يكهفته خبر
وفای صحبت یاران و همنشینان بین!
سهشنبه 12 تا جمعه 15 ژوئیه
فریاد شیخ محمد جواد
«من، خودم و شما و مسؤولان کشور را همچون ساحلنشینانی میبینم که امواج توفانی دریا، آنان را به شدت تهدید میکند و هر چند گاه یکبار پیشروی دریای متلاطم و مواج و خروشان، خشم خود را نشان میدهد تا آنان را در کام خود فرو برد. اما ساحل نشینان به دور از هر گونه درایت و تدبیر و دلخوش و مغرور به پارهای زرق و برقهای فریبنده خیالانگیز و سرگرم منازعات و درگیریها و مشاجرات بیپایان، چشم و گوش خویش را فرو بستهاند که نبینند و نشنوند!... و غافل یا متغافل از هشدارهای سهمگین و آژیرهای خطر، به خود مشغولند و ناگزیر، به حکم الهی در کام امواج سهمگین دریای حوادث غرق خواهند شد...
و نعوذبالله من شرور أنفسنا». این پاراگراف پایانی نامه شیخ محمد جواد حجتی کرمانی به محمد تقی مصباح یزدی (و در واقع به ارباب او سید علی خامنهای) است. نامهای مفصل که محور آن ملامت کردن آنهاست که احمدینژاد را آوردند و حالا که طرف دستشان را گاز گرفته به فغان آمدهاند که او آن نیست که ما میپنداشتیم... بعد هم ارائه راه حلی که ما را به دوران نورانی و پر از مهر بهمن 57 بازگرداند (شیخنا روی انصاف همیشگی از دوران طلائی امام نگفته و نخستین روز به تخت نشستن سید روحالله مصطفوی را در نظر دارد که ملتی تبزده با چشمانی بسته و دلهائی پر از امید و اعتماد و آرزوهای دیر و دور، استقلال رأی و حاکمیت خویش را در سینی طلا تقدیم امام امت کردند.)
گمان دارم اشارهای به گذشته شیخ و افکار و مواضع او برای آنکه دلیل نوشتن چنین نامهای روشن شود بیمناسبت نباشد. برای این کار لازم است درست چهار دهه و اندی به عقب بازگردم تا با هم به بالاخانهای جنب سینما تاج در خیابان شاهرضا برویم. «رضا امامی» که در سالیان گذشته با نوشتههای خود چه در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و چه در آثاری که پیرامون بعضی از بزرگان ادب و فرهنگ نوشت، قابلیتهای نویسندگی و مواهب فرهنگی خود را آشکار ساخت، جوانی بود با دو سه سال اختلاف سن با من، که مدیریت انتشارات بعثت را در این بالاخانه عهدهدار بود. پاساژی که انتشارات در طبقه دوم آن قرار داشت متعلق به حاج فواکهی و چند بازاری دیگر بود که در عین حال حسینیه ارشاد را نیز برپا کرده بودند. امامی با دنبال کردن ترجمههای من از شعر شاعران فلسطینی در مجله فردوسی و بعضی جُُنگها روزی خیلی ساده به مجله فردوسی تلفن زد که علاقمندم دیداری داشته باشیم. رفتم و خیلی زود رفیق شدیم و اولین مجموعه شعرهای شاعران فلسطینی را به دستش دادم و این مجموعه با مقدمهای از فخرالدین حجازی، طوطی بعدی سید روحالله مصطفوی، با نام «حماسه فلسطین» منتشر شد. حجازی مدیر انتشارات بعثت و امامی مدیر اجرائی آن بود. رفت و آمد به انتشارات بعثت، مرا که در اطراف پدر نیز آخوندهای بسیاری را دیده و میشناختم، با مجموعه دیگری آشنا کرد که برخلاف دوستان پدر که از تیره ستایشگرها و جندقیها و بهبهانیها و جزایریها و قوامزادهها و شوهر عمهام مرحوم حاج شیخ علی مقدادی اصفهانی بودند، کمتر اهل شور و حال و جذبه و عرفان و موسیقی بودند بلکه اغلب مخالف خوانی میکردند و یاد تبعیدی نجف را در سینه داشتند. البته در میانشان بودند کسانی که دل در گرو مهر مرحوم آیتالله شریعتمداری داشتند و چون علامه سید هادی خسروشاهی و علی حجتی کرمانی در عین حرمت نهادن به آقای خمینی، شریعتمداری را به خاطر سعه صدر و آزاداندیشی میستودند. و مگر شریعتمداری نبود که با تأمین هزینه نشریهای چون «مکتب اسلام» به آخوندهای روشنفکر و آزاداندیش حوزه، امکان بروز و ظهور داده بود. همین ناصر ابوالمکارم شکرفروش شیرازی که فردای انقلاب، به شریعتمداری پشت کرد، اگر اسم و اعتباری داشت از مکتب اسلام بود. همان نشریهای که امام موسی صدر در آن از رنسانس در تشیع و نوگرائی گفت و خسروشاهی اندیشههای جمالالدین اسدآبادی را مرور کرد.
باری، ظهرها معمولاً فضلا و علما و اسلامیهای فکلی مثل آقای بیآزار شیرازی که مرتب کتاب در باب زنبور و موریانه و گل ختمی مینوشت، و آن یکی که مضار ربا را شرح میداد، به بعثت میآمدند و بر سفره رضا امامی مینشستند. حجازی هم بعد از ظهرها میآمد و با کلام مسجع و صدای پرطنین نکاتی میگفت و گاه متلکی میپراند.
علی آقای حجتی را آنجا شناختم. و خیلی زود الفتی بین ما پیدا شد که تا پایان عمرش ادامه داشت. مصاهرت او با خاندان صدر بر این الفت افزود و بعدها دوستیاش با احمد شکرنیا که در لندن پست ایران را چاپ میکرد و حجتی هنگام انقلاب چند مقالهای در نشریهاش به چاپ رساند از جمله آن مقالهای که پس از اختفای امام صدر در لیبی نوشت و هنوز هم از بهترین مطالبی است که در باب آن بزرگ غایب نوشته شده است. بعد از انقلاب هم حجتی با جمشید چالنگی خیلی نزدیک شد و همین امر نشان میدهد که او به اهل نظر و قلم بیش از اهل حوزه گرایش داشت. برادر مهتر او محمد جواد اما از جنس دیگری بود، تندخو و عصبی و باریک میان با عینکی که نمونهاش را تنها در تصویری از رجال عصر پهلوی اول مثل داور و عدالملک دادگر و ذکاءالملک فروغی دیده بودم. بسیار مهذّب و مؤدب بود اما وقتی به خشم میآمد آن جثه ریز ناگهان به آتشفشان تبدیل میشد. و از آنجا که کنترل زبانش را نداشت حرفهائی میزد که باعث دستگیری و زندان و گاه تبعیدش میشد. علی آقا را هم چند نوبت دستگیر کردند چون سری به نجف زده بود و بعد هم زیاد به لبنان میرفت و این در سالهای قهر رژیم با امام موسی صدر بود. شبی علی آقای حجتی همسفر شبانه ما شد. جمعی شاعر و نویسنده بودیم که در میان ما تنها رضا امامی حتی اگر میزبان ما بود همسفر همدلی ما با «دختر رز» نمیشد و کوکایش را مینوشید و نوشانوش ما را با 55 خالص سگی و گاه سلطانیه و عصارۀ عنبی پاکدیس تا پایان شب تحمّل میکرد. آن شب علی آقا نیز به امامی پیوست و جالب اینکه نه از مضار خمر سخنی به میان آورد و نه ما را از پل صراط و مار غاشیه ترساند. بلکه دیوان خواجه به دست گرفت و تفألی زد و به دو دانگی خواند که «در زلف چون کمندش هرگز مپیچ کانجا / سرها بریده بینی، بی جرم و بیجنایت». همان شب علی آقا راز سربسته خاندانش را گشود و اینکه نیای بزرگش از پیروان و خشور بزرگ ایران شت زرتشت بوده است. علی آقا با همان لهجه شیرین کرمانی خطاب به یکی از شاعران پرآوازه در جمع گفت فقط شما نیستید که به زرتشت میبالید، هنوز هم در خاندان حجتیها هستند معدود کسانی که همچنان دل در مهر زرتشت دارند و همین امر را حسین بازجو در کیهان و حسین بازجوها در دیگر روزنامههای ولی فقیه برای کوبیدن علی آقا و محمد جواد مورد استفاده قرار دادند که اینها جدیدالاسلام هستند و هنوز هم خون «گبری» در رگهایشان جاری است. انقلاب که شد محمد جواد تازه از محبس درآمده به قطار حکومت انقلابی پیوست، نماینده امام و امام جمعه ولایتش شد، سر از مجلس اسلامی و خبرگان درآورد، و چون از رفیقان دیر و دور سید محمود دعائی بود که جای زنده یاد سناتور عباس مسعودی و فرهادخان فرزند او نشسته بود، صاحب ستونی در اطلاعات شد و حتی یک عنوان مشاورت آقای خامنهای را نیز به القاب و مناصب خود اضافه کرد. تندیهای گاه و بیگاهش البته باقی بود تا دوم خرداد که یکسره خطبه به نام خاتمی و اصلاحات خواند و همین هم نفسی با خاتمی باعث شد هم او و هم اخوی علی آقا را که برای نخستین بار به بخت آزمائی در انتخابات خبرگان آمده بود به قهر مقام ولایت دچار کند. البته محمد جواد نوبتی خبرگانی شد اما علی آقا همچنان در حاشیه میرفت و با احتیاط بود که مبادا گربه شاخش بزند. بعد از شکست در انتخابات خبرگان، علی آقا خیلی افسرده بود و انگار آمدن بیماری مهلک را انتظار میکشید. آخرین بار که هم سخن شدیم گریه زبان و امانمان را بریده بود. او میگفت و من میگریستم، من حرف میزدم و او اشک میریخت. در پایان، دیدار به قیامتی گفت و بعد از چند روزی خبر خاموشیاش را شنیدم. محمد جواد نیز حالا یک عنوان بیمسمّای مشاور وزیر خارجه را در شورای مشاورانی داشت که تعدادشان از صد افزون است و عملاً بیکارند و سرگرمیشان جمع شدن هفتهای یکبار در باشگاه وزارتخانه در نیاوران است. قلم محمد جواد نیز خشک شد، دیگر اثری از آن ستون جاندار و عاطفی و گاه عصبانی در اطلاعات نبود و خیلیها نگران که این برادر نیز به زودی به برادر رفته میپیوندد. سال پیش اشاراتی در باب او دیدم که تضمینی از غزل حافظ بود، همان غزلی که علی آقا در شب الفت ما خوانده بود. این بار اما محمد جواد بیش از هر زمان، از روزگار به شکوه پرداخته و سرهای بریده را تصویر کرده بود که بر پهنای پرچم سبز جنبش، نماد مظلومیت ملتی سرفراز و مبارز بود.
این مقدمات را آوردم تا نتیجه بگیرم طرح حرفهائی شبیه آنچه محمد جواد حجتی کرمانی در نامهاش آورده، خود گویای قطع امید از اصلاح نظامی است که سی و دو سال پیش برپائیش را معجزهای میدانست که مردم ایران به آن تحقق بخشیدهاند. نظامی در حال سقوط که دروغ و فساد و خرافات سرتاپایش را گرفته است.
محل خطاب حجتی فقط مصباح یزدی نیست، شخص رهبر و نوچهها و مریدانش مورد نظر محمد جواد حجتی کرمانی بودهاند. پیداست که شیخ به نقطه انفجار رسیده است و نامهاش نوعی اعلام برائت از جرائم نظام و فاتحه خوانی و نه مرثیه خوانی بر آن است. امثال شیخ محمد جواد در حوزهها و بیرون از حوزهها، فراوانند. با این اشاره که علی آقا حجتی از همان ابتدای کار فهمید که پی و ریشه انقلاب را به غلط نهادهاند پس آلوده مقام و عنوان نشد، به صورت طلبگی زندگی کرد و منت از نایب امام زمان نکشید. سی و دو سال بعد محمدجواد هم در جائی ایستاده که اخوی مرحوم از همان آغاز ایستاده بود.
مهشید خانم شجاعتر از همیشه
در پایان این هفته، مریم عرفان با مصاحبهای که در بی.بی.سی فارسی با مهشید امیرشاهی عرضه کرد، نه تنها لحظاتی بس دلنشین و پربار را برایم فراهم ساخت بلکه با دیدن فیلم گفتگو به روی سایت بی.بی.سی بیش از همیشه به بانوئی که بیش از قلمش همواره مفتون شهامتش بودهام از صمیم دل درود فرستادم. مهشید را با قصههایش در سالهای دانشجوئی شناختم و بعد، یکی دو دیداری که با او در خدمت باقرزاده مدیر انتشارات توس داشتم و نشستی که نمونههایش را مهشید امیرشاهی در رمان روایت خواندنی «در حضر» آورده است. (پرانتزی باز کنم از سالهای بعد که روزی نامهای به دستم رسید از مولود بانو خانلری مادر فرزانه مهشید و شهرآشوب و... آنقدر در این نامه مهرش را نثار نوشتههای من در روزگار نو و کیهان کرده بود که از راه دور دستان عزیزش را بوسیدم و در آن مکالمه گرم تلفنی یادآور شدم از دیر و دور، هم جایگاه او را در مبارزات ملتمان دانستهام و هم منزلت دخت مبارزش را، این مکالمات و مکاتبات چندین نوبت تا خاموشی مولودبانو ادامه یافت و در پایان کشف کردیم که رشتهای نیز ما را از سوی شوهر عمه مرحوم خانلری به هم پیوند میدهد) باری، اعتبار مهشید امیرشاهی که با نوشتن مقالهاش در آیندگان در بحبوحه رویت «آقا» در ماه و کشف تار مویش در سوره بقره، در حمایت از زندهیاد دکتر شاپور بختیار دوچندان شده بود، با حضورش در دادگاهی که من در مجله «امید ایران» برای عرضه اندیشهها و برنامهها و آرزوهای دکتر بختیار برپا کرده بودم صد چندان شد. در آن فضای رعبآور که اسم بختیار را آوردن دلی دریاگونه میخواست من هم قاضی بودم هم دادستان و هم وکیل مدافع، و استنادم به گفتههای له و علیه بختیار بود (البته دفاعیات در مقابل ادعاهای مسخرهای که در مقام دادستان مطرح میکردم پتک محکمی بر سر رژیم بود. خود دکتر بختیار در مخفیگاهش دادگاه را دنبال میکرد و هر هفته مطالبی را برای بازگوئی در دادگاه در اختیارم میگذاشت. به جز آن دیدار در تاریکی با او در آپارتمان محل اقامتش دو رسول امین یادداشتهای او را به من میرساندند که یکی پاره دلش بود و دومی رفیق رفیقانش.)
در این فضا مهشید خانم به دادگاه آمد، به عنوان شاهدی او را بر کرسی نشاندیم و دو سه هفتهای چنان گفت که با تعطیل امید ایران به دستور مستقیم خمینی، ناتمام ماند. هرگز از یاد نمیبرم وقتی به دفتر مجله میآمد و یادداشتی به دستم میداد، از ته دل شادمان بود که سرانجام فرصتی فراهم شده تا به مرد بزرگی که قدرش را ندانستیم ادای دین کنیم... نوبت بعد در شماره 17 بولوار راسپای روزی که بعد از ورود به پاریس در تابستان سال 58 به همراه علی زائرزاده و سیاوش خورشیدی معاونانم در امید ایران به دیدار دکتر بختیار رفتم، مهشید خانم نیز به آنجا آمده بود. با هم میهمان دکتر شدیم و در کنار زنده یاد دکتر برومند ساعاتی خوش را سر کردیم که تازه اول کار بود و مبارزه با رژیمی که هنوز قلب خیلیها را در تسخیر داشت... پس از اینهمه سال و خواندن نوشتهها و قصههای مهشید امیرشاهی، بر خود فرض میدانم یک بار دیگر یادآور آنهائی که تا دیروز مسحور آقای اول و دوم و سرسپرده انقلاب بودند و حالا از راه نرسیده مدعی ما شدهاند، بشوم روزی که مهشید امیرشاهی صلای همدلی با دکتر بختیار را سر داد، کسی جرأت نه گفتن به فرشتهای که میآمد جای دیو گریان را بگیرد نداشت، اما مهشید امیرشاهی نه گفت و به بامدادانی که بختیار بشارتش را میداد سلام کرد. بامدادان نظامی سکولار و دموکرات. گلوی بختیار را بریدند تا صدای حق طلبانهاش را خاموش کنند. و مهشید امیرشاهی ماند، تا به گنجینه ادب و فرهنگ زبانی که عاشقانه دوستش دارد و مهارتش در استفاده از زیباترین واژگان و ترکیبهایش و نیز گویشهای گوناگونش بینظیر است، هر از گاه تحفهای نادر عرضه کند. ساعتی دلنشین با مصاحبهاش داشتم و دور از انصاف بود در این باره ننویسم.
شنبه 16 تا دوشنبه 18 ژوئیه
یک میلیون تروریست اسلامگرا
وقاحت وقتی از حد گذشت میشود عملکرد و گفتار ولایت فقیه در ایران و ولایت بعث در سوریه. سید علی آقای پائین خیابانی جنبش بزرگ دمکراسی خواهی ملت ما را، توطئه خارجی میخواند و مبارزان راه آزادی را وابستگان شرق و غرب میدانست. همتای سوریاش نیز که از نصایح و تعلیمات نایب امام زمان و کمکهای نقدی و تسلیحاتی و تجهیزاتی و مشورتی مأموران خفیهاش برخوردار است هم چون او، از آغاز جنبش مردم سوریه مدعی شد که مشتی تروریست بنیادگرا که میخواهند سوریه را طالبستان کنند، به کشتار مردم و نیروهای امنیتی و نظامی دست زدهاند و او چارهای جز مبارزه با اینها و نابود کردنشان ندارد.
وقاحت بشار الاسد به جائی رسید که حضور هزاران مرد و زن و جوان و کودک را در درعا و بانیاس و حمص و حما و لاذقیه، به پای تروریستها نوشت و با کشتار بیش از 1800 تن انسان بیسلاح مسالمت جو، و مجروح ساختن ده هزار و دستگیری 40 هزار تن، همچنان امیدوار است بر جنبش بزرگ مردم کشورش غلبه کند. تظاهرات روز جمعه این هفته که تنها در دمشق یک میلیون تن در آن شرکت داشتند بر همه ادعاهای رژیم بعثی سوریه مهر باطله زد. گو اینکه مأموران و نظامیان رژیم اسد، بیش از سی تن را در تظاهرات جمعه به قتل رساندند اما شعله جنبش دمکراسیخواهی مردم سوریه هر لحظه بالاتر و بالاتر میرود. کنفرانس مخالفان رژیم در ترکیه با حضور بیش از 400 تن از مخالفان از هر طایفه و حزب و گروهی و تشکیل شورای موقت نجات که اعضائی نیز در داخل کشور دارد، برای ما درس بزرگی را به همراه داشت. همه ما دیدیم که وقتی کردهای شرکت کننده در کنفرانس نسبت به عنوان سوریه به عنوان قلب تپنده عربیت اعتراض کردند و یادآور شدند 14 درصد از جمعیت سوریه کُرد است و به عربیت سوریه اعتقاد ندارند همچنانکه بخشی از مردم کشور کلدانی و آشوری هستند، کنفرانس در خطاب خود تجدیدنظر کرد تا رضایت کردها را نیز جلب کند. باید به اپوزیسیون سوریه تبریک گفت که در کنار مردم با اقتدار و استقامت راه فردای سوریه را در پناه یک نظام سکولار مردمسالار هموار کرده است.
July 22, 2011 08:33 PM