یکهفته با خبر
چند نشینی که خواجه کی به در آید...
سه شنبه 1 تا جمعه 4 ژوئن
عمری بدین کوتاهی؟ هرگز آقای خمینی باور نداشت به دو دهه، چنین در جنگ بین مریدانش، پاره پارهاش کنند و با خطوط درهم و معوج چهرهاش را چنان مغشوش سازند که حتی آنها که تصویرش را در ماه و تار مویش را در قرآن میدیدند، دیگر اعتباری برایش قائل نشوند. نسل ما اگر چیزی از رضاشاه میدانست همان اشارات گاه به گاه دستگاه رسمی در سوم اسفند و مناسباتی در این مسیر بود و بعد هم آرامگاهی که روی مزار عبدالعظیم حسنی و امامزاده حمزه سایه انداخته بود. در نگاه مخالفان که در حاشیه آنها میپلکیدیم رضاخان را انگلیسیها آورده بودند٬ خودشان هم او را بردند. قلدر بود و ضد آزادی، مشروطه را قربانی کرد و خُب البته اگر راه آهن کشید به دستور انگلیسیها بود تا سالها بعد که جنگ جهانی دوم آغاز میشود راه کمک رسانی به روسیه هموار باشد. دانشگاه و جاده و بیمارستان و اینها را هم که درست کرد ضرورت زمان بود و اگر احمدشاه (به روایت حسین مکی) مانده بود ما همه این پیشرفتها را داشتیم به اضافه دمکراسی!!
با آنکه پدران ما بعضاً شیوه کشف حجاب را نمیپسندیدند و یا ایرادهائی به «من حکم میکنم»ها داشتند اما چون پرورش یافته فرهنگ ناسیونالیستی و تحولات دوران شانزده ساله سلطنت رضاشاهی بودند حتی مصدقیها و مخالفین پهلوی دوم، اما در مورد رضاشاه کوتاه میآمدند. در واقع شاید نزد وجدانشان با یادآوری دوران کودکی و بعد نوجوانی و جوانی نوعی احساس دین نسبت به رضاشاه داشتند. اعتراف میکنم تا بعد از انقلاب بسیاری از نسل ما تحت تأثیر فرهنگ تودهای و رادیکالیسم کور چپ و اسلامی، رضاشاه را نمیشناختیم، و تصویری که از او در ذهن داشتیم، تصویر دیکتاتور قلدری بود که پزشک احمدی داشت و به او دستور میداد با سوزن هوا مخالفانش را بکشد. یک یادمان دیگر هم از رضاشاه در ذهن ما نشانده بودند که احمدینژاد اخیراً در توهین به رئیس جمهوری آمریکا آن را به صورت تحریف شده به کار برد. اینکه رضاشاه در راه تبعید در کرمان و در خانه یکی از اعیان راه میرفته و با خود میگفته اعلیحضرت قدرقدرت قوی شوکت، آی زکی! البته بعداً معلوم شد این جمله نیز نظیر بسیاری دیگر از مطالب عنوان شده از او و عصرش ساختگی و بیاساس بوده است. باری، فاجعه انقلاب و از دست دادن همه داشتههای مثبت زندگی پیش از انقلاب، بدون آنکه جای کمبودها و ناروائیهای عصر پهلوی را، دادههای مثبت، عدالت، برابری و استقلال و حاکمیت ملی بگیرد، حقاً چونان صاعقهای بند بند جان و جهان ما را به آتش کشید و ویران کرد. معیارهای داوری اغلب ما را (و نمیگویم همه، چون هنوز هم چهار تا و نصفی از ما هستند که یا دل به استالین و بریا و امامزاده کاسترو و اخوی رائول دارند، و یا مدعی ـ تاکید میکنم ـ مدعی پیروی از زنده یاد پیر احمدآبادی هستند اما ذرهای از باورهای او و نگاه ایران شمولش را نه درک میکنند و نه میفهمند، و البته چند تا شازده دست چندم که فکر میکنند اگر شازده حمید پسر محمد حسن میرزا به توصیه چرچیل به تخت سلطنت نشسته و به زبان انگلیسی سوگند پادشاهی یاد میکرد امروز ایران بخشی از انگلیس بود و پناهندگان ایرانی مجبور نبودند برای وصول به بلاد فخیمه خود را به آب و آتش بزنند.) به هم ریخت. درست در رابطهای معکوس به همان اندازه که خمینی از فردای مرگش اعتبار خود را از دست میداد، رضاشاه اعتبار میگرفت. این موضوع را کار کوچکی ندانید که یک فرزند دلبسته انقلاب که از همان روزهای نخستین سراپا در خدمت انقلاب بوده، در دانشگاه با همه جوانی نقش ممیّز را در برهه انقلاب فرهنگی بازی کرده، و دهها مقاله و تحقیق و خطابه در رابطه با انقلاب و رهبری و اسلام ناب انقلابی محمدی نوشته و بازگفته، منظورم دکتر صادق زیباکلام استاد سرشناس دانشکده حقوق دانشگاه تهران است که با شجاعت قابل تحسینی در یک مناظره تلویزیونی در برابر چشم و گوش میلیونها بیننده رضاشاه را میستاید که به او هویت داده و هر آنچه امروز داریم بخش بزرگی از آن به همت آن مرد به دست آمده است. (نقل به مضمون). حرفهای زیباکلام سخن یک نماینده بهرهور از رژیم گذشته نیست. او در رژیم گذشته دانشجوی جوانی است که با همه وجود به خدمت انقلاب در میآید بنابراین هیچ نوع عاملی، مشوق او در ستایش از رضاشاه نیست مگر وجدان او که در پیوند با عقل و تجارب فرهنگی و سیاسی و زیستن در حصار نظام ولائی بیدار شده است. این احساس و این نگرش توأم با شیفتگی را اینک من در بین اغلب دوستان و آشنایان و اهل اندیشه و قلم مشاهده میکنم. چه خوشبخت است آن نامداری که دور از وطن در تبعیدگاه و دلشکسته و آزرده از نامردیها چشم از جهان فرو میبندد، جسدش ماه و سالی در راه است تا به وطن برسد، و در گوشهای آرام گیرد تا میهمانان رسمی پسرش هر از گاه تاج گلی نثار مزارش کنند و بعد ناگهان در میان راز و رمزی که هنوزش نگشودهاند (گفتند استخوانهایش را در کیسهای همراه با استخوانهای پسرش علی رضا بیرون بردند و در گوشهای پنهان به خاک کردند و یا با خود بردند و...) آن مزار و سنگ و آرامشگاه در حمله بلدوزرهای خلخالی با خاک یکسان میشود تا به جایش آبریزگاهی بسازد آن دیوانه مردی که گفته بود روز ورود پیکرش به تهران بنزین خریده بود تا بر جنازهاش بریزد و آتشش زند. همه سو در کتابهای رسمی، در روزنامهها، در رسانههای گویا و تصویری جز ناسزا نثارش نمیشود اما هنوز دههای از این رویدادها نگذشته اندک اندک نامش دوباره مطرح میشود این بار اما در سمیناری در وزارت خارجه دشمنانش، سخنوری از کارشناسان سرشناس وزارت جلیله خارجه ولی فقیه، دوران او را شکوهمندترین دوران تاریخ بعد از عصر شاه عباس صفوی میخواند. موسوی خوئینیها (اصلاح طلب چی امروز) در روزنامه «سلام» خواستار به صلابه کشیدن کارشناس مذکور میشود اما انگار حادثهای رخ داده که نمیتوان بر آن سرپوش گذاشت. در خارج کشور نیز بسیاری از مخالفان آن پدر و پسر به پدر که میرسند دچار لکنت زبان میشوند. حالا دیگر تئوری کشیدن راه آهن با یک ریال مالیات بر قند و شکر به دستور انگلیس سالها پیش از جنگ برای کمک رساندن به روسیه، فقط بیماران روانی را خوش میآید. حالا همه باور دارند که رضای سوادکوهی که میگفتند بیسواد بوده، بیش از هر باسواد و اهل اندیشهای در آرزوی سرفرازی و پیشرفت وطنش پای فشرده است.
وقتی خاطرات روزانه سلیمان خان بهبودی را میخوانم آن هم چند بار و بعد خاطرات و خطرات مهدیقلی خان هدایت مخبرالسلطنه، عبدالله مستوفی، صدرالاشراف، فرزندان فرمانفرما (بزرگمرد قاجاری که او نیز مثل محافظ و رئیس گاردهای سابقش سرتیپ رضاخان اعتلای نام ایران و پیشرفت و توسعه سرزمینش را آرزو داشت و سنگ بنای ارتش و دادگستری را که رضاشاه دیوار و سقفش را بنا کرد او و مشیرالدوله بزرگمرد دیگری از اشراف وقت نهاده بودند) و خاطرات و نوشتههای دیگری را که بعضاً چنان «بازیگران عصر طلائی» خواجه نوری صریح و بیپروا و شماری چون تاریخ 20 ساله حسین مکی پر از نیش و کینهورزی و... بودهاند درباره دوران رضاشاه ورق میزنم، و نوشتههائی را که به ویژه در ده ساله اخیر پیرامون دوران زمامداری رضاشاه نوشته شده بررسی میکنم، بیاختیار میگویم چه خوشبخت آن زمامداری که معلوم نیست استخوانهایش در کجا دفن است اما حضورش را در پردهای از احترام و گاه ستایش در گفتهها و نوشتههای نسلهائی مشاهده میکنیم که گاه حتی عصر فرزند او را نیز تجربه نکردهاند. سی سالگان و کمتر از سی سالههائی که او را در لابلای تصاویر و خطوط جستجو میکنند. و بد فرجام آنکه روز ورودش به پایتخت ملتی قلبش را فرش راه او میکند و از میدان بزرگ شهر که امروز آزادیاش میخوانند تا بهشت زهرا در موکبش لبیک گویان میدود و پادافره خود را نخست در آن «هیچی» بزرگ دریافت میکند و بعد در اعدامهای بام مدرسه علوی و قصر و اوین و فرودگاه سنندج و دیزل آباد و... و جنگ و تیرباران و طناب کشیدن صد صد فرزندانش، و آنهمه کینه و نفرت را پراکندن، و تا مجال بود ویران کردن و حتی یک خشت بر خشتی دیگر نگذاشتن و سرانجام جام زهر را سر کشیدن، ثمره حیات و میوه عمر خویش را به زیر پای حواریون بیفضیلت و بیخدا پرتاب کردن، و در روز خاموشی بر فراز دست هزاران انسان جنون زده، تاب خوردن و ناگهان با کفنی پاره و پیکر نیمهعریان بر زمین افتادن... بر مزارش گنبد و بارگاهی باشکوهتر از امامان شیعه ساختن و متولی و کارگزار بر آن گماردن و...
نگون بخت مرد، همنشین نفرت مردمی میشود که روز بازگشت او، شادمان از رفتن دیوِ «گریان» و ورود فرشته عبوس!! پای میکوبیدند، امروز اما در سالروز مرگش نمایش تراژیک جنگ سیدعلی و سید حسن را مینگرند و تنها دعایشان بیشتر، درگیر شدن ظالمین به تیغ کشی علیه یکدیگر است. که «اللهم اشغل الظالمین بالظالمین!.»
خاطرات اردشیرخان
جلد دوم خاطرات اردشیر زاهدی همسفر من در دیدار کوتاهم از واشنگتن است. زمینش نمیگذارم که هر صفحهاش برایم جذاب و خواندنی است. (البته آن صفحات و اشاراتی که دولتمرد سرشناس رژیم گذشته ایران درباره پدر و روابطش با او مطرح میکند گاه اشک به چشمم میآورد که خود هنوز پس از سی و اندی سال بغض آلود مرگ پدر هستم)جلد اول این خاطرات نیز خواندنی بود اما جلد دوم که سالهای پس از 28 مرداد و زمامداری سپهبد زاهدی است و اردشیر جوان به قول خودش بیتجربه و بیخبر از سیاست، در مسیری میافتد که دامادی شاه و سپس سفارت و وزارت را همراه دارد، با ویرایش و پرداخت فوقالعاده یکدست احمد احرار، حقاً یک اثر خواندنی است که در لابلای سطورش اسراری بسیار از عصر پهلوی دوم و گوشه و کنار دایره قدرت فاش میشود. نقد و بررسی مفصل کتاب را به وقت دیگری میگذارم و بدین کار خواهم پرداخت که به نظرم ضروری است. تنها به سخنانی اشاره میکنم که اردشیر زاهدی درباره کنفدراسیون و فعالان دانشجوئی خارج کشور عنوان کرده است.
«سفارت با محصلین ایرانی و دانشجویان عضو کنفدراسیون مشکلی نداشت، مشکل از ما و دولت ما در عدم درک آمال و احساسات جوانانی بود که با عشق به ایران، عجولانه خواستار بهترینها برای وطنشان بودند. فراموش نکنیم این دورانی بود که امید به رشد و توسعه اقتصادی نیاز به تحول سیاسی جامعه ایرانی را تحت تأثیر قرار داده بود و غفلت از ما بود که همه حقایق را با جوانان در میان نمیگذاشتیم... به نظر من هیچکدام از جوانانی که گاه به گاه و بیشتر به تحریک و تشویق عوامل شناخته شده سروصدائی به راه میانداختند نه گمراه بودند و نه عامل خارجی...»
شنبه 5 تا دوشنبه 8 ژوئن
آنچه در مزار مبارک ولی فقیه اول در حضور ولی فقیه ثانی نایب برحق و مکشوف (یعنی کشف شده توسط حضرات اعضای خداجو و مؤمن!! مجلس خبرگان مطابق اقاریر حضرت آیتالله محمد تقی مصباح یزدی) امام زمان و نواده ولی فقیه اول و باعث و بانی این بساط ظلم و جور و فسادی که سرزمین ما را در چنگ گرفته است، رخ داد. نقطه ختام فصلی از تاریخ انقلاب، و آغاز آخرین فصل کتاب انقلاب بود. مصادره آقای خمینی توسط دستگاه ولی فقیه ثانی امر حادثی نیست. در واقع از همان نخستین ساعات به لقاءالله رفتن آقای خمینی مسأله فصل او از حواریون و خانواده و متصل کردنش به سید علی آقا و نوکرانش هدف نخست خامنهای بوده است. در این راه نخست شریکی داشت به نام هاشمی رفسنجانی که راه را برایش هموار میکرد اما... از لحظه اعلان مرگ آقای خمینی احمد یگانه پسرش و شیخ مهدی کروبی حواری صادق و عاشق، در کار تنظیم ترتیبات دفن شدند. احمد البته پیش از این با طرح عزل آقای منتظری و بر تخت نشاندن سید علی آقا همدلی کرده بود اما کروبی و در کنارش توسلی و یک دوجین از حواریون و شاگردان چپ آقای خمینی و نیز موسوی اردبیلی رئیس القضات حاضر به بیعت با خامنهای نشدند. خیلی زود احمد خمینی با درک گشادی کلاهی که بر سرش رفته بود نخست درصدد استمالت از آیتالله منتظری برآمد، اما به محض انکه تلاش کرد پدر را پس بگیرد و در مصاحبهای با شرح دلائل طولانی شدن جنگ و مخالفت پدرش با ادامه یافتن جنگ بعد از فتح خرمشهر و اجبار او توسط مسؤولان وقت به تصویب طرح ورود به خاک عراق... کوشید مقصّران واقعی مصیبت جنگ در سالهای پس از فتح خرمشهر را به مردم معرفی کند، به لقاءالله فرستاده شد.
آقای کروبی و دوستانش نیز با درک حساسیت اوضاع و آمادگی زوج جوانبخت سیاست یعنی هاشمی و خامنهای برای تصفیه رقبا، یک چند چراغها را خاموش کردند و با نور پائین و گاه لامپا حرکت کردند. برای تکمیل کار مصادره امام مُدّ ظلهای که حالا طاب ثراه شده بود، لازم بود آقای خامنهای به خاندان ولی فقیه اول وصل شود و نواده اوّل امامش، سید حسین که اصولاً اعتنائی به او نداشت و با درویشی در گوشهای در قم سر در کتاب داشت و دل در گرو محبت کوکنار. بنابراین باید به سراغ نواده دوم امام یعنی سید حسن رشید و خوش منظر رفت که میتواند با تأیید ولایت مطلقه سید علی آقائی حضرت ما، پایههای خلافت موروثیمان را مستحکم کند و زمینه را برای انتقال ولایت از مابه آقازاده سید مجتبی فراهم سازد. آقای خامنهای اواخر ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی چند نوبتی زمزمه کرده بود که ما مهر عجیبی به این حسن آقا داریم مثل یکی از پسران ماست و ما علاقمندیم که ایشان با خانواده ما پیوندی داشته باشد.
آقای خامنهای زنانی را از اقوام و آشنایان خود و خانواده خمینی مأمور کرده بود تا در باب علاقه رهبر به مصاهرت دو بیت مبارک خامنهای و خمینی، فاطی خانم مادر حسن آقا را آگاه کنند. به گفته یکی از نزدیکان خانم فاطمه سلطانی طباطبائی همسر احمد خمینی و مادر حسن، نه تنها فاطی خانم با وصلت پسرش و دختر کوچک آقای خامنهای مخالف بود بلکه بدتر از او خانم بتول ثقفی تهرانی همسر آیتالله خمینی یعنی مادربزرگ پدری حسن نیز به شدت با هر نوع ارتباط فامیلی از طریق وصلت با خانواده خامنهای مخالف بود. برای آنکه ماجرا بی سر و صدا خاتمه پیدا کند، خیلی سریع با خواستگاری دختر آیتالله سید محمد موسوی بجنوردی که از دوستان نزدیک خاندان خمینی است برای حسن، وصلت سر گرفت و این امر چنان بر آقای خامنهای گران آمد که مانع از مشارکت همسر و عروسها و دخترانش در عروسی حسن شد.
در کنار این امر نزدیکی هر روز بیشتر حسن با اصلاح طلبان و دوستی عمیق او با خاتمی، کروبی، موسوی خوئینیها از یک سو و حمایتهایش از پروژه اصلاحات و ضرورت تغییر روش و مسلک حکومت، فاصله بین حسن و رهبری را بیشتر کرد. و میتوان گفت ضربه نهائی برای قطع کردن آخرین رشتههائی که دو بیت خامنهای و خمینی را بهم پیوند میداد با اعترافات یکی از پزشکان نزدیک به سعید امامی، چند روزی پیش از مرگش به مرض سرطان نزد حسن خمینی پیرامون چگونگی به قتل رساندن پدرش فرو آمد. البته جریان مسموم کردن احمد خمینی توسط باند سعید امامی در وزارت اطلاعات را نخستین بار من در مقالاتی پس از مقالات پیرامون قتلهای زنجیرهای، در روزنامه کویتی «الوطن» و «کیهان» لندن و برنامه تلویزیون ملی ایران در لس آنجلس عنوان کردم. عمادالدین باقی نیز با اشاره به مطلب من و تأیید ضمنی آن از این موضوع در داخل کشور یاد کرد. با اینهمه نوشتههای ما همه مستند به درز کردن اطلاعات از سوی بعضی کادرهای ناراضی وزارت اطلاعات و یا منابعی در داخل بیت رهبری بود. در حالی که حسن خمینی فرصت آن را یافت که از نزدیک جزئیات قتل پدرش را از زبان دکتری که بر مسموم کردن داروهای وارداتی برای پدرش توسط وزارت اطلاعات نظارت داشت شنیده بود. امروز که دست این دکتر از دنیا کوتاه است ضرورتی نمیبینم نامش را بیاورم، خانوادهاش هنوز در ایران زندگی میکنند و...
آنچه در سالروز مرگ آیتالله خمینی امسال در حضور ولی فقیه و احمدینژاد و سید حسن خمینی و هاشمی رفسنجانی و... رخ داد نقطه عطفی در مسیر حکومت سیدعلی آقا بود. حضرتش با قرار دادن خود در جایگاه حضرت علی، و تفویض مقام طلحه و زبیر به کروبی و موسوی، دیگر پا را از خلیفهگری بالاتر گذاشت. البته موسوی و کروبی خیلی زود پاسخش را دادند. و میدانم ملت ایران نیز به زودی پاسخ او را خواهد داد.
June 11, 2010 03:57 PM