روشنفکر گرفتار مذهب و روشنفکر آزاد
روشنفکر به قيد مذهب و نژاد و جنس و رنگ و زبان پايبند نيست، حرمتگذاری او به انديشه و ويژگیهای انسانی است. او دروغ ولو مصلحتآميز نمیگويد. به حضرت عباس قسم نمیخورد اما به باورمندان به او احترام میگذارد. خود را محور عالم فرض نمیکند. در عين پايبندی به اصول، ستيزهگر و پرخاشجو در مقابل انديشه معارض با خود نيست...
دکتر علی شريعتی به باور من ، نماد يک روشنفکر گرفتار مذهب بود که ذهن شکاک و پرسشگرش گاهی کلافه اش ميکرد . از يکسو به خاطر تربيتی که داشت و يک سلسله علقه های عاطفی که اغلب اهالی مشهد نسبت به امام هشتم شيعيان دارند ( استاد شفيعی کدکنی ، عماد خراسانی ، و ... بسياری ديگر اين تعلق عاطفی را داشته اند . من نيز با أنکه سالهای اندکی از عمر را در مشهد گذرانده ام اما هر بار که دلم ميگيرد ياد چشمان پراشک مادرم در حرم امام رضا ميافتم که ضامن آهورا صدا ميزد تا غم دوری از پدرو مادرو خواهران و برادرانش را به شادی وصل، بدل کند ، پر ميکشم و انگار در اين آمد و شد خيالی ، اسباب آرامشی فراهم است .) اگر لحظه ای دچار شک ميشد ؛ همان کاری را ميکرد که ما در بچگی وقتی حرفی ميزديم که بوی کفر !! ميداد ميکرديم و بين دو انگشت شست و سبابه را گاز ميگرفتيم ، منتها شريعتی لابد در دلش اين گاز را ميگرفت ؛ و از سوئی ديگر با شناختش از مکاتب فلسفی و مفاهيم انسانی سکولاريسم و تأمل در روسو و راسل و هگل و ... نميتوانست برای آن باورهای عاطفی محمل منطقی و عقلانی بتراشد . شايد بدليل همين حيرت گناه را به گردن آخوندها مينداخت که همان عواطف او را با لعابی از نفاق و فريبکاری ، پاسداری ميکردند . بارهائی که برای شنيدنش در روزگار نوجوانی به حسينيه ارشاد ميرفتيم و گاهی با رضا امامی عزيز ، سايه اين ترديد و پرسش را حتی ما ج.جه های آن روز ميديديم .
امروز سخنانی را که از دکتر صادق زيبا کلام در باب اعتقادات مذهبی ميخوانيم وميشنويم ، شريعتی قادر به توجيهش نبود . زيبا کلام رک و صريح ميگويد ( نقل به مضمون ) آقاجان من ازوقتی أبوحامد غزالی را شناختم تکليف خودم را روشن کردم . روزه نميگيرم چون مطابق توجيه بعضی ( از ملی مذهبی ها ) برای سلامتی خوب است ،نه من روزه ميگيرم چون خدا گفته . به اين ترتيب زيباکلام عقل پويا و مردمسالارخواه خويش را از عواطف خداجويانه خود جدا کرده است و من ترديدی ندارم اگر روزی زمينه برپائی يک نظام مردمسالار سکولار در کشور پيدا شود او با همه دل و جان حامی اش خواهد بود .در همان روز فرضی هم او با خدا و قرأن و پيامبرو اهل بيت ، صفايش را ميکند و در اين دو نگاه تعارضی نميبيند .مصاحبه دوست و همکار ديرو دورم مسعود بهنود با کامبز حسينی بحثهائی را بر انگيخته است که تا امروز نکته هائی از نوشته مهدی اصلانی را در تعريف روشنفکر، بهتريننشان ميدانم ، ضمن أنکه نجابت ف م سخن در نوشته اش نمائی از انسانی را تصوير ميکند که برای عواطف و روابط انسانی اعتباری بسيار قائل است .او سکولار است و در تضاد با معنی مورد نظر بهنود از روشنفکر، اما مثل خود من که هم چو اوگرفتار عواطفم نميتواند پرخاش کند .
باری از سخن دور نيفتم که هدف من تعريف روشنفکر در نماد مذهبی (و ملی مذهبی – چون من برخلاف بهنود محمد خاتمی را که سرشار از لحظه های روشنفکری اما گرفتار عمامه و قيود هزارساله است ، يک روحانی روشن نگر ميدانم نه يک روشنفکر با ويژگيهای روشنفکر ايده آل . در حاليکه مرحوم هويدا را روشنفکری ميدانم که مثل عمامه خاتمی که دست و پايش را بسته است، قدرت و تنازع بقا در حصار قدرت؛ به ناچار او را از باورهايش در عمللکرد؛ دور ميکند اما همه گاه در دل و حديث خلوت روشنفکر ميماند مثل واسلاو هاول (چنانکه در نوشته مهدی اصلانی در رد نظر بهنود آمده بود ) . اگر معيارهای روشنفکری را پيش رو بگذاريم به عنوان يک کفه ترازو و روشنفکرانمان را از حوالی مشروطيت تا امروز در کفه ديگر ، فکر ميکنيد چند تن با معيارهای کفه ديگر برابر و يا نزديک برابر بيرون ميآيند ؟
استاد ( در مقام يک شاعر سالخورده ) اديب برومند بعد از ۷۰ سال علم ملی گرائی و پيروی از راه زنده ياد دکتر مصدق را برشانه کشيدن ، در پيرانه سری ميل کربو بلا ميکند و شهادت برايش نه در سربريده رفيق ديرو دورش شاپور بختيار بلکه در حکايتی هزار و سيصد ساله که راويان چندان صادقی ندارد تجلی پيدا ميکند ( آيا يک روضه خوان صادقی را ديده ايد که قصه کربلا را چنانکه رفت باز گويد و از شهادت ابوبکر - يکی ، فرزند امام اول شيعيان و دومی فرزند امام دوم و عمربن علی و عمربن حسن و عثمان بن حسن فرزندان امام حسن و يکی برادر او - ، ياد کند که از نخستين شهيدان کربلا بوده اند ؟ مظمئنم استاد اديب هم نميداند غير از امام حسين و علی اکبر و علی اصغر و عباس ، ابوبکر و عمر و عثمانی هم در کربلا شهيد شده اند ) .
خسی در ميقات آل احمد نمونه ای ديگر از صيروره ( دگرديسی ) يک نيمه روشنفکر مارکسيست است . در همان کتاب ، جدال عقل خرد جو را با قلب خداجوی در سطر سطر صفحات مختصر ميبينيم . ذهن خردجوی به آل احمد ميگويد ؛ حضرت يک عمر خلق خلق کردی ، دل به جناب مارکس دادی و در امامزاده انگلس احرام پوشيدی ، حالا اما با دائی کر سر دفتر عمامه ای و شوهر خواهر محدث آمده ای و مسجد النبی اشکت را در ميآورد . جمع کن اين دکان را نديدی احمد رضای احمدی بيست ساله سرباز چطور دستت انداخته ! اما دل گرفتار سيد نصرالدين ميگويد ، ديدی برادرت را که در اينجا خفته است آيا دلت نميخواهد يک آل احمد ديگر در جوار مزار پيامبر به خواب ابدی فرو رود ؟
عقلت به يادت ميآورد که از مملکتی ميائی که با همه ايرادهايت ، به سرعت به سوی مدرنيته و حقوق برابر زن و مرد ميتازد اما عاطفه هزارساله ات نهيب ميزند سيد جلال ! به يک کلام بگو که تو اينجائی هستی به ديدن طواف کنندگان کعبه اشکت در ميآيد و حالی به حالی ميشوی ، خجالت نکش گورپدر سکولاريسم . مگر نرفتی و به ديدن خمينی نلرزيدی و تب نکردی و به داداش شمس نگفتی خود حضرت علی را ديدم ! پس چرا ترديد ميکنی ، علم حسينی را بردار و به خيل مؤمنان بپيوند !
نمونه ديگر مهندس بازرگان ، مردی شرافتمند ، به معنای واقعی عاشق ايران که ميخواست با ترموديناميک وجود خدا را اثبات کند ( آيا نگاه زيبا کلام از اين تلاش زيباتر نيست ؟ ) مهندس بازرگان در جريان انقلاب از يکسو به فرمان خرد و در پاسخ به اصول ملی گرائی تا پذيرش عضويت در شورای سلطنت و شرکت در کابينه احتمالی دکتر علی امينی و همراهی با دکتر بختيار دوست ثابت قدمش پيش رفت اما تا حساب پل صراط پيش آمد و رضايت حق و امتثال امرمرجع ( با آنکه خود مقلد مرحوم آيت الله شريتعمداری بود ) دست و دلش لرزيد و ذخيره کردن خانه بهشتی را برگزيد .
بگذاريد ماجرائی را از چهره ای ملی که بالمآل بايد از پيشوايان استاد اديب حداقل در برهه ای از زمان بوده باشند ، نقل کنم . از اواخر فروردين ۵۸ من و مهندس جواد خادم و زنده ياد رضا حاج مرزبان هر از گاه جلساتی داشتيم ، ناهاری و شامی و قهوه خانه ای و تلاشهائی به اميد بازگرداندن جبهه ملی به راه مصدق و بختيار و صديقی . همزمان من با مرحوم آيت الله شريعتمداری و فرزندشان مهندس حسن شريعتمداری نيز در تماس بودم و سردبيری عملی روزنامه خلق مسلمان را نيز چندی عهده دار بودم ( آيت الله سيد هادی خسروشاهی عضو هیأت مؤسس و شورای حزب که مسئول کلی تبليغات و انتشارات حزب بود به سائقه آشنائی ديرين و لطف هميشه در روز تاسيس حزب مرا دعوت کرد و در نخستين جلسه هیأت مؤسس نيز شرکت کردم که از اين جلسه حضور پررنگ مرحوم اميرتيمور کلالی را هرگز از ياد نميبرم . بعد از جلسه آقای خسرو شاهی به اتفاق مهندس حسن شريعتمداری روزنامه را به من سپردند ) . زمانيکه قرار شد جبهه ملی و حزب خلق مسلمان تظاهراتی را به طور مشترک عليه بدعت نامبارک ولايت فقيه بر پا کنند شنيديم که مهندس کاظم حسيبی به تکاپو افتاده جلوی اين تظاهرات را بگيرد .به ديدن آيت الله شريعتمداری که مقلدش بود رفته و او را به انصراف از تأييد راهپيمائی ترغيب کرده است و بعد هم جبهه ملی را از شرکت در تظاهرات برحذر داشته و.. . به اتفاق خادم که پدرش مرحوم خادم احمدآبادی که بدستور آيت الله خمينی اعدام شد از دوستان حسيبی بود ، رضاحاج مرزبان و علی زائرزاده که معاون من در دوران سردبيری اميد ايران بود به خانه مهندس حسيبی رفتيم . بعد از ظهر گرمی بود و ايشان مارا در باغچه خود پذيرفتند پسرشان نيز حضور داشت مهندس حسيبی پدر مرا ميشناخت ، طلب رحمتی برای او کرد اما تا دهان بازکرديم که خواستار تجديد نظر ايشان و تأييد راهپيمائی شويم ؛ چنان به خشم آمد و فرياد کشيد که فرزندشان با تندی به ما گفتند قصد کشتن پدرم را داريد؟ بعد که کمی آرامتر شدند فرمودند شماها چه ميگوئيد ميخواهيد در برابر اسلام و انقلاب بايستيد ؟ حضرت امام خمينی نه فقط رهبر انقلاب که قائد مذهب است يکبار ما نسبت به آيت الله کاشانی خطا کرديم محال است من بگذارم آن داستان تکرار شود . بعد هم محترمانه عذر ما را خواستند . در راه که بازميگشتيم مرحوم حاج مرزبان با تأثرگفت از آنهمه آدمهای برجسته ای که رضاشاه به خارج فرستاد و مثمر خدمات ارزنده ای به دولت و ملت شدند بايد نصيب ما آن دو سه تنی شوند که آفتابه شان را نيز با خود به خارج بردند ( و کنايه اش متوجه حسيبی و مهندس بازرگان و دکتر سحابی بود ) .
روشنفکران ملی مذهبی ها همه گاه هنگام گزينش بين مذهب و ملی گرائی ، مذهب را برگزيده اند . ( دو استثنا را من به شخصه از نزديک می شناختم زنده يادان دکتر احمد مدنی که با وجود اعتقادات قرص مذهبی ؛ در سياست سکولار واقعی بود و حسن نزيه که عضو نهضت آزادی بود اما درمعرکه مذهب و ملی گرائی ، دومی را برگزيد ، هزينه اش را داد و سی و سه سال غربت را نيز تا لحظه خاموشی تحمل کرد . مهندس بازرگان نيز حداقل در فصل پايانی عمر با همان پاکدلی و صداقت ذاتی اش ميگفت ؛ خطاکرديم جمع دين و حکومت ممکن نيست اما اين نظر را در بهمن ۵۷ نداشت )
از سالهای پايانی سلطنت ناصرالدينشاه تا انقلاب مشروطه و پس از آن ، جنبش روشنفکری ما به نحوی با مذهب پيوند داشته است به ويژه آن بخشی که شور انقلابی داشته و در مخالفت با هیأت حاکمه عمل کرده است (طالبوف و ملکم خان در سالهائی از فعاليتش را ميتوان در بين قدمای جنبش روشنفکری استثنا دانست ) بابيها ، صبح ازليها اگر چه از اهل ولايت اسلام نبودند اما در تعصب مذهبی همشأن روشنفکران مسلمان و گاه افراطی تر بودند . نگاهی به زندگی و آثار ميرزا آقاخان کرمانی ، و شيخ احمد روحی که دامادهای صبح ازل بودند ، علی أکبر صنعتی ، يحيی دولت آبادی و ... اين گفته را آشکار ميکند .
اتفاقا أندسته از روشنفکرانی که کارگزار حکومت شدند از داور تا هويدا ، بند و قيد مذهب را بر ذهن و انديشه خود نداشتند . وقتی انسانهائی تلاش برای خدمت به مردم و کشور را هدف قرار ميدهند ديگر چندان درفکر تأمين آخرت از راه دعا و نافله نيستند بلکه اگر به رستخيزی هم معتقد باشند خدمات خود را بهترين جواز برای ورود به بهشت برين فرض ميکنند . ذهن آزاد انديش از يکسو و خدمتگزار به آرمانهای ملی ، به بهشتش رسیده است و دنبال بهشت وعده ای نميرود که درش به روی خلخالی و لاجوردی و لابد فلاحيان و ريشهری و جنتی و محسنی اژه ای باز است . خيلی طبيعی است که در اين بهشت جائی برای روشنفکر سکولار مؤمن به مردمسالاری وجود نداشته باشد .
نکته قابل تأمل ديگر آنکه چپهای وابسته ما حتی روشنفکرترينشان چون مقيد به زنجير ايدئولوژی بودند، چنانکه نشان داده اند همه گاه با جريان روشنفکری ملی در جنگ و با مرتجع ترين باندهای مذهبی حداقل متظاهر؛ به همدلی بوده اند . عداوتشان با ملی مذهبی ها هم به خاطر همان کلمه ملی در شناسنامه آنهاست .
بازگرديم به مقوله تعريف روشنفکر ، آنچه مهدی اصلانی در باره رابطه روشنفکر و قدرت ميگويد به اعتقاد من يک اصل ثابت نيست . اگر واسلاو هاول در مقام رياست ، مصالح ملی کشورش را لحاظ ميکند اين به منزله دست شستن از اصول روشنفکری نيست . نبايد فکر کنيم که روشنفکر فقط منتقد است و معارض . اگر فرض کنيم يک روشنفکر در مقام وزير فرهنگ و يا آموزش و پرورش و يا حتی دادگستری نشسته باشد آيا حاصل کار او بالمآل عبور از خط قرمزهای روشنفکری خواهد بود ؟ نمونه هائی را که من ميشناسم و يا شرح احوال و روزگارشان را از صدر مشروطيت تا امروز دنبال کرده ام ، اغلب بر سر باورهای خود مانده اند.
من تعاريف بسياری در باب شخصی که ميتوان بر او عنوان روشنفکر را گذاشت ، خوانده ام و گاه در عمل مشاهده کرده ام . همچون مهدی اصلانی من نيز براين باورم که روشنفکر دماسنج جامعه است نه بادنمای آن ، اما نميتوانم جامه و ظاهر و وابستگی به طبقه ای معين را مانع تعلق فردی به جامعه روشنفکری بدانم . به عبارت ديگر اين فقط لباس روحانيت نيست که مانع روشنفکر مدرن خواندن محمد خاتمی ميشود
( در صدر مشروطه شيخ ابراهيم زنجانی را داريم که خواندن کتابش هم امروز نشان ميدهد از خيلی مدعيان روشنفکری ، آزاد انديش تر بوده است .سيد اياد جمال الدين يک آخوند صحيح النسب – به قول اهالی حوزه – شيعه عراقی است. وقتی نماينده پارلمان شد اعلام کرد زمانی که داخل پارلمان ميشوم قرآن و کتاب دعايم را بيرون ميگذارم و با روح القوانين داخل ميشوم . او يکی از سرسخت ترين مخالفان ولايت فقيه و حکومت دينی است .در لبنان علامه سيد حسن امين و پسر عمش علامه سيد علی امين که از روحانيون سرشناس شيعه ضد ولايت فقيه هستند ؛ سکولاريزم را تا استخوان قبول دارند . نمونه ديگر امام موسی صدر که به شدت با دولتی شدن مذهب و شغل گيری روحانيون مخالف بود . ( آيا پرسيده ايد چرا رژيم ولايت فقيه از همان آغاز نسبت به سرنوشت ايشان بی اعتنا بود وبا قذافی نردعشق ميباخت وبعد از سرنگونی و قتل اونيز هيچ اقدام جدی برای روشن شدن اختفای او درليبی، به عمل نياورد ؟)
گمان من براين است که روشنفکر حتما متأثر از فرهنگ و اخلاق و عادات جامعه خود است و به همان درجه که يک شيعه ايرانی ميتواند روشنفکر باشد يک سنی نيز قابليتهای روشنفکر بودن را داراست چنانکه يک مسيحی و يا زرتشتی و يهودی و بهائی و ... ميتوانند نمادهای واقعی جنبش روشنفکری در ايران باشند.
روشنفکر به قيد مذهب و نژاد و جنس و رنگ و زبان پايبند نيست ، حرمت گذاری او به انديشه و ويژگيهای انسانی است . او دروغ ولو مصلحت آميز نميگويد . به حضرت عباس قسم نميخورد اما به باورمندان به او احترام ميگذارد . خود را محور عالم فرض نميکند . در عين پايبندی به اصول ، ستيزه گر و پرخاشجو در مقابل انديشه معارض با خود نيست . سعادت جامعه ، پيشرفت ، برابری شهروندان فارغ از مذهب و نژاد و زبان و جنس در انديشه او از ثوابت است . باورمندی به حقوق بشرو تضمين آن را اصلی ترين شرط برای برپائی يک جامعه مطلوب ميداند . با خارجی دشمن نيست و دائم بدنبال گناه عقب ماندگی و جهل را به گردن بيگانه انداختن نميرود و اگر روزی امکان پيدا کند در اداره جامعه نقشی برعهده گيرد ، نه با قرآن استخاره ميکند نه با آثار لنين و مارکس . اهل مشورت است ، اگر پاسخ پرسشی را نداند بدون ترديد ميگويد نميدانم پس اهل مغلطه نيست و هيچگاه برای اثبات خود به مفاهيم انتزاعی و باورهای دينی و ايدئولوژيک متوسل نميشود حتی اگر مارکسيست واقعی باشد.
December 2, 2014 11:44 AM