يكهفته با خبر
خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت.
سهشنبه 12 تا جمعه 15 ژانویه
خودیها و ما غیرخودیها
۱- جنبش سبز اگر تنها یک لمحه یا شاید بهتر است بگویم، یک جو از ما اینطرف خط و آب و خاطرهها و امدار باشد بدون شک آن یک جو، سعه صدر و حسن نظر بوده است. باور کنید به هیچ روی قصد به قول فرنگیها «کردیت» دادن به خودمان را ندارم. تازه چیزی به جز تهدید و اتهام و دست بالا گلولهای در مغز و یا دشنهای در قلب نصیب ما تبعیدیها نبوده و خواهد بود. بنابراین اگر سخن از لمحه یا جُوی وامداری جنبش به ما به غربت نشستگان سر دادهام از آن رو است که این روزها مشاهده میکنم بعضی از «خود رهبرخوانده»ها خط کشیهای داخل را خیلی پررنگتر، در این سو به کار انداختهاند و صف خودیها و غیرخودیها و بعضاً نخودیها را مشخص میکنند....
شماری از ما سه دهه، بعضی به تناوب بین بیست و بیست و پنج سال و جمعی یک یا دو دهه، دور از خانه پدری و در حسرت بوسه زدن بر خاک سرزمین مادری روزگار تلخ غربت را تجربه کردهایم. البته شماری دو جهانی نیز داریم که هم در غربت دلی شاد و هم در وطن لبی خندان دارند، سالی یکی دو نوبت به ولایت میروند و با خرج کردن دلار و پاوند و یورو و خرید خانه و ویلا، از مواهب داخل و خارج برخوردار شدهاند. اما برای اکثریت ما، بهویژه آنها که پلهای پشت سر را کاملاً خراب کردهاند و عمری است با مبارزه و مقاومت از جان و جهان و جوانی و زندگی خود مایه گذاشتهاند به این امید که روزی راه خانه پدری به رویشان باز شود و بتوانند در وطن آزاد، باقیمانده زندگی را سر کنند و چشمانشان در غربت در حسرت تماشای دماوند و خلیج همیشه فارس و سروی که نقش نخستین عشق را با قلب شکسته بر سینه دارد، خاموش نشود، برای ما کمتر مفهوم خودی و غیرخودی قابل لمس بوده است. و شرح میدهم که چرا ما همچنان سادهدلانه طعمه میشویم، سواری میدهیم و تازه وقتی بروتوس خنجر را در شانهمان مینشاند زیر لب میگوئیم «بروتوس تو هم؟»
بگذارید چند مثال بزنم، من و شما و خیلی از دوستان و آشنایانمان، دیرسالی است گفتهایم، نوشتهایم، فریاد زدهایم و بابت مخالفت با جمهوری ولایت فقیه هزینه دادهایم، گاهی هزینههامان به گزافی گلوی بریده دکتر شاپور بختیار، شانه و قلب دریده دکتر عبدالرحمن برومند، و سینههای پر از گلوله دکتر عبدالرحمن قاسملو و دکتر صادق شرفکندی، فریدون فرخزاد و... بوده است با اینهمه آنقدر سعه صدر داریم که وقتی فلان وزیر یا وکیل یا سردار سابق که تا چند سال یا حتی چند ماه پیش در جمع صاحبان قدرت و دایره ولایت کرسی مستحکم و ثابتی داشته و اگر رقبا زیرپایش را خالی نکرده بودند و یا مورد بیمهری سیدعلی آقا قرار نگرفته بود هنوز هم قدر میدید و بر صدر مینشست و اگر نیم نگاهی به سوی ما ضدانقلابیها میانداخت موج کینه و نفرت در این نیم نگاه کاملاً آشکار بود، به سوی ما میآید و به ناچار یا به اختیار زاویه غربت را انتخاب میکند، به رویش آغوش میگشائیم و اصلاً به یاد نمیآوریم که این حضرت تا چند وقت پیش همانگونه درباره ما و فعالیتهایمان قضاوت میکرد که امروز حسین بازجو و حیدر مصلحی و حسین تائب و خسرو خوبان در مورد ما قضاوت میکنند، با نوعی نگاه عرفانی و احساس سرشار از غمض عین و فراموشی عمدی با این هموطنان برخورد میکنیم، اگر از دستمان برآید فوراً برای گرهگشائی از کارشان قدم بر میداریم، راه و چاه زندگی در تبعید و نحوه برخورداری از امتیازاتی که برای پناهندگان در بلاد استکبار و دیار کفر قائل شدهاند را نشانشان میدهیم، اگر به همراه خانوادهشان باشند سریع راه مدرسه و دانشگاه را برای فرزندانشان هموار میکنیم بدون آنکه فکر کنیم آن روز که خود آمدیم کسی نبود دستمان را بگیرد و راه نشانمان دهد. افتان و خیزان، جستجو کردیم، بارها راه را به خطا رفتیم، زمین خوردیم و برخاستیم. اگر وارد مجلسی شوند مواظب هستیم مبادا کسی از حاضران کلُفتی بارشان کند، به ایما و اشاره دوستان را به تساهل و تسامح در برخورد با تازهوارد دعوت میکنیم و با تاکید بر ضرورت آشتی ملی و همدلی میکوشیم زمینه وحدت و همبستگی را فراهم کنیم. در عین حال هر بار در این سی سال، پرتوی یا کورسوئی از یک چراغ موشی از داخل خانه پدری به چشممان آمده با تمام وجود حضور این کورسو را گرامی داشتهایم و به تقدیر و تحسینش برخاستهایم. رفتار ما در دوم خرداد و سالهای بعد از آن نمونه گویائی است از سادهدلی و اعتقاد اصولی ما، فرهنگ تساهل و تسامح و آمادگی ما برای به فراموشی سپردن گذشته و نگاه به امروز و آینده. (محسن مخملباف چندی پیش برگهای به من داد که چند سطری در آن نوشته بود به عنوان اصول اولیهای که پذیرش آن میتواند همه ما را با هر باور و اعتقادی گرد یک محور و در زیر سقف خیمه سبز گرد آورد. اولین اصل این بود، به گذشته هم دیگر کاری نداشته باشیم و نگاه به آینده بدوزیم و رسیدگی به خوب و بد اعمالمان را به مرحله بعد از آزادی واگذاریم.)
بعضی از مسافران تازه البته سعه صدر هموطنان تبعیدی خود را با مهر و لطف پاسخ داده و خواهند داد بدون آنکه برای خود حق ویژهای قائل شوند. اما مشکل ما با آنهاست که ضمن برخورداری از مواهب وزارت و وکالت و سفارت و مقامات عالیه، حالا هم که به خارج آمدهاند (و اغلبشان از من و شما که سی سال است با سختیها دست و پنجه نرم کردهایم و هنوز هم از یک زندگی حداقل برخوردار نیستیم و اگر فردا به هر دلیلی فروافتیم خدا میداند بر سر خانواده ما چه خواهد آمد، وضع مالی و موقعیت مطلوبتری دارند. هنوز از راه نرسیده خانه و زندگی مرتب و ضیاع و عقار مکرّر دست و پا میکنند. خانه تهران را اجاره میدهند، و با پول منزل شهرستان یا ویلای شمال در بهترین نقطه تبعیدگاه خانهای نقدی خریداری میکنند و ما همچنان دوره میکنیم دیروز را و امروز را به امید بیست سال دیگر که قسط خانهمان تمام میشود. اغلب این دوستان یا برخوردار از حقوق بازنشستگی یا مزایای بازخرید هستند و اهل بیتشان نیز آزادانه به داخل کشور آمد و شد میکنند. من امّا هنوز چشمان پر از اشک همسرم را در برابر دارم که آرزو داشت پدرش را در لحظههای پایانی عمر ببیند اما دریغ که به علت فعالیتهای من ناچار بود خون بگرید و آه بکشد.) نه تنها دچار مشکل مالی و گرفتاریهای مبتلا به ما نشدهاند بلکه بعضاً ادا و اطوار امارت و وزارت و وکالت در جمهوری ولایت فقیه را نیز رها نکردهاند و وقتی با تو روبرو میشوند چنان باد به غبغب میاندازند و سر بالا میگیرند که فکر میکنی طرف هنوز هم بر سر کار است و برای چند روز استراحت به اینسو تشریف فرما شدهاند. از این هم جالبتر تعامل دولت محل اقامت این آقایان با آنهاست. ابراهیم و مریمی که در کهریزک مورد تجاوز قرار گرفتهاند یا اکبر و امیررضا که حکم تیرشان هم صادر شده باید با بدبختی و ترس و لرز و هزار مصیبت دیگر خود را به ترکیه یا عراق برسانند و هفتهها و گاه ماهها و سالها، صبر کنند تا نظر لطف کشوری هنگام سهمیهبندی پناهجویان متوجه آنها شود و اجازه دهد آنها ره به این کشور بگشایند، اما صاحبمنصبان پیشین رژیم ولایت فقیه اولاً موقعی خانه پدری را ترک میکنند که یا هنوز رشته الفت را کاملاً نبریدهاند و یا آنکه بورس و فرصت مطالعاتی نصیبشان شده است. با احترام از تهران سوار هواپیما میشوند و میآیند و مدتی اگر صحبت شود میگویند بزودی باز میگردند. روزی هم که قرار شد بمانند چون زمینهسازیها را از همان تهران با سفیر یا مأمور سیاسی سفارت دولت مربوطه فراهم کردهاند، در پی ملاقاتی با یکی از ما بهتران همه کارهایشان جفت و جور میشود و اغلب بدون آنکه نگران تمدید اقامت و گذرنامه خود باشند مهر اقامت در گذرنامهشان ثبت میشود و البته چنان مُهری که در عین حال همه مزایای پناهندگی را نیز برایشان فراهم میکند. در چنین احوالی وقتی سی سال رنج و درد و رنج تنهائی برای ما، و مصیبت و شکنجه و زندان و گرانی و بیکاری و جنگ و فداکاری برای ساکنان خانه پدری در منظر دلانگیز جنبش سبز متبلور میشود، در روزهائی که اهل وطن اصل ولایت فقیه را زیر سؤال میبرند و مرگ بر استبداد گوش جهان را پر میکند، و در لحظات تاریخسازی که به تأسی از هموطنان داخل کشور، هزاران ایرانی در خارج کشور موج سبز را در خیابانهای غربت به حرکت در میآورند و دیوار جدائیها بین داخل و خارج فرو میریزد و ما بی آنکه از گذشته و هویت سیاسی هم سؤال کنیم دست در دست هم مینهیم و با یکدیگر فریاد میزنیم «رهبر ما قاتله / ولایتش باطله» درست در این لحظات ناگهان بعضی از حضرات تازه از راه رسیده که چمدانشان را در انتظار نتیجه معرکه بین اهالی دیروز ولایت و خوش نشینان امروز، نیمه بسته گذاشتهاند، چنان مبصرکلاس چوب خط به دست، برای جدا کردن خودیها و نیمه خودیها و غیرخودیها به پا میخیزند. مثلاً قرار است اطلاعیهای به صورت مشترک از سوی مبارزان و اهل اندیشه و آزادیخواهان در رد مظالم سیدعلی آقا و محکومیت تحفه آرادان و دوستاقبانان ولایت جهل و جور و فساد منتشر شود. همینجا قدرتمداران سابق ولایت فقیه و یا حاشیهنشینان سفره قدرت خانم قلم در میآورند و روی بعضی از اسمها را خط میکشند. آقا، مگر میشود من با وزیر و وکیل زمان شاه پای یک بیانیه امضا بگذارم؟ پاسخ میدهی جناب، آن وزیر و وکیل و استاد و... زمان شاه هم میتواند همین حرف را راجع به جنابعالی بزند تازه در پروندهاش جنایت و جرم و فسادی نیز ثبت نشده در حالی که جنابعالی... بله،. قلم بر میدارد، نمیشود آقا، چگونه من با دکتر فلان همصدا شوم، میگویند این بابا در خدمت آمریکائیهاست. میپرسی چه کسی به جز حسین بازجو این حرف را زده است؟ و تازه مگر این شخص در اوائل انقلاب با خود شما همکار نبود و آرمانهای او نیز با آرمانهای شما منطبق نبود؟ هرچه کوتاه میآئی میبینی خیر، طرف واقعاً فکر کرده سعه صدر و تسامح و تساهل ما از سر ضعف و نیز به سبب مقام عالی و جایگاه شامخ سابق ایشان در دربار ملک پاسبان ولی فقیه است.
در طول هفتههای اخیر من شاهد رفتار و گفتار و نوشتاری بودم که لازم دیدم جهت اطلاع این چند سطر را بنویسم.
شگفتی آنکه در داخل کشور حتی آنها که حداقل در شش ماه گذشته بدون آنکه نقش رهائیبخش و رهبر فرهمند برای خود قائل شوند نقش اصلی را در روشن نگاه داشتن چراغ جنبش عهدهدار بودهاند کمتر ادعای مالکیت جنبش را میکنند. اما حضرات صاحب منصبان تازه وارد به خارج، نه تنها سند مالکیت جنبش را زیر بغل گذاشتهاند بلکه همانطور که ذکر شد به خط کشی بین خودی و غیرخودی مشغولند حال آنکه به اعتقاد من و بسیاری از آنها که طی سی سال گذشته لحظهای دست از مبارزه با استبداد و ولایت فقیه، این بدعت نامبارک ارتجاعی استبدادی برنداشتهاند، این عالیجنابان سابق اعتباری فراتر از نخودی ندارند. جنبش سبز متعلق به تمامی مردم ایران است. و میلیونها انسان با دیدگاههای متفاوت بدون خط کشی و خودی و غیرخودی، با پایداری به مبارزهای جانانه برای برکندن ریشههای استبداد و فساد به پا خاستهاند. این را هم بگویم که سیدعلی آقا به دفعات طی ماههای اخیر با اعزام فرستادگانی از جمله رئیس دفترش نزد آقایان موسوی و کروبی از آنها خواسته بود خط خود را از ماها جدا کنند. در یک مورد به ویژه اسم آورده بودند اما هردوی این آقایان با تاکید بر اینکه نمیتوانند و حق ندارند نسبت به انسانهائی که با جان و دل در جهت رساندن پیام جنبش به سراسر دنیا فعالیت میکنند بیحرمتی کنند و آنها را غیرخودی بخوانند از پذیرش خواست خامنهای خودداری کرده بودند. آن وقت در خارج آنها که از راه نرسیده دچار کیش شخصیت شدهاند به توزیع القاب خودی و غیرخودی مشغول شدهاند.
شنبه 16 تا دوشنبه 18 ژانویه
سوگواری برای مردی که علیرغم هشت دهه زندگی پرفراز و نشیب وقتی با جوانان علاقمند به مبارزه مینشست، همان جوانی بود که در سالهای پس از جنگ جهانی دوم سازمان جوانان حزب ایران را رهبری میکرد بسیار سخت است. مهندس فریدون امیرابراهیمی، سال پیش در پی یک بیماری سنگین، در حالی بود که همسر فداکار و نازنینش «هرمین» نیز نسبت به ادامه حیات او مثل پزشکانش قطع امید کرده بود اما در پی دیداری با چند تن از فرزندان جوانش که به جبهه ملی لندن پیوسته بودند نه تنها از بستر بیماری برخاست بلکه از روزهای انتخابات و پس از آن به حرکت درآمدن جنبش سبز سر از پا ناشناخته سر در پی جنبش گذاشته بود. آن روز که بچهها او را به تظاهرات سبز مقابل سفارت بردند و در میان مردم برایش صندلی گذاشتند تا پاهای خستهاش آرام گیرد، بهترین روز عمر او در سالهای اخیر بود. من اینهمه امید و جوانی را حتی در میان دوستان هم نسلم هرگز ندیده بودم. دیرسالی او را میشناختم اما آنچه باعث شد در احوالات این نازنین مرد تأمل کنم کتابی بود از سلسله کتابهای تاریخ معاصر موسسه تاریخ در داخل ایران که به دستم رسید. در کتاب صفحاتی بود از یادداشتهای خصوصی فریدون امیرابراهیمی که در میان کتابها، نوشتهها و اموال و خانه مصادره شدهاش به دست دستگاه اطلاعاتی رژیم افتاده بود و بعدها در چهارچوب چاپ یادداشتهای خصوصی مردان عصر پهلوی دوم به زیور طبع آراسته شده بود. نوشتههای امیر ابراهیمی که از دل تقویم روزانه و دفتر خاطراتش استخراج شده بود، چنان مرا شگفتیزده کرد که همان روز پس از خواندن بخشی از این یادداشتها در پنجره رو به خانه پدری، به سراغش رفتم، رویش را بوسیدم و گفتم به دوستی با شما افتخار میکنم. امیرابراهیمی در این یادداشتها که دورههای مختلفی از زندگی او را از مدیریت آب و برق کرمان و استان ساحلی بلوچستان تا سدسازی و آب و برق شمال کشور و دشت مغان، تا فرمانداری کل کهکیلویه و بویراحمدی و دوران خانه نشینی دربر میگرفت بدون آنکه حتی در خیال فکر کند روزی این یادداشتها به دست اهل ولایت فقیه میافتد صادقانه و بیپرده احساسش را نسبت به مقامات عالیه کشور نوشته بود و از همه مهمتر درستی و پاکدامنی او در سطر سطر این یادداشتها آشکار بود. مثلاً بعد از احضار به تهران از کهکیلویه اشاره کرده بود، خدا را شکر 6000 تومان پسانداز دارم و میتوانم کمی هم وام بگیرم و خانهام را در نظام آباد که نیاز به تعمیر دارد از وضع نابسامان فعلی درآورم. فکرش را بکنید، احمدینژاد مدتی استاندار اردبیل میشود و فقط از معاملات نفتی با ترکمنستان سی چهل میلیون دلاری به جیب خان داداش داود و رفیق گرمابه و گلستانش صادق محصولی میریزد. آن وقت مردی که به بخشهای بزرگی از کشور آب و برق رسانده، یکی از برجستهترین مهندسان پتروشیمی و شاگرد اول دانشکده فنی بوده و در کار سدسازی و آبیاری دارای تخصص بالا بوده، به علت همان تربیتی که در بستر نهضت ملی و عشق به دکتر مصدق داشته و راه زندگی را از دکتر صدیقیها و اللهیارخان صالح و و مهندس زیرکزاده آموخته، در پایان دوران فرمانداری کل، خوشحال است که 6 هزار تومان از حقوقش پسانداز کرده و میتواند خانهاش را در نظام آباد (و نه قیطریه و زعفرانیه و شمیرانات) تعمیر کند. دلبستگی مرا به او همگان میدانستند. گاه با تشویق و طلب، او را به برنامهام میآوردم و پس از ذکر مقدمهای که او را به وجد میآورد به سخن میگرفتمش و او میگفت، به یارانش در جبهه ملی پیام میداد، جوانها را به پیمودن راه نهضت ملی دعوت میکرد و این آخریها فکر و ذکری به جز این نداشت که حزب ایران را با کمک یاران دیر و دورش رحیم خان شریفی، گیتی بین، حمید ذوالنور، مهندس امیرپرویز، حسن لباسچی و... احیا کند. اصرار میکرد که علی تو باید جلو بیفتی، و... سه هفته پیش از مرگش وقتی در آستانه در ورودی آپارتمانش که بعد از سالها آن را خالی میکرد تا به خانه جدید در کولچستر برودT شهری که فرزندان و نوادگانش در آنجا زندگی میکردند، سعی کرد اشکش را پنهان کند. علی پیش من میآئی؟ من اما بیاختیار گریستم. سر بر شانهام گذاشت و زمزمه کرد؛ علی مرا به ایران ببر!! گفتم بر موج سبز باهم میرویم. دلم میخواهد روزها برنامه بگذارم و تو تجربیاتت را با فرزندانت قسمت کنی. قرار شد سه چهار روز بعد در برنامهام دنباله صحبتهایش را درباره جبهه ملی نوین ادامه دهد. زنگ زدم که پیر جوان ما چونی؟ گفت توصیهات را به کار بستهام و دارم به سرعت خاطراتم را مینویسم. پنجشنبه صبح اما «هرمین» در کنار پیکرش زار میزد و من یادداشتهایش را میخواندم، شش هزار تومان پس انداز آقای فرماندار کل برای تعمیر خانه نظام آباد...
January 22, 2010 09:07 PM