزادی، عدالت اجتماعی، پیشرفت اقتصادی و فرهنگی، این بار با پشتوانه حمایت مردمی، محقق سازد؟
از من پرسیده و میپرسند، آیا میتوان به آقای موسوی که مرتب تمسّک به جمهوری اسلامی نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر میکند و قانون اساسی را به رخ مردم میکشد، اعتماد کرد؟ اجازه بدهید قبل از پاسخ دادن، حالا که بحث از فرضیات است من نیز این سؤال را مطرح کنم که راستی اگر آن مقاله کذائی احمد رشیدی مطلق (که از قضا 90 درصد مطالب آن درست بود و ده درصد نیز مطالبی سبک و توهین آمیز در آن مشاهده میشد) با اصرار دربار شاهنشاهی در اطلاعات و کیهان به چاپ نمیرسید آیا انقلاب رخ میداد؟ و باز اگر به جای دکتر آموزگار، دکتر امینی (نه حتی زنده یادان دکتر صدیقی و دکتر بختیار) به نخستوزیری منصوب شده بود، نمیشد جلوی انقلابی راکه هیچ ضرورتی نداشت گرفت، و کشور را در مسیر اصلاحاتی اساسی انداخت و انتخاباتی آزاد برگذار کرد و آن نیروی عظیمی را که در جهت نفی و تخریب بسیج شده بود، در راه رسیدن به آزادی، پیشرفت و توسعه و تحولات اجتماعی و فرهنگی و... راهبری کرد؟
این سؤال و سؤالات حاشیهای آن بیش از سه دهه من و بسیاری دیگر را مشغول داشته است. و همه گاه به یک نقطه میرسیم که تاریخ با اما و اگر نوشته نمیشود. چنانکه اگر بیماری شاه در سال 52/53 عود کرده بود و یا به بعد از سال 60 افتاده بود، بدون شک سرنوشت دیگری در انتظار ما بود. آنان که در مرکز تصمیمگیری نشستهاند با یک خطا، یک تصمیمگیری نابجا و دیر و زود، نه فقط سرنوشت خود، بلکه سرنوشت ملتی را در مسیری میاندازند که هزینهاش را گاه چندین نسل پرداخته و یا میپردازند. حال برگردیم به سؤالی که بارها از من پرسیدهاید و آخرین بار یکشنبه شب در برنامه «دو روز اول» صدای آمریکا که دوست و همکارم بیژن فرهودی مجری آن است، بینندهای عنوان کرد.
تا شامگاه انتخابات اخیر، خانه پدری در شور و هیجانی که از سال 57 به این سو بیسابقه بود، به سوی بامدادانی چشم دوخته بود که در آن شادمانی ملی در پیوند با شور و هیجان قبل از انتخابات آغازگر فصلی نوین در تاریخ ما باشد. موسوی و کروبی به عنوان دو نماد تغییر چنان اعتباری یافته بودند که اکثریت ایرانیان پذیرفته بودند این دو، موسوی و کروبی دیروز نیستند. (و ما در تابستان 57 نه تنها حاضر نشدیم قول شریف امامی را مبنی بر اینکه من شریف امامی دیروز نیستم، بپذیریم بلکه عقبنشینیها و امتیاز دادنهای او نیز نتوانست ذرّهای در نگاه سیاه ما به حاکمیت تغییری ایجاد کند).
به فاصله چند ساعت آن همه شور و هیجان بدل به بهت و حیرت و سپس خشم و نفرت شد. سیدعلی آقا و تحفهاش محمود و همه آنهائی که در کودتا نقش اساسی داشتند باور نمیکردند بزرگترین تقلب انتخاباتی در ایران از زمان برگذاری نخستین انتخابات در صدر مشروطیت، بازتابی چنان داشته باشد که بقا و موجودیت نظام را زیر سؤال ببرد. آیا خامنهای حقاً قادر بود با دوراندیشی یک رهبر خردمند، مانع از تقلب و ابقای احمدینژاد به این قیمت شود؟ این کار یعنی انتخاب شدن موسوی و به رسمیت شناخته شدن رأی مردم، چه پیامدهائی در پی میداشت؟ آیا احترام به رأی مردم بیمه نامه رژیم برای چند سالی دیگر میشد و یا آنگونه که به آقای خامنهای قبولاندهاند تنها سلاح هستهای میتواند بقای رژیم را تضمین کند؟
بدون ذرهای تردید بر این باورم که جلوس موسوی بر کرسی ریاست جمهوری میتوانست در درجه اول جلوی هزینههای سنگینی را که ملت ما طی هفتههای اخیر جانی و مالی و معنوی، پرداخته است، بگیرد و در مقابل علاوه بر آنکه اعتبار و جایگاه ایران را در جامعه بینالمللی بالا میبرد، همبستگی ملی و پیوندهای داخل و خارج کشور را بین میلیونها ایرانی که در جریان مبارزات انتخاباتی با فروریختن دیوار جدائی ساخته و پرداختۀ جمهوری ولایت فقیه اندک اندک نماد غروربرانگیز خود را آشکار میکرد، به درجهای از استحکام برساند که دیگر خطکشیهای حسین بازجوها و امنیت خانه مبارکه و سرداران مافیای سپاه و ارکان نظام نتواند ذرهای شکاف در بستر آن بیندازد.
شاید این سؤال برای خیلی از ما، به ویژه آنها که جمهوری جهل و جور و فساد را یکسره نفی میکنیم و خواستار برچیده شدن این بساط و برپائی نظمی مردمسالار و سکولار هستیم، تصویری که از فرضیه پذیرش پیروزی موسوی توسط نایب امام زمان و حکومتش ارائه دادم، پیش آمده باشد که خُب، گیرم موسوی برنده میشد و کشور مرحلهای شبیه به دوران خاتمی را با تفاوتهای مختصری آغاز میکرد، تکلیف ما مخالفان با بودن سیدعلی آقا و ارگانهای ضدمردمی تابع او چه میشد؟ از فردا حسین بازجو مشغول سم پراکنی علیه موسوی و اصلاح طلبان و آزاداندیشان میشد، دستگاه قضائی رژیم همچنان به بیدادگری مشغول بود و جنتی و فلاحیان و حجازی و طائب و الباقی اهل بیت ظلم و جور و فساد در جایگاههایشان مستقر بودند. پرونده اتمی هم که دست آقا و نوکرانش بود، با این حساب چه چیز فرق میکرد؟
به اعتقاد من اگر سید علی آقا تسلیم رأی ملت میشد، اوضاع در کشور نه یک شبه اما به صورت مداوم و اساسی، تغییر میکرد. در درجه اول شاید دوسوم تبعیدیان و خود تبعیدیان این چهارساله حکومت تحفه آرادان به کشور باز میگشتند که در میانشان بسیاری از چهرههای سیاسی و فرهنگی و مطبوعاتی و هنری و دانشگاهی قرار دارند. بازگشت این جمع میتوانست در مرحله بعدی با بازگشت و یا دیدار مجموعه دیگری از تبعیدیهای خواسته یا ناخواسته، ابعاد گستردهتری پیدا کند. با توجه به تجربه 8 ساله خاتمی، این بار موسوی با 25 میلیون رأی و کروبی با 7 میلیون رأی، آن هم توسط هموطنانی که خیابانها را در تصرف داشتند، از همان ابتدا سرمایه عظیم مردمی را زمینهساز تغییرات و تحولات در بدنه نظام و مسیر سیاستهای کلان میکردند. موسوی در مقام رئیس جمهوری و کروبی در هیأت شیخ اصلاحات، راه را برای آنها که به دنبال دگرگونی بنیادین هستند میگشودند. (باز پرانتزی باز میکنم در سال 57 اگر یک آمارگیری دقیق و دور از ترس و وحشت از حکومت و ضدحکومتیها، در رابطه با خواستههایشان میشد بدون شک اکثریت مردم خواستار براندازی و زیر و رو شدن کشور نبودند. همین که امینی و صدیقی و بختیار میآمدند، مجلس زنده و حقاً ملی تشکیل میشد، روزنامهها میتوانستند با آزادی و بدون ترس، از حکومت انتقاد کنند و خواستها و مطالب مردم را مطرح کرده و بر اعمال و رفتار حاکمان نظارت دقیق داشته باشند، عدالت اجتماعی در جامعه برقرار میشد و در عرصه سیاست خارجی، سیاستی مبتنی بر مصالح ملی، احترام متقابل، عدم دخالت در امور دیگران و منع دیگران از دخالت در امور کشورمان، دنبال میشد، ساکنان خانه پدری آرام میگرفتند و با همه توان جهت سربلندی و پیشرفت وطن و اعتلای نام ایرانی تلاش میکردند).
برای رسیدن به دمکراسی در ابعاد ممکن و قابل تطبیق آن در سرزمینی استبدادزده با انوع مدعیانی که به جز نوک بینی خود جائی را نمیبینند، البته زمان و ممارست لازم است و دستیابی به مردمسالاری و حکومت سکولار مطیع قانون، مسألهای نیست که یکشبه قابل تحقق باشد. البته آقای بابک زهرائی که بعد از انقلاب از آمریکا به ایران آمده بود تا سوسیالیسم واقعی را پیاده کند، در آن مصاحبه و مباحثه غریبش با آقای بنیصدر مدعی شد یکشبه کار کشاورزی کشور را به سامان خواهد رساند. سرنوشت او درسی برای همه است، چند صباحی زندان و بعد معجزهای یکشبه را کنار گذاشتن و به دنبال کاسبی رفتن ایشان نشان داد که مبتلایان به تب تند در همه زمینهها چه زود به عرق مینشینند و اصلاً یادشان میرود که چه رویاهائی را کوتاه زمانی پس از انقلاب به جوانان رویازده فروختند و شمار زیادی از این خریداران بر سر باور خود جان باختند.
سی سال رژیمی با مصادره مذهب و اعتقادات یک ملت، با استفاده از هزاران مسجد، دهها کانال رادیو تلویزیون و روزنامه و حدیث و روایت صحیح و مجعول، میلیونها ایرانی را ولو از سر تظاهر در تله روایات ساخته و پرداخته دکانداران دین انداخته است (از سر تظاهر گفتم به این معنا که شاهدم بسیاری از آنها که از ظلم و جور و فساد اهل ولایت فقیه به خارج میگریزند، تا مدتها گرفتار قید و بندی هستند که رژیم بر عقل و خرد آنها حاکم کرده است. گاه از اینان پرسیدهام آیا اقعاً به جمکران میرفتی و نامه برای حضرت به چاه میانداختی؟ ضمن پاسخ مثبت دادن، البته طرف سعی میکند نگاه امروز خود را متفاوت از نگاه دیروزش به دین و دنیا و آخرت و... نشان دهد، اما وقتی در تلفنش به مادر و پدر و آشنا و دوستش میشنوم که از آنها میخواهد سلام او را به فلان امامزاده مجعول برسانند و نامهای را که با دورنگار میفرستد حتماً در چاه جمکران بیندازند آثار مخرب 30 سال کوفتن بر عقل و خردش را به خوبی مشاهده میکنم. چرا راه دور برویم؟ در همین لندن میشناسم آقایان و بانوان سخت مخالف جمهوری ولایت فقیه را که بسیار هم آلامد هستند و خرافات را هم نفی میکنند اما سفره حضرت عباس و حضرت رقیه میاندازند تا شبی که به کازینو میروند برنده بیرون آیند. همینها از رژیم بیزارند اما قیمه پلوی نذری مرکز اسلامی ولی فقیه را در شبهای عزاداری به هر قیمتی شده به دست میآورند تا با بلعیدن آن امراض آشکار و پنهانشان شفا یابد. رسیدن به دمکراسی و نظام سکولار با چنین تفکراتی البته کاری بسیار مشکل است.)
آنگونه که طی هفتههای اخیر در تماس با فعالان جنبش سبز و جوانانی که بیترس از عسس، از هر فرصتی برای اظهار بیزاری از رژیم استفاده میکنند، کاملاً دریافتهام که خواستهای مردم به مراتب فراتر از سقف مطالبات موسوی و کروبی و دیگر اصلاحطلبان است اما همین مردم به تجربه آموختهاند که برای برکندن فتنه، نخست باید ابزار دفع فتنه را به دست آورند، حزب و روزنامه داشته باشند، انجمن و اتحادیه درست کنند و در اداره جنبش چنان کنند که روز به روز بُنیه استبداد را ضعیفتر و میل مقابله با مردم را در نیروهای نظامی و امنیتی رژیم کمتر و کمتر کنند. با پیروزی موسوی ما تنها گامی به سوی تحول بنیادین بر میداشتیم اما کنترل سرعت دگرگونی اساسی دیگر در دست حاکمیت ولایتی نبود. نه موسوی اعتقادی به ولایت فقیه دارد و نه کروبی و نه آن میلیونها هموطنی که در داخل و خارج کشور جنبش سبز را به نهالی بارور تبدیل کردهاند. اگر به تقیه بگویند جمهوری اسلامی نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر و اینکه به قانون اساسی در کلیتش وفادارند، به تلویح گفتهاند و میگویند باید نظمی نوین را پی ریخت زیرا که این بساط ظلم و جور و فساد را امکان اصلاح نیست. به هر روی سی سال پیش نه قسم شریفامامی را باور کردیم که میگفت من شریفامامی دیروز نیستم، نه با بختیار همدل شدیم که آرزوهای بزرگی برای سرفرازی ما داشت، گله گوسفندی شدیم که نواده سید احمد کشمیری به جای بردنمان به سوی چشمه روشن آزادی و عدالت و معنویت، به گنداب استبداد و چاله هرز فریب و تزویر و تظاهر راهبرمان شد. اگر از چاپ مقاله احمد رشیدی مطلق تا راهپیمائی عید فطر یک سال و اندی طول کشید و بین نخستین تظاهرات بزرگ تا تظاهرات میلیونی تاسوعا و عاشورا و روز بازگشت خمینی چند ماهی فاصله بود، این بار از لحظه اعلام تقلب آشکار تا تظاهرات سه میلیونی یکهفته فاصله بود و از آن تاریخ تا امروز دهها راهپیمائی و تظاهرات داشتهایم که روز قدس فقط به اعتراف سردار قاسمی، دو میلیون سبزپوش در خیابانها بودند. در پیش روی اگر با همبستگی و فارغ از نقزدنهای همیشگی پیش برویم، چشمانداز جامعهای آزاد و سرفراز، چندان دور نخواهد بود. حالا وقت آن نیست که گریبان موسوی را بگیریم که در دهه 60 چرا بر جنایات ولی فقیه و نوکرانش سکوت کردی و منتظری نشدی، روزی روزگاری نه چندان دور ما هم کمیته حقیقتیابی خواهیم داشت که در برابر آن نه فقط موسوی و کرّوبی بلکه آنهائی که اعدام رجال و نظامیان دوران پیش از انقلاب را با شادمانی استقبال کردند و خواستار اعدامهای بیشتری شدند نیز حاضر شوند.
شنبه 3 تا دوشنبه 5 اکتبر
گدائی مشروعیت از واشنگتن
اطوار و گفتار تحفه آرادان و همکارانش طی دو هفته اخیر در برابر دولت آمریکا، حقاً جای تأمل و بحث دارد.
تا دیروز تصور میکردند سوارکارند، برگههای برنده عراق و افغانستان و یمن و لبنان و فلسطین را در دست دارند، و در ایران کسی جرأت ندارد در برابر رأی مبارکشان حتی زیر لبی حرفی بزند، فرقی بین اوباما و جورج بوش قائل نبودند و مدعی میشدند که ابرقدرتند و بهزودی سایهشان بر سر آمریکا نیز سنگینی خواهد کرد.
(700 میلیون دلار به چاوز دادند و جزیرهای را خریدند که سپاه در آنجا واحدهای کوماندو و پایگاههای موشکی برای فتح آمریکا دایر کند).
بر اثر سیلی که مردم اما بعد از کودتا در گوششان زدند و بیاعتباری و عدم مشروعیتشان را بر سر کوی و برزن و بازار جار زدند، موش شدند و مفلوک و سرشکسته دست تکدی برای کسب مشروعیت به سوی شیطان بزرگ دراز کردند. تحفه آرادان در نیویورک خود را به در و دیوار زد تا شاید کارمند دون پایهای از وزارت خارجه آمریکا یا سازمان سیا، با او صحبت کند. وقتی تیرش به سنگ خورد حاج منوچ وزیر خارجهاش را به واشنگتن فرستاد تا شاید حضور او در دفتر حفاظت منافع، مردم داخل را نسبت به همدلی و همراهی آمریکا با جنبش سبز، مأیوس سازد. این تیر هم به سنگ خورد، ناچار همه امید را به ناهارماهی سولانا بستند که طی آن سعیدخان جلیلی به حضور ویلیام برنز معاون خارجه ینگه دنیا بارعام یافت. به نوشته یک دیپلمات آمریکائی که در این ملاقات حاضر بود، برنز ضمن تاکید بر اصول سیاست کشورش در رابطه با پرونده اتمی ایران و اینکه جمهوری اسلامی باید دست از غنیسازی بردارد، انگشت روی مسأله حقوق بشر گذاشت و در این زمینه انتقادات تندی را خطاب به جلیلی عنوان کرد.
تا دیروز شیطان بزرگ امالخبائث بود حالا اما حسین بازجو با ذوقزدگی از گفتگوهای مستقیم نوکران ولی فقیه با مقامات آمریکائی میگوید.
برای مردمی که در جنبش بزرگ خود برای رسیدن به آزادی و دمکراسی، قربانیان بسیار دادهاند، مردمی که نوجوانانشان مورد تجاوز قرار گرفتهاند، دیدار احمدینژاد با خود اوباما هم اهمیتی ندارد. چون طی سه دهه یاد گرفتهاند خارجی همه گاه در اندیشه مصالح و منافع خود است و دستی به یاریاز دور دراز نخواهد شد بلکه نیروی همبستگی ملی و پایداری و مقاومت و امید آنها را به پیروزی میرساند.
در دیداری با یک مسؤول آمریکائی گفتم، سی سال رژیم مرگ بر آمریکا را محوریترین شعار خود کرده بود، در کمتر از سه هفته ما توانستیم با شرح جنایات روسها در ایران و همدلی و کمک و حمایتشان از تحفه آرادان و ستاد کودتا، شعار محوری مردم را به مرگ بر روسیه تبدیل کنیم. بترسید از روزی که مردم این بار از ته دل و بدون فرمانگیری از جارچیهای ولی فقیه مرگ بر آمریکا بگویند.
دستهای خونین کودتاچیان را فشردن، انجامی جز این نخواهد داشت. از خشم ملت ایران بترسید.
October 9, 2009 09:17 PM