یک هفته با خبر
شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید!
سه شنبه 24 تا جمعه 27 اوت
نسلی که جان و جهانش ایران است
لابد آن روز که تیمسار علی را روی زانویش نشانده بود و برای او از سرزمینی حکایت میکرد که جان و دلش سرشار از عشق به آن بود و زلزله انقلاب ناگهان اورا از آغوش پر مهرش به غربت افکنده بود، هرگز باور نداشت دیدارش با خانه پدری به قیامت خواهد افتاد. همانگونه که در ذهنش تصور اینکه نواده عزیزش روزی که او دیگر نیست به یادش دیده از اشک تر کند، آنهم در زیباترین شب زندگیش، همان شبی که کم از صبح پادشاهی نیست، جائی نداشت.
چند هفته ای بود که کشکول من سرشار از افسوس بود و اندوه، درسوگ رفیقانی که یکان یکان گفتند فسانه ای و در خواب شدند. این بار اما حدیث عشق سر میدهم و از زندگی میگویم. روبرویم علی ایستاده است و پسرم نیما که ساقدوش اوست دست بر شانهاش دارد.
ربع قرن از برابرم عبور میکند. علی بر شانه افشین در گذر تبعیدگاه ناخواسته سفر میکرد و من پسرانم را بر دوش میکشیدم. چون به هم رسیدیم فرزندانم برادر چهارمي به نام «علی» را در کنار خود یافتند و علی به نوبۀ خود سه برادر یافته بود... علی و نیما اما چون همسن و هم کلاس بودند چنان دفتری از رفاقت گشودند که پایداریاش زبانزد همه شد.
گاهی تیمسار علی را به مدرسه میآورد که یگانه نواده اش عزیزترین جلوه زندگی پر حادثهاش بود، با علی میآمد و یک جهان آرزو بود. دیگر اثری از تیمسار سپهبد مبصر نمی دیدی، آنچه در برابر میدیدی پیری بود که در وجود علی بار دیگر به جوانی رسیده بود. برای علی شعر میخواند ، قصه میگفت، از روزگار گم شده حرف میزد، آن روزگاری که خانه پدری در چنگ اهریمن نبود... حالا علی در برابرم ایستاده است، بالابلند و سرافراز، افشین با غرور به فرزند مینگرد که مثل هم نسلانش اگرچه دور از خانه پدری کودکی را به جوانی رساند اما عشق به ایران چنان در جان و جهانش جای دارد که با سرفرازی ایرانی بودن خود را در جمعی که ایران را از رژیم جهل و جور و فساد تمیز نمیدهند فریاد میکند.
فرزندان ما، این نسل برآمده از آوارگی و طی شده در تبعیدگاه، بر خلاف تصویری که اهالی ولایت فقیه از هر نوع و جنس ارائه میدهند، نه تنها به ایرانی بودن میبالند بلکه حاضر نیستند کلامی ناصواب درباره وطنی که تنها در روایات پدر و مادر و... و یا تصاویر تلویزیونی با آن آشنا شدهاند بر زبان آورند.
به جشن عروسی علی مبصر آمدهام. پسرم نیما یار غار علی٬ از نخستین سالهای مدرسه و صدها علی و نیمای دیگر که در انتخاب زندگی تبعیدی دور از خانه پدری نقشی نداشتهاند، امروز با موفقیتهایشان در سرزمینهائی که در نهایت خانه پدری آنها نیست، نام ایران و ایرانی را همدل و همراه با نسل جوان داخل کشور اعتلا بخشیدهاند. چقدر تیمسار دلش میخواست اینجا بود و میدید نوه عزیزش علی، بلند بالا جوانی است که در کنار نیمه زندگیش، با دلی سرشار از ایرانی بودن ، زندگی مشترکش را آغاز میکند. او نیست اما یادش با ما است. نسل بر آمده در تبعیدگاه پدران شادمانه میخواند : ای ایران...
نگاهشان میکنم دختر مهرداد بیبی ناز که حالا یک مدیر مالی موفق است، افشین با دوربینش و لحظههای ثبت شده بر سینه دوربین، نیما پسرم که در پایان فیلمبرداری نخستین فیلم سینمائیاش برای کمپانی برادران وارنر و قبل از شروع تدوین به جشن عروسی دوست همه عمر آمده است، علی شاه داماد که حالا نامی بلند در عرصه عکاسی دارد و... نیمای دوم که اینجا نیست اما یادش با پدر هست که امروز طرحهای ایرانی او به روی لباس خریدارانی در چهار سوی جهان دارد، امید که در چهار گوشه عالم آهنگهایش شور آفرین است، نوید که نامش از زبان ما نمیافتد با استودیوی کوچکش درلندن، و... همه و همه نمایندگان نسل تبعیدند که به کوری چشم اهل ولایت فقیه هم ایرانی ماندهاند و هم در عرصه فعالیتهایشان موفقتر از پدران و مادران خویش که، از آغاز تبعید، وحشتزده از فردای فرزندان و نگران از ایرانی نماندن آنها، اهل ولایت فقیه را نفرین میکردند که روزگار آوارگی را بر آنها تحمیل کردهاند.
تیمسار! پدر بزرگها مادر بزرگهائی که رفتهاید و آنها که ماندهاید، نگران نباشید نوادگان شما در تبعید گاه هم ایرانی ماندهاند و خواهند ماند. و روز آزادی همراه با همنسلانشان در خانه پدری سرود ای ایران سر خواهند داد.
سیاه جامگان و سید خراسانی
«سیدی از بلاد خراسان بر میخیزد که نام با برکتش سرتاسر عالم را مسخر خواهد کرد، نامش هم نام جدش علی و لقبش حسینی و کنیهاش ابو مصطفی است. پدرش نام از جواد الآئمه کسب کرده و سبط ثانیاش چون سبط اکبر جدش مجتبی نام دارد.»
این چرندیات از جمله جعلیاتی است که از دو سه سال پیش در جزواتی با عنوان فصول ناخوانده اصول کافی و مجلد گمشده بحار ملاباقر مجلسی در اتاقهای فکر وابسته به دفتر رهبری و اطلاعات سپاه عرضه میشود و شماری از بچه روستائیان به ویژه از اهالی دهات اطراف مشهد و سبزوار و نیشابور و... تحت شستشوی مغزی روز و شب قرار گرفتهاند تا با پذیرش این خزعبلات آماده شمشیر زنی در رکاب سید خراسانی شوند. به سخنان مهدی... یکی از این جوانان که اخیرا با آشکار شدن واقعیات ( یکی دو جلسه پای سخنان آقای کروبی نشستن و مشاهده برنامههای تلویزیونهای ماهوارهای خارج کشور و استماع بعضی گفتههای مرحوم آیتالله منتظری و...)، به خود آمده و به گفته خودش در حرم امام هشتم توبه کرده است، مطلبی را از مشهد برایم فرستاده که بخشی از آن را اینجا میآورم «سه روز بعد از قبولی در امتحان گزینش که از سوی بسیچ مشهد مقدس برگذار شد از پایگاه ... بسیج رضوی به اردوگاه ... اعزام شدیم. مرتضی... که پدر و برادرانش از فرماندهان منطقه ... میباشند در طول راه با سردادن شعارهای ناآشنا به گوش ما لحظهای ما را آسوده نگذاشتند. مرتضی از جلوی اتوبوس فریاد میزد، عشق فقط عشق ولی / رهبر فقط سید علی. در پی او حمید برادر وسطی شعار میداد، رهبر توئی / سرور توئی / آقا توئی / مظهر توئی، و البته مظهر اشاره به مطالبی بود که قبلا در باره آقا امام زمان و مظهرش یعنی خامنهای به ما گفته بودند. بعد حاجی صادق پدرشان با آن صدای گوشخراش فریاد میزد : ای رهبر آزاده / آمادهایم آماده... سرانجام به اردوگاه ... رسیدیم. همان اول بسمالله ، سردار عبداللهی ضمن خوشامد به ما یادآور شد که شما سعادتمندترین انسانهای روی زمین هستید. حضرت باریتعالی شما را برگزیده تا در رکاب ولی امر مسلمانان جهان از ولی عصر قائم آل محمد عج، استقبال کنید. بعضی از بچهها با شنیدن این سخنان زار زار میگریستند و حال و روز غریبی داشتند. کلاسها از عصر همان روز شروع شد. یک آخوند خوش بیان که عمامه سیاه به نشانه سیادت بر سرداشت بعد از ذکر مقدماتی کتابی را باز کرد و مدعی شد که کتاب در برگیرنده فصول ناخوانده اصول کافی است که حضرت آیتالله بهجت در خواب مکان اختفای آن را از خود حضرت پرسیدهاند. بعد از جانب مقام معظم رهبری هیأتی از علمای اعلام مأمور یافتن و قرائت و ترجمه آن شدهاند. آقای بهجت بعد از پیدا شدن کتاب باردیگر حضرت را در خواب میبینند که میفرمایند: شیخ تقی، جزوه دیگری هست که بدون عمل به محتوایش امکان رویت من برای شیعیانم میسر نیست. حضرت آیتالله بهجت فومنی سؤال میکند سر و جانم فدای شما بفرمائید کجا این جزوه را پیداکنم؟ میفرمایند : در ذیل قفسه سوم کتابخانه مسجد مبارک جمکران که محل تردد ما در شبهای چهارشنبه است آن را خواهی یافت. روز بعد حجت الاسلام والمسلمین سبط ثانی قائد امت آقا سید مجتبی به کتابخانه میروند و جزوه را مطابق فرمایشات حضرت حجت عج پیدا میکنند و فریادی از شوق کشیده و مدهوش میشوند... شما برگزیدگان آقا امام زمانید... گریه و ناله بچه بسیجیهای ساده دل دهاتی به آسمان میرفت ، باورشان شده بود- و من هم یکی از آنها بودم- که برگزیدگان آقا امام زمانند. از فردا به مدت یکماه آموزش عقیدتی ما ادامه داشت. در پایان همه ما پذیرفته بودیم که برگزیدهایم و خداوند به ما شایستگی شمشیرزنی در رکاب نایب برحقش را علیه دجالان زمان مرحمت کرده است... ازاین اردوها صدها اردو در چهار گوشه ایران برگذار شده است.
مطابق آمار غیررسمی تقریبا 70 هزار بسیجی برای در رکاب بودن برگزیده شدهاند. این افراد همان حالتی را دارند که قلندران و صوفی نمایان واحدهای فدائی شاه اسماعیل صفوی داشتند. شاید هم از نوع زنده خواران آن عصر باشند. مثالی بزنم، روزی سردار حجازی ما را در پایگاه بسیج مشهد به حضور پذیرفت. در این دیدار حجازی گفت: امروز اگر آقا (خامنهای) امر فرمودند که همسرتان را بکشید باید درنگ نکنید. من یک لحظه چشم برهم گذاشتم و در دلم سوال کردم سید آیا حاضری همسر عزیزتر از جانت را قربانی آقا کنی؟ به خودم لرزیدم چون دیدم کاملا حاضرم این کار را بکنم !! شاید همین امر باعث شد از آن روز به بعد دچار شک شوم. البته زمان درازی لازم بود تا با مطالعه و مشاهده و رجوع به سخنان آقای منتظری و... از حالت بیخبری و کمای فکری بیرون آیم اما افراد مثل من بسیار اندک هستند و هزاران تن بر این باورند که آقای خامنهای همان سید خراسانی است که در روایات جعلی آقایان نامش آمده است. حکایت از این قرار است که: سیدی صحیح النسب از احفاد امام حسن مجتبی از خراسان بر میخیزد که دست راستش را دشمنان حضرت (حجت) معیوب کردهاند تا نتواند در رکاب ایشان شمشیر بزند. این سید فرزندی دارد همنام جدش که معیوب بودن دست راست مبارکش را جبران میکند، چون ذوالیمینین است و با دو دست شمشیر میزند. سید خراسانی با سپاهی از سیاه جامگان (یونیفرم ما سیاه رنگ است) در ساعت موعود به کفر جهانی اعلام جهاد اکبر میدهد. و ما در رکابش به سوی سامراء حرکت میکنیم (حضور نیروهای آمریکائی در عراق به مسؤولان عقیدتی واحدهای ما امکان داده بود که مدعی شوند آیا حجت بینه بیشتر و بهتر از این که سپاه کفر اینک به اشغال سرزمین مقدس آقا امام زمان اقدام کرده و وظیفه ما نخست پاکسازی ارض مقدس از وجود ناپاک کفار است. بسیاری از بچهها را به همین بهانه به عراق فرستادند و دیگر از آنها خبری نشنیدیم. لابد در رویاروئی با کفار به شهادت رسیدند.) در حال حاضر 11 ستاد از سیاه جامگان در سرتاسر کشور دایر شده است و این سیاه جامگان فریب خورده مسحور، آمادهاند هر که را رهبر فرمان دهد، تکه پاره کنند.» پایان نوشته سید...
شنبه 28تا دوشنبه 30 اوت
یاران موافق همه از دست شدند
تلخ است که هر هفته در سوگ عزیزی قلم بزنی که اگر گرفتار فتنه 57 نشده بودیم هم در این سالهای سی از برکات وجودشان بهره میبردیم و هم حداقل بخت آن را داشتیم که در سفرشان به دیار باقی آخرین بوسه را بر پیشانیشان بنشانیم. منظورم عزیزانی است که در خانه پدری خاموش میشوند. از دو بزرگشان یادی میکنم که در این هفته از دست شدند.
1- شازده از من پرسید خبرداری دکتر چه کسی را برای ریاست رادیوتلویزیون برگزیده است؟ گفتم چه کسی شایسته تر از شما؟
در ساختمان پخش بودیم و آن روز شازده به هرقیمت بود همکاران را راضی کرده بود که اعتصاب را کمی شل کنند تا سخنان دکتر بختیار پخش شود. آن روز صبح مانی مرغ سحر راپخش کرد و بعد صدای دکتر را که، من مرغ توفانم نیندیشم زتوفان / موجم نه آن موجی که از دریا گریزد! ظهر شازده تورج فرازمند شال و کلاه کرد و بعد از سالها مدیریت در هیأت خبرنگار به همراه فیلمبردار و صدابردار و ... با ماشین سازمان به منزل دکتر بختیار رفتیم. دکتر چندان روی خوشی به شازده نشان نداد. ظاهرا یک کدورت قدیمی از سالهای سرسپاری شازده به حزب طراز نوین ودلبستگی دکتر به زنده یاد دکتر مصدق، پس از اینهمه سال هنوز باقی بود. با اینهمه مصاحبهای جانانه انجام گرفت. در بازگشت شازده آهسته در گوشم گفت ما که رفتنی شدیم شماها تنهایش نگذارید. و چنین شد. گزینش مسعود برزین برای ریاست رادیو تلویزیونی که 90 درصد از کارکنانش حتی فیلمساز معروف و مشهور ساواکی در اعتصاب بودند به گمانم به توصیه دکتر سیروس آموزگار که خود با توصیه دریادار مدنی و اصرار بیش از حد دکتر بختیار مقام وزیر اطلاعات و جهانگردی را پذیرفته بود، انجام گرفته بود. برزین شیک با پیپ و کلام شمرده و ادیبانهاش، به سازمانی میآمد که بسیاری از کارکنانش ناگهان یک شبه از آریامهر زده، به خمینی زده، تبدیل شده بودند. به لطف سفارش شوهر خالهام امیر نویدی که رئیس دفتر دکتر اقبال و رئیس دبیر خانه شرکت نفت بود، گهگاه در سالهای دبیرستان شعری از من با اشاره برزین در نشریات شرکت نفت چاپ شده بود. بعدها نیز در مجله فردوسی که بودم با تلفن عباس پهلوان عزیز که همیشه مراقب و حامی برادر کوچک بود به دیدار آقای برزین رفته بودم به کسب خبری ویژه و مصاحبهای... در منزل دکتر بختیار او را دیدم و وقتی فهمید دل با خان دارم و با همه وجود برای توفیقش تلاش میکنم، گفت فردا به دفترم بیا و فردا رفتم. سخت بود به جائی بروم که سایه نازنین مهندس قطبی و حضور آن که از او بسیار آموخته بودم یعنی دکتر محمود جعفریان، بر جای جای آن سنگینی میکرد. نخست پرسید اعتصابیها چه میگویند؟ ما که سانسور را برداشتهایم! برایش گفتم که در پس پرده چه خبر است و بعد هم سخنانش را نوشتم تا فردا در روزنامه اطلاعات که تازه از اعتصاب برگشته بود چاپ کنم.
آن بامداد که از میکروفن رادیو تهران بامدادان را با صدای آخرین نخست وزیر مشروطیت ایران آغاز کردم هنوز از استودیو بیرون نیامده زنگ زد که علی رضا هنگامه کردی ! با آنکه آزادمردی عاشق حرفهاش بود اعتصابچیها حرمتش نداشتند. و اگر چه آشنائیش با دکتر بختیار کوتاه زمان بود اما چنان به دکتر دلبسته شده بود که دو روز مانده به پایان کار توی دفترش خطاب به شماری از اعتصابچیها گفت چراغ برخواهید گرفت ودر جستجوی مردی که هیچ چیز از دکتر مصدق کمتر ندارد آسمان و زمین را خواهید گشت! همین عبارت را فیلمساز ساواکی به مدرسه علوی خبر داد و مردی را که در زندگی به جز عشق به آموختن و آموزاندن و مطبوعات، گناهی مرتکب نشده بود به زندان انداخت... مسعود خان برزین پس از نه دهه و نیم زندگی با یادهائی خوش و نامی سرشار از حرمت در خانه پدری خاموش شد.
آنسو در وطن چراغی دیگر خاموش شد که نام او نیز با مطبوعات خانه پدری پیوند خورده است. دکتر بهزادی با سپید و سیاهش، با دانستنیهایش و با ضد خاطراتش ... گمان دارم که در باره او باید استاد صدرالدین الهی بنویسد که سالها قصههایش را در روزگار کودکی و نوجوانی در سپید و سیاه میخواندم.
September 3, 2010 06:59 PM