یکهفته با خبر
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
سه شنبه 4 تا جمعه 7 دسامبر
رؤیای اسلام چیهای کراواتی
بسیار نوشته ام و گفته ام که اسلام ناب محمدی در تمام وجوه، یک هدف دارد که همانا به زنجیر کشیدن بندگان خدا به نام الله و رسول الله و در مورد ایران اهل بیت رسولالله است. (استاد نازنین بزرگواری که در حقش باید بگویم قول شیخ الرئیس را که محکمتر از ایمانش ندیده و ندیدهاید بارها به من میگفت باباجان، ضرر آخوندهای فکلی هزار بار بیشتر از آخوندهای عمامهای است. بارها به یادم آورد که از برکت وجود سید قطب و شریعتی و... چه بلاها بر سر نسلها آمد و خواهد آمد. حالا بهتر میفهمم چه راست میگفت که ضرر حسن حبیبی برای مملکت ما صدبار بیشتر از ضرر محمد خاتمی است که صادقانه گفت تدارکاتچی ولی فقیه بوده، اما حسن آقا 12 سال مثل کدو معاون رئیس جمهوری بود و همسر گرامیشان مشغول تامین آتیه فرزندان و نوادگان در هلال احمر با قراردادهای میلیاردی دارو...)
اولین شرط مؤمن به اسلام ناب بودن، آدمکشی، پذیرش رذالت، فساد اخلاقی و مالی، فراموش کردن عواطف و ضمیر انسانی، عدم اعتقاد به خدا و انسان و شرافت و عهد و پیمان، جایز شمردن هر وسیلهای برای رسیدن به قدرت و حفظ آن، استفاده از جهل و اعتقادات عوام برای پیشبردن هدفها، توجیه جنایات و خلافکاریها با استناد به متون دینی و روایات و احادیث اغلب جعل شده توسط مؤمنان سابق، و... نکاتی است که با اندک تأمل به روی عملکرد و گفتار نمادهای مشهور و مشهود اسلام ناب محمدی از نوع ولائی و سلفی و اخوانی، قابل رؤیت است. (پیروان آنچه ملی مذهبی نام گرفته حداقل از نظر اخلاقی تابع ضوابط و اغلب انسانهای صالحی از نظر اخلاق و اعتقادات دینی هستند. مشکل آنها در این است که همچنان باور دارند میشود وجود خدا را با ترمودینامیک ثابت کرد و حکومت دینی خوب هم میشود برپا کرد).
جمالالدین اسدآبادی که در واقع سمت پدربزرگی جنبشهای اسلامی در منطقه را دارد و شاگردان مکتبش از محمد عبده گرفته تا علاء مودودی از قدیسان اخوان و سلفیها هستند، به هیچ روی به اخلاق پایبند نبود. در لندن آنگاه که در محله ناتینگهیلگیت زندگی میکرد، مجالس شبانه داشت و دوستان دختر، و به محفل ماسونی میرفت و ردای ماسونی میپوشید. یکروز مدح سلطان عثمانی سنی میکرد و روز دیگر شانه ناصرالدینشاه شیعه را میبوسید و دیگر روز سر به آستان خدیو مصر میسائید و البته برای ملکه انگلیس هم نامه فدایت شوم میفرستاد. سید میرلوحی یا نواب صفوی در مدرسه صنعتی از اراذل بود و بعد که عمامه گذاشت، مثل مقتدی صدر یکشبه ملا شد. آدمکشی، نقض عهد، دروغگوئی، کلاشی و حقهبازی از ویژگیهای او بود. (مرحوم آقای بروجردی او را منحرف و هدام دین میدانست و راهش نمیداد. ملاهای سنتی شیعه مثل آقایان خوئی و شریعتمداری و گلپایگانی و مرعشی نجفی و حاج آقا احمد خوانساری نیز دو دهه بعد خمینی را برهم زننده دین و ایمان مردم میدانستند... اخیراً یکی از بستگان مرحوم خوانساری برایم نقل میکرد که آقای شریعتمداری در زمانی که از بیماری سرطان سخت رنج میبرد و خمینی با کینه همیشگیاش به وی، مانع از اعزام دکتر و معالجه او میشد، از طریق تلفن به مرحوم خوانساری پیغام داده بود دکتری برایم بفرستید. دردها برایم غیرقابل تحمل شده. آقای خوانساری به خمینی تلفن کرده بود که من میخواهم برای حضرت آیتالله العظمی شریعتمداری اطالالله عمره الشریف طبیب خودم را بفرستم. بعد هم اینکار را کرده بود و خمینی هم دکتری فرستاده بود.)
پیروان اسلام ناب محمدی وقتی دارای صفت انقلابی هم میشوند، دیگر نه خدارا میشناسند و نه به اصولی باورمندند. یکروز در مصر به امر مرشدشان، نقراشی پاشا را هدف قرار میدهند و روز دیگر قصد جان نحاس پاشا را میکنند. در تهران گلولههاشان هم احمد کسروی روشنگر را هدف قرار میدهد، هم رزم آرا و هژیر را. هم به حسین فاطمی ملی مصدقی گلوله میزنند، هم به حسین علای اشرافزاده آزاداندیش اصولی. پیروان اسلام ناب حسنعلی منصور اطلاح گرا را میکشند و در مصر قلب عبدالناصر را هدف میگیرند. ریشه آنها در خون شناور است و قتل و کشتار و فریبکاری و نفاق اصل باورشان. فرقی نمیکند که جهادی در جهادستان افغان و پاکستان باشند یا انتحاری در عراق و سعودی و یمن. مهم نیست که دستار سیاه و سفید شیعه سرشان را پوشانده باشد یا مندیل ملاعمری و عمامه بن لادنی برسرشان، زیر دستار و عمامه مغزی است که سرشار از سیاهی و مرگ است. آنها که ریش و کراوات را با هم دارند خطرناکترند که دزدان با چراغند. خمینی از آنها استفاده میکند تا به قدرت برسد و آنها فقر و درد و محرومیت تودههای مصری و تونسی را دستمایه میکنند تا قدرت خانم را به حجله برند. کشته شدن سه هزار و اندی انسان بیگناه در نیویورک را جشن میگیرند، به لفظ و تظاهر کار بنلادن همنوع وحشیتر خود را آبکی محکوم میکنند، اما در دلشان جشن عروسی به پا میشود. فتوای قتل تفنگداران دریائی آمریکا و کارکنان سفارتش را به همان سادگی صادر میکنند که حکم قتل بختیار و برومند و قاسملو و شرفکندی را. اگر لازم بدانند رفقای مجاهد و مقاوم خود را میکشند. فرقی نمیکند که نامش عماد مغنیه باشد یا سیدمحمد باقر حکیم. شریف واقفی باشد یا محمد بهشتی. ابوجهل مغربی باشد یا ابو بطن سودانی.
اسلام ناب از نوع کراواتیش البته بدترین نوع آن است. گو اینکه نوع عمامهایش نیز میتواند با چند وردست زباندان از نوع مرحوم قطبزاده و ابراهیم یزدی و سودابه سدیفی، سکولارهای وطنی را از چپ و ملی، همراه با رسانههای غربی چنان به وجد آورد که تصویر اورا بعد از ظهور در ماه به خاطره گاندی سنجاق کنند و از طلوع خورشید این بار از مغرب، سخن گویند.
درس ما به جهان عرب با سس بن لادن و ملا عمر
خمینی از همان آغاز کاری را کرد که محمد مرسی و مرشدش و راشدالغنوشی و دامادش قصد انجام آن را در مصر و تونس داشتند. منتها بخت تونسیها و مصریها بلند بود چون طعم اسلام ناب انقلابی محمدی سلفی را با سس بنلادن و ملاعمر و عمامهای را با اعدامها و ترورپروریها و صدور نکبت به جهان عرب را از راه دور چشیده بودند و زیاد تعجب نکردند وقتی نوع کراواتی ریشدار و بیریش آن نیز بعد از هشت دهه مظلوم نمائی و سازمان دهی و فریبکاری بر شانههای ملت و با سوء استفاده از صندوقهای رأی و حمایت آمریکا و اروپا به قدرت رسیدند (در حالیکه برنده واقعی احمد شفیق بود که مثل دکتر بختیار قربانی توافق ژنرالهای مبارک با اخوان المسلمین شد) مرسی نیز وقتی خرش از پل گذشت ژنرال طنطاوی و رئیس ستاد ارتش و دهها تن از فرماندهان ارتش و پلیس را بازنشسته کرد و در همین اختیارات اخیری که به خود داده بود، بندی گذاشته بود که محاکمه ژنرالهای عصر مبارک را حتی آنها که از همه اتهامات تبرئه شده بودند، ممکن میکرد. تلاش او برای عزل دادستان نیز نخستین گامش برای تسخیر قوه قضائیه بود. کاری که خمینی با سپردن دستگاه قضا به بهشتی و انتخاب دیوانهای به نام خلخالی در مقام قاضی شرع و انقلاب انجام داد. دومین حکمی که خمینی بعد از حکم نخست وزیری مرحوم بازرگان صادر کرد، حکم ریاست رادیو تلویزیون برای مرحوم قطبزاده بود. بعد هم در روزنامههای اطلاعات و کیهان نماینده تعیین کرد و حکم مصادرهشان را داد و در مرداد 58 روزنامهها و مجلات مستقل را قتل عام کرد.
مُرسی نیز همین اقدامات را با لبخند و تحت عنوان پاکسازی رسانهها و دستگاه قضا و سازمانهای اجتماعی و کانونهای صنفی از فلول (عنوانی که برای رجال عصر مبارک گذاشتهاند) آغاز کرد و اگر خطای بزرگ اخیر را نمیکرد، در جوّ سرشار از اختلاف بین احزاب و شخصیتهای ملی و سکولار و سوسیالیست و لیبرال، به مرور میتوانست با کمک پیراهن شخصیهای اخوانالمسلمین و ارعاب اهل اندیشه و سکولارها، سیاست «اخونة مصر» یا اخوانیزه کردن مصر را به پیش ببرد. و با تصویب قانون اساسی سلطه شرع بر عرف را رسمیت بخشد. نه تونس با جامعه مدنی توانمند، زنان طعم آزادی و برابری چشیده، رسانههای آزاد و اتحادیههای صنفی قدرتمند تسلیم راشدالغنوشی و دامادش شد و نه مصر حاضر شد قسمهای حضرت عباس محمد مرسی را باور کند که پس از صدور قانون اختیارات ویژه رئیس جمهوری (وضع قوانین بدون آنکه دستگاه قضائی و یا هر دستگاه دیگری قادر به نقض آنها باشد و...) ادعا کرد این اختیارات موقتی است و با تصویب قانون اساسی که نیروهای غیردینی آن را قبول نداشتند و با خروج از شورای تدوین قانون اساسی به آن رأی منفی داده بودند، این اختیارات ملغی میشود. اما جامعه مدنی مصر که میدانست مرسی و اربابش یعنی مرشد اخوان المسلمین، چه خوابی برای مصر دیدهاند به پا خاستند. مرسی بیاعتنا به اعتراض مردم با حضور در جمع طرفدارانش و بسیج پیراهن شخصیهای اخوان دستور حمله به معترضان مسالمتجو را صادر کرد. حاصل رویاروئیها 5 کشته و دهها زخمی بود. بعد هم با وقاحت بعد از 5 روز درگیری طی سخنانی در میان حیرت مصریها مخالفان را به تخریب و توطئه و قتل و غارت متهم کرد و کوشید با دعوت رهبران مخالف و لغو یک ماده از قانون اختیارات و همزمان تاکید بر انجام همه پرسی قانون اساسی در موعد مقرر یعنی شنبه آینده، در صف مخالفان شکاف اندازد.تیرش اما به سنگ خورد و کسی بجز متحدانش و چند چهره اوپوزیسیون از نوع آقای کواکبیان خودمان حاضر به پذیرش دعوت او به گفتگو نشدند. و جبهه نجات متشکل از شخصیتهای برجستهای چون عمرو موسی، حمدین صباحی، دکتر ابوالفتوح، محمد البرادعی، سامی عاشور و دهها تن از قضات و وکلا و مطبوعاتیها که در اعتراض به مرسی روز سه شنبه روزنامه منتشر نکردند و برنامههای تلویزیونی ندادند، با اعلام اینکه لغو قانون اختیارات و به تعویق انداختن همهپرسی و تأمین سلامتی تظاهرکنندگان اگر تحقق پیدا نکند، آنها به تظاهرات و اعتصاب و تحصن ادامه خواهند داد.
مصر به پا خاسته است و مرسی با آنکه حمایت اوباما را در پشت سر دارد (مثل نوری المالکی در عراق) اما به سرعت حمایت مردم را از دست میدهد و صدای تظاهر کنندگان در برابر کاخ ریاست جمهوری را میشنود که میگویند «الشعب یرید اسقاط النظام» ـ مردم سرنگونی رژیم را میخواهند ـ «ارحل یا مرسی» ـ بزن به چاک مرسی ـ .
شنبه 8 تا دوشنبه 10 دسامبر
پوتین مدودیف از نوع آرادانی
همه آنهائی که معتقد بودند پرونده احمدینژاد و مرشد و الهام دهنده و پدر عروسش اسفندیار رحیم مشائی در خرداد آینده بسته میشود و اگر کاری به کارشان نداشته باشند، حداکثر میتوانند در آرادان یا آمل ذکر یامجیب بگیرند، با شگفتی شاهد اعاده ترتیب و تنظیم دستگاه ریاست و دولت توسط احمدینژاد شدند که رحیم مشائی را از مسؤولیتهای سنگین دفترش رها کرد تا با دو شغل تشریفاتی ولی پرطمطراق مشاور ویژه رئیس جمهوری و ریاست دبیر خانه جنبش عدم تعهد، فرصت کافی برای به اجرا در آوردن طرح پوتین مدودیف از نوع آرادانی، داشته باشد و حسن موسوی مورد اعتماد را نیز به دفترش آورد و محمد شریف ملکزادگان، رابطش با خارج را نیز به سازمان میراث فرهنگی و گردشگری فرستاد. و از آنجا که تقیزاده وزیر ارتباطات و فنآوری آفتابه رهبر را آب میکرد و نامش نیز در لیست سیاه آمریکا و اروپا آمده بود، او را نیز به خانه فرستاد و وزیر مسکن و شهرسازی مورد اعتمادش علی نیکزاد را سرپرست وزارت ارتباطات و فنآوری کرد. احمدینژاد در حساب و کتابهایش لابد به این نتیجه رسیده است که رهبر در نهایت چارهای نخواهد داشت که خرزهره دمکرده اورا بنوشد، چون مجبور است به گونهای تنور انتخابات را گرم کند، آنهم در عصر اعتبار یافتن صندوقهای رأی در منطقه و بیاعتبارشدن رژیم بعد از انتخابات خرداد 88، گزینههائی که برای گرم کردن تنور دارد هیچیک با طبع و میل او همخوانی ندارند. به عبارت دیگر آقای خامنهای هرگز اجازه نخواهد داد کسی مثل میرحسین موسوی میداندار شود، چه با عمامه مثل خاتمی و عبدالله نوری و چه بیعمامه مثل محمدرضا خاتمی یا غلامحسین کرباسچی. همزمان حاضر به میداندار شدن قالیباف هم نیست که با وجود همشهری بودن، میل رضاخان شدن دارد و اسلام بازیش هم فقط تظاهر است که سخت دلبسته غرب است و ژست خلبانی و کت بلیزر. از جمع نوکران دست به سینه نیز هیچیک جاذبه مردمی که ندارند هیچ، بلکه دافعهشان خیلی بالاست. نه حداد عادل آبرو و جاذبهای نزد مردم دارد نه علی لاریجانی، نامزد مورد نظرش محمد فروزنده را حتی خواص نظام هم نمیشناسند و برکشیدن سعید جلیلی و علی اکبر صالحی نیز دردی از او دوا نمیکند که نیاز به جمعیت میلیونی و رأیدهندگان شاد و رقصان در کوچه و خیابان دارد که البته مقام معظم رهبری را بستایند، نه اینکه سرنگونیش را بخواهند. در چنین احوالی احتمالاً احمدینژاد فکر میکند آقا ممکن است تن به مشارکت مشائی بدهد، منتها با این پیشبینی که حریف سرسپرده به مقام رهبری برنده شود. درست همانطور که احمدینژاد در سال 84 برای نخستین بار برنده انتخابات شد. احمدینژاد میتواند بازی را به گونهای تدارک ببیند که برخلاف پیشبینیهای رهبر، مشائی را با فاصله زیاد از مثلا لاریجانی منفور به پیروزی برساند. من گوی بلورین ندارم و آنچه را نوشتم برمبنای شناختی که از احمدینژاد طی این 8 سال به دست آوردهایم، تحریر کردم. با اینهمه دور نیست که در پس ذهن احمدینژاد حکایت پوتین و مدودیف، مشوق تصمیمات جدیدش باشد. احمدینژاد نامزد رزرو هم دارد. بقائی، رحیمی و همین حسن موسوی میتوانند در لحظه آخر اگر توافقی بر سر مشائی صورت نگرفت، به جمع نامزدها اضافه شوند.
حکایت ما نسلهای روایتگر
اگر بگویم نوشته دکتر صدرالدین الهی را در مورد فهیمه راستگار ده بار خواندهام و چند نوبت آن واژههای شرمگین جادوئی را که در کار فاشگوئی قصه عشقی است، پیاپی بازخواندهام و بعد چشم برهم گذاشته و تصویرش کردهام، ذرهای اغراق نکردهام.گمانم این است که نسل ما بعد از نسل دکتر الهی آخرین نسلی است که در چنته دل، حکایاتی از آن دست که دکتر الهی آورده بود بسیار دارد، اما نسلهای پس از ما چی؟ مگر انقلاب و جنگ و استبداد سیاه و نفاق حاکم مجالی به آنها داده که کودکی کنند و جوانی چنان که افتد و دانی. این طفلکها که بعضاً چهل را پشت سر گذاشتهاند، فرصتی برای عاشق شدن نداشتهاند. کارشان با یک جای خلوت یا توی ماشین یا حداکثر خانه دوستی یا... به یکی دو ساعت تمام میشود. دیگر نباید در راه مدرسه نامهای دزدانه به طرف بدهند و ماهها سر راه مدرسهاش سبز شوند به امید لبخندی و اشارتی. دیگر کی میرود کتاب رمان کرایه کند و دور از چشم پدر و مادر بخواند؟ حالا به برکت کامپیوتر و آیپد، میتوانی سرسری مطالبی سرسریتر را بخوانی. چون حوصله نسل ترا جفنگیات حافظان بیضه اسلام ناب، سربرده است. گل را به قول هادی خرسندی در آن شعر به یاد ماندنیش از پمپ بنزین میخری و اصلا در عمرت با شاغلام و ماتاواس و دکتر میخانهچی و ترسایان پیرهن چرکین آشنا نشدهای تا معنی مستی و گریه ناکامی را بر شانههایشان بدانی. دیگر فهیمه راستکار و نیکو خردمند و ژاله کاظمی پیدا نمیکنی تا با صدایشان ویوین لی و جرالدین پیج و سوفیا لورن و آواگاردنر رابشناسی. حالا دوبلورهای شاگرد فرشفروشی و صرافیهای دبی به جای هنرپیشههای قلابی ترک و کرهای و مکزیکی و آرژانتینی حرف میزنند که صدایشان از دیدن فیلم و سریال بیزارت میکند. اگر نسل دکتر الهی و نسل ما هنوز روایتگری میکند، از آن رو است که ما جوانی کردیم، عاشق شدیم و به ناکامیها چنگ زدیم. فیلمهائی که دیدیم، همه به یادمان مانده است. همینطور هنرپیشههائی که دیرسالی مردشان الگوی ما بود و زنشان با صدای راستکارها معبود صاحب اختیار خیالمان. دکتر الهی عزیزم، میدانی که از هفت هشت سالگی با پاورقیهایت زندگی کردهام، من همان الهی را میخواهم که سپیده بود و ارغنون و کارون، علیمحمد عابر بود و هرهفته چیزی هزاربار زیباتر از سریالهای تلویزیونی به خانه ما میآورد. سیاست را بگذار برای نسلهائی که عشق را نبوئیدهاند. باز هم از فهیمه راستکارها بنویس. باورکن با نوشتهات یکبار دیگر ارغنون رایافتم. دلم برایش تنگ شده بود.
December 14, 2012 03:28 PM