یکهفته با خبر
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
سه شنبه 10 تا جمعه 13 اوت
یاد باد آن روزگاران یاد باد
هر سال ماه رمضان که میآید بار دیگر همه لحظاتی در دلم زنده میشود که رژیم جهل و جور و فساد به امحای آن همت گماشته است. در طول سی سال گذشته اهل ولایت فقیه مدام گفتهاند مردم درد دین داشتند برای همین هم انقلاب کردند... حالا من اما به این حقیقت رسیدهام که درد ما از نوع دیگری بود. همنسلان من و نسل پیش و پس از من اگر لحظهای چشم بر هم گذارند و به روزگار خوش استبداد، آنکه طاغوتش خوانده بودیم، بیندیشند آیا جز این میبینند که من میبینم؟...
به اندازه امروز مسجد نداشتیم، تعداد حسینیهها حتما یکصدم تعداد امروز بود، در کل کشور تعداد آخوندها مطابق گزارش سازمان تبلیغات اسلامی امروز حداقل 5 برابر آن روز است اما در آن روزها آخوند را که از دور میدیدیم حالت نیمخبردار میگرفتیم وسر فرو میآوردیم حالا فیلم مارمولک را که میبینیم از ته دل شاد میشویم و از اینکه به نیش و نوش نفاق و فسادشان آشکار میشود از صمیم جان شادیم. در عصر آنکه نظرکرده حضرت عباس بود و خود این را بارها گفته بود، اگر اهل دین و مذهب هم نبودیم ماه محرم و رمضان ملاحظه میکردیم. لات عرق خورمان سه چهار شب بکلی بساط را بر میچید و بقیه شبهای این دو ماه می در خلوت میخورد و در جلوت سینه میزد و علم و کتل بر میداشت. روز عاشورا دستههای عزاداری که از طرف سر لاتهای تهران مثل ناصر حسنخانی ملقب به جگرکی «حسین رمضون یخی» طیب و حاج اسماعیل رضائی تا قبل از اعدامشان، «آقا مرتضی تکیه» و... رهبری میشدند و به خانه عموی مادرم مرحوم حاج میرزا باقر چیتگر که بازاری سرشناسی بود میآمدند تا بعد از یکروز عزاداری جانانه به جان دوریهای قیمه بیفتند از کسانی تشکیل میشد که اغلب در دیگر ایام سال به سلامتی «مترس»هاشان پنج سیریهای میکده 55 را بالا میانداختند.
من اینرا قبلاً هم نوشتهام که مرحوم محمود جعفریان معاون سیاسی صدا و سیمای طاغوت حساسیت خاصی روی برنامههای دینی داشت ودر ماه رمضان که خود روزه میداشت فضای رمضانی را در جام جم و میدان ارگ نیز برقرار میکرد. گاهی صدایم میزد که سید بیا با هم افطار کنیم و من بعد از برنامه عصرانه با رادیو 2 به دفترش میرفتم. ربنای ذبیحی که آغاز میشد من بارها اشک او را دیده بودم. او را اعدام کردند چون مسلمانترین رجل عصر شاه بود. دکتر محسن بهبهانی را کشتند چون با دعای صحیفه سجادیهاش ملیونها انسان به سوی خدا رفته بودند. ذبیحی که ذبح اسلامی شد و دکتر عباس مهاجرانی که با کلامش سعه صدر دین و فرهنگ تساهل و تسامح را ترویج میکرد، ناچار به غربت نشینی شد. در آن سالها در نیمه شعبان شهرها چراغان میشد اما نه به دستور حکومت و یا از سر اجبار بلکه کسبه شهر از جان و دل میلاد مهدی موعود را جشن میگرفتند. حالا سرتاسر ایران مسجد است و همه سو حسینیه. در جمکران پاسخهای امام زمان به تفاوت بین 20 تا 50 هزارتومان به فروش میرسد و سید علی پائین خیابانی حضرتش را پشت قبای ولایت خود کرده است. در تمام آن سالها حتی ما یک جوک در باب آخوندها نشنیده بودیم گو اینکه آزاداندیشانی از نوع بیژن مفید در شهر قصه و ایرج پزشکزاد در دائی جان ناپلئون که ناصر تقوائی به زیباترین وجهی به تصویرش کشید و پیش از این دو، ایرج میرزا در اشعارش و صادق هدایت در «البعثه الاسلامیه...» حقیقت روحانیت مزورو شارلاتان را به ما عرضه کرده بودند.
حالا اما صدها جوک و لطیفه در احوالات اهالی حوزه آنهم از نوع خسروجان خوبان و البته شخص بنیانگذار این ولایت جور و جانشینش ساخته شده است و فقط مرحوم پرویز خطیبی بیش از هزار لطیفه در باب علمای عصر ظهور نایب مهدی موعود ساخته و پرداخته بود. در تمام دوران آن پدر و پسر مجاز نبود که به آخوندی بگویند بالای چشمت ابرو است. خدا را شکر که بعضی از اسناد ساواک درآمد که مطلع شویم «یکشنبه در گزارش خود به دوشنبه وقتی از آخوند مخالفی مثل آیتالله صادق روحانی صحبت میکند با احترام از او یاد کرده و توصیه میکند حتما یک بخاری درست حسابی در محلی که تحت نظر بود بگذارند چون بخاری موجود آقا را گرم نمیکند.» امروز بعد از سی سال تحت نظر بودن آیتالله روحانی در خانه تنگ و تاریک با عنوان... سید صادق روحانی از روحانینماهای مخالف مقام عظمای ولایت اخیرا در فتوائی صیغه بین پسران و خترانی را که از طریق چت اینترنتی با هم آشنا میشوند توصیه کرده و باعث وهن به مذهب شده است دستور دهید... با مراجعه به نامبرده اخطار شود اگر رویه خود را ادامه دهد در رسانهها گذشتهاش بر ملا خواهد شد... (از یک سند معاونت سیاسی استانداری قم که در کتاب تازهام آن را آوردهام).
در روزگار طاغوتی که سالی یکی دوبار به زیارت امام رضا میرفت اما مثل سید علی آقا ادای جاروکشی ضریح را در نمیآورد و به به نذورات نقدی داخل حرم هم دست نمیزد و شیخ عباس واعظ طبسی هم نداشت که از روضهخوانی 5 تومانی منزل مرحوم آیتالله قمی به قارون روزگار ولایت تبدیل شود. بله در آن روزگار اگر دلت گرفته بود حتی اگر سست اعتقاد بودی و یا اصلا الله را در هیأت رحمان و رحیمش هم قبول نداشتی باز سری به حرمی میزدی، مشهدی میرفتی و زیارت شاه عبدالعظیم و دیدن یار را به هم میآمیختی و دنیا را به آخرتت وصل میکردی...
حالا به برکت سلطه اسلام ناب انقلابی محمدی و مصادره خدای بخشنده مهربان و به عرش نشستن خدای قاصم جبار مکار منتقم قهار و مصاهرت سید علی آقا با قائم آل محمد، هر سو بنگری همه تزویر میکنند. مفتی و محتسب، دزد و منافق و فاسد و جائرند. آیتاللهها از نوع حضرت تمساح محمد تقی مصباح یزدی علیه اللعنه به فساد اخلاقی دچارند و یا چون ناصر ابوالمکارم شکر فروش شیرازی مشغول رتق و فتق تجارتخانهاند. ایمان و امان به سرعت برق از دست شده است و حضرت یزید در چهارراه آذربایجان بر شهادت حسین میگرید. دروغ فضیلت و صدق و پاکدامنی رذالت تلقی میشود. در چنین روزگاری آیا رمضان میتواند همان باشد که ایرج گرگین با صدای جادوئیش هر روز آن ما را به سوی خدا میبرد؟ راستی را اگر فتنه 57 نبود آیا میشد این چنین احوالات ارباب عمائم را دریافت؟ خدای بخشنده مهربان آن روزها که در پستوی خانه نهانش کردهایم اگر اینها نیامده بودند آیا هنوز هم اعتبار داشت؟
یک لحظه بود اما چه بسیاری
اگر خود هم نمیتوانستم هرروز به دیدنش بروم مسعود بهنود که پیوندش با صله ارحام زبانزد همه دوستان است خبرش را میداد. امروز بلند شد... کمی بهتر بود... در بیهوشی بود و بعد فردایش میگفت امروز نشست پای کامپیوتر.
اما صبح چهارشنبه که عازم سفر بود گفت دیدار به قیامتی در دل گفتهام. یعنی به همین راحتی انسانی که سرشار زندگی بود و به پسرک ده سالهاش قول داده بود تا مراسم فارغ التحصیلیاش بماند میرود؟ محمد پورداد از همان روزنامه اطلاعاتی برخاسته بود که من بخت نفس کشیدن در آن را داشتم و در مکتبی اموخته بود که مسعودی بزرگ پایهگذارش بود و فرهاد خان نگاهبانش تا آخرین روزهای استقلالش (این را بگویم که آقای دعائی همه این سالها حرمت مسعودیها را داشته و به روایات مختلف، متولی امینی در مکتب شادروان سناتور عباس مسعودی بوده است).
نوشتن در باره همکاری که دوستش هم داشتهای و در سالهای غربت یاری صدیق و همکاری امین بوده است خیلی سخت است. دل و چشمت میگرید و میخواهی با چند جمله همه خاطرات مشترکتان را بنویسی و ترست از آن است که اشک پرده در شود و واژگانت به گریه بیامیزد.
«از تهران که آمدم تا همراه همسرم باشم که سومین فرزندم نیما را به دنیا میآورد به دیدنش رفتم. او به یک نسل پیش از من تعلق داشت و نادر صدیقی که همنسل من بود و در دفتر صدا و سیما همکار محمد، پیش از او از همکار از راه آمده استقبال کرد. محمد گزارش میفرستاد و وقتی مرا دید و فهمید در دو هفتهای که در لندن هستم میخواهم روزی یکی دو گزارش برای «صبح به خیر ایران» و «عصرانه با رادیو2» بفرستم، فوری اتاقش را نشان داد که هروقت آمدی یکراست میروی توی اتاق من و اینجا دفتر خود تست و...»
«شش ماه بعد از انقلاب، بعد از تعطیل امید ایران و مصادره اطلاعات با دل پردرد بار دیگر به لندن آمده بودم. در زیر زمینی در چرچ استریت جمع شدیم. بزرگان عرصه رسانهها همه بودند، امیر طاهری و نصیر امینی و صفا حائری و ع... که میدانم چه روزهای سختی در خاموشی شمع وجود رفیق رفیقانشان دارند هم بودند. میخواستیم روزنامه در سطح جهانی منتشر کنیم و ... محمد با نوعی ناباوری همراه ما بود، انگار میدانست اهالی کرم وقتی پای عمل پیش آید جا میزنند و حاضر نخواهند شد سرمایهگذاری برای روزنامهای کنند که مطمئناً قهر رژیم را به دنبال خواهد داشت آنهم رژیمی که اول کارش بود و تودهای و فدائی و مجاهد و مذهبیها و حتی بعضی ملی نمایان حامیاش بودند... محمد درست فکر میکرد، روزنامه برپا نشد و ناچار به بازگشت شدم. یکسال و نیم بعد که با حال نزار آمدم، محمد نصیحتم کرد که خود را آلوده دستگاههای اوپوزیسیون نکنم و وقتی فهمید در روزنامهها و مجلات عربی کار گرفتهام خیلی خوشحال شد. آرزوی ما چندی بعد با انتشار کیهان لندن تا حدودی تحقق یافت و با آنکه احمد شکرنیا با همه سختیها پست ایران را که من سردبیرش شده بودم منتشر میکرد، اما هردو به کیهان رفتیم که محمد نیز قول داده بود در آن بنویسد. با اینهمه بعد از بلائی که بر سر وطن و بالمآل صدا و سیما و روزنامه اطلاعات آمده بود، انگار محمد دست و دل نوشتن نداشت. بارها به من میگفت آقا زندگی کن، تا کی میخواهی با محروم کردن زن و بچه و دوستانت از حضور خود قلم بزنی؟ برو آقا زندگی کن! دارالترجمه پارس که در لندن نخستین بود محمد را مشغول میکرد اما زندگی را از او نمیگرفت.
یک روز سحرگاه زنگ زد با صدای اشک آلود... علیرضا، عزیزم رفت. بهت زده به خانهاش رفتم. زنی را که عاشقانه دوست داشت در فاصله چند ساعت بر اثر یک حمله قلبی از دست داده بود. از جان زار میزد که جان و جهانش رفته بود. همه نگران محمد بودیم که سخت بیتابی میکرد... چند سالی طول کشید تا محمد دل به عشق همسر ایرلندی خود داد که خود میگفت بار دیگر احساس عشق و زندگی را در او بیدار کرده است. سه فرزند حاصل این پیوند بود و وقتی دخترش را در بیمارستان دیدم و آرزوهای محمد را برای او در نگاهش خواندم میفهمیدم که رفیق دیر و دورم اینبار نیز با تمام توان قصد به زمین زدن مرگ رادارد. به پسرش نیز وعده داده بود...
«حمید اوجی از آمریکا آمده بود و همه خانه محمد بودیم. امیر طاهری، نصیر امینی، صفا حائری. محمد که میزبان بود و نشست ما برای تشکیل خبرگزاری ایرانی برای انتشار اخبار دقیق و بیطرفانه از ایران بود. محمد سخت به این پروژه دلبسته بود. خیلی هم جلو رفتیم اما باز هم نبودن منبع مالی مستقل کارمان را به سامان نرساند...»
علیرضا، زندگی کن. نگذار کار از زیبائیهای زندگی محرومت کند. حتی در بیمارستان هم این را میگفت. حالا من دارم مرثیه مینویسم برای رفیقم محمد پورداد، که زندگی را در زیباترین وجه دوست داشت و تا آخرین لحظهای که دستهایش در دست همسر محبوبش سرد شد فقط نفس نمیکشید، مثل خیلی از ما. نه، او با بند بند وجودش زندگی میکرد. عنوان این مطلب مصراعی از شعری که در رثای دکتر بختیار سرودم و اینجا نیز میتوانم تکرارش کنم که محمد حقا یک لحظه بود اما چه بسیاری.
شنبه 14 تا دوشنبه 16 اوت
ایرانی یا اسلامی؟ مسأله این است
جنجالی که اهالی ولایت فقیه بر سر چهارتا کلمه اسفندیار رحیم مشائی به راه انداختهاند از بهترین فرصتهائی است که برای مردم ما فراهم شده تا حکام جور را بهتر بشناسند و اگر هنوز تردیدی در ضد ایرانی بودن این اراذل و اجامر دارند تردیدشان بر طرف شود.
«دوماه پس از به تخت نشستن نایب امام زمان صادق خلخالی جانی بالفطره معاصربه دوبی سفر کرد و سرسفره شیخ وقت دبی که انسانی شریف و سخت دلبسته ایران بود در حالیکه با دستهای چربش ریشش را نوازش میداد گفت خلیج را اسلامی میکنیم که نه عربی باشد نه فارسی. شیخ راشد با حیرت به او گفته بود آیا ملت ایران این حرف شما را قبول دارند؟ خلخالی گفته بود ملت ما هستیم. فردای بازگشتش شماره جدید مجله امید ایران که سردبیریش را داشتم، منتشر میشد. سرمقالهای نوشتم که خیلی سروصدا کرد با عنوان «خلیج همیشه فارسی است حتی اگر خلخالی نخواهد». در مقاله خدمتش رسیدم و البته چند روز بعد جمعی از اوباش با شعار نابود باید گردد به دفتر مجله آمدند و من و زندهیاد علی اکبر صفیپور مدیر مجله و مهدی فشنگچی عزیز و علی زائرزاده و سیاوش خورشیدی و... را تهدید کردند اگر یک بار دیگر به ساحت مقدس قاضی شرع امام تعرض کنیم پوستمان را میکنند.
چند هفته بعد با آقای حسن نزیه مدیرعامل شرکت نفت و رئیس کانون وکلا گفتگوئی کردم که در آن نزیه سخنی گفت که مقدمه عزل او شد. «من یک ایرانی مسلمانم نه مسلمان بیوطن». این سخن به آنها که آمده بودند ایران را اسلامستان کنند خیلی سخت آمد. بیچاره طاغوت میترسید ایران ایرانستان شود، نمیدانست سید روحالله و پیروانش از هرچه ایرانی است بیزارند و وطن آنها اسلامستان است.
«در همان امید ایران سرمقالهای داشتم با عنوان سازمان امل از ایران چه میخواهد؟ هنوز مردم از برکات این سازمان و فرزند حرامزادهاش حزبالله خبری نداشتند. بنا براین شاید کسی به جز خواص از معانی و مفاهیم ان مطلع نشد. روزی که حسن صبرا سردبیر مجله الشراع که بعدها ایران گیت را فاش کرد به همراه ابو ایمن معاون هانی حسن سفیر فلسطین به خانهام آمد و شرح داد که رژیم ایران طرح قتل حسین الحسینی دبیرکل امل را ریخته چون او پیرو خط امام موسی صدر است و قصدشان روی کار آوردن یکی از نوکرانشان به نام حسین الموسوی است. مقاله دیگری نوشتم که اینها ضد ایرانی هستند و ملیگرائی در مذهبشان کفر است.»
امید ایران به فرمان امام توقیف ابدی شد. نزیه و دریادار مدنی و بنی صدر که هریک به وجهی از ایران میگفتند غربت نشین شدند ـ سر دکتر بختیار را که همه عشق به ایران بود بریدند که گفته بود ایران هرگز نخواهد مرد ـ مشائی گفته است که بایدمکتب ایران را اعتبار بخشید . همه اهل ولایت از ژنرال ابو بطن (شکم) حسن فیروزآبادی تا احمد جنتی و احمد خاتمی و البته آقازاده آقای مطهری، مردی که به سنتهای ایرانی بیحرمتی میکرد و... به او تاختهاند. اگر از مشائی در همه عمرش چیزی به یادگار بماند همین سه چهار جمله خواهد بود.
August 20, 2010 08:52 PM