يكهفته با خبر
(با پوزش از خوانندگانم براي تاخير در نقل مطلب اين هفته )
گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود؟
سهشنبه 3 تا جمعه 6 اوت
حالا که دیگر مرغ توفان نیست...
هر سال که به این روزها میرسم، دلی پر درد و چشمی پر آب دارم که سالروز به خون نشستن آزادمردی که در آستانه ورود ملتی بزرگ به سیاهچال اسلام ناب انقلابی محمدی ارتجاعی ولایتی، چراغ برگرفته بود و راهی را که نیایش و اهل و طایفهاش در صدر مشروطیت به سوی آزادی و حاکمیت ملی گشوده بودند با نیروی جانش، نشانمان میداد، برایم، اندوهی کمتر از سالروز خاموشی پدرم ندارد. با این تفاوت که بختیاری آزاده را به فرمان رهبر ارتجاع حاکم، دشنه آجین کردند و گلوی حق گویش را بریدند تا شئامت و جنایت خود را در تاریخ فراتر از هر جنایتی ثبت کنند.
برای آنکه جایگاه آن بزرگمرد را اگر میبود و فراتر از آن اگر آن 37 روز تاریخی دوامی افته بود تا او مسیر آزادی را هموار کند، روشنتر تماشا کنیم، کافی است فقط تصویری از او را در کنار چهره سیدعلی آقای پائین خیابانی و قره نوکرش تحفه آرادان همراه با تنی چند از وزیران و دولتمداران حکومت اسلام ناب، قرار دهید. و یا آنکه سخنان او را یک بار دیگر مرور کنید و بعد ترّهاتی را که بر زبان احمدینژاد جاری است و یا لغویاتی را که ارباب عمامهدارش در باب ملاقاتهایش با مهدی موعود اینجا و آنجا به تلویح و یا به صراحت عنوان میکند دوباره بخوانید و یا گوش کنید. حاصل این تأمل برای من همیشه حسرت و آهی طولانی بوده است همراه با سوالی که میدانم بر زبان میلیونها مثل من جاری شده است و خواهد شد: «راستی چرا ما ملت صبح صادق را گذاشتیم و رو به فجر کاذب نماز عشق خواندیم»؟...
چرا درک نکردیم نهالی که با خون و نفرت آبیاری میشود ثمری به جز کشتارهای آغاز انقلاب و سال 60 و 67 و قتلهای زنجیرهای و... به بار نخواهد آورد. یک سو شاپور بختیار بود با حافظ و فردوسی، با نهضت مقاومت فرانسه و اسپانیا علیه نازیسم و فاشیسم، با مصدق و ملی شدن نفت و زندان و میدان جلالیه و اعتصاب دانشگاه و نامه سه امضائی در سال 56 به شاه با دست و پای شکسته در کاروانسرا سنگی به دست انصار حزبالله روزگار پیش از ظهور حضرت نایب امام زمان، با ظاهری شیک و چشمنواز، آگاه به دو زبان زنده جهان فرانسه ـ در حد ادیبان فرانسوی ـ و انگلیسی، استاد در زبان و ادبیات فارسی، و آگاه و آشنا به زبان و ادبیات عرب، مردی که هفتهای سه روز راهی کوه میشد و حداقل یک بار در هفته تا کُلک چال میرفت. ساعات فراغت را، به خواندن کتاب، روزنامههای خارجی و فارسی و شنیدن موسیقی کلاسیک و اپرای غربی و آواز مرضیه و بنان و الهه و فاختهای و... سر میکرد. مشروبخوار نبود، اما از نوشیدن «بوردو»ی ناب گاه به گاه و در مناسبتهائی لذت میبرد. هفتهای یک بار به کلوپ فرانسه میرفت و در جمع دوستانش دکتر غلامحسین خان صدیقی، مهندس زیرکزاده، دکتر... ـ که در شیراز طبابت میکرد ـ رحیم خان شریفی و... جای ویژهای داشتند. از دود و دم بیزار بود و بعضی از اقوامش را که دل به عصاره کوکنار بسته بودند عملاً طرد کرده بود.
در میان روحانیون به سید زنجانی قلباً علاقه داشت و آقای شریعتمداری را مردی وارسته و باخدا میدانست. تا مغز استخوان سکولار بود اما برای دینمداران صادق از جمله مهندس بازرگان و دکتر سحابی حرمت بسیار قائل بود. از شاه آزرده و عصبانی بود در محاورات گاهی نسبت به او تندی میکرد اما هرگز با ناسزا و تهمت زدن نسبت به وی، قصد تحقیرش را نمیکرد. در آن دو ملاقاتی که پیش از قبول پست نخست وزیری با شاه داشت، دست او را نبوسیده بود اما نهایت احترام را نسبت به وی به عمل آورده بود. روز معرفی وزیرانش لباس فُرم یا ملیلهدوزی نپوشید اما همراه با وزیرانش بسیار شیک به حضور شاه رفت و هنگام دست دادن با او سر نیمه خم کرد. روز 27 و 26 مرداد سال 32 که همه همکارانش در دولت حتی نظامیهاشان تصاویر شاه را پائین کشیده بودند، او در وزارت کار که تحت سرپرستیاش بود اجازه برکندن تصویر شاه را از دیوارها و راهروی ورودی و دفتر کارش نداد و با این توجیه که هنوز کشور ما مشروطه پادشاهی است و جناب نخست وزیر همچنان به نظام سلطنتی وفادار است هرگاه ایشان تغییر نظام را اعلام کرد، ما تصمیم خواهیم گرفت که با تصاویرش چه کنیم. (در روز خروج شاه از کشور در دوران کوتاه نخستوزیری وقتی مردم به فرو انداختن مجسمههای شاه مشغول شدند، تیمسار رحیمی لاریجانی معاون فرمانداری نظامی با ناراحتی به او گزارش این کار را داده و از او نظر خواسته بود که با مردم چه کنیم؟ و او پاسخ داده بود هیچ تصویر و مجسمهای ارزش ریختن خون از دماغ هموطنی را ندارد. بگذارید مردم خشم خود را این گونه خالی کنند. کشور که آرام شد مجسمههای زیباتری میسازیم و به جای مجسمههای درهم شکسته میگذاریم.) تا لحظهای که سرهنگ ضرغام و زنده یاد رضا حاج مرزبان آمدند و گفتند آقای دکتر، شورشیان تا ده دقیقه دیگر به نخست وزیری میرسند و شما باید بروید، با آرامش در دفترش بود و میخواست برای صرف ناهار به اتاق دیگری رود که الحاح مدیر دفترش کارساز شد و با تلفن مرزبان به دانشکده افسری قرار شد به سرعت با اتومبیل به آنجا و از آنجا با هلیکوپتر به سوی نقطه نامعلومی برود. خانم پری کلانتری منشی نخست وزیر که وفاداری و درایت خود را در وطن و سپس تبعیدگاه به وجه احسن نشان داد، روی راهپلههای ساختمان قدیمی نخست وزیری از دکتر بختیار پرسید، جناب نخست وزیر بعد از ظهر باز میگردید؟ و او با چشمهائی که نم اشک در آن پیدا بود گفته بود؛ باز میگردم!
آری، یکسو مرغ توفان را داشتیم که از توفان هراسی نداشت و از آن موجهائی بود که هرگز از دریا نمیگریخت، و آن سوی دیگر؛ مردی سرشار از عناد و کینه که یکبار لبخندش را مردمان دیدند و این لبخند در حضور مردی بود که به جرم اندیشیدن و سخن در خلوت گفتن از یک طرح براندازی به اعدام محکوم شد و او حتی روا نداشت تا یک درجه تخفیف برایش قائل شوند. حتی تضرع فرزندش احمد آقا را که میگفت قطبزاده خطا کرده اما خدماتش آنچنان بوده که مشمول لطف و عفو شما شود نپذیرفت و به ریشهری که برای کشتن قطبزاده و سید مهدی لحظهشماری میکرد گفته بود راحتش کنید و فیلمش را هم بگیرید. (یکی از کارکنان وقت زندان که امروز در خانقاهی در آمریکا شب و روز بانگ اتوب اتوب برداشته برایم گفت که فیلم کامل اعدام قطبزاده جزو اسناد انقلاب نزد خسرو خوبان ـ همان روحالله حسینیان ـ است.)
یکسو آزاده مردی را داشتیم که فردای روشن مردمسالاری و تطبیق حاکمیت ملی و عدالت اجتماعی و تحقق استقلال واقعی و آرمانهای والای مشروطیت را تصویر میکرد، و چند خیابان آنسوتر، پیرمردی بود در حصار شاگردانی که نفرت و کین و سبعیت را از او به ارث برده بودند اما هیچکدام ابعاد بیمروتی و بیاعتقادی استادشان به ارزشهای اخلاقی و بیش از همه مروت، قدردانی، انصاف، تساهل و تسامح و گذشت و... را تا روزی که طرف بر تخت قدرت نشست در عمل تجربه نکرده بودند.
مطهری زودتر از همه به جوش آمد و زودتر از همه به تیر فرقان گرفتار شد. پس از او هر آنکس که ذرهای عاطفه داشت و اعتقادکی به مردمسالاری، زودتر کلهپا شد. و اگر به تیر و بمب فرقهای گرفتار نشد و راهش به محبس نیفتاد، تبعید ابدی نصیبش شد تا «بنیصدر»وار دور از وطن به پیری رسد، «مدنی»وار در حسرت دیدار خانه پدری خاموش شود و یا چون «حسن نزیه» که از همان روز نخست زیر علم ملی گرائی زبان تطاول به اسلام ناب انقلابی اهالی ولایت فقیه گشود و فریاد زد من ایرانی مسلمانم نه مسلمان بی وطن، با بغض فروشکسته در گلو، زوال آرزوهای دهههای رفته عمر را برای سرفرازی وطن در غربت شاهد شود. بختیار آمده بود تا ایرانی بسازد که رشک عالمیان شود و قطب مردمسالاری در خاورزمین، خمینی اما آمده بود تا به قیمت ویرانی وطن و نابودی نسلها، اسلام ناب انقلابی ولایتیاش را در دنیای اسلام مستقر کند.
فقط 37 روز از ولایت سید روحالله را با همان فقط 37 روز نخست وزیری بختیار مقایسه کنید. سی و هفت روزی که حتی لحظهای در آن رنگ آرامش و صفا و همدلی نداشت با اینهمه هیچ سر سرفرازی در دولت کوتاه مدتش فرو نیامد، اما در هر 37 روز ولایت آن جبّار و خلف جبارتر، دهها سر فروافتاد. از اعدامهای پشت بام مدرسه علوی و نیمه شبهای قصر، از ترور طباطبائی و شفیق و اویسی، تا صد صد کشتن خرداد 60 و هزار هزار 67، از دکتر عبدالرحمن قاسملو و کاک عبدالله قادری تا صادق شرفکندی و اردلان و نوری دهکردی و فلاح عبدلی، از قربانیان قتلهای زنجیرهای مجید شریف و پیروز دوانی و محمد مختاری و محمد جعفر پوینده تا سعیدی سیرجانی و حسین برازنده و احمد تفضلی و غفار حسینی و ابراهیم زالزاده و حمید حاجیزاده و کودکش، از احمد میرعلائی و دکتر رضا مظلومان، ملا محمد ربیعی و دکتر صیاد و فاروق فرساد و کشیش دیباج و هوسپیان، از دکتر الهی و سروش کتیبه و فریدون فرخزاد تا ندا آقاسلطان و سهراب اعرابی و... از سعید سلطانپور شاعر تا کاظم رجوی، بیژن فاضلی و سرهنگ عزیز مرادی، مهندس توکلی و نوجوانش تا فاضل رسول و محمد حسین نقدی و غلام کشاورز، اکبر محمدی و فاطمه قائممقامی، خانم برقعی و شبنم و فرزین و سیامک و...اگر آن 37 روز سه سال و هفت ماه شده بود هیچکدام از این سرهای نازنین فرو نمیافتاد و بسیاریشان هنوز هم، در خدمت خانه پدری و ساکنانش بودند. کار من البته ساختن خانه روی حباب نیست و نمیخواهم رؤیا پردازی کنم، امّا یادآوری این نکات را برای فرزندانم که بدون شک در زندگی سیاسی و اجتماعیشان در برابر گزینههائی از آن نوع که ما داشتیم قرار میگیرند، ضروری میدانم.
تاریخ به ما فرصتی را عرضه کرد که شاید نسلهای پیش از ما هیچگاه نظیرش را نداشتند. اما اکثریت ما تو گوئی که مست و مدهوش جرعهای اضافی از خوشبینی با چاشنی بلاهت و حماقت به سراغ گزینهای رفتیم که داشتیم. بختیار کعبه آزادی را نشانمان میداد و ما به راه بتکده نمرود رفتیم. یک بار دیگر پارهای از شعری را که ساعتی بعد از ذبح اسلامی او توسط فریدون بویراحمدی و وکیلیراد و آزادی نوشتم و از پشت میکروفن برنامه فارسی رادیو اسپکتروم که دوستم حسین قویمی از برنامه سازان و دبیران موفق امروز رادیو فردا برپایش کرده بود خواندم، مینویسم چون به گمانم این شعر از دل برخاسته حال و حکایت ما را به اختصار باز میگوید:
حالا که دیگر مرغ توفان نیست
سردار فرداهای ایران کیست؟
شبکورها شادند و در پرواز
در شهرشان امشب چراغانی است...
حالا که دیگر نیست
انگار میدانیم؛
او صبح صادق بود و ما مسحور
بر فجر کاذب اقتدا کردیم.
شنبه 7 تا دوشنبه 9 اوت
در باب حجتیه بسیار نوشتهام، و عنوان یکی از کتابهایم از «حجتیه تا حزبالله» است که در آن به تفصیل در باب مرحوم آیتالله شیخ محمود حلبی و چگونگی تکوین این جمعیت و اهدافش نوشتهام. در نوشته اخیرم اشارهای به ابوالقاسم خزعلی و مصباح یزدی و فرقه مصباحیه داشتم. به نظرم رسید که این نوشته نیاز به ایضاحاتی دارد. مرحوم حلبی آنگونه که آشنایی آگاه به احوالات شیخ برایم گفت هرگز خشونت علیه بهائیها و قتل و نهب و تجاوز به حریم آنها را توصیه نکرده بود و اصولاً اعتقادی به خشونت نداشت و مبارزه با بهائیان را در قالب فرهنگی و بحث و مجادله توصیه میکرد. در عین حال به شدت با آلوده کردن دین به سیاست آن هم از نوع ناب انقلابی ولایت فقیهیاش مخالف بود و همین امر، اسباب کدورت و نقار طولانی بین او و آقای خمینی بود.
مرحوم حلبی در خلوت خود بارها جمهوری اسلامی را، جمهوری دجالان خوانده بود. بیش از نود سال عمر کرد و یاسین به گوش کسانی خواند که در جمعشان جانورانی از نوع مصباح و خزعلی و جنتی سر برکشیدند. همانها که هفت هموطن بهائی را به جرم آنکه اعتقاداتشان با اهل ولایت فقیه همخوانی ندارد به 20 سال زندان محکوم میکنند. و از زمان بالا رفتن پرچم اسلاب ناب انقلابی محمدی ولائی، به نام خدا و پیامبرش، و امام زمانی که به سلیقه خود با شیادی شال و کلاهش کرده و به قیام و قعود در برابر سید علی آقای پائین خیابانی واداشتهاند، به قتل رسانده، آزار و شکنجه داده، به محبس انداخته و یا آوارهشان کردهاند. شیخ محمود حلبی هرگز چنین نخواسته بود.
جنگ از خیال تا واقعیت
تحفه آرادان قطعنامههای شورای امنیت و تحریمهای آمریکا و اروپا را علیه ایران، کاغذ پارههایی میداند که جایشان در سطل زباله است. با وقاحت میگوید تحریم بنزین که چیزی نیست ما به کارشناسانمان!! دستور میدهیم فوری نیازهایمان را از بنزین فراهم آورند. وزیر اقتصاد و دارائیاش از رتبه اول شدن جمهوری ولایت فقیه در جهان در عرصه سرمایهگذاری خارجی میلافد و جانوران ریز و درشتی که در اطراف او، نبوغ جناب دکتر را میستایند و شب و روز مشغول تسبیح خوانی ذات اقدس همایونیاش هستند تأکید میکنند جناب پرزیدنت بعد از آنکه از کار سامان دادن وطن خلاصی یافت آماده میشود اوضاع جهان را متحول کند و در شرق و غرب عالم نبوغ خود را به کار اندازد تا مشکلات همه جهان را حل و فصل کند... حقیقت را اما دریادار مایک مولن رئیس ستاد کل ارتش آمریکا میگوید: طرح گزینه نظامی علیه ایران آماده شده است.
در دوران ریاست جمهوری پرزیدنت جورج بوش، علیرغم آنکه در چند نوبت راه حل نظامی به عنوان گزینهای محتمل علیه ایران به ویژه بعد از حمله به عراق مطرح شد، اما همه گاه در پرانتز ذکر میشد گزینه نظامی آخرین راه حل برای مقابله با جمهوری اسلامی در صورت نزدیک شدن به ساخت سلاح هستهای است. از این مهمتر هیچگاه مسؤولان نظامی وقت آمریکا ادعا نکردند طرح حملهای آماده در دستشان است که جزئیاتش را تمرین کرده و هر لحظه فرمانده کل قوا دستور داد آماده اجرای آن هستند.
امروز اما گزینه نظامی از زیر میز به روی میز منتقل شده و ارتش آمریکا و متحدانش مانورهای مشترکی را در رابطه با طرح نظامی در اقیانوس هند، دریای سرخ، دریای عمان، خلیج فارس، و... انجام دادهاند. یکی از مهمترین مانورهای نظامی، تمرینهای مشترک هوائی بین نیروی هوائی اسرائیل و آمریکا است که دو نوبت در سال گذشته انجام گرفته است.
حضور زیردریائیهای کوچک اسرائیلی در خلیج فارس که جمهوری اسلامی نوع عهد عتیق کره شمالی آن را به نام «غدیر» در اختیار دارد (البته مدعیاند که خودشان آن را ساختهاند)، نشانه دیگری از واقعیت یافتن گزینه جنگ در صدر گزینههای دیگر میباشد. برای نخستین بار، در سفر اخیرم به آمریکا از چند همکار روزنامهنگار سرشناس از جمله یکی از مفسران لس آنجلس تایمز شنیدم که پنتاگون جلسات ویژهای با معدودی روزنامهنگاران خیلی «محرم» در رابطه با یک جنگ کوتاه ولی سهمگین در خلیج فارس داشته است. یک بار دیگر عبارت رعبآور «محمد قائد» در گوشم زنگ میزند، آنجا که نوشته بود مباد آن روزی که بر خرابههای ری صد سال به گریه نشینیم...
August 18, 2010 02:33 AM