یک هفته با خبر
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
سه شنبه 18 تا جمعه 21 ژانویه
برزویه تیسفون، علیرضای ینگه دنیا
برزویه چنان دلبستۀ پوراندخت بود که خبر نزدیک شدن سربازانی که وصف غارتشان همه را به وحشت میانداخت به تیسفون، خواب از چشمانش ربوده بود... اگر بیایند، اگر از دروازه بگذرند و قصر شهریاری را به آتش کشند! اگر گزندی به امیرزاده عزیزش وارد آید، اگر چوپانان اطراف شهر ناگهان با دیدن تیره ابر نفرینی بر بام شهر، گله رها کنند و در سیاهی شب گم شوند؟...
برزویه وحشتزده بود. به محض آنکه خورشید برآمد به سوی منزلگه یار روان شد. رسید به باروی سنگی با نیم طاقی که در برابر دروازۀ ورودی آن برافراشته بودند. آوا داد که ای حارسان دروازه، در بگشائید، برزویه پسر اردوان اذن دیدار طلبیده است... در گشوده میشود و برزویه بهسرعت به سوی در اصلی کاخ پیش میرود. دیرگاهی است که همه او را میشناسند. اوست که کتابهای کهن را پاسداری میکند، و زبانهای نیای بزرگش را میداند. هم اوست که در مهتابی خانهاش همه شب به راز و نیاز با اورمزد میپردازد و رهگذران آوای او را میشناسند. آن دم که سر به آسمان میبرد و به تضرع میخواند:
ایا اورمزدا
بهین دستورت گفته بود
سامیها از حیره عبور کردهاند
طلایه دارا نشان را
در آنسوی شط بزرگ در روشنائی دیدهام
ایا اورمزد
آیا به لحظۀ پایانی نبرد خیر و شرّ نزدیک شدهایم؟
از پلهها به سرعت بالا میرود. دو سرباز در دو سوی دروازۀ ورودی کاخ به پاسداری ایستادهاند. برزویه درنگ نمیکند که دیگر دیری است جواز ورودش همان هیأت اوست. داخل میشود. های کجائید، حرامیان بسیارند و چنان که رسولان پنهان خبر آوردهاند، به روزی دیگر در تیسفون خواهند بود. جامه بردارید که وقت رحیل است. یزدیدخت و آذرمیدخت نخست سر میکشند از پس پردهای سنگین که تا سقف میرسد و همه تار و پودش از زر است. سراغ پوراندخت را میگیرد. خواهران نگران انگشت به سوی نقطۀ دور میکشند.
برزویه به آن سو میرود. محبوبهاش حجاب برداشته و کمر بسته است و شمشیر پدر در دست دارد. از دو سال پیش که سامیها قصد سرزمین پارس کردند تا امروز برزویه لحظهای آرام و قرار نداشته است. با رستم فرخزاد از فرات عبور کرده و برای بالا بردن روحیۀ سربازان سرودهای فتح سر داده بود. اما آن روز که زخمی و تبدار خود را به تیسفون رسانده بود دیگر امیدی به جلوگیری از باد سام نداشت. پوراندخت سر بر داشت و با نگاهش پیام داد که دوستت دارم.
==
سپیده سر زده است. هر سو نگاه میکنی پشته به پشتۀ کشتگان، هر سو نالۀ زخمیها. جنود الله اسیران را به صف کردهاند. چاپاری به سرعت راهی شده است تا خبر فتح را به بارگاه خلیفه برساند.
برزویه هزار زخم بر تن و جان دارد. زنجیرهای سنگین دستهایش را از حرکت بازداشته است. دیشب اسیران زن را برده اند و او حتی مجال نیافت تا سرنوشت پوراندخت و خواهرانش را پیگیر شود. به اردوان، یار همۀ سالهایش که چون او اسیر است و خبر آتش گرفتن کتابخانهاش را به او داده بود، با صدائی نجوا گونه میگوید، ایکاش اورمزد، پوراندخت و خواهرانش را به خویش خوانده باشد...
==
اسیران قسمت شدهاند. برزویه، هم به پارسی سخن میگوید، هم زبان آرامیها و نسطوریها میداند، حالا دیرگاهی است که به زبان سامیها نیز آشنا شده است. اردوان در بازار مدینه به بردگی خرما فروشی بد زبان و تندخو در آمده است. صدها اردوان و سهراب و قباد و خسرو در نخلستانهای مدینه به بیگاری روزگار تلخ غربت را سر میکنند. آذر میدخت در راه مدینه پهلو درید و تسلیم نشد. یزددخت در سیاهی شبی که همه جا بوی مرگ میداد گم شد. برزویه میدانست که پوراندخت را در برابر مسجد بزرگ شهر، به صد دینار فروخته اند. از چاوشیخوان کاروانی شنید که او در شام در خانۀ زریبافی پیر زندگی میکند.
آن سرزمین با شکوهی که آفتاب در آن غروب نمیکرد، حالا تیول «ابو»هائی است که هر یک انبان کینهها و حسادتهای خود را در قتل عامهای بیشمار و تعرض به دوشیزگان اسیر خالی میکنند. قُتیبه از جوی خون آسیاب میگرداند. ابو نصر الله گنجهای یزدگردی را غارت کرده است، و ابو خالد هر جمعه پیش از نماز کتاب سوزان برپا میکند. برزویه همۀ اینها را میشنود. حالا همۀ موهایش سپید شده است. و همه گاه در این فکر است که چگونه میشود دوباره اعتبار و مقام و جایگاه نیاخاکش را زنده کند. مسافری که از شام آمده و در کاروان ابو صالح تیمار شتران میکند، خبر آورده که چهار آدینه پیش در صحن جامع شام، زنی که میگفتند روزگاری نیم تاج شاهدختی بر سر داشته، خود را به آتش کشیده است و در لحظۀ مرگ واژگانی نامفهوم بر زبانش روان بوده که از میان آنها فقط نامی شبیه برزو... را شاهدان شعلهور شدنش تشخیص دادهاند. برای برزویه زندگی به نقطۀ پایان رسیده است، اما نه، آیا باید به راحتی بر دفتر زندگیش نقطۀ پایان بگذارد؟
سحرگاه آدینهای دیگر، برزویه بر بام مسجدی در میانۀ شهر فریادی سرداد. همگان دیدند شعلهای بپاخاسته که هر لحظه، فراتر و بالاتر میرود. شعلهای چنان که در آذرگاه تیسفون در سیاهی ماندگان را به مدنیّت و روشنائی سحرگاهی هدایت میکرد.
==
مشتی خاکستر را چاپاری به طبرستان برده بود. روایتگری دیر سالی پس از این، در دفترش نوشت؛ آن مشت خاکستر را دردریای مازندران پاشیدند، دریا آتش گرفت، وپس از سالها سیاهی، آسمان ایران را روشنائی تسخیر کرد. برزویه انگار با خاکسترش، دلهای مرده را زنده کرده بود.
(فشردهای از یک فصل روایت آتش)
==
علیرضا پهلوی، از نیمه شب کانالهای تلویزیونی را یکی پس از دیگری بعد از درنگی کوتاه عوض میکرد. خبرها بر سرش هوار میشد.
ـ در زاهدان شش تن اعدام شدند.
ـ یکی از قربانیان تجاوز کهریزک در ترکیه خود کشی کرد.
ـ حسن نصرالله تأکید کرد مقام معظم رهبری از ریشه قریشی است و اصولاً اعتباری برای تمدن و فرهنگ ایرانی قائل نیست.
ـ سه تن در تهران به دار آویخته شدند.
ـ وضع توکلی در زندان وخیم اعلام شده است.
ـ طبرزدی از بیماری رنج میبرد.
ـ خانواده احمد زیدآبادی و محمد نوریزاد نگران سلامتی عزیزان خود در زندان ولی فقیه هستند.
ـ آیتالله نوری همدانی 86 ساله دختر چهارده ساله ای را به عقد خود در آورد.
ـ مردی همسر و فرزندانش را به علت فقر به قتل رساند وبا شلیک گلوله ای به مغز خود به زندگیش خاتمه داد.
ـ میزان دزدیهای محمد رضا رحیمی معاون اول احمدی نژاد از 300 میلیارد تومان افزون است.
ـ مصباح یزدی گفت رأی مردم در برابر نظر نایب امام زمان، اعتباری ندارد.
دیرگاهی است که علیرضا، پوراندختش را از دست داده است. سرودهای از گاتاها را از دل کتابی کهن به صدای بلند میخواند. تلویزیون همچنان در همۀ کانالهایش از طرح پاکسازی زندانها با اعدام زندانیان سخن میگوید...
علیرضا قلم میگیرد و بر کاغذ جملاتی را نقش میزند. خاکسترم را بر پهنۀ دریای مازندران رها کنید، باشد که... صدای گلولهای حتی قلعهبان خواب رفتۀ آبسکون را بیدار میکند. برزویه علیرضا را در آغوش میگیرد، و ناگهان دیوارهای جدائی فرو میریزد. اسماعیل خوئی اشکهایش را پاک میکند. در اردوگاه اشرف مجاهدین خسته شمع میافروزند. چریک دیروز حالا به تسلای مادر علیرضا آمده است، و در چهار سوی ایران، چشمهای داغدار آشکارا میگریند.
ابراهیم نبوی رغبتی به طنز نوشتن ندارد و جدیترین نوشتهاش را دقایقی پس از شنیدن خبر تک تیر پر صدا، مینویسد. هوشنگ نمیتواند بغضش را پنهان کند. گور پدر ایدئولوژی، بگذار یکبار با همۀ دلم بنویسم. هادی دلش تنگ شده است، درست مثل رضا و فرحناز و مادرشان، که برای دیدن دوبارۀ علیرضا پرپر میزنند. در اوین فقط این کاظمینی بروجردی با پیکر شکنجه دیده و چشمهای پر از درد نیست که خبر را شنیده و فاتحه میخواند، صف بچههای انقلاب تماشائی است، که در سلولهایشان شمع افروختهاند.
چاپاری خاکستر بر سینۀ دریای مازندران میپاشد. در یک لحظه ناگهانی، انگار همه در اشکهای خود، چرک وخاک ایدئولوژی را از تن وجان شسته اند... در تونس «عزیز: شعله ور میشود، تا ملتی به آزادی رسد. در ینگه دنیا «علیرضا» خاکستر میشود تا ملتی ققنوسوار دوباره یکی شود، برخیزد، جان تازه بیابد... و تراژدی یک ملت بدینگونه به نقطۀ پایان رسد. از چهارم ژانویه انگار ملتی ارادۀ باز پس گیری وطن را دوباره باز یافته است.
شنبه 22 تا دوشنبه 24 ژانویه
آن شب که دوباره یکی بودیم
واشنگتن و دو ایالت پیوسته به آن مریلند، و ویرجینیا، با زیباترین بهار و پائیز رنگارنگ و لرزان، آنچنان منظری در چشم مینشاند که در کمتر نقطه ای از جهان، میتوان هارمونی رنگها را بدین گونه زیبا مشاهده کرد. ساعت 2 بعدازظهر یکشنبه است و در جاده ای که بسیار بار در بهار وپائیز مبهوت حاشیه اش بوده ام میرانم. حالا اما هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
درختان لخت و بی برگ، و نگاهها لحظهای خالی از اشک نیست. من هم مثل صدها تن دیگر از هموطنانم به مجلس یادبود علیرضا پهلوی میروم، دومین فرزند پسر محمد رضا شاه که پیکرش هزاران کیلومتر دورتر، در مسجد الرفاعی قاهره، آرام گرفته است. حس غریبی در من بیدار شده است. در واقع آنچه طی دو سه هفته اخیر شنیدهام و خواندهام برای نخستین بار طی سی و یک سال ولایت جهل و جور و فساد، آهنگوارهای از امید را بر بند بند جانم نواخته است.
سی سال پیش، آن روز که شاه خاموش شد، فرزندانم را به سینما برده بودم. فیلمی از سندباد در سینمای میدان پایانی خیابان یوسف آباد (شاید میدان کلانتری و سینمای گلدیس). از سینما که بیرون آمدم چراغهای روشن اتوبوسها که در ایستگاه پایانی پشت هم متوقف بودند، و تاکسیهائی که بعضاً بوق هم میزدند، خبر میداد که اتفاقی افتاده است. در ایستگاه اتوبوس چند زن میانسال و پیر مردی به انتظار سوار شدن بودند. چشمان همۀ آنها نمزده بود. و اندوه از سر و جانشان میبارید. به یکیشان نزدیک شدم؛ پرسیدم چه خبر شده؟ ملامتبار نگاهم کرد، شاید به این دلیل که ریش داشتم، بعد با صدای حزینی گفت؛ شاه مرد، حالا راحت شدید؟!
اینجا و آنجا چهرههائی حزین، ماشینهائی که نه چراغ روشن داشت ونه رانندگانش بوق میزدند، پاسبان سر چهار راه تقاطع عباس آباد ـ بخارست، حسابی تو بغض بود. با اینهمه در آن فضای انقلاب زده که دیگر تیتر بزرگ روزنامهها جذابیتی نداشت، «شاه مرد» سلسله تیترهائی را که با «شاه رفت» آغاز و با «امام آمد» به نیمه رسیده بود، به پایان رساند. چند ماه پیش از آن، روزی با ایرج شهریار الملکی در دفتر صادق قطب زاده بودیم. ظاهراً آقای خمینی به او گفته بود اگر شاه را برگردانی حتماً رئیس جمهور میشوی. صادق سخنان او را باور داشت. در گیر و دار گفتگو، خانم خرّمی همسر دوست و همکار آن روزها در رادیو تلویزیون ـ بهروز رضوی ـ خبر داد که تلفنی از پاریس است. صادق بی خیال از حضور ما گوشی را برداشت وبه انگلیسی مشغول صحبت شد. در همان دقایق نخست فهمیدیم که صحبت بر سر استرداد شاه است. وکیل آرژانتینی صادق با او سخن میگفت، بلا فاصله برخاستیم و با سر خدا حافظی کردیم. ایرج به هق هق افتاده بود. در طول راه به سوی خانه اش بر بام پایتخت در اتومبیل سپیدی که کاروان شادیهامان در روزهای پیش از فتنۀ بزرگ بود، مدام میپرسید؛ علی، چه خواهد شد؟ یعنی اینها شاه را میگیرند؟
آن روزها میگفتند قفسی میسازیم در زمین فوتبال امجدیه و شاه را در آن زنجیر میکنیم تا خلایق یکایک بیایند و نا سزائی به او بگویند و...
به ایرج دلداری دادم که چنین نخواهد شد. محال است دنیا اینگونه ناجوانمردی کند... شاه در قاهره خاموش شد و سادات چنانش به احترام به خاک سپرد که شاید در وطن خویش نیز چنینش به گور نمیسپردند.
قطبزاده اما؛ در سحرگاهی خونین در اوین گلوله باران شد و گورش را نیز مدتها، حتی عزیزانش نمیدانستند در کدام گوشه است. با ایرج بر مرگ تلخش گریسته بودیم.
میرانم و گذشته در برابرم زنده میشود. در اندیشه مادری هستم که روزگاری تاج بر سر داشت، و حالا در فاصلۀ نُه سال توری سیاه بر سرش سنگینی میکند و قلبش در التهاب پرپر شدن نوجوانانش شکسته است. لا بد حالا ملکۀ پیشین در دلش دارد با مادر ندا و سهراب و محسن و صدها نو جوان و جوانی که با دستهای جنایت اهل ولایت فقیه در خون نشستهاند، درد دل میکند.
به سالن بزرگ میرسم، جائی که بزرگترین ارکسترهای اینسو دلنشینترین آهنگهای بزرگان موسیقی غرب را بهاجرا در میآورند. سالن لبریز از چهرههائی است که مشاهده آنها در کنار هم، طی 31 سال روزگار غربت، هرگز ممکن نشده بود. دیدن جوانهائی که نه روزگار شاه را به یاد دارند، نه دوران کودکی علیرضا و روزهای خوش خانوادهاش را مشاهده کردهاند، نه مرگ بر، گفتهاند؛ و نه زنده باد، تأمل برانگیز است. وزیران پیشین، شاطر سوپر مارکت ایرانی مریلند، سفیر عالیقدر، گوگوش، بیژن طراح سرشناس، ضیاء آتابای، سرشناسان تلویزیونهای لس آنجلس، امیر شجره، حسین فرجی رفیق دیر و دور، آقای پارسا که دوربین به دست اشکهایش را پنهان نمیکند، استاد یارشاطر، ستار که صدایش آتش به جان همه میزند. مهندس قطبی را میبینم که فرزندانش جلسه را اداره میکنند. نادر صدیقی که دیگر موی سیاهی در سرش نیست، فریدون فرح اندوز که هنوز داغدار دو عزیزش است وشعری را میخواند که در بند بند جان میخلد. باز به آن روزها باز گشتهام که فریدون و دلارام کشمیری محبوبترینها بودند. روزهای به قول اسفند منفردزاده که با من و جمشید چالنگی، و جمال بزرگزاده، و... در کنار هم نشستهایم «روزهای خوش استبداد». نادر برنامه را آغاز میکند و بعد پنجههائی که سونات درد را بر پیانو مینوازد. سوز ساز بروخیم جوان از ویلنش بر میخیزد. و صدای ستار که دلها را میلرزاند. صدیقی، شاهزادۀ افسرده را صدا میزند که یاد برادر را گرامی دارد. رضا پهلوی 50 ساله، تقدیر میتوانست او را امروز در چه جایگاهی قرار دهد، که نداد. موهایش اندک اندک سپیدیها را میپذیرند، از شادیهای کودکی میگوید، بازیها و آرزوی اینکه برادر هر جا هست در کنار پدر و خواهری که زودتر از او پرپر شد آرام گیرد.
بعد، مادر میآید. آنچه میگوید انگار حدیث همۀ مادران ایران است. او میداند که چشمهای بسیاری در سوگ فرزند او و در همدردی با او به اشک نشسته است. لابد امشب بهیاد پروین خانم مادر سهراب، و مادر ندا بوده که میگوید برای هر مادری فرزندش شازدهپسر و شازدهبانوست، یعنی حالتان را میفهمم مادرانی که جگر گوشههاتان را حارسان ولایت خون، پرپر کردند. چه با تأنی میگوید و جا به جا بغضش را فرو میدهد تا حتی با یاد آوردن لحظاتی خوش از زندگی علیرضا، لبخندی را در جمع نثار او کند. دو تن از دوستان و همراهان علی رضا نیز پیش از این سخن گفته اند. حرفهای دکتر شایگان تکانم میدهد که از تحصیل و علائق علیرضا میکوید که در دل زبانهای کهن ایران به دنبال یافتن ریشه خود بود. سالن یکپارچه همدلی است.
یک لحظه فکر میکنم علیرضائی که در دوران زندگیش در سایه زیست و کمتر حاضر شد سخن بگوید حالا با مرگی که خود اختیار کرد، سایههای سنگین جدائی را یکباره از آسمان اندیشه و دلهای ما پاک کرده است.
یکبار دیگر حس میکنم در جمع ملتم هستم. کرد و بلوچ و عرب و ترک، گیلانی و مازندرانی، خراسانی و تالش، اصفهانی و قشقائی، رفیق بختیاریام را میبینم که از لسآنجلس آمده است و نوجوانی که با دیدن من میگرید که او را به یاد پدرش انداختهام.
یک لحظه کامبیز آتابای را میبینم که در بدر به دنبال شانهای است تا سر بر آن نهد، یک آسمان گریه دارد.
January 28, 2011 06:19 PM