یکهفته با خبر
... تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود.
سهشنبه 20 تا جمعه 23 ژوئیه
ده سال پس از خروجش از حصار تن، حالا دیگر کسی تردید ندارد که نگاه «الف. بامداد» به فردای میهنش و روزگار اهالی خانه پدری، نگاهی صواب و کلامش اعتباری پیامبرگونه داشته است. گزافه نمیگویم، کدام کس از جمع مجذوبان و سحرشدگان میتوانست چنان او در آغاز ظلمتی که صبحش پنداشته بودیم از عساکر خدایگان معمم بگوید که دهانت را میبویند / تا که مبادا گفته باشی دوستت دارم. چه کسی به جز الف صبح میتوانست نگرانی نسل خود و دو نسل پس از خود را تصویر کند چنان که او تصویر کرده بود، تصویر سرزمینی که در آن مزد گورکنان فزونتر از اعتبار فرزانگان است.
شاملو که تا امروز نه بار سنگ مزارش را اراذل و اوباش ذوب شده در ولایت سید علي آقا خرد کرده و شکستهاند، از همان فردای انقلاب دریافته بود که طرف برای افروختن چراغ آزادی ظهور نکرده است بلکه آمده تا به سنگ ارتجاع و مذهب ساختگی ولایت فقیهیاش، ستارگان و ماه را نیز نابود کند. دریافته بود که دیو را فرشته پنداشته بودیم، پس بیمحابا فریاد زد خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد...
ده سال از خاموشی الف ـ بامداد میگذرد. آیدا میگوید میرفتیم تا بر مزارش شاخه گلی بگذاریم و آوائی سر دهیم به نیایش و سرود، اما (اوباش سید علی آقا) لباس شخصیها آمدند (در حالی که مأموران نیروی انتظامی و بسیج زل زل نگاه میکردند و گاهی نیز اوباش را مورد تشویق قرار میدادند) بهزور مردم را پراکنده کردند و ناسزا گفتند و زدند و شرم نکردند از آنکه زیباترین سرود عاشقان همه جهان و اعصار بر لبانش جاری شده بود. آری از شاملو شرم نکردند و از «آیدا» که شوق و شرار زندگی را در ماندگارترین جلوهاش در چشمه شعر همسرش روان کرده بود.
کاش شاملو بود و میدید که اینک گزمگان از وحشت عشق زیر عبای نمرود سنگر گرفتهاند.
نمرود در سال وحشت
مرحوم آیتی قصههای قرآن را به گونهای نوشته بود که برای شاگرد کلاس سوم ابتدائی مدرسه ایران نه تنها قابل درک بود بلکه دو نوبت برپایه این داستانها، نمایشنامه هم نوشتیم تا به قول تئاتریها به صحنهاش بردیم. یکی داستان یوسف که نقشش را به صادقی دادیم که خوش چهرهترین پسر کلاس بود. من نقش یعقوب را داشتم فقط به این دلیل که اشک ریختن و ناله کردن در مرگ ساختگی فرزند توسط دیگر پسرانش را خوب بازی میکردم و بعد کور شدن و در نهایت بینائیش، با بوی پیرهن یوسف و دیدار و... که هنوز هم وقتی به یادش میافتم، چشمی پر آب دارم. دومین حکایت اما حکایت سرکشیهای یک فرمانروا بود در برابر خالق کون و مکان، مردی که بر تخت سلطنت بابل تکیه زده بود با ساختن قصری که سر به فلک کشیده بود اندک اندک میل خدائی میکرد. و نمیدانست دولت بیدارش، به اشاره آن که همه هستی از اوست، به قول مش قاسم دائی جان ناپلئون، دود میشود و به چشم بر هم زدنی نه از تاک نشانی خواهد ماند و نه از تاکنشان!
قصه را بارها خوانده بودم چنانکه به آتش شدن ابراهیم و گلستان شدن آتش را. از اینکه نام عمّ ابراهیم آذر است در شگفتی بودم. مگر میشد هم نام خاله من «آذر» باشد و هم نام عمویم ابراهیم؟!
باری، در آن کتاب بسیار خواندنی صفحاتی بود از خلوت ابراهیم با خویش، و در برابر آینهای ایستادن و در ستایش خویش سخن گفتن. دکتر سرفراز استاد عربی و ادبیات ما در سالهای پایانی دبیرستان که قرآن را در سینه داشت، چنانکه حضرت حافظ را، واژه واژه تفسیر میکرد و غزلهایش را همه با بانگی سرشار از احترام و خلوص در آغاز و پایان درس میخواند. روزی در پاسخ سؤالی که از همان کودکی و بازی کردن نقش ابراهیم ابوالانبیاء در دلم مانده بود سؤالی که با تأکیدهای همیشگی دکتر سرفراز مبنی بر اینکه خدا بر همه چیز آگاه و بصیر است و بدون اراده او برگی از درخت نمیافتد و قطره بارانی بر زمین نمیچکد در احوالات جوانی و غرور و فضل فروشی شاگرد کلاس پنجم دبیرستان رشته ادبی، همخوانی نداشت، حرفی زد که هنوز هم در گوشم زنگ میزند و با مشاهده دگردیسی باژگونه سیدعلی آقای ولی فقیه، به روان آن معلم بزرگ درود میفرستم. پرسیدم آقای دکتر، این خدای عادل و بصیری که به قول شما هیچ چیزی بدون اراده او تغییر نمیکند و تنها اوست که مقلبالقلوب والاحوال است، چرا قادر نبود فرعونی را که بنده خوب او بود و به اراده او امپراتوری عظیمی برپا کرد که ساکنانش خوشبخت و ثروتمند بودند، مهار کند و مهمیز بزند تا ادعای خدائی نکند و خود و امپراتوریاش را به هلاکت نکشاند؟ این چه خدای عادلی است که بنده محبوب و فرزانهاش ابراهیم را آنهمه مصیبت میدهد بعد هم سر پیری که به او فرزندی داد به فکر امتحان کردن ایمانش میافتد آن هم به ظالمانهترین وجه، یعنی پدری را وادار میکند برای اثبات بندگی و اطاعتش از او، فرزند نازنینش را دراز کند و چاقو را بر گردنش گذارد. خدائی که میداند ابراهیم حاضر است در راه رضای او همه کاری بکند چرا او را ولو برای چند ساعت آنهمه عذاب میدهد؟ استاد مؤمن و مخلص من گفت؛ درباب خدا شدن نمرود و یا فرعون، رمز و راز حکایت همانا هشدار دادن به جبارانی است که وقتی به قدرت میرسند و میبینند میتوانند هر لحظه دلشان بخواهد جان کسی را بگیرند، آدمی را به دولت و قدرت رسانند و کسانی را از هستی ساقط کنند. این نوع آدمها به مرور فناپذیر بودن خودشان را فراموش میکنند و چون اگر رودل کنند و یا دچار یبوست هم شوند، اطبا از بزرگ و کوچک، با انواع و اقسام ادویه مزاج مبارک را به حال طبیعی بر میگردانند فکر میکنند روئینتن شدهاند. بنابراین اگر چهارتا شارلاتان هم نظیر وزرای نمرود دور و برشان باشند اندک اندک طرف، خود را در جای خدا قرار میدهد. جان که میتواند بگیرد، و آن را که در آستانه نابود شدن است جان دوباره دهد. ثروت و دولت هم که در چنگ اوست، پری پیکران بلاد هم برای جلب نظر حضرتش دست در کار رقابتند، و البته اگر مثل جناب فرعون بلغمی مزاج هم باشد همان مغبچههای معروف حضور حضرت سعدی و حافظ ما از نوع قبطیاش نیز بستر معطرش را گرم میکنند. حالا باباجان، خودت را بگذار جای نمرود یا فرعون، ادعای خدائی نمیکنی؟ بعد کمی درنگ میکرد و چشم چپش که کمی تاب میگرفت به سوئی خیره میشد و میگفت مرد میخواهد که مثل امیرالمؤمنین سوار اسب قدرت شود و آنقدر آهسته براند که صدای عبور مرکبش را کسی نشنود. امّا در باب بخش دوم سؤالت، من هم پدرجان پنجاه و اندی است که متحیرم که پروردگار بخشنده مهربان چرا باید با پیامبر محبوب و موّحد و آزادمنش خود چنان کند. البته ما نمیتوانیم در برابر حکمت الهی چون و چرا کنیم. خود او لابد میداند که چرا باید ابراهیم را امتحان میکرد... کاملاً پیدا بود که دکتر سرفراز برای شاگرد فضولش پاسخی ندارد اما چون به شدت معتقد بود لابد وحشت داشت از اینکه در کار خدا تشکیک کند و لیت و لعل بیاورد.
باری، غرض از این اشاره پرداختن به فتوا مانندی بود که سیدعلی آقا هفته پیش صادر کرد اما با چنان واکنشی روبرو شد که بلافاصله دستور داد شبه فتوا را از روی سایت مقام معظمش بردارند. پیش از آنکه به شبه فتوا بپردازم نکتهای را نقل میکنم که برای فهم تحول معکوس آقای خامنهای و امثال او میتواند مفید باشد. چندی قبل سخنرانی را از محمد تقی مصباح یزدی یکی از فاسدترین و شارلاتانترین آخوندها مشاهده میکردم. در این سخنرانی او ضمن ستایش از شخصیت علمی و فرهنگی و فقهی سیدعلی آقا، و اینکه جهان اسلام در قرنهای اخیر چنین شخصیت کامل و جامعی را به یاد ندارد. (یادمان باشد که این مردک نزد خمینی ذرهای اعتبار نداشت و به علت شکایت همسرش از او نزد مرحوم آیتالله گلپایگانی و مرحوم پسندیده برادر ناتنی آقای خمینی، مبنی بر اینکه آنها در خانه دختر جوان دارند و این آقا طلبههای نره خرش را به خانه میآورد و شبها آنها را نگاه میدارد، و رسیدن این خبر به خمینی، سفارش کرده بود او را راه ندهند. و حالا کجاست که ببیند این آقا مسؤول موسسه آثار و اندیشه امام خمینی است!؟) مصباح که سال گذشته نعلین خامنهای را بوسیده بود و این گرانترین بوسه تاریخ بود و بابتش شیخ الدنگ 7 میلیارد تومان از بودجه کشور سهمیه گرفت، آنگاه درباب اخلاق و صبر رهبرش گفت (نقل به مضمون) بنازم به این صبر و آقائی، انسان بیست سال شریکی خائن را تحمل کند و دم نزند، به خا طر مصلحت اسلام و نظام سکوت کند. خدا میداند آقای ما چه درد و رنجی را متحمل شده، ایشان واقعاً شخصیتی یگانه است، مگر میشود کسی مثل ایشان را یافت.
پیداست که منظور شیخ محمد تقی چوب زدن به رفسنجانی است و مردک یادش میرود که اگر ارباب نایب امام زمانش امروز روی تخت نمرودی لمیده است هم از تصدق سر همان شریک خائن است که با یک حکایت جعلی از خمینی در مجلس خبرگان مبنی بر اینکه «وقتی خامنهای بین شما هست بیخود دنبال جانشین برای من نگردید» سیدعلی آقا را بر کرسی ولایت نشاند. در واقع آن کس که در این شراکت خیانت کرده، شیخ علی اکبر نوقی بهرمانی نیست بلکه این شخص رهبر است که فکر میکند خرش از پل گذشته و نیازی به شریک بهرهمانی ندارد... امّا پیداست وقتی همین مصباحی که میگویند مرحوم آقای بهجت فومنی هر بار او را به طور تصادفی میدید به فقرا کفّاره میداد که کراهت منظر شیخ محمد تقی را از یاد ببرد، از قول آقای بهجت حکایتی جعل میکند که بله، ایشان که دارای ارتباطات و اتصال با حضرت بود (یعنی با امام الزمان) در جائی گفته بود روزی حضرت حجت به صورت ناشناس در محفلی که من نیز بودم حضور داشتند. آقای خامنهای سرزده وارد شدند و حضرت تمام قد به احترام ایشان به پا خاست و اظهار شادمانی و رضا در چهره مبارکشان کاملاً مشهود بود، آشکار است که سیدعلی آقا با شنیدن این حرف حالی به حالی میشود. یا آن امام جمعهای که میگوید یکی از بزرگان نقل میکرد که حضرت حجت گفتهاند من در دوران ولایت آقای خامنهای ظهور میکنم!! آیا احساس خطر نباید کرد از اینکه سرنوشت 70 میلیون ایرانی و کشوری با جایگاه و اعتبار ایران، در دست یک مشت رمال و فالگیر و غیبگو و شیّاد افتاده است و اینها با چرندیات خود در زمانهای که یک مجنون دیگر به نام محمود احمدینژاد ریاست جمهوری را عهدهدار است، هم میخواهد اسرائیل را نابود کند، بمب اتمی بسازد و هم طرح وصل کردن سامرا به جمکران را برای تسهیل سفر حضرت تصویب میکند، سیدی را که دست بالا میکشید خطیبی سه چهار درجه پائینتر از آقای نوقانی همشهریاش میشد و یا ممکن بود در همین سن و سالی که هست، اعتباری در حد و مرز سید عبدالرضای حجازی که به دستور خمینی اعدام شد پیدا میکرد، در مقام نایب و رابط امام زمان قرار دادن، و روز و شب از کرامات و الهامات غیبی او سخن گفتن همین میشود که هفته پیش دیدیم. یعنی آقای خامنهای پس از آنکه نوکران عمامه به سرش گفتند که وصل به حضرت است و آقا جلوی پایش بلند میشود، ادعا میکند مخالفت با ولایت فقیه مخالفت با شرع مقدس است. یعنی ایمان به ولایت اصلی از اصول دین است. و اگر قبلاً میگفتیم امامت در 12 امام ختم میشود و شیعه اثنی عشری کسی بود که ولایت این ائمه و در نهایت قائم آل محمد و ولایت مستمرش را تا روز ظهور کن فیکون باور داشت، حالا 12 امام و چهارده معصوم شدهاند سیزده امام و پانزده معصوم. و اگر توی شیعه که اباً عن جد 12 امامی بودهای من سید علی آقای پائین خیابانی را قبول نداشته باشی فقط مرتد نیستی بلکه خائنی و دفع تو واجب.
باور کنید این افکار همانگونه که استاد باتجربه من و نسل ما در کار روزنامهنویسی احمد احرار در یادداشتهای هفتههای اخیرش نسبت به آن هشدار داده است، آنقدر خطرناک است که میتواند گربه نشسته بر دیوار آسیای ما، یعنی ایران پر از نقش و رنگ قرنها تمدن و فرهنگ و همزیستی و همدلی دهها قوم و طایفه را به گسست و پاره پاره شدن بکشاند. آقایان، خانمها، اگر از چنگ این خیل مجانین و رمالان و شارلاتانها، خانه پدری را نجات ندهیم، همانگونه که محمد قائد در نوشته به یادماندنی خود یادآور شده بود، صد سال بر ویرانههای ری اشک خواهیم ریخت. به جز میلیونها شیعهای که این اندیشههای خطرناک را قبول ندارند 14 میلیون اهل تسنن حرفهای خامنهای و نوکرانش را کفر مطلق و بدعت نامبارک میدانند. سکوت و مسامحه دیگر معنا ندارد. ولایت نامبارک فقیه باید ساقط شود. اگر یکپارچه در این امر تلاش نکنیم، دور نیست سیدعلی آقا نیز ادعای خدائی کند. و مگر کرّوبی نگفته بود سلطه و قدرتی را که آقا (خامنهای) امروز دارد پیامبران هم نداشتهاند. خود خدا هم چنین سلطهای ندارد...
شنبه 24 تا دوشنبه 26 ژوئیه
قاضیالقضات جاهل
آقای خمینی از ابتدا دو موضوع را بیش از هر موضوع دیگری مد نظر داشت، یکی زیر و رو کردن نظام آموزشی و نابود کردن آن ستونهای مستحکمی بود که به برکت تلاشهای صدها زن و مرد در امر آموزش و پرورش کشور ما از سالهای پس از مشروطه و به ویژه در دوران رضاشاه بالا رفته بود. نقطه دوم دادگستری ایران بود. سازمانی که پی آن را نخست فرمانفرما و مشیرالدوله ریختند و سپس داور، آن بزرگمرد تاریخ معاصر ما با حمایت پهلوی اول ستون و سقفش را برپا کرد و جمعی از آزادهترین و پاکترین جوانان تحصیلکرده به آن جذب شدند. آقای خمینی در همان نخستین هفتههای به تخت نشستن با دادن یک حکم شامل و کامل به بهشتی، او را مامور اسلامی کردن آن دادگستری کرد. حالا بعد از 31 سال قوه قضائیه در چنگ آخوند 50 ساله بیسوادی است که علیه علوم انسانی، روانشناسی و علوم اجتماعی شمشیر کشیده است و به تأسی از ارباب ولایتمدارش مدعی است علوم انسانی که پایههای لیبرالی و دمکرات مسلک دارد با نظام جهانشمول روح پرور اسلام ناب انقلابی محمدی هیچ سنخیتی ندارد. مردک راست میگوید، در کشوری که جوانانش به سلاح فرهنگ و فلسفه و جامعهشناسی مسلح باشند گول رمالانی از نوع مصباح و لاریجانی و احمد جنتی را نمیخورند.
یک جامعهشناس برای علاج دردهای اجتماعی تکیه بر علم دارد و تحقیق و آزمایش، اما رمالانی از نوع صادق لاریجانی که بلاهت از چشمانش میبارد، با یک دعای جعلی و برکات کلام حضرت آقا، مشکلات را یکشبه با سرکوب و شکنجه و زندان از سر راه بر میدارد. روانشناسی به کار جامعهای که نیمی از مردمش زیر فشارهای روحی و جسمی، فقر و کمبود و خجالت جلوی همسر و فرزند عملاً بیمار هستند، نمیخورد، به ستونهای صفحات حوادث روزنامههای داخل کشور نگاه کنید تا دریابید به برکت حضور امثال لاریجانیها در رأس قدرت چقدر بساط رمالی و کفبینی و فالگیری و نذر و نذورات برای امامزادههای بیاصل و نسب رواج دارد.
بله، در مملکت اسلام جامعهشناسی و روان شناسی و علوم انسانی به درد نمیخورد، یک فوت نایب امام زمان به سوی ملت برای بهبود بخشیدن به همه بیماریهای جسم و روان کافی است!
July 31, 2010 03:26 AM