یکهفته با خبر
تا ریا ورزد و سالوس، مسلمان نشود!
سه شنبه 26 تا جمعه 29 ژوئیه
یاد باد آن روزگاران...
هر بار که در این سالهای دوری از خانه پدری به ماه رمضان رسیدهام، بیش از هر زمان آثار شوم سلطه اهل ولایت فقیه بر سرزمینم در عرصههای فرهنگی، اعتقادی، دینی و روابط اجتماعی، در نظرم جلوهگر میشود. بعد از 22 بهمن، فارغالتحصیلان فیضیه و همدستان آنها، در میخانه بستند و در خانه تزویر و ریا گشودند. سی و دو سال بعد آنچه میبینم همه تزویر است و فریب، دروغ، فضیلت و ایمان و صدق در رأس رذیلتها به جامعه تحمیل شده است. آن روزها در عهد طاغوت، ماه رمضان که میشد وطن رنگ و عطر و طعم دیگری میگرفت، خدا در همه ما منتشر میشد. (هر دو معنای آن هم در باطن ما ظاهر بود و هم در رفتار و گفتار ما).
عرقخور ثابت، با دختر رز یک ماه قهر میکرد و اگر هم ناچار بود دستی به سر و گوشش بکشد معمولاً در ساعات پس از افطار بود آن هم نه با گردنفرازی و بیپروائی هر شبه، و آنکه تن میفروخت حداقل حرمت شبهای احیا و قدر را نگاه میداشت که اگر صد هم بدهی محال است حرامی کنم.
با ماه رمضان در زندگی و عملکرد ما نه از سر ناچاری (مثل امروز) بلکه یا به دلیل عادت و یا میل و رغبت، تغییراتی حاصل میشد که اغلب ما با طیب خاطر و میل قلبی، پذیرای آن بودیم. در طول ماه رمضان دیندار و بیدینمان، با آدمهائی روبرو بودیم که در دل ما جای ویژهای داشتند. سید جواد ذبیحی که در دل شب برای ما دعا میخواند و با اذانش لحظه امساک فرا میرسید و شامگاه بار دیگر با ربّنای او سفره افطار رنگ میگرفت، آقای دکتر عباس مهاجرانی و دکتر سید محسن بهبهانی (که طعمه گلوله بامدادی آدمکشان خلخالی شد) با سخنانشان، فاطمی با ضربآهنگ واژگان کشدارش، ایرج گرگین با پیشدرآمد شاعرانه دعای افطار، و پس از آن مهدی سهیلی با کاروان شعر و موسیقیاش، همسفران رمضانی ما بودند. به هم میرسیدیم. بر سفره آنها که دستشان به دهان میرسید، هر روز کسانی میهمان بودند که اغلب آشنائی با آنها نداشتیم اما در استقبال از آنها، آغوشمان باز بود. کاسهها به خانه همسایه میبردیم و کاسهها میگرفتیم که تقسیم مائده رمضانی با همسایه و آشنا و حتی بیگانه، از مبانی عادات رمضانی بود. هر گوشه ایران با تنوع فرهنگها و عادات، شبهای رمضان منظر و جلوهای خاص خود داشت. اما آنچه اهالی این گربه نشسته به دیوار آسیا را که طی هزارهها، ناچار به جمع کردن دست و پایش شده، در طول ماه رمضان، به آرامش و طمأنینه بیشتر میرساند همان سند نانوشتهای بود که رفتار و گفتار ما را در روزهای روزه و عبادت طی قرنهای متمادی مشخص کرده بود. اسلام ناب انقلابی محمدی ولائی که سر از حجرههای فیضیه و دکههای پیروان حاج حبیب مؤتلفه، و پیراهن سیاهان جنوب شهر، بیرون آورد اولین سینه ای را که پس از سینه افسران و دولتمردان عصر پدر و پسر نشانه رفت، سینه فرهنگ و اخلاق و عادات و ایمان مردمی بود که بسیاریشان خاک نعلین روح الله مصطفوی را توتیای چشم کرده بودند.
نخستین رمضان پس از انقلاب که مثل امروز جامه تابستانی بر تن داشت، به همه ما فهماند که حکایت دیگری آغاز شده است که حکومت خریدار پیشانیهای سیاه از سجده تظاهر و دهانهای به ظاهر بسته گندآلود است. صدای ذبیحی با پیکرش پاره پاره شد. گلولهای دکتر بهبهانی را خاموش کرد. دکتر مهاجرانی بار سفر بست و غربت نشین شد. فاطمی در پستوی خانه نهان شد و جای گرگین و مهدی سهیلی را برادر خوئینیها و ادیب درگاه ولایت حمید سبزواری گرفتند. کودکان پنج شش ساله، روزه کله گنجشکی را واگذاشتند و بهتظاهر لب فرو بستند و مردان و زنان جوان و میانسال و پیر در خلوت در رمضان همان کردند که در شعبان میکنند.
رادیو تلویزیون یکسره در تسخیر فریب و ریا، مرکز پخش صدای واعظان غیر متعظّ و قاریان انکرالاصوات شد. سی و دو سال بعد، رمضان بار دیگر فرا رسیده است. بهظاهر همه ملت روزهدار و گرم عبادت و دعای شب و توسل در لیله القدر به الله قاسم جبار مکّارند، از خدای بخشنده مهربان اگر خبری بگیرید، شاید در زندانهای رژیم و همراه آنهاست که علیه حافظان اسلام ناب انقلابی ولائی به پا خاستهاند. به هر روی، برای آنها که هنوز هم با رمضان سالهای طاغوت، حال میکنند و ساعت افطار درهای دل را به روی همسفران سالهای دور باز میکنند، برای آنها که هنوز خدایشان بخشنده و مهربان است، رمضانی خوش و پربار آرزو میکنم.
حالا که دیگر مرغ طوفان نیست
چه اصراری داشتیم که مرداد را امرداد بخوانیم، به این امید که مرگ را به زندگی و جاودانگی پیوند بزنیم. حالا اما مرداد، ماه خون است و در مطلعش گلوی بریده مردی که چشمانداز زندگی سرفرازانه و آزاد را در برابرمان گذاشت اما «او صبح صادق بود و ما مسحور / بر فجر کاذب اقتدا کردیم». با آنکه تازگی در باب او هنگام اشاره به جایگاه خانم مهشید امیرشاهی نوشتهام اما هر بار که به روزهای ذبح اسلامیاش نزدیک میشویم قلم بیاراده به یادش میچرخد و دل از خاطره و کلامش سرشار میشود. به گمان من هنوز هم زود است تا مردم ما دکتر شاپور بختیار را آنطور که بود، با آن آرزوهائی که در سر داشت به حقیقت بشناسند. وقتی قلم در دست دشمن است و در ولایات غربت نیز هر یک در چهارچوب داوریهایمان، حاضر نیستیم اندک تردیدی در ارزیابیهای دیر و دورمان نسبت به افراد، به دل راه دهیم، آشکار است که قدر بختیار آنگونه که باید ظاهر نشود، اما چه باک که سرانجام سی و دو سال بعد از آن 37 روز به یادماندنی و دو دهه پس از ذبح اسلامی او، اندک اندک حقایق آشکار میشود و چهره بختیار شفافتر در برابر ما قرار میگیرد. رسیدگی به عملکرد بختیار در خارج کشور و مبارزات او با رژیم بدون شک وظیفهای است که بیش از هر کس بر عهده همکاران و همراهان او در «نهضت مقاومت ملی» است که در جمعشان اهل قلم بسیارند. من از دور و گاه در دیدارهای نه چندان طولانی دکتر را در سالهای غربت دنبال کردهام و از چند و چون خیلی از فعالیتها بیخبرم. اما در آن 37 روز کمتر روزی میشد که به دیدارش نشتابم و در این مورد همیشه مدیون پری کلانتری عزیز منشی او و چند نخستوزیر پیش از او هستم که با لطف همیشگیاش، هر زمان میدید دکتر بختیار ساعتی فراغت دارد زنگ میزد که علیرضا بشتاب دکتر تنهاست. میرفتم و حاصل دیدار، همه گاه مطلبی از او یا درباره او بود که در صفحه نخست روزنامه اطلاعات و معمولاً در کنار تیتری که آن روزها در اختیار امام و امامیها بود به چاپ میرسید. دغدغههای او را در آن 37 روز شناختم و تا حدودی با مردیها و نامردیهای یاران دیر و دور و آشنایان دور و نزدیکش آشنا شدم. میرفتم، سلامی به سرهنگ ضرغام میکردم که از اقوام او و رئیس دفترش بود. معمولاً زنده یاد رضا حاج مرزبان در همین اتاق روی مبلی نشسته بود و چیزی مینوشت. با آنکه از قبل با دکتر بختیار آشنائی چندانی نداشت اما آماده بود ودر مقابل مشاور غیررسمی دکتر در امور امنیت ملی، تجارب و آگاهیهای خود را در اختیار وی میگذاشت. حاج مرزبان به پاریس هم سفر کرد و در واقع طرح سفر دکتر بختیار برای دیدن خمینی را او دنبال میکرد، سفری که هرگز انجام نگرفت. ضرغام تلفنی میزد و بعد میگفت برو تو و یا چند دقیقه صبر کن دکتر پای تلفن است. کمتر دکتر بختیار پشت میزش مینشست. ترجیح میداد برخیزد و روی مبلی روبروی من بنشیند، و همه گاه نخستین سخنش سوالی بود کوتاه، در شهر چه خبر؟ اگر خبری امیدوارکننده به او رسیده بود، شادمانیاش را پنهان نمیکرد و هنگامی که خبرها مساعد نبود، اندوه چهرهاش را پر میکرد و با آزردگی سخن میگفت. «دیدی با من چه کردند؟ هنوز هم باور نمیکنم فلانی اینجور عهد و پیمان سی ساله فرو گذارد و برای خوشامد سنجابی مجیز او را بگوید.»
هیچگاه دلزدگیاش را از دکتر سنجابی پنهان نمیکرد. نسبت به دکتر صدیقی، مهندس زیرکزاده، اللهیار خان صالح با احترام بسیار سخن میگفت، و مذهبی بودن مهندس حسیبی پاکدل را مشکل او میدانست. به شدت به صداقت و یکدلی مهندس بازرگان اعتقاد داشت. علاوه بر سالهائی که در زندان با هم سر کرده بودند، در بیرون زندان هم علیرغم آنکه بازرگان به نوعی اسلام حکومتی و حضور مفاهیم دینی (و نه آخوندها) در حکومت اعتقاد داشت و او یکسر سکولار بود، امّا حتی در آخرین هفته حکومتش وقتی ما در اطلاعات پیشدستی کردیم و خبر دادیم خمینی نخستوزیری را به بازرگان محوّل خواهد کرد، محترمانه درباره بازرگان سخن گفت و حرمت و دوستی او را در نظر داشت. لازم است بگویم بازرگان هم نسبت به او، همین گونه عمل میکرد و بسیار احترامش میگذاشت. بر این باور بود که اگر فقط سه تا چهار ماه فرصت داشته باشد میتواند از پس خمینی برآید. از دو تیره به شدت دلگیر و عصبانی بود یکی، آن دسته از یاران و دوستانی که در حزب ایران و جبهه ملی دیرسالی همدل و یار او بودند و حالا به گفته او با هدایت سنجابی زیر عبای خمینی میروند: «آقاجان، مصدق چه ربطی به خمینی دارد. آن کاشانی که هزار بار از خمینی خوشفکرتر و امروزیتر بود، آخر کار به خاطر خودخواهیها و افکارش بدترین ضربهها را به مرحوم دکتر زد، آن وقت این آقایان که یک عمر نان مصدقی بودن را خوردهاند و هر چه اعتبار و جایگاه دارند از مصدق است، چگونه نوکر خمینی شدهاند. آقاجان، این یعنی نفاق، یعنی تزویر، یعنی همان که حافظ بزرگ از دستشان به فغان و شکوه است...»
شبی دیروقت از نزد او به خانه بازگشتم. سر راه درنگی در منزل مادر کردم به قصد عرض ادبی که دیدارش آن روز میسر نشده بود. دیدم همسر و فرزندانم هم آنجا هستند و معلوم شد عصر که به خانه رفتهاند دیدهاند مأموران حکومت نظامی به قصد جلب من در اطراف خانه هستند. به همین دلیل نیز به منزل مادر آمده بودند. ساعت از نیمه شب گذشته بود که به شماره مخصوص دکتر در اتاق خواب و استراحتش زنگ زدم و ماجرا را گفتم. خیلی ناراحت شد و گفت همانجا بمان، من مشکل را حل میکنم. در کمتر از یک ساعت زنگ خانه به صدا درآمد. برادرم در را باز کرد. با افسری بلندبالا و خوش قیافه روبرو شد که گفته بود تیمسار رحیمی لاریجانی در اتومبیل هستند و میخواهند با خانم والده صحبت کنند. برادرم وحشتزده آمد و خبر را نقل کرد. به سرعت به جلوی در رفتم. آن افسر بلندبالا در اتومبیل سفید رنگی را باز کرد و تیمسار پیاده شد. دو سه تا اتومبیل فرمانداری نظامی در کوچه بود و یکی دو همسایه با کنجکاوی از پشت شیشه به ما چشم دوخته بودند. تیمسار با من دست داد و گفت بابت سوءتفاهمی که پیش آمده عذرخواهی میکنم، اما آقای نخستوزیر دستور اکید دادهاند من شخصاً خانم والده و همسرتان را از نگرانی بیرون آورم. تیمسار تا هال خانه آمد و عجله داشت برود. مادرم و همسرم را دید و چند عبارتی را درباب سوءتفاهم و پوزش فرمانداری نظامی بر زبان راند. انگار دکتر بختیار پیشبینی همه لحظات را کرده بود. که کوتاه زمانی بعد از رفتن تیمسار رحیمی لاریجانی معاونت فرمانداری نظامی و آجودانش از منزل ما، تلفن زد که حالا علیرضاخان برو راحت بخواب و از این بابت هم حرفی جائی نزن...
پنهان نمیکنم دلم برای دکتر بختیار و آن روزها خیلی تنگ شده، آن روزها که در خلوتهای کوتاه مدت، آرزوهایش را برشمرد و از تجربههایش میگفت و همه گاه حضرت حافظ در دل و کلام و زبانش حضور داشت.
خیلیها میگویند تلاش رژیم برای کشتن او توسط انیس نقاش در سالهای نخست انقلاب و فعالیت او، امری از نگاه خمینی و حکومتش ضروری بود. بختیار در آن تاریخ خطر بزرگی به شمار میرفت، اما چرا رژیم در زمانی که دکتر از نظر مالی در مضیقه بود و قصد داشت به ایالت کبک کانادا مهاجرت کند، فرمان و فتوای قتل از قبل صادر شده او را به اجرا گذاشت؟ و من همه گاه گفتهام، هر چه زمان میگذشت اعتبار دکتر نزد هموطنانمان بیشتر میشد و درستی اندیشهها و پیشبینیهایش بر همگان آشکار میشد. جانشینان خمینی از او وحشت داشتند و در عین حال میدانستند از پیش راه برداشتن او چنان وحشت و رعبی را در محافل اپوزیسیون ایجاد خواهد کرد که دیگر کسی به فکر مبارزه نمیافتد. همه خواهند گفت بختیاری که آنهمه محافظ داشت، سر به باد داد وای به حال ما که جز سایه خود محافظی نداریم. پیشبینی رژیم از نظر ایجاد رعب و وحشت برای مدتی درست از کار درآمد، خیلیها از صحنه دور شدند. شماری از اروپا گریختند و ضعیفترها، تسلیم شدند و با تعهد دادن و دستبوسی به ایران بازگشتند. اما اندیشه بختیار و آرزوهایش که حالا با گلوی بریده و سینه دریده او پیوند خورده بود روز به روز هواداران بیشتری به ویژه در میان نسل جوان یا نسل انقلاب پیدا کرد که سالها بعد از نخست وزیری او متولد شدهاند. وقتی با جوانان تازه از وطن آمده یا گریخته به سخن مینشینم، خیلی زود سؤال میکنند چرا نسل شما و نسل قبل از شما از دکتر شاپور بختیار حمایت لازم را نکرد؟ چرا او را که میخواست یک دمکراسی سکولار در ایران برپا کند تنها گذاشتید؟
شنبه 30 ژوئیه تا دوشنبه اول اوت
عملکرد رژیم بعثی سوریه در برابر دهها، بل صدها هزار انسانی که به جان آمده از استبداد و ظلم و فساد، پنج ماهی است با شجاعتی شگفتیآور به مصاف این رژیم برخاستهاند و هر روز قربانی میدهند اما سر باز ایستادن ندارند، طی روزهای پایانی هفته در مشرق و مغرب یعنی (جمعه و شنبه و یکشنبه) از همه خطوط جنایت و شقاوت عبور کرد. کشتن یک کودک پنج ساله با شلیک گلوله در مغزش و تکه پاره کردن یک تظاهرکننده که از بلندی به زمین افتاد و زمانی که در درد و خون دست و پا میزد به چنگ لباس شخصیهای بشار اسد افتاد و... از برابرم محو نمیشود. اما از این فجیعتر، حسین بازجوهای سوری هستند که در برابر دوربین تلویزیونهائی که مثل الجزیره و العربیه و بی.بی.سی عربی و فرانسه 24، گزارشات دقیق و تکان دهندهای از رویدادهای سوریه و لیبی و یمن و مصر و تونس و... پخش میکنند، در حالی که در کنار تصویرشان، تصاویر تانکها و نظامیان و لباس شخصیهای رژیم در حال قلع و قمع مردم بیسلاح که با دست خالی به خیابان آمدهاند، همزمان برای بیننده پخش میشود، ادعا میکنند اصلاً در سوریه تظاهرات آنچنانی نیست بلکه مشتی تروریست سلفی القاعدهای مردم را گروگان گرفتهاند و ارتش قهرمان سوریه به مصاف آنها رفته تا مردم را نجات دهد. تازه این خود مردم هستند که از دولت خواستهاند ارتش و نیروهای امنیتی را به یاریشان بفرستد! در این دو سه روزه، سه تن از قلم به دستان مزدور رژیم سوریه، با بلبل زبانی، ضمن انکار واقعیتها مدعی بودند که آمریکا و اسرائیل و فرانسه و انگلیس و بعضی از دولتهای منطقهای در کار توطئه علیه سوریه دست دارند. گوینده برنامه دیدنی «پانوراما» در العربیه، خانم منتهی رمحی از یکیشان پرسید، آقای عزیز این چه دستههای تروریستی، سلفی هستند که رژیم سوریه با همه اقتدار و ارسال صدها تانک و هزاران سرباز به مصافشان حتی تا امروز نتوانسته یکی از آنها را دستگیر کرده و در یک مصاحبه مطبوعاتی به جهانیان و مردم سوریه عرضه کند؟ این هزاران هزاری که امروز در حما، فردا در درعا، پس فردا در دمشق و... فریاد میزنند الشعب لایرید النظام ـ ملت رژیم را نمیخواهد ـ چه ارتباطی با القاعده دارند؟
مردک مزدور که چهل سال است نان مزدوریاش را مثل حسین بازجو در روزنامه و رادیو تلویزیون رژیم و مجلس بهاصطلاح ملی بعثی میخورد فقط فریاد میزد و ناسزا میگفت.
عکس برگردان روزهای جنبش سبز را میدیدم که در همین العربیه یا الجزیره یا بی.بی.سی، خانم منتهی رمحی از من میپرسید امروز حاصل درگیریها چه بود، و در مقابل، بلبلان عرب زبان رژیم در تهران به او میگفتند همه جا امن و امان است فقط عدهای مزدور آمریکا و اسرائیل میخواهند با اخلال در امنیت کشور، اهداف اربابانشان را محقق سازند.
پیش خود فکر میکنم فردا که بر آنها در سوریه و بر ما در ایران، باد مهرگان وزید، حسین بازجوهای بعثی و ولائی چگونه رفتار امروزشان را توجیه خواهند کرد؟
August 5, 2011 05:53 PM