یکهفته با خبر
... بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من
سه شنبه 7 تا جمعه 10 سپتامبر
یاران موافق در راهند
دو دهه و نیم پیش وقتی با زندهیاد عزیزالله خان اثنی عشری خودمان که جایش هم چون آن رفیق دیگر فریدون خان امیرابراهیمی همیشه خالی است به سراغم آمد که با هم برویم و در دفتر نهضت مقاومت ملی در لندن، همراه با کاردار آن روز جمهوری ولایت فقیه در یمن که به نهضت پیوسته بود گپ و گفتی داشته باشیم، در راه میاندیشیدم که بالاخره حتی آنها که سوار بر ماشین لق لقی انقلاب سید روحالله شده بودند فهمیدهاند که راه آنها به ترکستان است بنابراین از حالا به بعد باید منتظر جدا شدن خیلیها باشیم.
در آن روزها با بودن ابوالحسن بنیصدر نخستین رئیس جمهوری، دکتر احمد مدنی نخستین وزیر دفاع، حسن نزیه نایب رئیس کانون وکلا و نخستین مدیرعامل شرکت نفت بعد از انقلاب و چند نخستین دیگر در کنار اعدام صادق قطبزاده نخستین مدیرعامل صدا و سیما بعد از انقلاب و سپس وزیر خارجه، و خانه نشینی مهندس بازرگان نخست وزیر موقت و دکتر ابراهیم یزدی، همه کاره و بعد هیچ کاره انقلاب و... جنگ ویرانگر و رویاروئی مسلحانه رژیم با یاران دیروزش که منافقشان میخواند، پیوستن مهدی براتزاده و سپس فرخ فرزانه شریف که از سفارت رژیم در لیبی آمده بود به نهضت مقاومت ملی خیلیها را امیدوار کرده بود که ریزش نهائی آغاز شده است. مسیر تاریخ اما به گونه دیگری رقم خورده بود که هزار نقش برآرد زمانه و نبود / یکی چنانکه در آئینه تصور ماست. خمینی یکی دو سال دیگر ماند و بعد جام زهر صلح را سرکشید و کشوری ویران و نظامی آشفته حال به جای گذاشت که در یک شعبدهبازی قیام و قعودی در خبرگان بیخبره، به کارگردانی شیخ علی اکبر نوقی بهرمانی، جبه صدارت در آن به سید علی آقای حسینی خامنهای فرزند میرزا جواد تقدیم شد. با این شرط که حضرتش عهدشکنی نکند و اصول شراکت مرعی دارد. خنجر از پشت در شانه برکشندهاش فرو نکند و ارباب زاده خود سیداحمد را نیز بنوازد و تیمارداریاش کند. دشمن اصلی در آن تاریخ در داخل کشور، قائم مقام برکنار شده سید روحالله، مرحوم شیخ حسین علی منتظری بود و در خارج کشور یک دو سه گردنفراز که با بودنشان، نمیشد خواب آرام کرد و دچار کابوس نشد. منتظری منعزل و در حصار شد و مزاحمان خارج یکی بعد از دیگری به امر مقام معظم رهبری به دشنه و گلوله از سر راه برداشته شدند. (قاسملو و برومند و بختیار و شرفکندی و...) و ولایت مطلقه ازلی سوار بر اسب قدرت، یاران و برکشندگان خویش را نیز با ناسپاسی فروانداخت و سلسله قتلهای زنجیرهای را کارگردانی کرد، در ریاست شریک و صانع خود هزار اطوار ریخت و کلک زد و در دوران جانشین اخلاقمند او، کشت و به زنجیر کشید و هر 9 روز بحرانی آفرید تا سرانجام مردی که بالاترین آراء را در تاریخ انتخابات در ایران کسب کرده بود با چشم گریان ریاست را وداع گفت و منزل به نوکری گذاشت که رویگرزادهای حقیر بود که در آغاز امتثال امر میکرد تا لشگر همراهان گرسنهاش را مثل همراهان مظفرالدین شاه بعد از قتل شاه بابا، در مراکز قدرت مستقر کند و بعد هر از گاهی خطاب به ارباب با عشوه رویگری بگوید، غلط زیادی موقوف که اگر ترا پنجاه تا خبرگانی بواسیری فاسد انتخاب کردند به اعتراف خودت ما منتخب 25 میلیون ایرانی البته به اضافه حاج صادق محصولی خودمان هستیم. اگر در روزگار جدائی برات زاده و شریف، خمینی هنوز نزد جمعی اعتبار داشت و به علت ادامه جنگی که بقای ایران را هدف گرفته بود مردم بیش از هر چیز نگران تمامیت ارضی و استقلال خود بودند، امروز در زمانه جدائی پایوران نظام از پیکر آلوده و متعفن جمهوری ولایت فقیه جنگی در کار نیست اما ادامه حیات نظام میتواند جنگی را باعث شود که هستی و تمامیت ارضی کشور را به خطر اندازد. رژیم در طول یک سال گذشته، حتی نزد مدافعان سرسخت خود، بیاعتبار شده است. در زمان ریاست جمهوری خاتمی که سفرا و نمایندگان سیاسی ایران در خارج کشور بهتأسی از رئیس جمهوری که حداقل در ظاهر به ادب و کلام مناسب و در شأن یک مقام بلندپایه گفتن، اشتهار داشت، در زمانی کوتاه چنان تغییر وجه و نقش دادند که مخالفترین مخالفان نظام نیز چندان شرمسار نمیشد وقتی میدید مرتضی سرمدی به عنوان سفیر رژیم در کالسکه سلطنتی عازم دیدار ملکه انگلیس است یا محمد جواد ظریف در سازمان ملل سخن میگوید. مشاهده آقای صادق خرازی (که میدانم این روزها حال سختی دارد و تنها امید به دادار توانست او را از محنت بیماری جانگداز آسوده سازد) در جلسه انستیتوی مطالعات شرق در پاریس یا چتام هاوس لندن در حالی که گرم گفتگو با چند کارشناس معروف امور خاورمیانه است، البته منظر مطلوبتری بود تا دیدن پسرخاله دستهدیزی تحفه آرادان که بعد از طی کردن دوره کلهپزی، تیرخلاص زنی، عربده کشی در برابر دانشگاه و به آتش کشیدن چند کتابخانه و دفتر روزنامه به سفارت کبرا و یا صغرا در فلان دولت اروپائی یا آسیائی منصوب شده بود.
در طول یکساله اخیر با ریزش بزرگ یا به عبارتی زلزلهای که پیکره اصلی رژیم با آن روبرو بوده است، زلزلهای که به جدائی صدها تن از دلاوران جبههها از سپاه و بسیج و برکناری و یا استعفای 8 معاون، بیش از سی مدیرکل و رئیس اداره و دهها تن از بلندپایگان وزارت اطلاعات، و بیش از چهارصد مدیر بلندپایه در بخشهای نفت و اقتصاد و امور خارجه و فرهنگ و ارشاد و... منجر شده است، رژیمی بهجا مانده است سر تا پا زشت، حقیر، آلوده، فاسد و خونریز که حتی خود قادر نیست به چهره خود در آینه نظر اندازد.
در چنین احوالی است که جدائی نمایندگان سیاسی رژیم در خارج و پیوستن آنها به صفوف جنبش سبز اهمیت بسیاری پیدا میکند. آن روز که عادل اسدینیا سرکنسول ایران در دبی، جمهوری ولایت فقیه را نفی کرد و یا دکتر امید مهر پس از اعلام جدائی از رژیم دست به افشاگری در باره برنامههای سری اتمی رژیم زد، اهالی ولایت فقیه آنقدر اقتدار داشتند که بتوانند پس لرزههای جدائی دیپلماتهای خود را تحمل کنند، اما جدائی سرکنسول ایران در اسلو آقای حیدری، چنان برای نظام سنگین بود که تا چند هفته با گفتار ضد و نقیض دچار سرگیجه بود. حالا ضربه سنگین دیگری با پیوستن حسین علیزاده نفر دوم سفارت ایران در هلسینکی پایتخت فنلاند به جنبش سبز و حضور او در کنار حیدری در جمعی که نام سفارت و دیپلماسی سبز را یدک میکشد، بر پیکر رژیم جهل و جور و فساد وارد میشود.
علیزاده دیپلماتی پرسابقه است که بیش از بیست و دو سال، در سمتهای مختلف در بلغارستان، مصر، بوسنی و شماری دیگر از کشورهای اروپائی خدمت کرده و یا دارای مأموریتهای کوتاه بوده است. با او، همسر عزیزش فرزانه و پسرش مهدی که با اشارهاش به اینکه برنامههای مرا پیگیر است اشک شوق به دیدهام میآورد، سخن میگوید. چنان با اراده و در عین حال اطمینان خاطر از پیروزی سخن میگوید که تردید نمیکنم به گامی دگر کشور صبح با ما است. از براتزاده تا علیزاده بیش از ربع قرن را طی کردهایم. در این دوران چه بسیار دلهائی که با آرزوی رؤیت سرفرازی وطن و آزادی و سربلندی هموطنانشان، خاموش شد با اینهمه شعله مقاومت با حضور زنان و مردان آزادهای که از جان مایه گذاشتهاند تا رژیم آدمخواران اسلامی را فرو کشند خاموش نشده است. در این مبارزه که به دو امدادی شبیه است حالا حیدری و علیزاده در خارج پرچم سبز را در دست دارند تا به همکاران چشمانتظارشان برسانند. شمار دیگری از دیپلماتها در راهند. آقای حسین علیزاده به جمع ما عاشقان آزادی که برای رسیدن به صبح مردمسالاری غیردینی سکولار، کمر بستهایم خوش آمدید. جاده امروز با همه سختیها، به همت فرزندان سرفراز ایران قابل عبورتر از دیروز است.
همی گفتم که خاقانی دریغا گوی من باشد
امروز صبح داشتم جُنگ «باران» را که به همت مسعود مافان عزیزدر سوئد منتشر میشود ورق میزدم. (حتماً این جنگ را ببینید) محمدرضا فشاهی، نه بهتر است بگویم استاد دکتر فشاهی، رفیق همه سالهای جوانیام و استاد پرفضیلت امروز در دانشگاه پاریس، و محقق سوربُن که ارزشمندترین نوشتهها را در عرصه فرهنگ شرق، فلسفه اسلامی و مطالعات جامعه شناختی منتشر کرده است، نامهای را که همراه با شماری از سرودههایش یازده سال پیش برای زندهیاد محمد حقوقی شاعر و منتقد بزرگ و ناشر و سردبیر جنگ خواندنی اصفهان فرستاده بود در این شماره جنگ باران به چاپ سپرده است. داشتم نامه را میخواندم... نه! داشتم با نامه همراه با فشاهی و اللهیاری و لقائی و گلسرخی و سالمی و شاهرختاش و... از مجله فردوسی عصر سهشنبه بیرون میآمدیم تا نرم نرمک به نادری برسیم و بعد از درنگی در کافه فیروز به سوی چارلی پر کشیم و باز «ستار» دبه درآورد که من دوغ میخورم یا سون آپ و اللهیاری که در چنگ حسین بازجو پرپر شد (هیچکس به کشتن خود آنگونه برنخاست که او به زندگی نشست و در آخر با به جا گذاردن صفحاتی علیه رفیقان دیر و دور و پوزشنامهای خطاب به آنها که از سر نیاز ناچار شدم این خزعبلات را بنویسم، خاکستر شد) با پوزخند بگوید ای ستار کلک، باز هم میخواهی از زیر دادن پول عرق ما در بروی!!، همه ما جوانیم، هر کدام دل در گرو صنمی داریم که عطر شعرهامان را از گیسویش به امانت گرفتهایم. جهان مال ما است. گاه با خسرو که دائم دلش را فریاد میزند همسفر چه گوارا هستیم و زمانی با شاهرختاش که دل به عرفان فرزند، شیخ نخودک حسنعلی مقدادی بسته، با عارفان به شب زده همراهیم. جوانیم و دنیا مال ما است. هر کدام پیش رو فردائی را تصویر کردهایم که هیچ شباهتی با فردای سیاهی که در انتظارمان بود نداشت. خسرو از جامعه بیطبقه میگفت و رضا امامی که گاه همراه بود از اسلام و توحیدی را نیز به آن میافزود. کودتا علیه فردوسی و عباس پهلوان ما را که اعضای کابینهاش بودیم به این سو و آن سو پرتاب کرد اما عباس چراغ را فرو نگذاشت و هر جا بودیم تا فرصتی میشد گرد میآمدیم تا آنکه عباس دوباره به فردوسی بازگشت، و ما نیز هر یک حالا در سوئی صاحب چراغ و جائی بودیم. ستار به تهرانمصور رفته بود که حتی اگر برای دیدن او هم راه به سویش کج نمیکردی حداقل میرفتی تا لحظاتی چهره زیباترین شاعر شهر «لعبت والا» را بنگری و از واژگان پرمهر مهندس والا و سجاد کریمیان عکاس سوخته دل مجله و هرمز شیبانی مدیری که عاشق تابلوهای قرن 18 و 19 نقاشان فرانسوی و هلندی بود و هر هفته یکی از این تابلوها بر جلد تهرانمصور مینشست، برخوردار شوی...
دارم جنگ باران و نامه فشاهی به محمد حقوقی و ذکر یاد گلشیری و میرعلائی و کلباسی و... را میخوانم که هرمز زنگ میزند. هرمز نیکخواه که این آخریها حال ستار را ساعت به ساعت به من گزارش میکرد، زنگ میزند. پنجشنبه شب بود که آمد و از ستار گفت و من زنگ زدم که به دیدارش بروم، عفت بانوی نازنینش که حق معلمی هم به گردن پسران من دارد گفت ستار خوابیده است و داروی تازهای را به او دادهاند. فکر اینکه او دارد درد میکشد انگار تمام سالهای جوانیم را آتش میزد. عفت بانو قول داد به محض آنکه ستار بتواند از ما استقبال کند خبر دهد که به اتفاق هرمز و آقا رضا اغنمی برادر بزرگ همه ما به دیدنش برویم. حالا هرمز میگوید ستار هم رفت. خدایا گفته بودم دیگر حال مرثیه گوئی را ندارم. دو هفته پیش پورداد و حالا ستار. مگر چقدر طاقت داریم که رفیقانمان را یکان یکان، دور از خانه پدری به خاک سپاریم تا روزی تلنگری به در بخورد که نوبت حضرتعالی است.
چه بنویسم؟ مثلاً تسلیتی به عفت و دکتر پکاوچ فرزند ستار که همه عشقش بود؟ بچهها را از کجا خبر کنم مثل آن روز که هوتن نجات خودکشی کرده بود. یا آن روز که در کنار برادرهای بزرگتر همگی به امامزاده عبدالله رفتیم و بر پیکر جلال آل قلم اشک ریختیم. من و ستار و احمد اللهیاری کنار هم ایستاده بودیم و میگریستیم. مرگ برای ما آن روز مفهومی جز آن نداشت که بزرگمان رفته است. حالا اما حس میکنم، نه! به چشم خویش میبینم که بخشی از جان و جهانم میرود. دلم میخواهد با فشاهی و سالمی و اخوان لنگرودی و میرفطروس و احمد شیرازی و اصغر واقدی و آن دو سه دیگری که از سالهای خوش فردوسی و فیروز و چارلی ماندهاند در پیاده روی نادری راه برویم، سپانلو و نوری علا را که توی فیروز نشستهاند برداریم و به سوی شب در راه پرکشیم و برای رفیقمان ستار لقائی به صدای بلند گریه کنیم. و خداحافظ رفیق را بخوانیم.
در لابلای اشک سرودی مینویسم برای ستار که انگار با رفتنش بخشی از جان ما یاران دیر و دور او رفته است.
خداحافظ ای یار
ستار
خداحافظ ای سالهای پر از خندههای جوانی،
پر از عطر دیدار
پر از زندگانی.
خداحافظ ای یار
ای یادگار سفر در خیابان
دمی با رفیقان نشستن
سرودی که در لحظهای پیشتر خلق شد؛
باز خواندن
و پیمانه را با خیالِ زن شعرهامان شکستن
خداحافظ ای یار
ستار!
به یاد تو گر نادری را،
اگر چارلی و شاه آباد و فیروز را
باز دیدیم
اگر با رفیقان آن روزهای پر از شعر و لبخند
لب چشمه نوش دیدار بودیم
به یاد تو مینای می را
فرادست گیریم و آنگاه
بخوانیم از دل؛
خداحافظ ای یار
ستار!
جای تو خالی است.
به یاد تو این گوشه شوری است
عجب عشق و حالی است
اگر ره کشیدم به تهرانمصور
اگر سرو پیر حیاتش هنوزم به جا بود
سلام ترا ای رفیق جوانی
به درگاه او باز گویم.
اگر باز دیدم.
خداحافظ ای یار
ستار!
شنبه 11 تا دوشنبه 13 سپتامبر
نامه عبدالله مومنی را به سید علی آقا میخوانم. بند بند نامه لرزه به جانم میاندازد، با آنکه شرح درد بسیاری از بندیان محبس ولی فقیه و نایب امام زمان را شنیده و خواندهام. این یکی اما فقط قصه درد نیست، شرح شئامت و جنایت عملهها و پایوران نظامی است که دیگر در کردار و گفتار خود به حدودی پایبند نیست. عبدالله مومنی و عملکردش را بیش از ده دوازده سال از دور دنبال کردهام. انسان فرزانه و بافضیلت و مقاومی است که در سختترین شرایط حسرت یک آخ را به دل سیدعلی آقا و نوکرانش گذاشته است. او و دکتر احمد زیدآبادی و علی اکبر موسوی خوئینی و اکبر عطری و... از جمله کسانی بودند که در تحول تحکیم وحدت از یک کیان دانشجوئی حزباللهی مرتبط با حوزه و مقام ولایت، به پایگاه آزادیخواهی و مردمسالاری طلبی نسل جوان دانشجوی ما، نقش اصلی را ایفا کردند و بعد با حضور در ادوار تحکیم، مبارزه خود را دنبال کردند. ازدواج او با همسر برادر شهیدش در جبهه، که مرا به یاد قصه تلخ و تکان دهنده محسن مخملباف میانداخت نشانهای از روح بزرگ و اخلاق انسانی او بود. عبدالله در همه سالهای سرکوبی، استوار و پایمرد، مبارزهاش را دنبال کرد، سختیها را متحمل شد و با کار معلمی با زندگی محدود ولی پر از مهر و امید در کنار همسر و فرزندانش برای تحقق آرزوهای هموطنانش لحظهای دست از مبارزه برنداشت و وقتی دید آقای کروبی بخشی از آرزوهای دیر و دور او را آواز میدهد به حلقه یاران او پیوست و حالا به شرحی که در نامهاش آمده هزینه این همدلی با کروبی را میپردازد. حتماً در همین شماره متن نامه را میخوانید و لزومی به تکرار مضمون آن نیست فقط این را میگویم که با همه جنایتهای رژیم، آنچه را که عبدالله در نامهاش بازگو کرده، بهعنوان سندی برای محکومیت ابدی رژیم جهل و جور و فساد بر پیشانی سیدعلی آقای پائین خیابانی بکوبیم.
September 17, 2010 05:42 PM