امیره بانوی غزل، سیمین
http://iranefardanews.com/1393/06/2278/
مراسم به خاکسپاریش را نگاه میکنم بسیاری از آنها ئی که دوستشان دارم آنجایند. دولت آبادی، مجابی، استاد شجریان و همایونش، شهرام جان ناظری، پوری بنائی عزیز، باباچاهی، فخرالدینی، علی دهباشی و ... رژیم مجال دفن اورا در امامزاده طاهر نداده بود و خیلی از یارانش در اعتراض به اینکار به بهشت زهرا نرفتند. نوبت بعدی کیست ؟ اینهمه عشق را در خانه پدری به خاک می سپارند و ما چشم انتظار بعدی تا کی وقتمان برسد ...
*هرروز یکیشان میرود. مرگ معصوم پانزدهم، مادر بزرگم را میگویم، یکسال از من پنهان داشتند و بعد یکی پس از دیگری. خانم رفت، میرزا عبدالله خان چیتگر نیای مادری، مریم خانم عزیمی مهاجر باکو که بزرگمان کرده بود، محمد برادرم و بعد همه آنها که دوستشان داشتم. اخوان ،سعیدی سیرجانی، جعفر رائد ، شاملو، آتشی ، مشیری ، نگهبان، فروغی، گلشیری، فروهرها، حسنعلی خان صارم کلالی ،احمد اللهیاری که سرافکنده رفت، احمد کسیلا و... و در غربت تبعید، قاسملو، بختیار، بنی احمد، مدنی، نزیه، شرفکندی، مظلومان ، فرخزاد، برومند، پورداد و ...حالا سیمین بانو رفته است. نخستین بار من با این لقب خطابش کردم و چقدر به دلش نشست. همه جا میگفت به آشنا و غیر که علیرضا مرا سیمین بانو خواند، مادرایران را که افزودم سرور گرفت، زیباتر شد. در هتل هیلتون اولمپیای لندن اقامت داشت، با جمال بزرگزداه رفتیم و همراه علی پسرش که مهربانترین و فداکارترین پسر بود برش داشتیم و به سفره خانه ای رفتیم. آنشب آنقدر خواند و سرود که سپیده سر زد و ما در هوای شب بودیم.
زنده یاد اسماعیل وطنپرست شاعر سوخته ی عاشق، شبی آن دورها مرا به انجمن قلم برد که مرحوم رهنما مدیرش بود. فروزنده خانم اربابی جان و جهان رهنما بود و با هر واژه اش دل پیرمرد گنجشک میشد و میلرزید. آنجا سیمین آمد خرامان با "یک متر و هفتاد سانت قدش" دست در دست همسرش که عشق ازلی و ابدیش بود. به یکبار به شعر خواندنش مجلس جوان شد و من هم رو پیدا کردم و شعری خواندم که آن روزها بندبندش شب بود و جنگل و فلسطین. مرحوم محیط طباطبائی بسیار به لطفم نواخت اما این سیمین بانو بود که به اسماعیل گفت علیرضا را به مجالس ما بیاور و رفتم، بسیار و از مرحمتش سرشار شدم.
سیمن بانو فقط یک شاعر نبود، اندک اندک در پی چنگ انداختن سید روح الله مصطفوی و اهل بیت حوزه برکشورمان به نمادی بدل شد چنان بلند بالا و سایه گسترکه ولی فقیه هم از او وحشت داشت. در سخنانی که درباره فروغ فرخزاد گفت ، بی ذکر اسم سیمین بانو را لعن کرد و دیدیم که نماینده اش، بازجوی وزارت اطلاعات حسین شریعتمداری این کینه را در مرگ سیمین چگونه عریان کرد.
سالخوردگان هم نسلش، جوانترها و نسل انقلاب و امروز، شعرش را دوست داشتند، حفظ میکردند (و هزاران نسل دیگر نیز چنین کنند). در تاجیکستان دیدم که او و نادرپور چگونه دلها را تسخیر کرده اند. و در خارج ایران بین ما به غربت نشستگان بدون شک ؛ والاترین بود . گاهی به او میگفتم ایکاش کمیته نوبل جایزه را به شما داده بود ، میدانم عالمی به کلام سیمین بانو چنان گوش میداد که خواب راحت از چشم اهالی ولایت فقیه پر میکشید. تأمل میکرد و دست آخر میگفت حالا که ندادند اما من جایزه نوبلم را از مردم گرفته ام. نوروز در پنجره رو به خانه پدری به یادش بودم ، قبل از آنکه زنگ بزنم به تبریک سال نو ( و همیشه ملاحظه میکردم اسباب دردسرش نشوم ) زنگ زد. باران رحمت بود و چشمه ی مهر، دستان مبارکش را از راه دور بوسیدم.
از او ارثی گرانبها دارم. جمعه ای در باره اش گفتم. صبح شنبه از لعبت والای عزیزم شماره فاکس مرا گرفته بود. سیمین بانوی غزل، امیرة الشعرای جان و جهان، شعرش برایم فرستاد . وجیزه ای درپاسخش می نویسم که هردورا می آورم هم شعراوکه جانم را انگار به صبح دیدار و پیروزی پیوند داده است وهم پاسخم به اورا.
سیمین بانو نوشته بود:
صدا، صدا، صدای او
صدای آشنای من
به دوشِ موج ِ تیز تک
رسیده تا سَرایِ من
دو گوش قرض می کنم
- فزون از آن که داشتم -
مباد کاهلی کند
توانِ این دو تایِ من
چه دور بوده ام ازو
چه دور بوده او زمن
کنون صدایِ اوست این
تنیده با صدایِ من
گذشته ها به چشم من
دوباره زنده می شود
دوباره زنده می کند
مرا گذشته های من
بسی به بزم دوستان
قرین او نشسته ام
چه شاد گشته خاطرش
زشعر بی ریای من
به خوانِ پر طعام او
بسا که میهمان شدم
نبوده جز کلام او
به هیچ اشتهای من
صدا، صدا، صدای او
چنین برآورد طنین
«چرا خموش مانده ای
سخن بگو برای من »
خموش نیستم ولی
در این سکوت مُحمَلی
نگفته گفته می شود
ز هرچه ماجرای من
دراین جهان پربلا
به غیر دوست ازکجا
علاج درد می رسد
به جان مبتلای من
به دوستی قسم، دلم
چو غنچه باز می شود
دمی که یاد می کند
زمن «علیرضا» ی من
سیمین بهبهانی – 7 امرداد 1387
در برابر این همه زیبائی و کرامت شعر سیمین چه می توانستم بگویم جزبال ملخی را به پیشگاه ملکه ی سبا بردن. وجیزه ی من در دو وجه است
شنیده ام کلام او
بهانه ام پیام او
پرندۀ سرود خوان
رسانده ام سلام او
بگو به بانوی غزل
دو چشم من به سوی او
به گوش جان شنیده ام
سروده هاش مو به مو
اگرچه دور دور از او
نشد مجال گفتگو
ولی تمام سینه ام
پر از حضور نام او
زپشت سیم و فاصله
چوبانگ می زند مرا
به سینه دست می برد
مرید صبح و شام او
چه سالها که نغمه اش
ستاره شد به شام من
و آفتاب صبح من
چکیده از پیام او
صدای عاشقش مرا
امید زنده ماندن است
شمیم یاس خانه ام
می آید از کلام او
امیره بانوی غزل
به دوستی قسم خورَد
به او قسم نخواستم
جز عمر مستدام او.
* 10 امرداد 1387
مراسم به خاکسپاریش را نگاه میکنم بسیاری از آنها ئی که دوستشان دارم آنجایند. دولت آبادی، مجابی، استاد شجریان و همایونش، شهرام جان ناظری، پوری بنائی عزیز، باباچاهی، فخرالدینی، علی دهباشی و ... رژیم مجال دفن اورا در امامزاده طاهر نداده بود و خیلی از یارانش در اعتراض به اینکار به بهشت زهرا نرفتند.
نوبت بعدی کیست ؟ اینهمه عشق را در خانه پدری به خاک می سپارند و ما چشم انتظار بعدی تا کی وقتمان برسد.
لاشه مهدوی کنی را نگاه میدارند تا تعفنش همه جاگیر شود . خلخالی در عفونت مرد، محمدی گیلانی در استفراغش. پیکر سید روح الله مصطفوی برهنه بر زمین افتاد. سیمین بانو راست قامت آمد ، راست قامت تر رفت.
23 اوت لندن
August 27, 2014 12:52 AM