یکهفته با خبر
... جامه ای در نیکنامی نیز می باید درید
سه شنبه 17 تا جمعه 2 نوامبر
پیشدرآمد: از راه دور آمده بود، خسته، شکسته با چشمهای سرخ که گوئی، هزار سال نخوابیده است. حتی جوانیش در پشت پردهای از درد، پنهان بود. از هشت تیر، روزی که بانگ لرزانش در گوش من نشست، تا لحظهای که خانه پدری را بدرود گفت و رفت، تنها سه ماه فاصله بود. در این سه ماه، با او گریسته بودم، با او امید فردا را، فردای سبز ایران را، قسمت کردم. هم سن و سال نیما فرزند آخرینم بود، اما انگار هر روز او، صد سال، هر ماه او عذاب و درد و جدائی بود. با لطف و مهر رفیقان کُرد، از پاوه تا سلیمانیه، بر موج ترس و مرگ، آمده بود و یک سینه درد را، با خود همراه داشت.
کاوه در روز خون و مرگ، خرداد شصت، به دنیا آمد، در پنج سالگی، معنای بمب و موشک عباس را وقتی تهران بیگناه می لرزید، با روح و جسم خود فهمید. در 7 سالگی، با این دعا، هر روز مدرسه آغاز میشد که از عمر من بکاه، بر عمر پیرمرد جماران اضافه کن. در مدرسه معنای صدق و کذب و ریا را هر روز، تجربه میکرد. آقای شرعیات در درس باستانی اخلاق هر روز تاکید داشت، واجب دو گونه است، کفائی و آن واجبی که من فرض میکنم. یعنی که واجب است شماها، هر روز وقتی به خانه رفتید، اعمال مادر و پدر و آشنا و دوست را، در گوشه مغزتان حک کنید، و صبح وقتی به مدرسه میآئید فوراً به من بگوئید؛ آیا دیشب، بابا از شیشههای رنگی، چیزی درون لیوان ریخت و لاجرعه سرکشید؟ آیا مادر عزیز، با دوستان خود، پاسور میزند؟ آیا درون خانه سرشار عشقتان، آهنگهای طاغوتی گوش میکنید؟
کاوه وقتی به نوجوانی لبخند زد و در امتحان دانشگاه با نمرههای عالی قبول شد، با دوستان یکدلش آواز عاشقانه آزادی را سر داد. آن شب که گزمگان فقیه چونان سپاه بیگانه، در خوابگاهشان، کشتند و سوختند و گرفتند و یا علی گویان، از پشت بام فرو ریختند، مفهوم درد و نفرت و کینه در قلب نسلِ کاوه، ریشه دواند. با اینهمه، هرگز در عمر خود کینه نورزید. اما در هشت تیر، آن لحظهای که غفلت گزمه، امکان داد تا از راه دور ناله کند آقا به داد فرزندانت برس، کاوه و نسل او نفرت را، با روح و پوست خود تجربه کردند. بگذارید، او خود حکایتش را آنگونهای که مأمور انگلیسی را به اشک کشاند، بازگوید:
رنجنامه کاوه
آقا، درست وقتی که از شمال کریمخان با بچهها به سوی ولی عصر میرفتیم و در دستهایمان، امواج سبز گذر داشت حمله آغاز شد. شاید پنجاه تن یا چیزی همین حدود بودند. با چوب و گاز اشک آور، کُلت و مسلسل و چاقو، آنقدر وحشیانه کتک میزدند که بهرام و مجتبی با دختری به نام فلورا دانشجوی معماری همانجا بر کف خیابان بیهوش و منگ افتادند. ما را به گوشهای بردند آن سوی پل، و تازه کتک زدن در شکل تازهاش، آغاز شد.
آن لحظهای که با موبایل زنگ زدم، تازه ما را توی اتوبوس سپاه چپانده بودند. آقا، باور نمیکنی که چه وضعی داشتیم. سجاد فریاد میکشید و ما لبهای آماس کردهمان را لب میزدیم. ساعت حدود شش عصر بود وقتی رادان خودش رسید. اول سه چهار فحش غلیظ نثارمان کرد و بعد گفت این خواهر مادر... را ببرید کهریزک. آقا، باور کن تا آن روز ما اسم کهریزک را هم نشنیده بودیم. سجاد داد زد ما را کجا میبرید؟ سردار عبداللهی که همراه رادان بود گفت آنجا که هَتَکتان را پاره کنیم. سجاد بچه آخوند بود. گفتم هَتَک چیه؟ در صورت ورم کرده خونیاش، ماسیده خندهای پیدا شد: یعنی ماتحت مبارکتان! پشتم تیر کشید. در جلوی ما در یک مینیبوس چند دختر را با چشم بسته و دستبند به دست میبردند.
ماشین ما جائی ایستاد. بعد پنچ بسیجی بالا آمدند، همه وحشی، پیراهن سفید روی شلوار، دست یکیشان تسمه پلاستیکی بود و دو تا از آنها، مسلح بودند. به هرکدام از ما که میرسیدند، فحشی، لگدی یا یک سیلی محکم نصیبمان میشد. بعد دستهای ما را از پشت با تسمه بستند و از شال سبزمان، چشمبند ساختند و چشهمامان را بستند. ساعتی دیگر رفتیم و بعد اتوبوس متوقف شد، سر و صدای زیادی را شنیدیم. اول از همه جیغ دختران که معلوم شد دختران را هم اینجا آوردهاند. سجاد که کنارم بود گفت بلند شو کاوه، من پشت تو دوزانو مینشینم با دستهایت چشمبندم را کمی کنار بزن تا ببینم قرار است چه بلائی سرمان بیاید. با زحمت دستهای بستهام را فشردم و چشمبندش را پائین کشیدم. حالا سجاد چشم همه ما بود. حیوانی که بعداً فهمیدم اسمش سید کاظم است، همان که مجتبی خامنهای دستور آزادیش را به وسیله وحید داده بود و قضیه با آبروریزی فاش شده بود، توی اتوبوس آمد. دوباره سیل فحش خواهر و مادر، و دستور به ما که دنبال او پائین برویم. یکی از بچهها گفت با چشم بسته که شما را نمیبینیم، پاسخش فحش و یک سیلی پرصدا بود. سرانجام سید کاظم جلوی یک یک ما آمد و چشمبندها را کمی پائین کشید. همه سو تاریکی بود به جز سمت چپ اتوبوس که اشباحی فلزی از چند ساختمان به چشم میخورد. جمعاً 19 نفر بودیم. دخترها را برده بودند. ما را به صف کردند. همچنان با دستهای بسته، افسری بلندقد که درجه سرهنگی داشت و از سپاه بود جلو آمد. باز هم ناسزا و بعد مثل اینکه فرمان حمله داده باشد ناگهان سی چهل نفر سرباز نیروی انتظامی و چند لباس شخصی به جان ما افتادند. واقعاً وحشیانه میزدند، مشت، لگد، چوب، باطوم. دیگر حتی نفس فریاد زدن نداشتیم. حدود یک ربع کتک زدن طول کشید، افتان و خیزان و همچنان با دستهای بسته، ما را به اتاق آهنی بردند که بند الف بود. اتاقی که ده متر طول و 6 متر عرض داشت یعنی 60 متر مربع، و در این اتاق 107 نفر زندانی بودند. در مقایسه با آنها که پیش از ما به بند الف آمده بودند، حال ما خیلی بهتر بود... کاوه به اینجا که میرسد نفسش میگیرد. نمایندهای از نسل انقلاب، سه بار روایتش را تکرار کرده است. و بار سوم مأمور انگلیسی به گریه میافتد. آنجا که کاوه میگوید: درهم میلولیدیم. بوی تعفن همه جا را انباشته بود. قدیمیترها که دو سه روزی بود در قفس بودند به ما هشدار دادند، اگر آش آوردند نخورید. همهشان دچار اسهال بودند. سه چهار سطل در قفس آهنی بود برای قضای حاجت، سطلها پر بود و گوشه گوشه اتاق تاریک نجاست.
به ما غذا ندادند و هر کدام در محدودترین فضا فروشکسته بودیم. ساعت دو نیمه شب بود که در قفس آهنی باز شد. رادان بود با چند تن از بسیجیها و سه چهار آدم غریب که شبیه چاقوکشان بودند. پروژکتور پرنوری را از جلوی در قفس به داخل انداخته بودند. همه ما دچار حالت کوری موقت شده بودیم. بعد رادان با وقاحت تمام به چاقوکشانی که همراهش بودند گفت بروید و عروسهایتان را انتخاب کنید، که شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست. بروید و دعا به جان سید کاظم بکنید. البته اول از همه باید عروسهایتان را به حمام ببرید چون غرق کثافتند. هیچکدام از ما معنای حرفهای رادان را نمیفهمیدیم. حتی وقتی دستهای یکی از آنها گردن مرا گرفت و به جلو هل داد نفهمیدم ماجرا چی است، از جمع ما شش تن را انتخاب کردند، چشم بند زدند و به بیرون قفس بردند. باد گرمی که به سر و صورتمان خورد مثل نسیم بهشتی بود. توی قفس گرما وحشتناک بود. یکباره با ضرب شلنگ پرشتاب آب به زمین پرت شدیم. حالا معنای حمام برایمان روشن شد. ما را با شلنگ شستند. خنکای آب برای لحظاتی درد جسم و وحشت زندان را از یادمان برد. چشمبندها با آب پرفشار شلنگ کم و بیش بالا رفته بود. میدیدیم که به ما میخندند. بعد چاقوکشها آمدند، همهشان سبیل داشتند با چهرههای خشن. ما را به سوی سوله دیگری بردند که سی چهل متر با قفس اولی فاصله داشت. به درون رانده شدیم. نه سوالی، نه جوابی فقط مشت و لگد و فحش. و بعد آنچه را هیچکدام باور نداشتیم با پوست و گوشت و روح خود حس کردیم. اشک و ناله و ضجههای ما اثر داشت. چاقوکشها وحشیانه روی ما افتاده بودند. از درد نعره میزدیم و التماس میکردیم. من خیسی خون را بین پاهایم حس میکردم. حیوان وحشی مرا میزد و به تجاوز خود ادامه میداد. آقا در آن لحظه فقط درد بودم و نفرت، خامنهای را میدیدم و پسرش مجتبی را، لابد آنها در بیت در خواب ناز بودند. اما وقتی کارشان را کردند یکیشان فریاد زد به سردار بگو برادران دسته دوم را بفرستند. یکی از جمع ما ناله زد تو را بهخدا دیگر نه، حالا با چوب به سراغ ما آمده بودند. حس کردم پشتم گر گرفته، تراشه چوب بر تنم چنان زخمی گشوده بود که هنوز بعد از چهار ماه معالجه و یک عمل جراحی آزارم میدهد. آقا نمیدانید در آن شب با ما چه کردند... کاوه (اسمی که او برای خود گذاشته است)، هنوز هم ترس دارد که نامش را فاش کند. تنها خواهرش میداند بر او چه گذشته، پدر و مادر فقط فکر میکنند او را شکنجه کردهاند. پدر دار و ندار خود را داد تا کاوه از ایران خارج شود. پای حرفهایش مینشینم اما با روح زخم خورده و دل پر نفرت او چه کنم. با دل پر از نفرت نسلی که میخواست زندگی کند مثل همه هم نسلانش در چهارسوی جهان... و این فقط بخشی از قصه پر از درد و رنج کاوه، بندی کهریزک بود.
شنبه 21 تا دوشنبه 23 نوامبر
در سالروز قتلهای زنجیرهای بروتوس را بشناسیم
به سالروز قتلهای زنجیرهای رسیدهایم، سرنوشت چنان تقدیر کرده بود که من پردهگشای گوشهای از این معما شوم و سعید امامی را سه چهار روز بعد از آخرین قتل (محمد جعفر پوینده) با تصویرش به خوانندگانمان معرفی کنم. بعد هم یک سال بحث و جستجو بود و چهار کتابی که گوشههائی از جنایت امنیت خانه نایب امام زمان را پردهدر شد. زنده یاد هوشنگ گلشیری در سفری به لندن پیش از خاموشیاش حکایتی را که نخست به صورت ناکامل در منزل عباس معروفی در آلمان برایم گفته بود کامل کرد. روزی او را از شهران طبری ربودم از 11 صبح تا نه شب، و در تمام این ساعات با دو رفیق دیگر رضا و قدرت به گپ و گفت بودیم در خانه رضا، حکایت هوشنگ از این قرار بود که در بین اهالی کانون نویسندگان دو سه خبرچین اطلاعات داشتیم که آنها را میشناختیم، در سفر به ارمنستان نیز دو سه تنی بودند که یکی در آستانه سفر با تلفنی از ما جدا شد و... امّا بروتوس ما که در عین حال اسب تروای رژیم را میراند کس دیگری است که بعد از قتل مختاری اصرار داشت مرا به جای امنی ببرد که دستشان به من نرسد چون رأس فهرست بودم. پیش از رفتنش به تهران از من قول گرفت که نام را فاش نکنم چون فعلاً که سرشکستن و سینه دریدن به حال تعلیق درآمده است و طرف زن و بچه دارد و کرامت انسانی اجازه نمیدهد و... دو هفته پیش که سردار مسعود جزایری با اشاره به اسامی تنی از ما (که در یک سایت رادیوئی حتی آنقدر بخیل بودند که فهرست مرگ را هم سانسور کرده بودند) از جمله من و دو محسن سازگارا و مخملباف، گنجی، دکتر لاهیجی و کدیور و شیرین بانوی عبادی و عطای مهاجرانی، خط و نشان کشیده بود که مطمئن نباشیم چون در خارج از کشوریم، از تیغ سربازان نامدار و بینام امام زمان سلطنت آباد سابق و پاسداران فعلی در امان خواهیم بود، و همزمان با خبر شدن از دوباره به راه افتادن چرخ تصفیههای خونین با قتل دکتر پوراندرجانی و فعال شدن بروتوس در محافل ادبی و فرهنگی پایتخت، لازم دیدم مطلبی را که درباره او یکی از مسؤولان تواب وزارت اطلاعات برایم فرستاده عیناً نقل کنم. این مسؤول که در ماههای اخیر مطالب مهمی در زمینه تحولات درون وزارت به ویژه پس از تصفیه کادرهای موسس و قدیمی وزارت توسط احمدینژاد برایم فرستاده، در نامهای گزارش گونه آنچه را زنده یاد هوشنگ گلشیری نخست در پرده در آلمان و سپس گویا و صریح در لندن برایم باز گفت کم و بیش تکرار کرده و البته اشارات دقیقتری در مورد آنکس که اسب تروای رژیم را میراند در نوشته خود آورده است. نامه گزارش او را میخوانید:
«احمد افقهی در قتلهای زنجیرهای عنصر نفوذی وزارت اطلاعات در میان اعضای اصلی کانون نویسندگان ایران بود، یا به اصطلاح خودشان، منبع اداره چپ نو. او در عملیات قتل محمد جعفر پوینده نیز دست داشت. در پرونده قتلهای زنجیرهای، مهرداد عالیخانی از او با نام مستعار «داریوش» یاد میکند. براساس اعترافات منتشر شده از مهرداد عالیخانی، پوینده را با اتومبیلی میربایند که افقهی در اختیارشان میگذارد. در میان نویسندگان ایران کمتر کسی است که از نقش او به عنوان جاسوس و نفوذی وزارت اطلاعات خبر نداشته باشد، اما او همچنان نقش حامی نویسندگان را ایفا میکند.
مصطفی کاظمی در اعترافهایش از همین داریوش، منبع صادق یا مهرداد عالیخانی میگوید (متن عین به عین و بدون ویرایش آورده شده):
آقای صادق گفت هیچ خبری نیست، این مطبوعات شلوغش کردهاند و هزار و دویست نفر بیشتر در ختم مختاری نیامده بود و اینها هم بیشتر خانواده مختاری و فامیلهای وی و افراد کانون و خانوادههایشان بودهاند و بعد هم آمد گفت داریوش (منبع صادق) در بین کانونیها گفته من به گلشیری زنگ زدهام و گفتهام میخواهم بیایم پهلویت و گلشیری گفته من خریدهایم را کردهام و آذوقه یک ماه را در منزل گذاشتهام و بچههایم را هم به مدرسه نفرستادهام و هرکس هم بیاید درب منزل، در را باز نمیکنم، خیلی در بین آنها ترس ایجاد شده و عقب نشینی کرده اند و شماره جدید نشریه را که آماده و زیر چاپ بوده نگه داشتهاند و چاپ نکردهاند و حسابی عقب نشینی کردهاند و آقای صادق گفت بعد از این دو ربایش دیگر بعید است کسی به راحتی سوار ماشین بشود و پیشنهاد ربایش بعد از ختم مختاری و احتمالاً پوینده(...) را که داد و گلشیری ربایش گردد که با بررسیهایی که انجام گرفت من گفتم حاضر به این کار که افراد را جمع کنید در خیابان نیستم و این کار خطرات زیادی را دارد و بهر حال با توجه به این که آقای صادق نظر بر ربایش افراد بعد از ختم را داشت و من مخالفت خودم را به او گفتم و او هم از انجام این کارها صرف نظر نمود...
همان طور که خواندید افقهی منبع یا همان جاسوس مهرداد عالیخانی معروف به صادق بوده است. در تاریخ 9/9/1377 موسوی به عالیخانی میگوید که هر کسی که عضو جمع مشورتی کانون نویسندگان باشد مشمول «طرح حذف» میشود. عالیخانی مینویسد:
قرار شد از مهمترینها شروع شود. شماره تلفن [محمد] مختاری از طریق یکی از منابع اداره چپ نو با نام مستعار داریوش به دست آمده بود. قرار شد تا روز پنجشنبه 12/9/77 روی آدرس سوژه استقرار پیدا کند (کنیم).
نقل احمد افقهی در قتل محمد جعفر پوینده:
یک دستگاه اتومبیل دوو یکی از منابع اداره چپ نو با نام مستعار «داریوش» که در جریان قتلها قرار داشت از روز دوشنبه 16/9 در اختیار ما قرار داده بود تا در عملیات از آن استفاده کنیم. مربوط به یکی از بدهکاران به داریوش بود. وسیله فاقد مدرک بود. مدارک جعلی درست کرده بودیم. خسرو براتی [راننده اتوبوس ارمنستان] با مقداری تغییرات ظاهری در بیرون، ماشین را آماده کرده بود به درخواست من اتومبیل را صبح چهارشنبه 18/9 با خود به حوالی منزل پوینده میآورد. خسرو براتی بعد از تاریخ 23/8 بنا به درخواست حقیر دو جفت پلاک جعلی اتومبیل تهیه کرده بود. او برای هر جفت پلاک با پرداخت 5 هزار تومان به یک پلاک ساز در حوالی 17 شهریور جنوبی این پلاکها را تحویل گرفته بود.
[...]
از کمربندی بهشت زهرا به جاده اصلی شهریار وارد و زیر پل بادامک دست راست داخل جاده فرعی شدیم.
اصغر پشت سر ما در پژو حرکت میکرد. حدود صد متر دست راست پل جسد را سریعاً من، خسرو [براتی] و [رضا] روشن پایین گذاشتیم. طوری که هرکسی رد شود ببیند. پس از جدا شدن از افراد یاد شده به موسوی زنگ زدم و خبر دادم کار پوینده تمام است. گفت سریع نزد من به درب منزل ما بیا. حدود 20:30 رفتم و شرح کامل دادم. به پیدا شدن جسد مختاری اشاره کردم. گفتم در بین راه منبع (داریوش) به تلفن دستی من زنگ زد، خبر داد تحلیل دوستان او (جمع مشورتی کانون) این است که این نوع عمل کردن پیامی از سوی ضاربین دارد. میخواهیم... علنی بزنیم.
دیدی که خون ناحق پروانه...
از دو سه هفته پیش که حال کردان وخیم شد و علی اکبر خان طبیب حضور ولایتی، بزرگ مشاور سیدعلی آقا، به خانوادهاش گفت برای علی آقا فقط دعا کنید چون دیگر کاری از دست پزشکان بر نمیآید، باز سادهدلی و شفقت من گل کرد به طوری که چند نوبت از برنامه تلویزیونیام «پنجرهای رو به خانه پدری» او را مورد خطاب قرار دادم با این مضمون که؛ آقای کردان، مرگ حق است و سراغ همه ما خواهد آمد، اما حال که شما خود میدانید فاصلهای بسیار کوتاه تا دیدار یار دارید، کاغذ و قلمی بخواهید و بر صفحه آن به جرائم کرده و جنایات ناگفته خود اعتراف کنید، بنویسید از آن روزی که در پی تعرض به دخترک 16 ساله همشهریتان دستگیر شدید اما چون انقلاب شد، قهرمان وار از زندان بیرون آمدید. از ریاست اطلاعات سپاه مازندران بگوئید و آن دستگیریها و شکنجهها و قتلها، از دوران دادیاری و دادستانی در ساری بنویسید، از دادستانی آمل و کشتار پس از ششم بهمن سال 60، گفتم علی آقا گور پدر مدرک دکترای آکسفورد، بیا و در این روزهای پایانی عمر، قصه دادستانی هشت پر و آستارا و خلخال را بازگو، از کشتن ترکمنها بگو وقتی فرماندار گنبد شدی. حکایت دوران مسؤولیت در اطلاعات ریاست جمهوری عهد سیدعلی آقا را بنویس، از مقام حسابدار شخصی رهبر و آقازادگانش بگو، از آن روزهائی که در مقام معاونت دائی جان مرحوم در ثبت اسناد و املاک، صدها قطعه زمین مصادرهای و متعلق به بیوهها و صغیرها یادآور، از دوران معاونت صدا و سیما بگو و حکایت قائم مقام وزیر نفت را فاش کن و از قراردادهائی بگو که به ضرر مردم ایران بسته شد تا درصدی به حساب بیت سرازیر شود. آقای کردان وقت تنگ است چیزی بگو، بگذار پس از رفتن همسر و فرزندانت یک عمر بار سنگین گناهانت را بر دوش نکشند... راستی چه ساده بودم که فکر میکردم علی کردان، آدمی که با رفتن اجباری از وزارت کشور آلوده انتخابات تحفه آرادان نشد شاید در این روزهای آخر به خود آمده باشد و با اعترافاتش آرام و رام به خواب ابدی فرو رود. اما دریغ از یک صفحه فاشگوئی! کردان هم رفت چنانکه پیش ازو خلخالی و خمینی و سید احمد و بهشتی و باهنر و رجائی و... رفتند. بی آنکه بخت یارشان افتد و با ارسال پوزشی از ملت ایران سبکتر به خانه ابدی پا گذارند.
November 27, 2009 09:36 PM