یکهفته با خبر
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
سه شنبه 8 تا جمعه 10 نوامبر
سوگوار فرزندان، گناه پدران
1 ـ مرگ فرزند، کمر میشکند. این را من زمانی که برادرم احمد، در ده سالگی به سرطان پرپر شد از نزدیک دیدم. پدرم یکباره شکست. کنار بسترش که زانو زد تا آخرین بوسه را بر پیشانیاش بزند، یکباره دیدم پیر شد، و چند روز بعد نخستین سکته قلبی گریبانش را گرفت و دومی و سوّمی زمانی به سراغش آمد که برای دیدن من به لندن آمده بود. دانشجو بودم و در عصر خوش طاغوت که با 120 پاوند می توانستیم هر دو سه ماه یک بار با یک تعطیلی چند روزه سری به خانه پدری بزنیم، انگار این بار او آمده بود که در آغوش فرزند مهتر، هنوز به پنجاه نرسیده خاموش شود. از مادر نمیگویم که هنوز پس از این همه سال نام فرزند خاک نشین جان و جهانش را به لرزه میآورد.
چون درد پدر و مادر را در مقام فرزند بزرگتر در سوگ فرزند کهتر دیدم هر زمان که عزیزی یا آشنائی بدین درد گرفتار شده، حال و روزش را حس کردهام. میتوانم حال و روز آن هزاران پدر و مادری را که رژیم جهل و جور و فساد دسته گلهایشان را پرپر کرد از فردای به تخت نشستن سید روح الله، تا خرداد 60 و بعد 67 و 18 تیر و جنبش سبز و اعدامها و اعدامها تا شیرین علم هولی و فرزاد کمانگر و علی حیدریان و فرهاد وکیلی و مهدی اسلامی و یعقوب مهرنهاد و ندا مظهر زیبائی و آزادی، و محسن و سهراب و... هر بار با به خون نشستن جوانان میهن من شمار دیگری از پدران و مادران به سوگ جاودانه نشستند. در مقابل، به قدرت رسیدگان با آقازادههایشان بیاعتنا به دردهای هزاران هزار از مردمی که زندگیشان با پرپر شدن فرزندانشان، به دردی تحمل ناپذیر آمیخت همه در تلاش برای زمینه سازی به قدرت رساندن فرزندی بوده و هستند. بگذارید کمی به عقب بازگردم و تاریخ را به اختصار بگشایم.
در عصر آن پدر و پسر، و پیش از آنان در عصر ولایت ترکمانان قاجار، سخن از هزار فامیل در میان بود و اشراف و اعیان که مقام و منزلتشان از نسلی به نسل دیگر انتقال مییافت. اما لازم است بنگریم و تأمل کنیم این فرزندان و نوادگان چه کسانی بودند. از خاندان فرمانفرما آغاز میکنم، از فیروز میرزا و پس از او عبدالحسین میرزا و نزدیک 60 فرزند که هر کدام در عرصهای سرآمد همنسلان و بزرگ عصر خویش بودند. چه نامشان نصرت الدوله بود و از وزارت خارجه به قهر سلطان گرفتار میشد و پدر اشکش را در سوگ او پنهان میکرد تا حافظ و خداداد و ماه منیر و ستاره که این آخری دانشکدهای بنیان کرد که پایگاه مددکاران شد و جایگاه طبیبان دردهای روح و اجتماع. از مستوفی میرزا یوسف بگویم که حسنش، به حسن روی و اخلاق عالمگیر شد و نوادگانش هر یک در شأنی از شؤونات جامعه، سرفراز و معتبر، کمر به خدمت وطن بستند. از کدام بگویم؟ از دوستعلی معیرالممالک و فرزندانش که نامشان در ذیل نام پدر جاودانه شد. از هدایتها بگویم که از مخبرالدوله تا عموجان نیرالدوله و از مهدیقلی مخبرالسلطنه تا صادق هدایت نویسنده، فرازمند و سربلند، هستی و زندگیشان در خدمت به وطن و تلاش برای رفاه و آزادی هموطن خلاصه میشد.
از علاءالسلطنه بگویم و حسین علایش و دکتر فریدون که حتی امروز دستهای معجزهگرش مفتاح مراکز تحقیقات خون را در کف دارد.
محمود جم مدیرالملک رایت خانواده را به ارتشبد فریدون جم میسپرد و امین الدوله روانی شاد دارد که نوادهاش علی، نام و یاد اورا با عملکردش زنده نگاه میدارد. از وزیر دفتر چه بگویم که محمدش، نفت را ملی میکند و در برابر شیر امپراتوری دلاورانه میایستد، و نوادهاش غلامحسین خان، بیمارستانی را که نام مادر بر پیشانی دارد، سرپرستی میکند. از فخرالدوله بگویم یا از نجمالسلطنه، از کدامشان بگویم. انسانهائی که خود در آن روزگار سخت زیستن زیر سنگینی فشار دولت فخیمه و روسیه تزاری و بعد اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی توانستند این گربه نشسته به دیوار آسیا را به فرزندان خود تحویل دهند و آنهایی که تا 22 بهمن 57 کوشیدند مانع از آن شوند که بر این سرزمین عطر و نور و عسل، پنجه خرسی با پوزه روباهی آسیب رساند. از ایل بختیاری بودند و سردار اسعدوار در نبرد با استبداد همراه با محمدولیخان سپهدار تنکابنی و یفرم خان ارمنی و ستار و باقر آذری و... محمدعلی شاه مستبد را به سفارت روس در زرگنده میفرستادند، نواده یکی شاپور بختیار میشد که آرزوهای صد ساله ملتی را در 37 روز تجلی بخشید و نواده آن دگری، عباسعلی خلعتبری بود که مسّوده قرارداد افتخار آفرین 1975 الجزایر را مینوشت. اینها آقازادههای ما در عصر مشروطه تا فتنه 57 بودند. حال ببینیم در این سی و دو سال پدران چه بودند و فرزندانشان چه شدند.
نواده نایب امام زمان ولی فقیه اول، سید حسین علیه آنچه نیایش آورده بود به پا خاست و در عراق فریاد زد شمع فروشی کنار حرم را به زیستن زیر چتر ولایت جهل و جور و فساد هزار بار ترجیح میدهم و نواده دیگر سید حسن با خاتمی بیعت کرد و دست در حلقه زلف آزادیخواهی زد و مغضوب سید علی آقای پائین خیابانی شد. پسر آن دگری حسن فریدون که هم روحانی بود هم عنوان دکتری داشت و دبیر شورای امنیت ملی، در نامهای که هنگام خودکشی نوشته بود یادآور میشد، «از حکومت شما، از دروغهای شما، از فساد شما، از مذهب شما، از تزویر و نفاق و تقیه شما متنفرم، ننگ دارم که در چنین محیطی زندگی کنم و هر روز مجبور شوم به دوستانم به دروغ بگویم پدر من از جنس اینها نیست و ته دلش با ملت است در حالی که حقیقت جز این است و وقتی شما را میبینم که دست خامنهای را میبوسید حالم به هم میخورد...» او خودکشی کرد و لابد حسن روحانی هم کمرش از این سوگ شکسته بود و درد همه جانش را گرفته بود، اما ظاهراً درد او، با نخستین مرحمت ولی فقیه از جانش پرکشید و آن روزی جان و جهانش سیاه شد که کنارش گذاشتند و حتی امکان بازداشت و محاکمهاش را در گوشش زمزمه کردند. آقای سردار سرتیپ حاج محسن رفیقدوست که برای نجات برادر، نعلین سیدعلی آقا را بوسید و خاک پایش را توتیای چشم کرد و فاضل خداداد را که قول و عهدش را باور کرده بود به امان طناب دار رها کرد روزی که «سعید» فرزندش در «جامعه» علم طغیان علیه استبداد برداشت، از فرزند برومند اعلام برائت کرد و اگر جوانمردی شمس الواعظین و عبدالله نوری و حجاریان نبود که با ترفندی سعید را از آتش دور کردند، شاید حاج محسن نیز مثل شیخ علی مشکینی و ملاحسنی و محمدی گیلانی، ابراهیم وار سر فرزند را بر نطع ولایت بریده بود. علی آقای لاریجانی زمانی که در مقام مدیرعامل صدا و سیمای نائب امام زمان باخبر شد که آقازاده با «ممد گلگیر» یکی از رانندگان بدنام و بدعهد ترابری عقد نکاح بسته است، زمین و زمان را به هم دوخت تامانع از درز کردن خبر به اغیار شود. اما آقازاده یک روز اسیر ممد گلگیر بود و روز دگر رفیق «حسن خاکشیر» و هفته بعد همسفر «جواد بیدنده». شیر پاک و نان پاک در سفره پدر البته که باید نواده آقای میرزا هاشم را همنشین لوطیهای پائین خیابان کند.
آن دگری که پسرش محسن، در سفر سبز، طلایهدار کاروان بود، در معامله با نایب امام زمان، کشته فرزند را به ثمن بخس معامله کرد. و آن یکی وقتی گزارش شبرویهای آقازاده در لندن و کوکائین ناب کشیدنش را از سفیر ولی فقیه دریافت و خبر شد بهزودی ایشان را از دانشگاه رویال ... بیرون میکنند، یک میلیون پوند ناقابل که دعای ولی فقیه را هم در جوف داشت به دانشگاه تقدیم کرد تا آقازاده با مدرک به وطن باز گردد. شگفتا که این حضرت که در انتخابات ریاست جمهوری دود شده و به هوا رفته بود وقتی بعدها فهمید همین آقازاده و خانم زادههایش به خاتمی رأی دادهاند فعانش به آسمان رفت و از ته دل آنها را «عاق» کرد.
در جمع چهارصد فامیلی که رهبران و پایوران اصلی این نظام هستند حتی یکیشان فرزندی تربیت نکرد که مصدر خدمتی شود و نام و اعتبار والد معظم را حفظ کند و یا بر آن بیفزاید. حتی دکتر خزعلی که سابقه برنامه «هویت» را در پس شناسنامه دارد اما در سالهای اخیر عصیان کرد و با افشاگریهایش پشت ابوالارتجاع والد مکرم را لرزاند، هنوز هم خود را از سایه رژیم ولایت بیرون نکشیده است. و تازه او از معدود آقازادههاست که نامش را در پرتو نام پدر، یاد نمیکنند. اینها را نوشتم تا به «احمد» برسم که هم نام برادرم بود و آن روزی که از ایران بیرون زد از معدود کسانی بودم که با او سخن گفتم. علیرضا میبدی در برنامهاش گفتگو با او را آغاز کرد که روح سرکشی داشت با خستگی آشکاری که بر همه واژههایش سنگینی میکرد. گفت و گفت تا آن روزی که سردار حاج محسن رضائی دست توسل به سوی هژبر یزدانی دراز کرد.
هژبر در کستاریکا، پدرخواندهای بود و سخنش نافذ و حضورش سنگین، در یک توافق از راه دور، فرمانده پیشن سپاه پذیرفت که رعایای پیشین هژبر را در سمنان و... که مورد ظلم بسیار قرار گرفته بودند، مورد لطف قرار دهد (که داد) و در مقابل هژبر بر پروازی ویژه احمد را از شهر فرشتگان به بهشت آمریکای لاتین برد و سرش را به درس و دانشگاه گرم کرد در همانجا بود که با او چند نوبتی سخن گفتم. سرگشته مینمود. از روزهائی میگفت که از سوی پدرش به عنوان بازرس ویژه به دوایر سپاه سرکشیده بود و با دیدن آنهمه فساد به فریاد آمده بود. دلم برایش سوخت. پر از درد بود و فریاد، اما با رسیدن حاج خانم والدهاش، پذیرفته بود سکوت کند. مدتی خاموش بود تا پدر زمینه بازگشتش را فراهم کند. رفت و دیگر از او نشنیدم تا بار دیگر که از ایران خارج شد. عاشق شده بود و برخلاف ازدواج نخست، این بار زندگی با سعادتی را با همسرش که شهروند آمریکائی بود آغاز کرد و هم از برکت این ازدواج آمریکائی شد. درست در هفتههای پرشور انتخابات از دبی با من سخن گفت. اینکه میخواهد بازگردد و در کنار پدر باشد. هر چه حاج محسن این و آن را دید ثمری نداشت. احمدینژاد گفته بود پایش که به مهرآباد برسد او را میگیرم و به خاطر تبلیغات سوئی که علیه من به راه انداخته مجازات خواهد شد. از آن پس احمد در لاک خود رفت و دیدارهای گاه به گاه مادر از او و دو دیدار با برادر کهنرش ثمری در احوالش نداشت. آقازاده دلبسته خانه پدری بود و همسفره شدن با پدر (چه باک که هزاران هزار جوان ایرانی به ناچار ترک وطن کرده، امکانات او را نداشته و ندارند که در هتل گلوریای دبی در اتاق شماره 23 طبقه 18 رحل اقامت افکنند.) هفته پیش فرزند دکتر صدر معاون لاریجانی در مجلس شورای اسلامی را ربوده بودند و آزادیاش یک میلیارد تومان هزینه در پی داشت. شنبه احمد رضائی خسته از دیو و دد، در جستجوی انسانی بود که به دردهایش گوش سپارد، اقدام به خودکشی کرد. آرنجی بریده و دلی سرشار از درد و مشتی قرص آرام بخش، نقطه پایان بر دفتر زندگی جوانی گذاشت که هرگز نتوانست به عنوان احمد فرزند سردار محسن، هویتی جدا از پدر پیدا کند. میدانم کمر حاج محسن هم شکسته است و ای کاش فردا با دو تا و نصفی واژه همدردی سید علی آقا، فرمانده پیشین سپاه و دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام بار دیگر کمر بندگی نایب امام زمان را نبندد که فرزند او نیز چون صدها بل هزاران هم نسلش قربانی حضور رژیمی است که دستاوردش برای نسل جوان خانه پدری به جز دروغ و جنایت و نفاق و دروغ نبوده است.
شنبه 12 تا دوشنبه 14 نوامبر
در ملارد چه گذشت؟
درست یک سال و یک ماه پیش در همین زاویه پرده از رمز و راز انفجار پادگان امام علی خرم آباد برداشتم. در ساعت یازده و نیم 20 مهرماه 1389، سلسله انفجاراتی مهیب پادگان را لرزاند. در بخشی از پادگان ستاد سپاه ابوالفضل قرار داشت و در بخشی دیگر که حتی ورود پرندهای بی جواز ممنوع بود بزرگترین انبار زیرزمینی موشکهای بالستیک سجیل و شهاب 3 ایجاد شده بود.
رژیم خبر را فشرده و با کاستن از جمع قربانیان و مجروحان، در حد انفجاری در انبار مهمات بر اثر اتصال برق، منتشر کرد. اما حرفهای سردار یدالله بوعلی جانشین فرمانده سپاه ابوالفضل که از 50 کشته و مجروح گفت و بعد تشییع جنازه 43 تن در پادگان و 18 تن از مجروحان که در تهران به خواب ابدی فرو رفتند در بهشت زهرا، و تشییع جنازههای انفرادی و دو و سه و چهارتائی در شهرهای لرستان و ایلام و کرمانشاه، آشکار میکرد که تعداد کشته شدگان از صد فزون است. بر پایه گزارشی که از یک سپاهی داشتم که دو سه ماه پس از انفجار به کردستان عراق گریخت و از آنجا راهی ... شد، بیش از 150 موشک سجیل و شهاب 3، در انفجاری که بهگفته وی حریقی 24 ساعته را در پی داشت از بین رفت. تردیدی نبود که این انفجارات ناشی از یک خرابکاری دقیق و حساب شده، به احتمالی توسط عوامل اسرائیل یا دولتهای مخالف رژیم در غرب، انجام گرفته بود. پادگان امام علی از نظر مسافت نزدیکترین نقطه به اسرائیل و تأسیسات اتمی و استراتژیک این کشور است. به همین دلیل نیز بیش از 150 موشک دوربرد را در انبارهای زیرزمینی شمال پادگان امام علی قرار داده بودند تا در روز مبادا سکوهای پرتاب متحرک، از دل زمین بیرون آید و موشکها را به سوی «مراکز و تأسیسات صهیونیستها» ـ چناکه اهل ولایت فقیه میگویند ـ پرتاب کنند. میلیونها دلار دود شد و به هوا رفت چنانکه روز شنبه همین هفته صدها میلیون دلار خاکستر شد.
رژیم درباره حادثه ملارد و دپوی سپاه در عظیمیه کرج (دو انفجار به فاصله ده دقیقه) گزارشاتی مخدوش که هر ساعت تغییر میکرد در سایتها و خبرگزاریها و رادیو تلویزیون خود پخش کرد. حسین گروسی نماینده شهریار از انفجار در پادگان ملارد گفت، رمضان شریف مسئول روابط عمومی سپاه علت انفجار را جا به جائی مهمات دانست و از کشته شدن 27 تن سخن گفت. دم خروس اما خیلی زود آشکار شد. نخست میگفتند در انفجار زاغه مهمات پادگان «بیدگنه» 15 تن جان خود را از دست دادهاند. (20 مهر 89 در پادگان امام علی خرم آباد و 21 آبان ماه 90 در پادگان بید گنه ملارد). زاغه مهمات منفجر میشود آن وقت شیشههای طبقات بالای مجتمع اکباتان در نزدیک میدان آزادی میشکند و دزدگیرهای اتومبیلها در نازی آباد به صدا در میآید و مردم تهران پارس با شنیدن صدای انفجارها وحشتزده از خانه بیرون میریزند. از همه جالبتر گزارش خبرگزاری مهر است که ادعا میکند «صدای مهیب، حاصل انفجار در یک جایگاه پمپ گاز در منطقه شهر قدس شهریار بوده است!!» ساعتی بعد یک مقام مسئول در شرکت فرآوردههای نفتی ایران گزارش خبرگزاری مهر را سر تا پا جعلی اعلام میکند. مجید شهیدی با تکذیب انفجار جایگاه “CNG” در تهران و استان البرز بیاساسی خبر «مهر» را آشکار میکند. هم زمان «حامد ابراهیمی» که در سال 1385 دو ماه در پادگان مدرس!! فعالیت میکرد، این پادگان را متعلق به نیروی هوائی سپاه پاسداران و یکی از انبارهای اصلی نگهداری موشکهای شهاب 3 میداند.
تا بعد از ظهر تلفات از 27 تن به 17 تقلیل پیدا میکند. به گفته حامد ابراهیمی، مرکز نظامی ملارد شامل دو پادگان مدرس و الغدیر است. حسین گروسی نماینده شهریار از دو انفجار میگوید و رمضان شیف از یک انفجار.
شامگاه شنبه دیگر آشکار شده است که تلفات بسیار بالا است و در میان کشته شدگان نام سردار سرتیپ حسن تهرانی مقدم مسؤول جهاد خودکفائی سپاه نیز به چشم میخورد. سرداری که به پدر صنایع موشکی سپاه مشهور است در زاغه مهمات چه میکرده که هنگام نقل و انتقال مهمات بر اثر انفجار کشته شود؟ در پادگان امام علی خرم آباد نیز 17 تن از فرماندهان و مسؤولان دپوی موشکی و تیمهای پرتاب به قتل رسیدند.
پویا حاجیان یک شاهد عینی گفته است، پس از وقوع حادثه سه تیم زنده یاب (با سگهای زنده یاب) همراه با سه آمبولانس، و گروههای امدادی به محل حادثه اعزام شدند...
مطمئناً تا زمانی که شما این مطلب را میخوانید دهها گزارش ضد و نقیض دیگر از این حادثه منتشر شده است. اما آنچه در نخستین ساعات انفجار از سوی یک سپاهی طرفدار جنبش سبز به خارج درز میکند با عقل و منطق جور در میآید، و قابل قبول ترین گزارش است. «انفجار در ساعت یک و بیست دقیقه در انبار زیرزمینی پادگان مدرس رخ داد و دقایقی بعد دومین انفجار در سلولهای فلزی متحرک در عمق 5/3 متری سطح زمین به وقوع پیوست. بیش از 80 موشک و دهها کلاهک همراه با چند تن مواد منفجره با درجه بالا، در این دو انفجار از بین رفت. تعداد کشته شدگان و مجروحان بیش از یکصد تن است. فقط در انبارهای پادگان مدرس 60 تن سوختند و خاکستر شدند. بررسیهای اولیه دست داشتن عوامل بیگانه و یا خودیهای وابسته به بیگانه را تاکید میکند. اینکه سردار مقدم در انفجار کشته شود، با توجه به نقش وی در صنایع موشکی، خود گواه دیگری است بر اینکه حادثه یک سهلانگاری یا بدبیاری نبوده است بلکه تنها یک بمب ساعتی با نظام کنترل از راه دور و یا اصابت یک موشک کروز و یا خمپاره سنگینی از نوع نازعات 355 میلی متری که هنگام باز بودن یکی از درهای انبارهای زیرزمینی با دقت به داخل انبارها هدایت شود، امری که بسیار بعید و تقریباً ناممکن است، میتواند عامل حادثه باشد. انفجار دوم نیز به طور قطع بر اثر انفجار بمبی بسیار قدرتمند و یا چند انفجار هم زمان، صورت گرفته است».
جالبترین و کوتاهترین تفسیر را سایت محسن رضائی «بازتاب» ارائه داده است.
«همزمان با شهادت جمعی از همرزمان محسن رضائی، فرزند ایشان به طرز مشکوکی درگذشت».
November 18, 2011 01:37 PM