یکهفته با خبر
... که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها!
سه شنبه 9 تا جمعه 12 فوریه
از آن بهمن تا این بهمن
1ـ از نیمه شب دلشوره دارم، اهمیتی به خواب و به ساعت نمیدهم. شامگاهان که دکتر را وداع کردم، همین دلشوره به جانم افتاده بود به ویژه پس از آنکه سرهنگ ضرغام آمد و خبر داد که هادی غفاری در نیروی هوائی بلندگو به دست مردم را فرا میخواند که به داد فرزندان همافر و درجهدار خود در نیروی هوائی برسید که بختیار امشب قصد قتل عامشان را دارد. دکتر با چشمهائی که در آن درد و ملامت و افسردگی موج میزند میپرسد راستی این مردم فکر میکنند من اهل قتل عام هستم؟ به نظر میآید که کار از کار گذشته است اما دکتر مرغ طوفان است و موج خروشندهای است که از دریا و ظلمتش نمیگریزد.
دوستان نزدیکش از جمله آن دکتر شیرازی که از پذیرش نخستوزیری منعش میکرد و رحیم خان شریفی و احمد خلیلالله مقدم سخت نگرانش بودند، اما او اگر نگرانی داشت نه از سر ترس بود بلکه نگران فردای وطنی بود که عاشقانه دوستش داشت و بیش از سی سال برای سربلندی و استقلال و آزادی ساکنانش متحمل زندان و تبعید و سختیهای بسیار شده بود. (در روزهای اختفای دکتر بختیار، ویوین دختر بزرگ او شرح احوال پدر و زندگی وی که زندانهای مکرر سرشار از درد و رنجش کرده بود بسیار میگفت. ویوین کوتاه مدتی پس از ذبح اسلامی پدرش خاموش شد و میدانم که فرزندش امروز بیش از هر کس، تجلی جوان پدربزرگ است) چهار و نیم صبح بود که تلفن زدم. همان شماره مستقیم که هرگاه دکتر میتوانست خود پاسخش را میداد. در آن چند هفته کوتاه دکتر روز و شب در نخستوزیری بود. در ساختمان قدیمی در اتاقی ساده با تختی چوبی و یک میز کوچک، چند روزنامه و کتاب، و این اتاق خواب و استراحت مردی بود که اگر بخت یار ملتش بود و شش ماه یا یکسال پیشتر دولت را تشکیل داده بود و رفقایش در جبهه ملی نامردی نمیکردند، سرنوشت ما به گونهای دیگر رقم میخورد و امروز ایران حقاً با ژاپن رقابت میکرد نه با بنگلادش و بورکینافاسو.
سیدعلی آقا هم امروز برای خودش روحانی و خطیبی محبوب و سرشناس بود که خیلی از ملاهای جوان و روشناندیش به دنبالش روان بودند. باری، در آن نیمه شب تلفن کردم، دکتر بیدار بود. لابد در آن لحظات با رسیدن خبرهای نگران کننده، به فردای وطنی میاندیشید که اگر به دست خمینی و آخوندها بیفتد، علم شیخ فضلاللهی بالا خواهد رفت و شریعت جای مبانی جامعه مدنی را خواهد گرفت. لابد به ایرانی میاندیشید که زنانش با شعار یا روسری یا توسری بهای سنگین خوشبینی یک ملت به «آقا» را پرداخت خواهند کرد. گفتم دکتر خبرها نگران کننده است، آیا شما همچنان در نخست وزیری میمانید؟ دکتر با چنان قاطعیتی میگوید البته، من رئیس دولت قانونی کشور هستم، کجا بروم؟ دکتر نمیداند که ساعاتی پیش بعضی از سران ارتش میثاق و عهد با نظام و حکومت را فروگذاشته و دست بیعت به سوی سید روحالله دراز کردهاند. دو سه روز پیش در مدرسه علوی مهندس شهرستانی را زانو زده در برابر سید روحالله دیده بودم و بعد نماینده ساواکی مجلس رستاخیز را که برای دکتر بهشتی پیغام آورده بود مجلسین آمادهاند تا به فرمان امام بختیار را با رأی عدم اعتماد عزل و مهندس بازرگان را نصب کنند. آقا زرنگتر از آن بود که مشروعیت مجلس را قبول کند در عین حال بدش نمیآمد که مرحوم جواد سعید نقش ابوموسای اشعری را بازی کند و دکتر بختیار را با رأی مجلس رستاخیز برکنار کند. به همین دلیل نیز لبخندی به نماینده رستاخیزی مرتبط با ساواک زده بود.
اینها را دیده بودم چنانکه ختنه فکری همکار تودهایام را در روزنامه، همانکه دو هفته بعد نام و اسم رمز و حقوق ماهیانهاش از ساواک برملا شد.
قرار میگذارم که اول وقت به دیدن دکتر بروم و نقطه نظرهای او را در مورد حوادث نیروی هوائی و درگیری گارد و همافرها مورد پرسش قرار دهم که به صفحه اول روزنامه اطلاعات برسد. این روزها سانسور در زشتترین اشکالش ظهور کرده است. چندتا جوجه خبرنگار، یک تودهای ـ تا خرخره ساواکی ـ در سازمان شهرستانها، کریم آقا و دوستانش در چاپخانه، برای ما تکلیف تعیین میکنند. اگر تیتر مطلب بختیار یک سانت از تیتر امام... بزرگتر باشد، کلی باید حساب پس بدهیم. یادم نمیرود اما چند ماه بعد را که کریم آقا با چشمان پر از اشک حلالیت میطلبید.
سرانجام روز از راه میرسد. یاد شعری هستم که توی نمایش نادر پسر شمشیر در مدرسه هدف از زبان رضاقلی میرزا بعد از کور کردنش میخواندم. شبا امشب جوانمردی بیاموز / مرا یا زود کُش یا زود کن روز!
از خانه تا روزنامه در همان ساعات نخستین روز، غیرعادی بودن شهر را در مییابم. کمتر تانک و سربازی میبینم، اما مرتب وانت بارهائی که عدهای جوان با سربند و کلاشنیکوف و ژ3 توی آن نشستهاند اینسو و آنسو میروند. توی دفتر روزنامه جلسه صبح تشکیل میشود. مطالب عمده را مورد بحث قرار میدهیم. مرحوم صالحیار قبول میکند که حرفهای بختیار را تیتر کنیم و یک جمله یا عبارتی هم از دهان خمینی داشته باشیم.
گزارش رویتر را از شب پیش میدهم علی زائرزاده ترجمه کند. ابراهیم را هم میفرستم مدرسه علوی تا خودم برسم. و بعد با جیپ روزنامه میروم به نخستوزیری. خیابان پاستور خلوت است. گاردها سرجایشان هستند. چشمان خانم کلانتری منشی مخصوص نخست وزیر سرخ است. نگاهش را میدزدد، و بعد آهسته میگوید سه چهار نفر پیش دکتر هستند، باید صبر کنی. میروم اتاق سرهنگ ضرغام، رضا حاج مرزبان که مشاور غیررسمی دکتر بختیار در امور امنیت ملی است (همان رضای سلحشور که سرفرازانه بعد از حکایت پرآب چشم نوژه تیرباران شد) روی مبل نشسته و کاغذهایش را روی میز جلویش رها کرده است و به روی یادداشت کوچکی چیزهائی مینویسد.
با دیدن من سر بر میگیرد و میپرسد بیرون چه خبر بود؟ برایش آنچه را دیدهام باز میگویم. خانم کلانتری مثل همیشه با یک دنیا مهربانی صدایم میکند. رضا هم میآید و با هم وارد اتاق دکتر میشویم. دکتر پای تلفن است، صدایش بلند میشود، آقاجان به ایشان بگوئید من کار واجب دارم مگر میشود رئیس ستاد غیب شود؟ گوشی را محکم روی تلفن میگذارد. رو به مرزبان میگوید: از صبح تا حالا تیمسار قره باغی جواب نمیدهد. مرزبان بلافاصله شمارهای را میگیرد و با کسی صحبت میکند... کجا؟ با کی؟ تلفن را میگذارد و رنگش کمی پریده است. سران نظامی جلسه دارند. دکتر بختیار روی صندلیاش ولو میشود، مطابق دستوری که شاه پیش از خروج از کشور به فرماندهان نظامی داده است آنها موظف به حمایت از دولت و وفاداری به نخست وزیر و قانون اساسی مشروطه میباشند. دکتر بختیار در عین حال رئیس شورای امنیت ملی است، به همین دلیل نیز تشکیل جلسه فرماندهان باید با اطلاع و یا حضور و اجازه او صورت گیرد. چرا ارتشبد قرهباغی او را خبر نکرده است؟ سؤالاتم را طرح میکنم، اما دکتر حوصله پاسخگوئی ندارد. سرهنگ ضرغام پیاپی خبر میآورد. از تلویزیون خبر میدهند که ارتش بیانیهای فرستاده و سرهنگ فرمانده نیروهای مستقر در جام جم اصرار دارد فوراً خوانده شود. دکتر بختیار که همیشه غضبش را کنترل میکند این بار خطاب به مهندس رضاحاج مرزیان میگوید شما بروید تحقیق کنید موضوع چیست؟ در پایان دکتر فقط به یک سؤال پاسخ میدهد: اینکه میماند و ترس از مرگ ندارد. به روزنامه باز میگردم، بچههای سرویس اجتماعی و گزارش یک به یک میآیند و از سطح شهر گزارشات خود را میدهند و میروند. محمد ابراهیمیان و فریدون جیرانی و اسماعیل عباسی و... مشغول تنظیم گزارشها هستند. علی باستانی میگوید تمام شد. من چند خطی از بختیار نوشتهام با یک تیتر به دست باستانی میدهم. حالا خبرها حکایت از سقوط جای جای شهر دارد. دلم همچنان شور میزند. سه تن از نمایندگان مجلس که با تنی از همکارانم دوستی دارند در گوشهای مشغول گفتگو با مرحوم محمدعلی صفری هستند که در مقام دبیر سندیکای روزنامهنگاران، عضو تحریریه و یکی از وکلای روزنامه اطلاعات این روزها خیلی فعال است. خلیل بهرامی خبرنگار حوادث که مذهبی است و در عین حال رفیق همه روسای کلانتریها از راه میرسد و بلند بلند میگوید تمام شد، امام قرار است از رادیو پیامی بفرستند. ساعت یک اما پیام رئیس ستاد ارتش و فرماندهان پخش میشود. بیطرفی ارتش در نزاع سیاسی. علی میگوید عمری تاج و ستارهشان را توی چشم ما کردند، حالا در روز حادثه اعلام بیطرفی میکنند. همکار تودهای در سرویس خارجی چشم غرهای میرود که یعنی روزگار شماها به پایان رسید. نمیداند یک ماه بعد که نامش در فهرست رابطین ساواک در مطبوعات در میآید دست به دامان علی میشود که نجاتم بده و آبرویم را بخر!
و آن ناهار آخر
روی میز کوچک یک سیب، پشقاب نیم خورده با برنج و خورش ماسیده، ناهار آخرنخستوزیر است. ساعت دو که سر و صداها به نخستوزیری نزدیک شده بود مهندس امیرانتظام تلفنی به دکتر بختیار گفته بود شما بهتر است نخستوزیری را ترک کنید. رادنیا و شماری از کارکنان نیز آمده بودند با چشمان اشکبار که دکتر، نمانید.
روی پلهها پری کلانتری سؤال کرده بود آقای دکتر، عصر تشریف میآورید (یا کی بر میگردید؟) و دکتر گفته بود باز میگردم. همین... و در آن روزی که با ویوین و... در لحظاتی نزدیک به نیمه شب به ساختمان آ.اس.پ رفته بودیم و ویوین ضربآهنگی آشنا را بر در نواخته بود و لحظاتی بعد دکتر را روبرویم دیده بودم دلم میخواست خانم کلانتری هم بود تا مطمئن شود دکتر سرحال و سالم است و قصد دارد مبارزه را تا رهائی کامل وطن دنبال کند. آن شب دکتر که از تشکیل دادگاه نمادین در مجله «امید ایران» برای محاکمهاش بسیار شادمان بود مرا تحسین میکرد که با این کار حرفهای ناگفته را درباره او و گذشته و افکار و مبارزاتش مطرح کردهام. در محاکمه هم قاضی بودم و هم دادستان، هم وکیل مدافع دکتر بختیار و هم شاهدی که گاه گاه ظاهر میشد تا مدعیات مخالفان دکتر را پاسخ گوید. معمولاً ویوین هر هفته چند صفحهای نوشتههای دکتر را به من میداد که محور مطلب آن هفته در محاکمه مطبوعاتی باشد. مطلب دیگری نیز در امید ایران مینوشتم تحت عنوان «آخرین روزهای شاه» به قلم یک سیاستمدار بازنشسته. در نوشتن این مطلب که تا آخرین شماره امید ایران پیش از تعطیل اجباری به دستور وزارت ارشاد هم چون محاکمه دکتر بختیار ادامه یافت، علاوه بر راهنمائیهای دکتر بختیار، از رهنمودهای زنده یاد دکتر صدیقی، مرحوم دکتر سنجابی، آقای محسن پزشکپور، آیتالله شریعتمداری، دکتر کاسمی، مهندس بازرگان، عزتالله خان کاظمی و.. برخوردار بودم. مرحوم صفیپور مدیر مجله نیز منبعی داشت که هر هفته از او مطالبی درباره آخرین سال سلطنت شاه میگرفت و به من میداد. روزی آمد با یک خودنویس طلا و گفت همان منبع این قلم را به خاطر سرمقاله این هفته «خلیج همیشه فارس است حتی اگر خلخالی نخواهد» به تو داده است و ترا برای ناهار روز جمعه به خانهاش دعوت کرده است. به اتفاق مرحوم صفیپور رفتیم. منبع او و مشوّق من کسی بهجز زندهیاد دکتر خواجه نوری نبود...
فردای 22 بهمن در مدرسه رفاه سران سیاسی و نظامی رژیم گذشته را میآوردند، اغلب با پارچهای بر سر و رویشان تا شناخته نشوند. منهای مرحوم هویدا که به اتاقی کوچک و به تنهائی منتقل شده بود. بقیه زندانیان در سالن بزرگ مدرسه درهم فرو رفته بودند. اغلب نظامیها در لباس نظامی (کار) و غیرنظامیها با کت و شلوار و بدون کراوات بودند. شماری از آنها را میشناختم و روز چهارشنبه، سه روز پس از سقوط رژیم سلطنتی، احمد خمینی وسیلهساز شد و توانستم با اغلب آنها و همچنین مرحوم هویدا گفتگوئی داشته باشم که روز بعد در روزنامه اطلاعات چاپ شد. یک روز بعد یعنی پنجشنبه شب نیز آتشبازی مرگ بر بام برف گرفته مدرسه علوی بود که شرحش را بسیار بار نوشتهام. همان روز صبح کسی را آوردند با کت و شلوار پیچازی شبیه آنکه دکتر بختیار در آخرین روز نخستوزیری بر تن داشت. سر و صورتش پوشیده بود. کسی داد زد از همان کوچه مستجاب؛ بختیار را گرفتیم. قلبم فروریخت. او را به داخل مدرسه بردند. مهندس بازرگان با یارانش و تنی چند از آنان که دو سه روز بعد در کابینهاش به وزارت رسیدند در طبقه دوم جلسه داشتند. پشت در اتاق ابوالفضل برادرزاده مهندس بازرگان را دیدم که همه جا همراه مهندس بود. با وحشت گفتم میگویند دکتر بختیار را دستگیر کردهاند. به سرعت به درون اتاق رفت و لحظاتی بعد مهندس صباغیان با ابوالفضل خارج شدند و به پائین رفتند که محل استقرار زندانیها بود. نیم ساعتی طول کشید تا بازگشتند هر دو لبخند بر لب داشتند. معلوم شد که زندانی دبیر دبیرستان بامداد بوده و مختصر شباهتی با دکتر بختیار داشته است. در آن روزهای پر از فریاد و همهمه و وحشت (و البته شادمانی خیلیها) این خبر دلپذیرترین خبری بودکه میشنیدم. دبیر بیچاره آزاد شد اما خلخالی که عصر آمد و ماجرا را شنید مدعی شد (و تا پایان عمر این ادعا را تکرار میکرد) که بختیار دستگیر شده بود و بازرگان او را فراری داد.
شنبه 13 تا دوشنبه 15 فوریه
فردای روز سبز
از شامگاه پنجشنبه 22 بهمن غُر زدنها شروع شد، اغلب با این پیشدرآمد که تظاهرات سبزها آنطور نبود که انتظار داشتیم. به دنبال مقصر میگشتند. یکی میگفت طرح اسب تروای سبز که سایت جرس عنوان کنندهاش بود، طرحی اشتباه بود و به نفع رژیم تمام شد. جمع دیگری اغلب از راه دور گریبان موسوی و کرّوبی را گرفته بودند که بله، اگر اینها مسیر تظاهرات سبز را هم جهت با مسیر طرفداران نظام و ساندویچ و سکه و ساندیس بگیران و پاداش 80 هزار تومانی گرفتهها، قرار نمیدادند شاهد موج جمعیتی کلان در میدان آزادی نبودیم که نیمی از آنها را سبزها تشکیل میدادند ولی حیف که فرصت ظهور نیافتند. چون در کنار هر تظاهرکننده سه مامور امنیتی و یا یکان ویژه و بسیجی و لباس شخصی حضور داشتند. کسانی نیز مدعی بودند باید موسوی و کروبی را کنار زد و صاف و پوست کنده سرنگونی رژیم ولایت فقیه را آواز داد.
در درجه اول باید بگویم تظاهرات 22 بهمن سبزها نه تنها شکست نخورد بلکه علاوه بر تهران حداقل در 22 شهر دیگر نیز برپا شد. اگر در نظر آورید که فقط در تهران 29 هزار بسیجی و لباس شخصی و پاسدار در کنار نیروهای امنیتی در میدان آزادی و شمال و غرب و شرق پایتخت مستقر شده بودند آن وقت اهمیت کار سبزها به ویژه جوانان ایران زمین را بهتر درک میکنیم.
دبیر یکی از تشکلهای دانشجوئی برایم نوشته بود، هر بار که میخواستیم دستهایمان را بالا بگیریم تا نوار سبزمان را نشان دهیم، چشمهای پر از کین و شقاوت مزدوران رژیم را میدیدیم. آنها منتظر بودند که حرکتی خلاف جمع وابستگانشان انجام دهیم تا مثل گراز بر سرمان بریزند. نگاهی به معدود تصاویر و فیلمهای به خارج رسیده کاملاً آشکار میکند که رژیم عملاً در تهران و شماری از شهرهای بزرگ مثل مشهد و اصفهان و تبریز و شیراز و... حکومت نظامی برقرار کرده بود. از دو روز مانده به تظاهرات سرعت اینترنت به قدری پائین آمد که امکان دانلود کردن فیلمها و ارسالش وجود نداشت. ارتش سایبری سیدعلی آقا با هک کردن سایتها و وبلاگهای اصلاح طلبان و یارانش جنبش سبز از دو سه روز پیش از 22 بهمن به روی تبادل اطلاعات سایه شومش را برقرار کرده بود. با این همه و با توجه به بگیر و ببندها، اعدامها و احکام در حال صدور و طرد و حبس اهل اندیشه و قلم و دانشجویان و استادان، مردم آمدند. موسوی در آخرین سخنان خود پیش از مراسم تاکید کرده بود بیائید و حضور خود را متمایز از حضور نوکران و جیرهخواران و فریب خوردگان و سوءاستفادهچیها بکنید (یعنی اینکه با نوار سبز و شعارهایتان حاضر با شید تا رژیم حضور شما را مصادره نکند). کروبی دلاورانه آمد و سنگ و چوب خورد چنانکه خاتمی و بانوی سبز جنبش دکتر زهرا رهنورد. علی 37 ساله پسر کروبی را گرفتند و بردند و چنانش رها کردندکه مادرش را به فریاد آورد. مادر در نامهاش به خامنهای در پرده گفت که پسرش را بعد از شکنجههای بسیار تهدید به تجاوز کردهاند. اشاره او اما به گرفتن فیلم از صحنه شکنجه، نشان آن بود که اوباش ذوب شده در ولایت سیدعلی ژست تجاوز کردن را گرفتهاند وگرنه از کتک زدن که فیلم نمیگیرند.
کروبی و موسوی بعد از 22 بهمن آدمهای دیگری هستند. من بارها گفته بودم این روز نقطه عطف در مسیر رهائی است. باز هم میگویم، این همبستگی که هموطنان ما در سراسر جهان با سبزهای درون وطن نشان دادند یکی دیگر از دلایل اهمیت این روز است. 31 سال پیش در 22 بهمن دل و دین به یک دیدن به سید روحالله مصطفوی ملقب به خمینی دادیم. در 22 بهمن امسال اما نفی رژیم ولایت فقیه را با همه جان فریاد زدیم. در عین حال در این روز برایمان آشکار شد که از این پس به جای تکیه بر مناسبتهای رژیم پرداخته، باید خود مناسبتساز شویم. نه 8 مارس ارتباطی به نظام دارد و نه چهارشنبه سوری.
February 19, 2010 07:11 PM