بكهفته با خبر
دردم از یار است و درمان نیز هم!
سهشنبه 5 تا دوشنبه 11 فوریه
دروغی به وسعت یک انقلاب
هر سال در سالروز انقلابی که به جز یک دروغ بزرگ نبود و حاصلش اسارت ملت ما در چنگ دروغزنانی شد که شرم را یکسره وا نهادهاند و بقایشان نیز بر دروغ استوار است، یادی از روزهائی کردهام که به عنوان یک روزنامهنگار جوان در مقام دبیر سیاسی روزنامه اطلاعات عملاً در همه صحنهها حضور داشتم. از «شب ژنرالها» اعدام دلاور مردانی چون سپهبد مهدی رحیمی و امیر سرفراز خسروداد بسیار نوشتهام و شماری از کینه پروران حضور مرا بهانهای برای تاختن کردهاند. اینها لابد گریبان سرسلسله ما ابوالفضل بیهقی بزرگ را نیز میگیرند که چرا بر دار کردن آن بزرگمرد حسنک وزیر را ثبت کرده است...
این هفته باید در باره سفر احمدینژاد به مصر هم مینوشتم اما آنقدر در طول هفته درباره دیدار او از سرزمین کنعان و اهرام و رأس الحسین، گفته و نوشتهام (و بسیاری از شما آنها را دیده و شنیده و یا خواندهاید) که ترجیح دادم دو برگ از دفتر یادداشتهایم را در اینجا عرضه کنم که در برگیرنده دو رویداد تاریخی است. یکی درباره قبول نخست وزیری زنده یاد دکتر غلامحسین صدیقی و پیام مرحوم دکتر کریم سنجابی، (که به اختصار آن را در گذشته نقل کردهام و این بار شرح کاملش را میخوانید) و دومی درباره تیتر دستگیری بختیار یک روز پس از انقلاب در بعضی روزنامهها چاپ شد و ما در «اطلاعات» آن را تکذیب کردیم.
پربرفترین روز دی ماه سه شنبه 4 عصر
برق رفته است، با این همه سر ساعت به خانه دکتر میروم. دخترش که در انگلیس درس میخوانده و پس از سر و صداهای اخیر به تهران آمده، در میگشاید. چراغی در دست دارد، جلو میرود، از وسط برفها راه باریکی باز شده که نشان میدهد پیش از من کسان دیگری از این راه رفتهاند.
جلوی هشتی خانه یا به قول امروزیها هال، تعداد زیادی کفش انباشته شده. من هم کفشهایم را بیرون میآورم. به دیدن استاد میروم و باید خاضع و خاشع به خدمتش برسم.
موللی و جوزی و سه چهار تن دیگر از بچههای سالهای مدرسه و بحث دانشکده ادبیات رفته بودند. احمدی سر از دانشگاه ملی درآورده بود و من به دانشکده حقوق رفته بودم که سرم بیشتر بوی قرمه سبزی میداد. یکی از بچهها خبر داد موللی باز هم عاشق شده باید برویم از افسردگی نجاتش دهیم. شیرازی همسفر شبانههای حافظ هر وقت عاشق میشد به سیم آخر اندوه میزد.
میرویم دانشکده ادبیات، توی سرسرای دانشکده موللی اندوهگین تکیه به ستونی داده و بهتش زده است.
فریاد میزنم کرامت، با خواجه حافظ کجا رفتهای؟ سرجدم خرابات پیر مغان را رها کن و یک بار هم شده ما را سر کلاس دکتر صدیقی ببر.
راه میافتیم. در آن سالها سه چهار استاد مشتریان زیادی از دانشکدههای دیگر دارند. یکبار میکوبیم و میرویم الهیات تا سر کلاس استاد تبعیدی امیرحسین آریانپور حاضر شویم.
کلاس حمید عنایت در دانشکده خودمان لبریز است. حتی آقای سیدرضا زوارهای هم خودش را یواشکی توی کلاس میاندازد و اسلام و سوسیالیسم را به روایت عنایت گوش میکند.
گاهی دسته جمعی میرویم حسینیه ارشاد تا حرفهای شریعتی را که در دانشگاه بیکلاس است گوش دهیم.
آن روز سر کلاس دکتر صدیقی، همه گوشند و استاد باریک میان آزاده به سخن، مقولهای در جامعه شناسی را مطرح کرده است و استفسار رأی شاگردان میکند.
یکی دو تن پرت و پلاهایی میگویند و او مؤدبانه پاسخ میدهد: «به تصور این بنده، حضرتعالی در این زمینه به خطا میروید و بد نیست تأملی در نوشتههای ماکس وبر بفرمائید و بعد این طور برایشان سینه چاک دهید.» وبه دومی که «کییر که گور» را به رخش میکشد اشاره میکند: «دوست عزیز تکیه بر اسامی بی آنکه انسان اعتبار و جایگاه این اسامی را بداند کار ناصوابی است.»
دو شمع و یک چراغ توری اتاق پذیرائی دکتر غلامحسین خان صدیقی وزیر کشور دکتر مصدق را روشن کرده است. از پدر شنیده بودم که هنگام محاکمه دکتر مصدق در دادگاه نظامی وقتی صدیقی را آورده بودند، رفته بود جلوی میز متهم یعنی دکتر مصدق سر خم کرده بود و گفته بود سلام عرض میکنم جناب نخست وزیر. حالا او نگران روی صندلی کنار در نشسته است و جمعی از هم ولایتیها آمدهاند تا پرس و جو کنند آیا درست است دکتر نخست وزیری را قبول و سپس رد کرده است. و اگر نخست وزیر شد، آیا سربازی کاس آقا و مشکل مالی غضنفر پسر مشهدی رحمت را حل میکند؟
دکتر نخست آنها را راهی میکند و بعد با ما به سخن مینشیند. من و علی به دیدارش رفتهایم. و او ماجرا را از ابتدا شرح میدهد:
«راستش آقا اعلیحضرت 25 سال کوشیدند ماها را داخل آدم به حساب نیاورند. هر وقت بحثی شد داستان جام زدن با پیشهوری را به میان آوردند. در حالی که در آن شب کذائی که قرار بود سید جعفر به حزب ایران بیاید، اعلیحضرت ایشان را به دربار خواند و در واقع جام آنجا زده شد.
در جبهه ملی دوم ما تلاش کردیم به ایشان خطرات یک بعدی شدن سیاست را گوشزد کنیم. البته آقا چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید. گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست. بله همه گناهها را هم نباید گردن ایشان گذاشت. بعضی از این رفقای ما هم واقعاً شورش را درآوردند. این بیچاره دکتر امینی خیلی دلش میخواست با ما کار کند. آقایان با طرح قراردادکنسرسیوم و مشتی شعار هی گفتند طرف به مصدق ضربه زده، بنده از طریق آقازاده آقای دکتر سؤال کردم ایشان از احمدآباد گفتند پسر خانم فخرالدوله نیاز ندارد یک میلیون دلار بگیرد. آقا دست از منفی بازی بردارید. سرانجام آن فرصت از دست رفت. اعلیحضرت هم با بالا رفتن درآمد نفت و توافق با روسها دیگر اسب خود را میراندند و اعتنایی به کسانی که حقاً خواستار حفظ تاج و تخت و مکان و مقام پادشاه مشروطه بودند نکردند.
در تاریکی شب زیر نور شمع و چراغ زنبوری که دکتر دکتر چند بار آن را تلمبه میزند تا خاموش نشود، پای صحبت استاد نشستهایم.
دکتر از سفر سنجابی به پاریس میگوید، آقا کسی به ایشان مأموریت نداده بود تا میراث جبهه ملی را پشت قباله عقدی کنند که قاعدتاً باید دو طرف در آن بله گویند. اما ایشان بله را گفتند و آیتالله به سادگی ایشان خندیدند.
ایشان خنده را ایجاب فرض فرمودند و با ساز و دهل خبر از توافقنامه تاریخی دادند. حال آن که آقای مانیان به بنده گفتند آقا اصلاً اعتنائی به ایشان نکرد.
بنده وقتی مورد مشورت آقای دکتر امینی و انتظام قرار گرفتم گفتم عیبی ندارد. حالا که اعلیحضرت متمایل به دیدار من هستند برویم. رفتیم آقا ایشان را دیدیم. متأثر شدم از حالشان، بسیار سرگشته بودند آقا.
دو جلسه رفتیم گفتند صدیقی شما یک عمر گفتید قانون اساسی. حالا من حاضرم دولت را با اختیارات کامل به شما بدهم و خودم هم مدتی برای معالجه به خارج بروم.
خدمتشان عرض کردم با کمال میل بنده وجاهت ملی را برای سنگ قبرم نمیخواهم، اما اعتقاد دارم در شرایط فعلی اعلیحضرت بهتر است تشریف ببرید نوشهر یا کیش. شورای سلطنت هم درست شود و مدتی حضرتعالی استراحت کنید ولی سایهتان بر سر ارتش باشد که هم شیطانی نکند و هم از هم نپاشد. ایشان به فشارهای خارجیها اشاره کردند، بنده گفتم با قدرت سفیر آمریکا و انگلیس را بیرون بیندازید. و بگوئید اینها عنصر نامطلوبند و وجودشان در کشور ما مضر است. سری تکان دادند برخاستند راه رفتند و از پنجره به بیرون نگریستند بعد گفتد باشد فکر میکنیم.
چند روز پیش آقای دکتر امینی گفتند آقا بجنبیددیر میشود، کار دارد خرابتر میشود.
بنده از دوستان خواسته بودم مطالعه کنند اگر ما حکومت نظامی را لغو کنیم با استناد به چه ماده قانونی میتوانیم وزرا و مسؤولان سابق را که به استناد ماده پنج دستگیر شدهاند، در حبس نگه داریم. من مرد قانونم و ضد قانون را همه گاه محکوم کردهام.
دختر دکتر صدیقی میگوید امروز خوشبختانه پدر با رد شدن شروطشان کنار کشیدند.
کلام دکتر اما سرشار از نگرانی است.
حالا هم باید به دکتر بختیار کمک کنیم، هم از من جوانتر است هم شجاعتر، خدا کند که موفق شود. نگاه کنید آقا این سنجابی و اعوانش چه بساطی راه انداختهاند. آن مکی که قلب مصدق را خون کرده بود دوباره ظاهر شده و کیسه مارگیریاش را بیرون کشیده. بختیار را باید کمک کنیم.
در مجلۀ امید ایران، تحت عنوان آخرین روزهای شاه، خاطرات ایام پر از حادثه ماههای آخر رژیم را مینویسم، با اسم مستعار «سیاستمدار بازنشسته».
ماجرای ملاقات دکتر صدیقی با شاه را به تفصیل باز گفتهام. منشی مجله خبرم میکند که بانوئی کهنسال به دیدنم آمده است. به استقبالش میروم. خانم دکتر است. دستش را میبوسم، کاغذی از دکتر به من میدهد که در آن نوشته است:
فرزندم از لطف شما به خود سپاسگزارم. لازم میدانم توضیح دهم که من در ملاقات با پادشاه هرگز جسارتی به ایشان نکردم و حرفهایم را کاملاً مؤدبانه و با رعایت شؤونات ایشان عنوان کردم...
هفته بعد نوشتهام را تصحیح میکنم. باید میدانستم که دکتر صدیقی هرگز اهل درشت گوئی نیست. به جز آن شبان که در خدمتش بودم و داریوش و پروانه فروهر اشک ریزان آمدند با نامه دکتر سجنابی که شما نخست وزیری را قبول نکنید چون وجاهت ملیتان از بین میرود و به جبهه ملی ضربه میخورد. دکتر نامه را با خشم پرت کرد و فریاد زد به جناب دکتر سنجابی بفرمائید این نامه برای لای گیسشان خوب است. من عضو جبهه ملی نیستم که فرمان ببرم وجاهت ملی را هم برای سنگ قبرم نمیخواهم.
در آن شب سرد با امید از دکتر صدیقی جدا شدم که نخست وزیری را پذیرفته بود حالا اما با علی باستانی او را ترک میکنیم و میدانیم شاه با نپذیرفتن شرایط او، یعنی ماندن در ایران، سلطنت را واگذار کرده است گو اینکه هنوز امیدواریم دکتر بختیار کاری کند.
جلوی کمیته استقبال جای سوزن انداختن نیست. صدها تن در کوچه مستجاب جمع شدهاند. یک لحظه به یاد آن روزهائی هستم که منزل آقای مستجابی میآمدیم. دهه اول محرم روضه داشت و خود آقا روضه را ختم میکرد. باریک میان و بلند، خوش گوی و خوش روی بود و از اخوان صفا نشانه داشت.
حالا اما کوچهاش در تسخیر انقلابیهاست.
آقای محمد شریف در حیاط صندلی گذاشته و کارت خبرنگاران خارجی را کنترل میکند. چه کسی میتواند باور کند که او سفیر ایران در کنیا و بعد آفریقای جنوبی خواهد شد. پدرش حاج میرزا عبدالله شاهرودی قطبی بود که بسیاری از احرار سر به کویش داشتند و حالا او به خدمت انقلابی درآمده است که هدفش برکندن ریشه طریقت است.
هر از چند گاه سر و صدائی بلند میشود و جمعی مسلح فردی را که سر و رویش را با کیسهای یا شالی پوشاندهاند به کمیته میآورند و تحویل میدهند. سرهنگ توکلی ستادش را در کمیته قرار داده و ساختمان جنب آن را برای تحویل گرفتن سلاحهای در دست مردم اختصاص داده است. بازرگان هنوز به نخست وزیری نرفته و قرار است امروز ظهر راهی مقر تازهاش بشود. سر انتخاب بعضی از وزرا هنوز بحث است. نادر جهانبانی و به دنبال او نشاط و بیگلری و نجیمی نائینی، و دیگر بزرگان لشکری و کشوری را میآورند. اتاق بزرگی را برای بازداشتیها اختصاص دادهاند.
دکتر ابراهیم یزدی عضو شورای انقلاب و معاون نخست وزیر مرتب به بازداشتگاه سر میزند. درگیری بین دکتر آزمون و هویدا باعث میشود که نخست وزیر سیزده ساله را به اتاقی جدا از دیگران منتقل کنند. توی بازداشتگاه، وحشت بزرگ در نگاه همه سایه انداخته است. اما نه جهانبانی وحشت زده نیست. از نگاهش ملامت میبارد. حتی اعتنائی به احمد آقا نمیکند که از او میپرسد شما خارجی؟! آزمون نامهای به فرزند امام میدهد.
جعفریان غمزده چشم به نقطهای دور دوخته است. ناگهان همهمهای بلند میشود، بختیار را آوردند!
همه از اتاق بیرون میریزند. صابر با فیلمبردارش توی راهرو است. کسی را میآورند که سر و رویش بسته است. کت و شلوار خاکستری رنگ پیچازی بر تن دارد. کوتاهتر از بختیار مینماید. علائی فریاد میزند این هم از مرغ طوفان که توی تله افتاد. صابر به فیلمبردارش میگوید زود باش. زندانی را به طبقه سوم میبرند. لحظهای خشکم زده است. آیا واقعیت دارد؟ خلخالی توی زیرزمین است و با عدهای مشغول تماشای فیلم بازگشت آقا است. همین امروز صبح آقا به او و ربانی شیرازی حکم قاضی القضاتی و دادستانی داده است. سخت وحشتزدهام.
کمی که سر و صدا میخوابد بالا میروم به بهانه جویا شدن اسامی اعضای کابینه از بازرگان. قرار است تلفنی اسمها را به روزنامه بدهم. توی راهرو ابوالفضل بازرگان را میبینم.
آیا درست است؟ بختیار بود؟
ابوالفضل بازرگان برادرزاده مهندس و همیشه همراه اوست میگوید نه بیچاره معلمی بود که کمی شباهت با بختیار داشت آزادش کردیم. خدا را شکر که دکتر نبود.
آن قدر خوشحال شدهام که نمیتوانم شادیام را پنهان کنم. با ابوالفضل به اتاق مهندس میرویم. صدر حاج سید جوادی و یزدی و چمران و سرتیپ مسعودی و صباغیان و سحابی با مهندس جلسه دارند. بازرگان فهرست اسامی وزرا را به دستم میدهد. نخستین نام سنجابی است که وزارت خارجه نصیبش شده آیا اعلامیه سه مادهای پاریس، و در سرمای مهرآباد ساعتی ایستادن و بعد به امید دیدار آقا زیر باران در مدرسه دخترانه علوی سه ساعت صبر کردن، فقط برای رسیدن به وزارت خارجه انقلاب بود؟
راستی دکتر سنجابی چگونه میاندیشید که آقا او را بر بازرگان ترجیح خواهد داد. فراموش کرده بود که آقا در منزل کاشانی بر منبر در باب دکتر مصدق و جبهه ملی چه گفته بود.
به روزنامه باز میگردم و اخبار صبح را مینویسم. ماجرای دستگیری معلم شبیه بختیار را.
و عصر به جمع روزنامهنگاران ملی میروم که این آخریها به همت احمد انواری مدیر جبهه، صادق سرفراز و ابوالفضل قاسمی و سه چهار تن از ممنوعالقلمهای سابق برپا شده است.
February 16, 2013 03:14 AM