April 24, 2010

يكهفته باخبر

KAYHAN-1.jpg

تا سیه روی شود هر که در اوغش باشد

سه‌شنبه 13 تا جمعه 16 آوریل
نگاه ایدئولوژیک به فرهنگ

نمی‌خواهم از واژه نفرین استفاده کنم اما کمتر از آن هم به قول قدما افاده‌ مقصود نمی‌کند، نفرین به آنها که در دهه چهل و پنجاه در سرزمین ما با یک خط‌کشی پررنگ، هر اندیشمند و نویسنده و شاعر و متفکری را که اندک انگاهی مثبت نسبت به دستگاه داشت مطرود و محکوم می‌کردند و در مقابل هر بچه مکتبی که جفنگیاتی به عنوان شعر و قصه و مقاله سر هم می‌کرد و در آن نیشی به دستگاه می‌زد و در آثارش شب و جنگل و گلوله و خلق همان جائی را داشت که امروز واژه «دشمن» در سخنان مقام معظم رهبری دارد، ناگهان به ضرب یک موجی که هدایتش در دست توده‌ای‌های سابق (که بعد از انقلاب لاحق شدند) و مخالفان کینه‌ورز شاه بود، به نابغه‌ نوظهور تبدیل می‌شد. زمانی که ما به عنوان مریدان جلال آل احمد دوشنبه‌ها در حضرتش در کافه فیروز سعی می‌کردیم سری توی سرها درآوریم، همه دیده و دل بودیم چشم دوخته به کلام آل احمد بر صفحه کاغذ یا فراز آوایش که فرمان دهد چه کسی مزدور است و چه کسی مبارز و مجاهد و شرافتمند. با چنین نگرشی بود که در آن سالها، شاعری فرزانه و مقتدر در عرصه شعر، هم چون زنده‌یاد منوچهر آتشی چون در مجله «تماشا» کار می‌کرد و گاه قلمی در تأیید نظام می‌زد با کنایه و بی‌لطفی و گاه کینه و عداوت روبرو می‌شد (درد دلهایش را بعد از انقلاب که برایش تیغ کشیدند، در مصاحبه‌ای با او در مجله امید ایران آوردم، درد دلهائی که اشک به چشم می‌آورد).

لکن رفیق شاعری که فارسی را به درستی نمی‌دانست اما عشق چریکی به سرش زد و عصرها در خیابان شاهرضا نزدیک فرصت با سه چهار جوان معرکه می‌گرفت، و چه تلخ که بی‌سبب جان باخت، به شاعر ملی کشور تبدیل شد. با همین نگرش چهره‌های برجسته مطبوعات از طایفه مدیران و سردبیران و نویسندگان از نوع زنده‌یادان عباس مسعودی و دکتر مصباح‌زاده، دکتر سمسار و غلامحسین صالحیار، عباس پهلوان و دکتر محمود عنایت و هوشنگ وزیری، اسماعیل پوروالی و ایرج نبوی، داریوش همایون و امیر طاهری ... هر یک به صفتی با این عنوان که مطبوعاتی‌های دولتی و یا مورد تأیید حکومت هستند از سوی جامعه روشنفکری زیر سؤال قرار می‌گرفتند (با آنکه آثارشان در نشریات همین افراد منتشر می‌شد و گاه زمین و زمان را به هم می‌بافتند تا شعری یا نوشته‌ای و یا حتی ذکری از آنان در نشریات همین افراد نشر پیدا کند.) در مقابل قهرمانان روزنامه‌نگاری با فرخی یزدی آغاز و به کریم پورشیرازی ختم می‌شدند و هیچکس آماده نبود با یک بررسی دقیق و تحقیق علمی نشان دهد کریم‌پور و محمد مسعود و بازماندگان مکتب آنها در مطبوعات چه تاجی بر سر دمکراسی و فرهنگ و روزنامه‌نگاری کشور گذاشته‌اند. در روزگاری که چه گوارا قهرمان و ایده‌آل ما بود و امامزاده هوشی‌مین از مجرب‌ترین امامزاده‌ها، طبیعی بود که نه در دایره ادیبان و فرهنگ‌ورزان ما، چه در گستره سیاست و چه در بستر ادب، جائی برای شجاع‌الدین شفا و داریوش آشوری و محیط طباطبائی و احسان یارشاطر و جلال‌الدین همائی و عبدالحسین زرین‌کوب و استاد احمد مهدوی دامغانی نبود. در زمانه‌ای که یک فاشیست دوآتشه و ذوب شده در «هایدگر» مثل احمد فردید، به جایگاه خدائی می‌رسید آشکار است آدمهائی از تیره دکتر صاحب‌الزمانی و عصار و علینقی عالیخانی و پرفسور رضا و دکتر منوچهر گنجی مورد کنایه و کینه و نفرتد قرار می‌گرفتند و ترور شخصیت می‌شدند. در طول ماههای اخیر سه کتاب واقعاً تأثیر زیادی بر دل و جان من داشته است. نخست اثر ارزنده و تحقیقی حمید شوکت درباره احمد قوام (قوام‌السلطنه)، دوم کتاب واقعاً خواندنی ایرج امینی درباره پدرش دکتر علی امینی و سرانجام یادداشتهای محمود اعتمادزاده (م ـ الف ـ به آذین) با عنوان «از هر دری». آن دو کتاب نخست معیاری آشکار برای روشن کردن بی‌انصافی‌های ما درباره دو رجل ایران دوست و سیاستمدار در متر و معیار و قوالب مورد اعتبار در دمکراسی‌های این جهان بود و کتاب سوم حکایت دردناک و تلخ آدمهائی که روزگاری برای ما نمادهای مسلم آزادگی و سرکشی و ستیز با استبداد و استعمار بودند اما با خواندن کتاب آشکار می‌شد که سرآمدهایشان بندی و اسیر کینه و نفرتی بودند که در نهایت در زمستان 57 مانع از آن شد که عصیان ملی به مردمسالاری برسد و به جای روح‌الله مصطفوی، نواده سرداری که مشروطیت را به خانه پیروزی رسانده بود یعنی زنده‌یاد دکتر شاپور بختیار سپیده آزادی و دمکراسی را نشانمان دهد. به‌آذین در جای جای یادداشتهایش ستایشگر آدمکش گرجی ژوزف استالین و نافی و معاند و دشمن محمدرضا پهلوی است که در نگاه او نوکر امپریالیستها است و نمی‌گذارد ایران در سایه مهر برادر و رفیق شمالی به مستعمره اتحاد شوروی تبدیل شود. نگران است که چرا دستگاه امنیتی شاه جبار آدمکش، جاسوس روسها سرتیب مقربی را شناسائی و دستگیر کرده است. رفیق سرتیپ آزادمردی است در نگاه به‌آذین، که در راه پیروزی خلق و وحدت و همبستگی خلقهای ایران و اتحاد شوروی و علیه امپریالیسم وحشی یانکی‌ها، جاسوسی می‌کرده بنابراین در دادگاه عدل‌ پرولتاریائی به‌آذین، او نه تنها جرمی مرتکب نشده بلکه باید دو سه درجه به او داد و در مقام ارتشبدی‌اش نشاند و از کار جاسوسی‌اش تقدیر کرد.
کمتر از نفرین چه بگویم به آنها که از محمود جعفریان و رضا قطبی و ایرج گرگین، چهره‌هائی غیرواقعی ساختند بی آنکه بیندیشند کارشان منجر به آن خواهد شد که به جای این سه، حاج عزت و سردار غفور و سرافراز و برادر نصیری و برادر عاطفی‌ها، بر کرسی ریاست و معاونت و سیاستگذاری بنشینند.
وقتی خبر درگذشت شجاع‌الدین شفا را شنیدم دلم سوخت. آدمی در جایگاه او (جایگاه مردی که بزرگترین کتابخانه در عرصه فرهنگ و ادب و تاریخ را در خانه پدری برپا داشته بود) به صرف اینکه معاون فرهنگی وزارت دربار بوده است، مورد تحقیر و اهانت قرار می‌گیرد، کسی کار ارزشمند او را در سه گانه دانته (کمدی الهی) به صراحت تقدیر نمی‌کند. ترجمه‌هایش از گوته و آندره ژید با آنکه بهترین است اما اعتبارش را مترجم درجه سه‌ای می‌گیرد که کار او را کپی کرده است. چون رئیس کتابخانه پهلوی است بنابراین اهالی موج چپولان، جایگاه ادبی و فرهنگی‌اش را نفی می‌کنند. بعضی با مهر اسلام ناب انقلابی محمدی و شماری هم با ختم ابدمدت توده‌ای، به سرای اهل اندیشه و تفکر راهش نمی‌دهند. چنین است که او نیز پیش از آنکه مسافران چپ و راست و میانه سرخورده از انقلاب جهانشمول با همه خدماتی که به سید روح‌الله مصطفوی کرده‌اند ناچار راه تبعیدگاه را در پیش گیرند، ره به سرزمینی می‌برد که دیرسالی در راه شناساندن ادیبان و شاعران و متفکرانش به اهالی خانه پدری کوشیده است. لابد در آن فضای آشفته اوائل انقلاب است که رهبران حزب توده بعد از ختنه اسلامی، به کشف علائق و ارتباطات پنهان بین دیالکتیک امامزاده لنین و ثقت‌الاسلام زینوویف و حجت‌الاسلام والکمونیسم سید لئونید برژنف طاب ثراه و الدیالکتیک امام روح‌الله مصطفوی الخمینی و حاشیه شیخ عباس و ایضاحات حاج حبیب مؤتلفه مشغول بودند، کسی اعتنائی برای «از کلینی تا خمینی» شجاع الدین شفا قائل نبود. چنانکه برای اثر دیگرش «تولدی دیگر» و «حقوق بشر، قانون بیضه و بمب اتمی» نیز تنها کسانی اشتیاق نشان دادند که از نخستین قربانیان شعبده بزرگ قرن یعنی ولایت فقیه بودند. چقدر از هموطنان معتقد و ساده‌دل را دیدم که کتابهای شفا جهان تاریک و جاهلانه‌شان را روشن کرده بود... به روزهای دور بازگشته‌ام، روزگار شعار و دست کشیدن از شعور، روزگاری که «غربزدگی» جلال آل قلم، عین حق و صدق مطلق به حساب می‌آمد و انتقادات داریوش آشوری و ناصر وثوقی و دکتر بهار را محیط روشنفکری بر نمی‌تافت. شگفتا که در آستانه انقلاب این مهدی بهار و مصطفی رحیمی بودند که جمهوری مرحمتی سید روح‌الله را با قاطعیت و استدلالی اصولی رد می‌کردند. و این مهشید امیرشاهی بود که نفس بختیار را در آن هوای آلوده مرگ و شعار و نفرت، آمیخته به عطر دمکراسی و آزادمنشی، برای مردمانی معنی می‌کرد که تا خرخره، در لجن تعصب و نفرت و کینه فرورفته بودند.
دیشب که خبر درگذشت شجاع‌الدین شفا را شنیدم بیش از هر چیز حسی غریب در من بیدار شده بود که می‌توان آن را آمیزه‌ای از گناه و پوزش دانست. در وسوسه فریبی بزرگ که دو دهه مغز ما را از کار انداخت و طی چند ماه ما را از فضائی که در آن با همه معایب می‌توانستیم نفس بکشیم، شعر بخوانیم، قصه منتشر کنیم، برای جنگل و خون و چه گوارا و رودخانه مکونگ و فلسطین شعر بسرائیم، و به پهلوی‌ها ناسزا بگوئیم که چرا برای شپش زدائی موهای مجعد ما گرد د.د.ت وارد کردند و به چه مناسبت با وضع یک ریال مالیات بر قند و شکر راه آهن سرتاسری کشیدند و پوست ما را که در لجن و کثافت خزینه با قارچ‌های زیر بغل و لای انگشت الفتی دیرینه داشت، پاکسازی کردند و به ما آموختند به جای غسل در خزینه، زیر دوش داغ چرک و درد از تن بشوئیم.
همزمان با درگذشت شفا، در آنسوی جهان مردی که از چوپانی در سنگسر به شبه سلطنتی در کستاریکا رسید، یعنی هژبر یزدانی نیز چشم از جهان فروبست. یادم نمی‌رود در آن سالهای خوش طاغوتی، نوشابه امیری با هژبر مصاحبه‌ای داشت که خیلی صدا کرد به ویژه آنکه نوشابه جوان چند سطری در باب خاتم بواسحقی نیم میلیونی هژبر نوشته بود. آن روزها هژبر که پیرو مذهب پنهان بود و صاحب خدم و حشم و ضیاع و عقار بسیار در سمنان و سنگسر، از نوشته نوشابه برآشفت اما با همه زور و زرش، درصدد آزار و اذیت دخترک باذوقی برنیامد که بعدها نماد پایداری و وفاداری نسبت به هوشنگ همسرش شد که در زندان تا پای اعدام رفته بود. هژبر هم هژبرهای قدیم که هژبرهای امروزی صد درصد ولایتی و اسلامی از نوع برادر صادق محصولی، و حاج آقا رحیمی و عالم ربانی و فقیه صمدانی حاج ناصر شکرفروش شیرازی، نه صاحب کرمند و نه اهل بخشش دینار و درمند، می‌دزدند و می‌خورند و آروغش را تحویل امت همیشه در صحنه می‌دهند. هژبر بعد از انقلاب به کستاریکا رفت. سرزمینی کوچک که آب و هوایش شباهت بسیار به گلستان و مازندران دارد و مردمانش فضیلت صلح و آرامش را هرگز با موشک شهاب و سجیل و قدر و طیراً ابابیل معاوضه نمی‌کنند. در کستاریکا، هژبر دهها ایرانی را در جایگاههای اجتماعی و فرهنگی و بعضاً سیاسی متفاوت گرد هم آورد. و چون لوطی بود و اصل رفاقت را ارج می‌نهاد وقتی همسر سردار سرلشگر محسن رضائی فرمانده پیشین سپاه و دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام نزد او رفت که فرزند سرکش و دلزده از انقلابش احمد را به او باز گرداند. احمدی که با سخنانش در رادیو تلویزیونهای لس آنجلس، دردسر بزرگی برای پدر و خانواده‌اش ایجاد کرده بود، آقای هژبر یزدانی که خود درد از دست دادن فرزند را چشیده بود با هواپیمای خصوصی‌اش به لس آنجلس رفت، احمد رضائی را با خود به کستاریکا برد تا درس بخواند و چندی بعد بی سروصدا او را راهی دبی کرد تا به وطن بازگردد اما به دستور تحفه آرادان مانع از بازگشت او شدند. دوست و برادر بزرگترم زنده یاد فریدون امیرابراهیمی که در آغاز سال نو میلادی چنان ناگهانی تنهایمان گذاشت که هنوز هم باورم نیست دیگر هرگز نخواهمش دید، چند سالی را به دعوت هژبر به کستاریکا رفته بود و با تدریس در دانشگاه و کار در آزمایشگاههای کشاورزی، چند دستاورد درخشان در زمینه خشک کردن میوه و استفاده از آب میوه بدون خشک و بی‌اثر شدن میوه، با خود به همراه آورده بود، از کرم و مردانگی هژبر بسیار برایم گفته بود و اینکه او و همسرش سخت با عشق وطن دست به گریبانند و حاضرند همه هستی خود را بدهند و فقط برای ساعتی بخت دیدار خانه پدری و به خصوص سنگسر را داشته باشند. حالا او نیز در گوشه‌ای از عالم دور از خانه پدری، در خاکی که از آن او نیست خفته است، شاید با این آرزو که روزی استخوانهایش در خاک خانه پدری آرام گیرد.

شنبه 17 تا دوشنبه 19 آوریل
سید زهرش را ریخت
فکر نکنید به این دلیل مانع از سفر خاتمی به «هیروشیما» شدند چون نگران بودند در آنجا حرف و سخنی در ستایش از جنبش سبز و نکوهش نائب امام زمان و نوکر آرادانی‌اش به زبان آورد که باعث دل درد رهبر و ورم لوزه تحفه آرادان شود. اگر مثلاً مانع از سفر کروبی یا موسوی شده بودند، می‌شد گفت که از انعکاس سخنانشان در خارج کشور و احتمالاً مصاحبه‌هایشان با رسانه‌های بین‌المللی نگران بودند اما خاتمی که در سالهای پس از ریاست، دهها سفر به خارج داشته و در همه این سفرها، رعایت خط قرمزها را کرده و حتی حاضر به تکرار سخنانی که در داخل کشور علیه دولت و در حمایت از جنبش سبز عنوان کرده نشده است، چرا ممنوع‌الخروج می‌شود آن هم در راه سفری بسیار مهم که قرار بود در آن در کنار شماری از برجسته‌ترین رهبران و دولتمردان سابق جهان و شخصیتهای سرشناس بین‌المللی و دولتمردان ژاپن، ظاهر شده و در رابطه با خلع سلاح عمومی در جهان به بحث بنشیند؟ این سید علی آقا بود که زهر خود را ریخت و مانع از سفر خاتمی شد. کسانی که روابط این دو سید را از سالهای وزارت ارشاد خاتمی زیر نظر داشته‌اند به خوبی از حسد بی‌حد و حصر و کینه رهبر نسبت به خاتمی باخبرند. استعفای خاتمی از وزارت ارشاد، بعد از بحث تندی بین او و خامنه‌ای ناشی از تقدیری بود که رسانه‌های لبنان از خاتمی به عنوان فردی بافضل و فرزانه به عمل آوردند و در داخل کشور نیز اهل نظر و قلم، در هر مناسبتی در مناقب او سخن گفتند و جایگاهی رفیع به او بخشیدند. بعد از انتخاب خاتمی به ریاست جمهوری، سید علی آقا که به سختی از پیروزی او تکان خورده بود حسادت و کینه خود را از همان روزهای نخست آشکار کرد. هر 9 روز یک بحران، سرکوبی شدید آزادیخوهان و طرفداران خاتمی، بی‌اعتبار کردن او نزد مردم، قتلهای زنجیره‌ای، سوءقصد به مشاور ارشدش دکتر سعید حجاریان، وزرایش را در تنگنا قرار دادن و سرانجام زیر آب عبدالله نوری و سپس عطاءالله مهاجرانی را زدن، سگهای قلمدار برای کوبیدن خاتمی به پارس مستمر در کیهان و رسالت و صدا و سیما و... بسیج کردن از جمله اقداماتی بود که به فرمان رهبر علیه خاتمی و دولتش به جریان افتاد. و تا آخرین لحظه ریاست خاتمی ادامه یافت. براساس همین حسد در حالی که در دومین سفر خاتمی به نیویورک برای شرکت در اجلاس سران جهان در مجمع عمومی سازمان ملل، فرصتی تاریخی به وجود آمد تا او با حضور در میهمانی کوفی عنان دبیرکل وقت سازمان ملل با پرزیدنت کلینتون بر سر یک میز بنشیند و با او که ساعتی انتظار کشید تا نطق رئیس جمهوری ایران را شخصاً بشنود، گفتگو کند، پیامی از طریق کمال خرازی برای خاتمی فرستاده شد که او را سخت برآشفته کرد و ناچار ساخت از در پشتی سالنی که قرار بود محل دیدار او با همتای آمریکائیش باشد، بگریزد و به هتل محل اقامتش بازگردد. بعدها روشن شد اصغر حجازی از جانب خامنه‌ای به خرازی تلفن زده بود که به خاتمی بگوئید حضرت آقا اجازه نمی‌دهند او با کلینتون ملاقات کند و یا بر سر یک میز ظاهر شود.
قرار بود خاتمی در هیروشیما ضمن حضور در کنفرانس خلع سلاح، با رسانه‌های معتبر ژاپن و نمایندگان چند نشریه مهم بین‌المللی گفتگو کند. قرار بود خاتمی در دیدار با دولتمردان غربی در رابطه با راههای برون رفت از بحران فعلی بر سر برنامه‌ اتمی ایران نیز گفتگو کند. با این حساب بار دیگر مردی که 8 سال می‌کوشید برای رژیم بی‌آبرو و رهبر بی‌اعتبارش، آبرو و اعتبار در سطح بین‌المللی دست و پا کند، مورد توجه جامعه بین‌المللی قرار می‌گرفت و لابد جهانیان می‌گفتند در برابر آن تحفه بی‌ادب لات مسلک آرادانی که مثل شاگرد خرکچی‌ها سخن می‌گوید و هفته پیش با کلامش در خطاب به پرزیدنت اوباما داد کروبی را هم درآورد که مردک این نوع سخن گفتن در شأن ملتی با هزاران سال تاریخ و تمدن نیست، و در مقابل رهبری که لقوه دشمن گرفتن زبانش و واژگان ناصوابش دیگر ذره‌ای اعتبار برایش به جا نگذاشته، آدمی هست که مثل آدمهای بافرهنگ و مؤدب سخن می‌گوید. آری خاتمی ممنوع‌السفر شد چون رهبر حسود حاضر نبود یک بار دیگر در یک مجمع بین‌المللی، گفتار و رفتار خاتمی مورد تقدیر عالمیان قرار گیرد. می‌بینید رژیم حاکم بر کشورمان به کجا سقوط کرده است؟

April 24, 2010 11:27 AM






advertise at nourizadeh . com