یکهفته با خبر
ترک طبیب کن بیا، نسخه شربتم بخوان
سه شنبه 20 تا جمعه 23 مارس
1 ـ نوروز بود اما، وقتی در خانه پدری نیستی و بانگ نوروزی را در سرزمین مادری نمیشنوی، بامدادان به دیدار پدربزرگ و مادربزرگ و پدر و مادر نمیروی (حتی اگر به خاک خفته باشند که سر بر مزارشان بگذاری)، نگاهت به دماوند و زاگرس و بینالود نمیافتد و در آبهای دریای مازندران و خلیج همیشه فارس، تن نمیشوئی، نوروزت رنگ ندارد و طعمش هر چه شیرین، اما شیرینی خانهای را ندارد که حالا در بند بند جانت چنان جاری است که جز دیوارهایش را نمیبینی و سوای گلهایش، گلی از باغستانی نمیچینی.
کردهای سوریه با همه دردها و مصیبتها، نوروز را بشکوه جشن گرفته بودند. فیلمی از آنها را میدیدم همه زیبائی بود و رنگ و آواز ، طبل و دهل و سورنا و زنگ و رقص. در دوشنبه شهر در فرغانه در تاشکند و در کابل و بدخشان، در اربیل و سلیمانیه، در باکو و تفلیس در ارضروم و دیار بکر و... پرچم نوروز در اهتزاز است و با آنکه رژیم جمهوری ولایت جهل و جور و فساد دیر گاهی است به روی نوروز شمشیر کشیده اما امسال نیز چون پار و پیرار، ساکنان خانه پدری نوروز را به زیباترین شکل جشن گرفتند و کسی نپرسید تو فارسی یا کردی که به بلوچستان و آذربایجان و خوزستان آمدهای؟ در تالش سؤالت نکردند ای بختیاری، ای قشقائی، در اینجا چه میکنی؟ آغچه ترکمن از مذهبت نپرسید و هارون یهودی شراب خانگی رنگ محتسب خورده را از تو میهمان شیراز پنهان نکرد. آقای کمدار زرتشتی سر راهش به آتشگاه درنگی در خانقاه جذبی داشت و خمسی بهائی ظرف پر از شیرینی را به توی تبریزی شیعه اثنی عشری بیدریغ عرضه میکرد و کاری نداشت که تو هنوز منتظر ظهوری و او به ظهورش رسیده است. باشو، غریبه کوچک، از شهر سوختهاش در جنوب و از آغوش مادری که ُام (به ضم الف به معنی مادر به زبان عربی) میخواندش، به شمال سبز بارانی پرتاب شد. اما آنجا احساس غریبگی نکرد و نوروز را با کاس آقا و صفورای گیلک جشن گرفت و کسی از او نپرسید چرا از ته حلق حرف میزنی...
اینها را نوشتم برای رسیدن به این نکته که، اگر ما ایرانیها در این سوی مرزهای وطن پیراهن قوم را بر ردای ملی میکشیم و صحبت از حقوق جزئی میکنیم که بله، من برای حضور در یک ائتلاف ملی اول باید مطمئن شوم تو حقوق مرا به رسمیت میشناسی، از یک موضوع اساسی غافلیم، اینکه چونکه صد آمد نود هم پیش ماست. اگر در ایران نظامی بر مبنای اندیشه مردمسالار و سکولار، و استوار بر بیانیه جهانی حقوق بشر بر پا کنیم، آیا مسئلهای به نام ظلم مضاعف خواهیم داشت؟ اگر کرد و بلوچ و ترک و ترکمن و عرب و لر و تالش و قشقائی و بویراحمدی و شاهسون و کعبی و قواسمه و گیلک و مازندرانی با اصفهانی و شیرازی و تهرانی و کاشی و یزدی و... حس کنند مالک ملک مشاعی به نام ایران هستند آیا از احساس غبن خود حرفی خواهند زد؟ اگر همه آحاد ملت ایران، زن و مرد، مسلمان سنی و شیعه، بهائی و یهودی و مسیحی و زرتشتی و بیدین بدانند مذهب و لامذهب مانعی برای بهرهوری آنها از مواهب ایرانی بودن و شرکت در تصمیمگیری برای سرنوشت وطنشان نخواهد بود، آیا برای رفع تبعیض خواستار برخوردار شدن از حقوق ویژه خواهند شد؟ اگر نژاد و تیره عامل برتری جوئی و برتری بخشیدن به قوم و طایفهای نباشد آیا خواهان رفع ستم قومی خواهیم شد؟ اگر فردا به رهبران سیاسی احزاب کرد و بلوچ و آذربایجانی (ترک) ترکمن ، عرب ایرانی و... بدون در نظرگرفتن مذهب و زن یا مرد بودنشان نشان دادیم در زمان انتخاب بالاترین مقامات کشور تفاوتی بین آنها و فارسها (گو اینکه قومی به نام فارس نداریم) وجود ندارد، آیا رفقای نازنین من کاک عبدالله مهتدی، کاک مصطفی هجری، کاک خالد عزیزی و... از کردها، دوستانم در حزب تضامن اهواز، جوبای ترکمن و دکتر حسین بر و ناصر بلیدهای و دوشوکی بلوچ، از آذربایجانیها، ضیاء صدرالاشرافی عزیز و دکتر براهنی نازنین و...، و همه آنهائی که اقلیتهای زجر کشیده را نمایندگی میکنند به دنبال راه و رسمی بر میآیند که حقوق مسلم آنها را تضمین کند؟ و مجال دهد در گزینش مقامات حکومت مرکزی و اداره مناطق اقامت و زندگی اقوامشان، سهیم باشند؟ این مقولهای است که باید بیشتر در باره آن بحث کنیم.
بزرگ بود و از اهالی کشور جان
2 ـ الف بامداد در سوگ آنکه جلال آل قلمش خوانده بودیم گفته بود: قناعتوار تکیده بود و در سوگ فروغ گریسته بود که بزرگ بود و از اهالی امروز بود. من سیمین خانم همسر جلال را که وارستهتر از جلال بود اهل کشور جان میدانم که قناعتوار بزرگ بود. سی و دوسال پس از آخرین دیداری که با او در خانهاش داشتم و 12 سال پس از مکالمه تلفنی که در جریان نوشتن گزارشی از قصه نویسی معاصر ایران برای المجله، به لطف سردبیر روزنامهای اصلاحطلب، انجام گرفت صدایش همچنان در گوشم زنگ میزند که مثل مادری نگران میگفت: پسرم، خیلی مواظب خودت باش، اینها دین و ایمان ندارند.
در دانشکده هنرهای زیبا مراسمی به یاد و در بزرگداشت نیما یوشیچ بر پا بود به همت جلال آل احمد و هیأت یارانش که همانها پایهگذاران کانون نویسندگان بودند. اسلام کاظمیه به جلال گفت این پسر (و من 18 سالم بود و دانشجوی سال اول دانشکده حقوق ...) عربی میداند و قوم و خویش شما هم هست. دائی جلال، که در «خسی در میقات» با اوست و مکرر یادش میکند مرحوم آیتالله آلاحمد، شوهر خاله مادرم بود و در عین حال سردفتر و همکار پدر، یا حضرتی گفت و کتاب «البترول سلاحنا فی المعرکه» نوشته عبدالله طریقی وزیر نفت اسبق سعودی را بدستم داد که ترجمهاش کن! دو هفته بعد سیاه مشقهای ترجمه را در کافه فیروز بدستش دادم. خیلی سرحال شد که آفرین حضرت، معلومه که از مائی. تمام روز با او و اسلام کاظمیه و ساعدی و هزار خانی بودم و چه روز بزرگی برایم بود. شب مرا به همراه دوستان نزدیکش به خانه دعوت کرد. سیمین خانم را برای اولین بار آنجا دیدم و وقتی فهمید همسر دائی جلال خاله مادر من است کلی از خاله جان گفت تا جوان غریب مضطرب آرام گیرد. از آن پس به حریم جلال وارد شدم، و مهربانی سیمین خانم که در نبود فرزند صلبی از جلال، همه ما را به چشم فرزند مینگریست، شامل حال من هم شد. در عین حال لیلی ریاحی خواهرزاده سیمین خانم که او نیز در غیاب مادری که زود پرپر شده بود عملاً فرزند خوانده خانم دانشور به شمار میرفت، همکلاسی دانشکدهام بود و چون دستی به قلم و شعر داشت، بسیار بار با هم در خدمت سیمین خانم بودیم. نیمی از «سووشون» را در آن حیاط کوچک در کنار جلال که ودکا را آرام مینوشید و اشنو را تند تند میکشید، به بانگ خوش و لهجه شیرازی سیمین خانم در آن تابستان داغ سال 46 شنیده بودیم.
سیمین خانم در وصف حالش از «زن یک نویسنده» بودن که عملاً شرح احوال همسران همه ماهاست، عشق بزرگ و استثنائی خود به همسرش جلال آلاحمد را به زیباترین وجه، بیان کرده است. وقتی جلال رفت، بیش از گذشته به ما جوانان که از جان و دل دلبسته کلام و اندیشه آل احمد بودیم محبت مادری را نثار کرد. آن روز که پیکر جلال را از اسالم میآوردند با احمد اللهیاری و تنی دیگر از دوستان هم نسلم به استقبال جلال رفته بودیم. همه غرق در اشک و بعضی از ما با هق هق، اسلام کاظمیه و دکتر ساعدی و هزار خانی و... حال و روز تلخی داشتند. جنازه رسید و سیمین خانم همه ما را پناه داد. و آن دم که در غسالخانه امامزاده عبدالله پیکر جلال را که به قول شاملو «قناعت وار تکیده بود» میشستند چون ورود زنان ممنوع بود، اسلام ، حلقه ازدواج جلال را که مرده شوی از انگشتش بیرون آورده و به اخوی او آقا شمس داده بود، گرفت و بیرون آمدو در کف دست سیمین خانم گذاشت که اشکهایش تمامی نداشت اما همه گاه آرام بود و دردش را فریاد نمیکرد. به همین دلیل نیز سه چهار روز بعد فرو افتاد و همه ما را به نگرانی برد که مبادا زن قصد پیوستن به شوی را داشته باشد.
اما نه، سووشون باید پایان میگرفت و حدیث عشق و ستیز و جوانمرگی ثبت میشد. بعد از انقلاب آقا شمس، به اسم برادر کمر خدمت به مقام ولایت عظمی بست، عضو شورای انقلاب فرهنگی شد و مدتی نیز سردبیر اطلاعات. سیمین خانم اما بجز آن دیدار نخستین در فردای انقلاب با خمینی، هرگز اعتنائی به ولی فقیه و نوکرانش نکرد. معلم بود و نویسنده و مترجم، و در هر سه این سنگرها، به اوج و درخشش رسید. استاد زیباشناسی بود و همه گاه در حضور جلال میگفت بر عکس نهند نام زنگی کافور و جلال میخندید و میگفت از سیمین خانم زیباتر هرگز ندیدهام. سرانجام دکتر سیمین دانشور در 90 سالگی چهار دهه در تنهائی بدون نیمهاش، به ابدیت پیوست با نامی بسیار فراتر از جلال آل احمد.
شنبه 24 تا دوشنبه 26 مارس
سوریه به کجا میرود؟
برای همه ناظران ابعاد مقاومت مردم سوریه و استمرار آنها در ستیز با رژیم سبع و خونخوار و جنایتکار بشار اسد دقیقاً اسباب حیرت است. یعنی هیچکس تصور نمیکرد که مردم سوریه تا این حد مقاومت کنند. فراموش نکنیم رژیم پدر و پسر، حافظ و بشار، طی ۴۰ سال ریشه تمام گروههای سیاسی در سوریه را خشکاندند.
جنایت به گونهای بود که حتی تفکر نسبت به مخالفت در سوریه جرم محسوب میشد و بسیاری از سوریها حتی وقتی از کشورشان خارج میشدند، فکر مخالفت با رژیم را نمیکردند.
اخوانالمسلمین بهعنوان یک گروه ریشهدار در شهر حما نابود شده بود. ۲۵ هزارتن کشته شدند و بعد از آن؛ اخوانالمسلمین به صورت یک جنبش سرگردان در خارج از سوریه اینسو و آنسو متمایل میشد و چند سال قبل مجموعهای از آنها هم آمدند بهریاست آقای بیانونی عملاً با رژیم بیعت کردند.
حزب کمونیست که از سابقهدارترین احزاب بود، به رهبری خالد بکداش و گروه موسوم به ربعه خبیثه، عملاً تسلیم شده بودند و گروههای سیاسی دیگرهم ترجیح میدادند سکوت کنند و یا در جبههای که رژیم درست کرده بود، و در واقع بهعنوان نمایش جبههاحزاب اپوزیسیون بود، از مزایای تسلیم شدن بهرهمند شوند.
بنابراین هیچ حس سیاسی و حرکت سیاسی در جامعه مشاهده نمیشد و کسی فکر نمیکرد، ناگهان این جنبش در چنین ابعادی بهپا خیزد و با رژیمی به معنای واقعی آدمخوار برخورد کند، در عین حال ادامه این جنبش، بدون آن که یک رهبری خاص یا یک رهبر فرهمند، هدایتش کند طبیعتاً اسباب شگفتی است.
البته بعداً شورای ملی سوریه تشکیل شد و گروههای کوچکتر دیگری هم بودند. ولی عملاً این خود مردم سوریه هستند که با تشکیل کمیتههای انقلابی در نقاط مختلف موفق شدند جنبش را تا امروز ادامه دهند، اعجاب جهانیان را برانگیزند و بیش از هشت هزار کشته هم بدهند و دهها هزار مجروح و زندانی، ولی همچنان پایدار بمانند. فقط اگر آمارهای تایید شده در مورد تلفات و زخمیها و بازداشتیها را مورد بررسی قرار دهیم درمییابیم که ابعاد فاجعه سوریه از هر نظر غیرانسانی و تکاندهنده است. من نمیتوانم هیچ توصیفی کنم یا فاجعه دیگری را شبیه این فاجعه بدانم. به خاطر این که مردم دستشان خالیست.
آن مجموعه که بهعنوان ارتش آزاد سوریه فعالیت میکنند، مجموعهای از سربازان، افسران جزء و گاه، برخی افسران بلندپایهتر هستند که اینها از ارتش جدا میشوند، با مردم پیوند برقرار میکنند، ولی چون دستشان خالیست، چون اسلحهشان به اندازهسلاح دولت نیست، در نتیجه سرکوب و منکوب میشوند.
در بعضی نقاط وحشیانه با اینها رفتار شده است؛ بهگونهای اینها را شکنجه و بعد اعدام کردهاند که در روحیه این نظامیان تأثیر میگذارد. این است که موج فرار از کشور بیشتر شده. یعنی مردم، گزیری ندارند بهجز گریختن از وطن و پناه بردن به غربت به این امید که تاریخ بازگشت چندان دور نباشد.
وقتی شما در ادلب، یا در شهر حما، یا در نقاط بیرون از شهرها، در روستاهای سوریه مشاهده میکنید که دولت با توپخانه و با تانک خانههای مردم را میکوبد، چه انتظاری میشود از مردم داشت.
در همین روزهای اخیر بیش از چهارهزار نفر به لبنان رفتند و هزاران نفر به اردن و ترکیه. بههرحال مجموعه اینها نشان میدهد که فاجعه بسیار بزرگ است و اسباب تعجب فقط این است که جامعه جهانی به خاطر روشی که مثلا روسیه یا چین یا جمهوری اسلامی در پیش گرفتهاند، چرا از اقدامات عاجلانه پرهیز میکند. در این حال عملاً تقسیم و تفکیک بر مبنای مذهب و طایفهنژادی یا نژاد شروع شده و این بسیار خطرناک است برای آینده سوریه و منطقه. یعنی جنگ حیدری ـ نعمتی را در منطقه دامن خواهد زد.
و در نهایت وضع اگر به همین صورت ادامه پیدا کند، منجر به تقسیم سوریه خواهد شد. رژیم اسد دارد میگوید که اگر تمام مردم هم کشته شوند، برایش مهم نیست و فقط میخواهد بماند و در برابر چنین رژیمی طبیعتاً اقداماتی مثل اعزام آقای کوفیعنان یا مذاکرات فایده ندارد و باید اقدامات بسیار قاطعانهتر باشد.
اوضاع اپوزیسیون سوریه
مشکلاتی که اپوزیسیون سوریه با آن روبروست در واقع درسی است برای اپوزیسیون کشورهای دیگر، بهویژه ایران. چون مخالفان آماده برای برخورد با جنبش مردم نبودند، چندماه طول کشید تا اینها توانستند یک زبان مشترک پیدا کنند و تشکیل شورا به نظر من یک اقدام بسیار مهم بود. ولی همزمان با تشکیل شورا دولت هم که بیکار نمینشیند.
رژیم سوریه شروع کرد یک مشت اپوزیسیون مصنوعی بسازد. یعنی اینها را جلو بیندازند و اینها بیایند در کار شورا کارشکنی کنند. همین که سه نفر از اعضای شورا اخیراً استعفا دادهاند، براثر تهدید بود.
خانوادههای اینها مورد تهدید قرار میگیرند و اقدامات بسیار سنگینی علیهشان انجام میشود و اینها البته تأثیر میگذارد، چه در روحیه مبارزان و چه در ترکیب شورا و در جهت دادن سیاستهایش.
نکتهای که به نظرم باید به آن توجه کرد این است که امروز شورای ملی از جانب خیلی از دولتها بهویژه دولتهای عربی عملاً به رسمیت شناخته شده.
همینطور در سطح بینالمللی دولتهایی مثل فرانسه، بریتانیا یا ترکیه حمایت خود را از شورا اعلام کردهاند. شورا در برابر یک دو راهی قرار گرفته است که خود این مقداری به فعالیتش لطمه میزند. اینکه آیا راهحل نظامی را تأیید کند یا نکند، اصل مشکل است . دکتر برهان غلیون رئیس شورای ملی سوریه؛ که یک استاد برجسته است و در فرانسه بهعنوان یک شخصیت برجسته آکادمیک به رسمیت شناخته میشود، در مقام رئیس شورا، مدتها تردید داشت که از راه حل نظامی حمایت کند و یا همچنان بر مسالمت آمیز بودن جنبش تأکید کند آنهم در برابر مردمی که آشکارا خواستار راه حل نظامی هستند.
سرانجام گفت اگر راه حل سیاسی به نتیجه نرسد و آخرین راهحل که مرتبط با تلاشهای کوفی عنان است، نتواند باعث متوقف شدن قتل عام مردم سوریه شود، گزیری جز راهحل نظامی نیست و راهحل نظامی به منزله مداخله نیروهای غربی در سوریه نیست، بلکه اینها بیشتر معتقدند که باید یک پاساژ یا یک راهرو امن در ترکیه یا در نقطهای دیگر، برای رساندن مواد کمکی و همین طور اسلحه به ارتش آزاد سوریه فراهم کرد و بعد از آن منطقهای را در سوریه ـ مثل لیبی که در بنغازی بودند ـ در تصرف گیرند و در آن منطقه افراد ارتش آزاد مستقر شوند.
بههرحال گفتوگوها ادامه دارد. آقای کامرون نخست وزیر بریتانیا و پرزیدنت اوباما در این زمینه مذاکره کردهاند و این امیدواری وجود دارد که بعد از گفتوگوهایی هم که با آقای لاوروف وزیر خارجه روسیه شده، و مذاکرات کوفی عنان در مسکو شاید بتوان تحولی را در جهت دستیابی به یک راه حل برای جلوگیری از کشتار مردم پیدا کرد.
روسها واقعاً چه میخواهند؟
سرسختی روسها در مورد سوریه به دو دلیل است. اول اینکه میگویند غربیها در لیبی و عراق سرشان را کلاه گذاشتهاند؛ و حالا حاضر نیستند آخرین پایگاه خود در جهان عرب و مدیترانه را مفت از دست بدهند. مورد دوم که باعث نگرانی بیشترشان است مربوط به سرنوشت رژیم ایران بعد از سقوط اسد است. ایران امروز به حیاط خلوت روسیه تبدیل شده است. هیچگاه روسیه در صد و پنجاه سال اخیر به اندازه امروز در ایران نفوذ نداشته، حضور روسیه در ایران در همه زمینهها گسترده است، روسها حتی نقش تعیینکننده در سیاست خارجی ایران پیدا کردهاند. بنابراین از دست دادن جمهوری اسلامی برایشان بسیار سنگین خواهد بود و چون مطمئناند که بعد از سرنگونی اسد نوبت سرنگونی آقای خامنهای خواهد رسید، به همین دلیل ایستادهاند و چانه میزنند.
با اینهمه، در نهایت روسها معاملهگرند و همانطور که در طول تاریخ ثابت کردهاند، در عصر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نه به پای عبدالناصر ایستادند نه در کنار صدام حسین و نه پای متحدان اصلیشان در جهان عرب در یمن جنوبی سابق. و در زمان اتحادیه روسیه پوتینی هم قذافی را رها کردند و هم اسد را رها خواهند کرد منتها مدتی شاخ و شانه خواهند کشید.
و در نهایت مصالحشان را میخواهند و اگر امتیازات کافی به آنها داده شود و ضمانتهایی دربارهسوریه یا ایران آینده، در آن صورت روسها مواضع خود را تعدیل خواهند کرد.
به ویژه که امروز به منفورترین دولت در منطقه تبدیل شدهاند و نمیخواهند چنین وضعی ادامه پیدا کند. مسلمانان روسیه بهشدت با موضعگیریهای دولت پوتین مخالفت کردهاند و این مخالفتها بهزودی گستردهتر خواهد شد. این است که من معتقدم روسها هم قابل تغییر هستند، روسها هم پذیرای تغییر خواهند بود. منتهی باید مبلغ امتیازات را بالا برد. سوریه امروز در عزلت مطلق است، در محاصره است. تا زمانی هم که آقای خامنهای پول به اسد میدهد، دولت جمهوری اسلامی نیرو و نفرات در اختیارش میگذارد و روسیه اسلحه میدهد و حمایت میکند، چندان دلنگران رفتن سفیر هلند یا سفیر کشورهای دیگر اروپایی و غیر اروپائی نیست. ولی در درازمدت به هر حال این کشور در انزوای مطلق قرار میگیرد و این یک شمشیر دو لبه است. از یکطرف هم میتواند به ضرر مردم تمام شود. یعنی نبودن ناظرانی که دستکم در چارچوب سفارتخانهها شاهدی بر جنایات رژیم خواهند بود. سفیر آمریکا تا مدتها ماند، ولی زمانی دمشق را ترک کرد که جان خودش در خطر بود.
این سفارتخانهها ممکن است همهشان هم ببندند. سفارتخانههای عربی الان تعطیل کردهاند و بیرون آمدهاند. سعودیها که سالها بهعنوان حامیان رژیم سوریه بودند و تمام صورتحسابهای آنها را میپرداختند، اینها همه درها را به روی بشار اسد بستهاند. عملاً خواستار سرنگونیاش شدهاند.
به گمان من روز به روز هم در مورد سوریه و هم جمهوری اسلامی به راه حل نظامی نزدیک میشویم و این خود فاجعهای است که دو رژیم جنایتکار همپیمان به عنوان دسته گل آخر برای ملتهایشان تدبیر کردهاند. (با تغییراتی، برگرفته از مصاحبه ایرج ادیب زاده با من)
March 30, 2012 06:34 PM