يكهفته با خبر
آتش به جان شمع فتد...
در روزگار خوش استبداد متمدن، مجلات نگین و خوشه و فردوسی را داشتیم و ماهنامه سخن و وحید و اندیشه هنر را، هر ماه تقریباً جُنگی توسط همنسلان ما منتشر میشد. اگر علی میرفطروس به تبریز ره زده بود سهندش از آنجا میآمد و صالحی با بازار ادبیاتش هوای شمال را در دلهای ما میریخت و البته جُنگ حقوقی و یارانش از اصفهان و جُنگهای خراسانی از مشهد و... روزهای تشنه ما را پر میکرد.
یک جمع حدوداً دو سه هزار نفره بودیم در چهارسوی وطن، و از این هزار هر از گاه یکی به پایتخت میآمد. اگر راهش به زندان نمیافتاد، حضورش را در فردوسی و نگین و خوشه و... به شکل مکتوب و در کافه فیروز و نادری و چارلی و... رویاروی زیارت میکردیم. شبهای شعر و قصه و بحث و نقد در کنار نمایشگاههای نقاشی، و تئاتر سنگلج به قول آل احمد و کارگاه نمایش، تالار رودکی و مجلهای که خوشنام خودمان بیرون میداد و حشمت سنجری، خانم افسانه بقائی و گالری نگار و معصومه سیحون و گالری خیابان شاه، ژازه طباطبائی و آهنها و آدمها، ایران درودی که شکوه و عظمت تاریخ و وطن و زیبائی عرفان را در آن تابلوهای بینظیر به نمایش میگذاشت و همراه همسرش که ناکام رفت، تجلی زندگی ایدهآلی بود که همه ما بیست سالههای آن روز آرزو داشتیم. پرویز تناولی و حسین زندهرودی با طلسمها و دایرههای هجائی، قاسم حاجیزاده و منصوره حسینی، عصرهای سهشنبه با نوری علا و موج نو، چهارشنبهها با دستغیب و نیمائیها، پنجشنبهها، براهنی و نقد و بحث و طلا در مس و در پایان، شعرهای انقلابی ضدحکومتی را با شعلههای جانبخش می از دست ساقی ترسای پیرهن چرکین به گلو ریختن. این جوانی ما بود. و آنچه دکتر محمد صنعتی به سیروس علینژاد که یکی از ما بود در گفتگوی جانانهاش در «بخارا» عنوان کرده، چشمانداز ما نسل ایدهآل زده سرگشته بود. (این را بگویم که در روزگار استبداد آدمخوار آن هم نه با قاشق و چنگال بلکه با پنجههای چرک گرفته در اوین و کهریزک و مسجد امیرالمؤمنین، فقط بخارای علی دهباشی مانده است که یک ناله مستانه از جائی شنیده نمیشود به جز بخارا، پس ویران شود این شهر که میخانه ندارد، اما بخارا باشد که در روزگار طاعون ناب انقلاب ولائی این استثنا در قاعده کلی تزویر و ریا و مدّاحی، جرعهای از می ناب معرفت ایرانی است. حالا دهباشی با همه مصائب و فشارها میکوشد این شعله سوسو زن فرهنگ و ادب ما را به هر طریقی شده پایدار نگاه دارد.) مصاحبه سیروس علینژاد با دکتر صنعتی به اعتقاد من یکی از بهترین و آگاهکنندهترین گفتگوهائی است که در سالهای اخیر با اهل نظر، آن هم از نوع بیعقدهشان انجام گرفته است. (تعداد این بیعقدهها حقاً که امروز از تعداد انگشتان دست نیز کمتر است. شما در کنار دکتر عباس میلانی و دکتر حسین بشیریه، محمد مجتهد شبستری و همین دکتر صنعتی چند اسم دیگر میتوانید بگذارید؟).
باری، امروز که به دهه چهل ـ که ما از نیمهاش در حاشیه و سپس وسط معرکه افتادیم ـ و دهه پنجاه مینگرم، در مییابم که محیط روشنفکری ما در آن سالها تا چه حد در چنگ ایدهآلیسم تودهای و ایدهآلیسم اسلامی گرفتار بوده است تا جائی که رفیق همسفر آن روزهای ما خسرو گلسرخی که اعدامش بیدلیلترین اعدامها پیش از ظهور خمینی بود، از یکسو دلبسته مارکس و اندیشه جهانشمول دیکتاتوری پرولتاریا شده بود و از سوئی دیگر در دادگاهش توسل به کلام حسین بن علی میجست. در زندان، اسلامیها رختشان را روی بندی که لباس چپها روی آن خشک شده بود نمیانداختند و در لیوان آنها آب نمیخوردند آن وقت آقای به آذین در کانون نویسندگان هر آنکه را گفته بود بالای چشم خمینی ابروست، با شنیعترین واژگان، مزدور و سگ امپریالیستها و لیبرال بدنهاد میخواند. همین نگاه بود که ما جوانان را چنان اسیر آل احمد و غربزدگیاش کرد که مهدی رفیقمان با دو تا و نصفی شعر بال شکسته گریبان روشنفکر آزاداندیشی مثل داریوش آشوری را میگرفت که به چه حقی به امامزاده ما حضرت جلال آل قلم درباب غربزدگی خرده گرفتهای؟ و من هر بار که یاد آن منظره میافتم به جای مهدی و یک دوجین جوان مثل خودم ایدهآل زده آن هم ایدهآلهائی مرکب از نوع ترکیبی سید قطب به اضافه چهگوارا و امام خمینی به اضافه هوشی مین و... در برابر آشوری احساس خجالت میکنم. در آن فضا ابراهیم گلستان چون جرعه جرعه عشق را در جانهای ما میریخت مطعون و مردود میشد آن وقت حسنعلی جعفر بیسوادی که شعارهای آبدوغ خیاری در بطن یک قصه کوتاه از دهان فاطمه سلطان بیسواد مرده شوی مسگرآباد در باب جسدهای چاک چاک صادر میکرد به عنوان نابغه قصهنویسی از سوی آل احمد، به خورد ما داده میشد. روشنفکر عصر طاغوت پدر، حتی اگر ارانیوار دلبسته مکتب اشتراکی بود در درجه نخست سرفرازی و پیشرفت وطن و اعتلای نام ایران و رفاه ملتش را در نظر داشت. اما روشنفکر به رسمیت شناخته شده عصر طاغوت پسر، در درجه اول در اندیشه تخریب نظم موجود بود بی آنکه جانشینی برای آن یافته باشد. مثلاً اگر شما در سال 47 از تک تک مشتریان دوشنبه ظهرهای کافه فیروز، چه بزرگشان از نوع آلاحمد و ساعدی و اسلام کاظمیه و هزارخانی و چه میان سالانشان و چه از ما نوجوانان میپرسیدید حضرت، گیرم فردا این محمدرضا شاه رفت و دولت به کام شما شد، چه نوع حکومت و چگونه آدمی را برای به دست گرفتن قدرت در نظر دارید، هرگز پاسخ درست و روشنی دریافت نمیکردید. پرویز نیکخواه و فیروز شیروانلو تقبیح میشدند چون به دنبال اصلاح از درون بودند، و سیاوش کسرائی و هوشنگ ابتهاج چون اتومبیل و راننده داشتند باید نگاه ملامت بار رفقای سابق حزب و جوجه انقلاب زدههائی از نوع بچههای نسل ما را تحمل کنند. آن منظر آخرین جلسه کانون نویسندگان در مدرسه به آذین پیش از تجدید فعالیت کانون در ماههای پیش از انقلاب نیز از یادم نمیرود وقتی این هر دو شاعر بزرگوار مورد حمله یکی از جوجهها قرار گرفتند (البته به تحریک شاعری نامدار) که شما بورژواها چه میگوئید؟ بستر روشنفکری ما با فقر ـ و گاه ادای فقیر را در آوردن ـ کم سوادی، عرق بسیار نوشیدن و گاه از عرق به دود و دم رسیدن، حرفهای بی سر و ته اما نیشدار به شاه و حکومت حوالت دادن، آرزوی حداقل یک بازداشت هر چند کوتاه و اقامت در کمیته و یا اوین داشتن، «صد سال تنهائی» و افادات «امه سزر» و «فرانتس فانون» و سرودههای لورکا و نرودا را زیر بغل زدن، تقیزاده را دشمن داشتن و قول آل احمد را در شهید بودن شیخ فضلالله نوری مرتجع، حق و حقیقت پنداشتن و... بستری بود که زائو در آن البته به جز نوزاد کریه و خونریز و بدخوی انقلاب اسلام ناب محمدی ولائی را نمیزایید.
استبداد رضاشاهی را اگر به درستی نفی میکردیم حداقل انصاف داشتیم که تحولات مثبت و اساسی 16 سال سلطنت و دو سه سال سردار سپهی و ریاست وزرائی او را هم منکر نشویم. اما چون نگاه همه نفرت بود و انکار، همه پوچی بود و ایدهآلهای بیمایه و پایه، نه کار سترگ داور را در ادامه کار مشیرالدوله در برپاساختن عدلیه نوین میستودیم (اما، با همه توان مرگ داور را در جمع جرائم رضاشاهی منظور میکردیم) نه یکپارچه کردن ایران، نظام نوین حمل و نقل، برپائی مدرسه و دانشگاه، اعزام محصل به خارج، نظام مالیاتی و بودجهنویسی، انتقال زن از آشپزخانه و پستو به جامعه، جدا کردن حریم دین از حکومت و... در نگاه ما اصلاً ارزشی نداشت چون ارانی در زندان پهلوی به قتل رسیده بود!!
همین نگاه را در باب عصر طاغوت پسر نیز داشتیم. یعنی به روی معجزه دهه چهل در عرصه اقتصادی و صنعتی و کار سترگ مردانی چون دکتر عالیخانی چشم میبستیم، اسم علی امینی که میآمد حکایت کنسرسیوم بلافاصله مطرح میشد و یادمان میرفت که در همان 14 ماه زمامداری اگر با او همدلی شده بود و جبهه ملی پیشنهادات او را به دیده ایجاب نگریسته بود کار ما به آریامهر شدن طاغوت پسر نمیرسید و خمینی در هیأت منجی قافلهدار انقلاب نمیشد. گفتگوی سیروس علی نژاد با دکتر صنعتی، بدون هیچ تردیدی، روایت تکان دهنده نسلهائی است که مفهوم روشنفکر را به درستی درک نکرده بودند به همین دلیل روشنفکران واقعی را نفی میکردند و زیر علم هر روضه خوانی از نوع چپ و اسلامی آن سینه میزدند. دکتر صنعتی به درستی میگوید که شخصیتهائی مثل دکتر صدیقی و دکتر صناعی و دهها تن از آنها که برای اصلاح نظام و پیشرفت و سربلندی کشور با همه بایدها و نبایدها و حضور مستمر (ایشان فرماندهاند و ما فرمانبردار، یعنی همان قول مأثور مرحوم هویدا) از دل و جان مایه میگذاشتند روشنفکر به حساب نمیآمدند اما کافی بود شما یک شعر چاپ کنید که در آن واژگانی از قبیل جنگل و شب و خون و خلق آمده باشد یا مقاله و قصهای که طعم مرگ و ویرانی و نفی ارباب تاجدار را داشته باشد، تا به جمع روشنفکران اضافه شوید. قحطی که ما گرفتارش بودیم با ظهور امام خمینی، آشکار شد. اما دریغ از یک «پاپاسی» که این فضای قحطیزده را اندک تغییری دهد. چپهامان قصیده غرّا در وصف امام عصر و زمان سرودند و تئوریسین سرشناس در 70 سالگی زیر تیغ ختنه لاجوردی رفت. لیبرالهامان کراوات گشودند و ریش نهادند و تسبیح در دست گرفتند و ملیهامان بعد از آنکه بختیار را با خنجری از پشت ناک اوت کردند، نماز جمعی در پشت سر «مردی که خورشید وجودش از غرب طلوع کرد» به جا آوردند. اما سی و یک سال استبداد و ارتجاع و نفرت و مرگ، اگرچه در عرصه ادبیات و فرهنگ میوه خوش عطر و طعمی به بار نیاورده است. (حسن عرب معروف همه گاه میگفت درختی را که با خاک انداز آب دهند ثمرهای به جز گند نخواهد داشت. البته او واژه دیگری به کار میبرد) اما در عرصه روشنفکری در این دوران شاهد بیرنگ شدن تابُوها و گشوده شدن زبانها، بیاعتبار شدن ارزشهای بیپایه هستیم. آشکار شدن واقعیت حکومت دینی، فروپاشی اتحاد شوروی و ورشکستگی اندیشه دیکتاتوری پرولتاریا، از قدسیت افتادن امامزادههای چپ و راست دوران ما که این آخریها آنقدر بیریشه شده بودند که مثلاً قذافی آدمی نیز به جمعشان اضافه شده بود، ظهور انسانگرائی عینی در قالب سوسیال دمکراسی نوین، حقوق بشر، و مرگ آپارتاید نژادی (مذهبیاش البته با زوال اسلام ناب انقلابی ولائی و سلفی به زوال خواهد رسید) همه و همه در این تحول اساسی نقش داشتهاند. با این آرزو که سخنان دکتر صنعتی راهگشای آنهائی نیز باشد که در تعمیم مفهوم روشنفکر در قالب رایج دهه چهل و پنجاه نقش اساسی داشته و خوشبختانه هنوز در قید حیاتند. شماری از آنها در خارج از کشور همچنان گرفتار مفاهیمی هستند که دیرگاهی است مهر باطل شد را یدک میکشند.
روزهای ما، روزهای آنها
بعد از 22 بهمن حالا موسوی و کروبی نیز به این نتیجه رسیدهاند که باید روزهای سبز را از روزهای سیاه اهل ولایت فقیه جدا کرد. به ویژه روزهائی که یکسره مصادره شدهاند. شما نمیتوانید طرفدار آزادی و حقوق بشر و مردمسالاری باشید آن وقت تولد امامخمینی را جشن بگیرید. نمیشود ضد ولایت جهل و جور و فساد بود و در سالروز درگذشت بنیانگذار آن لباس سیاه پوشید و نوار سبز روی آن زد. چنانکه در 22 بهمن امسال نیز دیدیم رژیم با همه توانش به میدان آمد تا مانع تصرف ولو جزئی از 22 بهمن توسط جنبش سبز شود.
رژیم از چند ماه پیش میدانست که در 22 بهمن جنبش سبز تلاش خواهد کرد با همه توان در صحنه رویاروئی حاضر شود. پس با همه توانش آمد. از روی تصویر «گوگل ارث» میتوانید تعداد اتوبوسهائی را که حاضران در میدان آزادی را به صحنه آورد تخمین بزنید. آیا تا حال سابقه داشته رژیم دو هزار وسیله نقلیه برای کشاندن هواداران و وابستگان و تظاهرکنندگان اجارهای را به صحنه بیاورد؟
موسوی و کروبی که همچنان گرفتار تعلقات خود به نظام هستند (و هر کدام نظام را آنگونه که میخواستهاند و میخواهند تصویر میکنند) نیز به این نتیجه رسیدهاند که باید تغییری اساسی در تاکتیکهای خود بدهند. پیامهائی که از داخل کشور میرسد همگی نشان از آن دارد که مردم برای یک چهارشنبه سوری جانانه حاضر میشوند. البته رژیم نیز این را میداند و هشدارهای اسماعیل احمدیمقدم فرمانده نیروهای انتظامی (باجناق تحفه آرادان) حکایتگر آن است که سیدعلی آقا فرمان را صادر کرده است. منتها تفاوت این شب با 22 بهمن و دیگر تظاهراتی که در این 8 ماه شاهد آن بودهایم در دو امر اساسی است.
نخست آنکه حضور جنبش سبز متمرکز در یک مکان یا دو سه مکان نیست بلکه در چهارسوی ایران سبزها حاضر خواهند بود. هر محلهای تبدیل به میدان رویاروئی است. رژیم ناچار است نیروهای خود را پراکنده کند تا در همه جا باشند. این کار غیرممکن است و امکان ندارد حتی اگر همه بسیجیها و لباس شخصیها را به میدان بیاورد، قادر به پوشش همه زوایای پایتخت و دیگر شهرها باشد.
به اعتقاد اغلب آنها که در این 8 ماهه تجربه بسیار در میدان رویاروئی با رژیم آموختهاند، شب چهارشنبه سوری زمانی است که جنبش سبز نکات منفی روز 22 بهمن را جبران کند. البته خود من روز 8 مارس را روز مناسبی برای ظهوری هرچند محدود میدانم اما باید دید مردم کشش و توان دو بار به صحنه آمدن را در فاصلهای کوتاه دارند ضمن اینکه حداقل در شهرستانها اهمیت روز زن چنانکه باید و شاید تفهیم نشده است. اما چهارشنبه سوری بخشی از هویت تاریخی و فرهنگ ما است که به جنس و زبان و مذهب کاری ندارد. روزی است که همه ما میتوانیم چراغ جنبش سبز را در پرجلوهترین شکل، به چشم جهان بکشانیم. بیش از این نمیگویم اما تردید نکنیم، هزاران هزار انسان در خانه پدری با دلهائی سرشار از امید (بدون آن که ترس را انکار کنیم و زخمهای بسیار بر پیکر و روح آنها را نادیده بگیریم) چشم به شام چهارشنبه سوری دوختهاند. از امروز تا آن شب، همه تلاش ما باید روی این نکته متمرکز باشد؛ نگذاریم ذرهای از امید مردم کاسته شود. تلاش کنیم در پیامها، نوشتهها و سخنانمان، پیامآور امید باشیم. همزمان با توجه به تحولی که در مواضع ایالات متحده، روسیه و اتحادیه اروپا مشاهده میکنیم، وظیفه همه آنها که میتوانند در صحنه بینالمللی، ناقل پیام مردم ایران به خارج باشند تلاش بیشتری برای قانع ساختن جامعه بینالمللی در جهت برقراری مجازاتهائی است که رژیم از آن رنج خواهد برد. منع سفر سران رژیم به خارج، و توقیف سرمایههای غارت شده بیش از هزار تن از مسؤولان دیروز و امروز رژیم بدون تردید آسیبی به مردم ایران نخواهد رساند بلکه رژیم را به زانو درخواهد آورد.
February 26, 2010 10:25 PM