» یاد باد آن روزگاران یاد باد، "به بهانه انتشار مثلا خاطرات عباس پهلوان"
یاد باد آن روزگاران یاد باد، "به بهانه انتشار مثلا خاطرات عباس پهلوان"،
علیرضا نوری زاده
نمایشنامه "رستم و سهراب " با بازیهای زنده یاد سارنگ و امیر شروان دانش آموز پنجم ادبی دارالفنون را تکان میدهد و وقتی بی انصافی منتقد هفته نامه آژنگ را در نقد بی انصافانه نمایشنامه میبیند ، قلم بدست میگیرد و بعد از چند روز تردید به توصیه برادر شاعرش حیدر همراه با همکلاسی اش نوذر پرنگ به دفتر آرش میرود. نوذر بیرون در میماند ، او بدرون میرود و مقاله اش را بدست ایرج خان میدهد ... بدین گونه ع پیکان و .... متولد میشود . همان مردی که در بیش از دو دهه کاشف و ناشر آثار بیش از 400 شاعر و قصه نویس و منتقد ادبی و سینما و تئاتر و هنر به مفهوم آن ، ورزش و فرهنگ شد . بدون هیچ مبالغه و بدور از تعریف و تمجیدهای خالی از حقیقت ، صادقانه میگویم ، هیچ سردبیری به اندازه عباس پهلوان ، در خدمت اهالی قلم در همه عرصه هایش در دو دهه پیش از نکبت انقلاب نبوده است ...
عباس به أژنگ رفته بود تا نقدش را چاپ کند و شاید اگر نبوی أنجا نبود و یک سردبیر اخمو نوشته اورا گوشه ای پرتاب کرده بود ، عباس پهلوان در نوجوانی در سیاست و مسائل اجتماعی و قصه نویسی ، بخت آزمائی نمیکرد . شاید هم زندگیش در مسیر دیگری میافتاد ، اما درک درست نبوی و کشف عشق در بند بند نوشته پهلوان، به ظهور یک روزنامه نگار قدرتمند و باذوق و قصه نویسی با شیوه ای جذاب و رئالیسم حس شدنی ، منجر شد .
من و عباس
سال ششم دبیرستان بودم ، در رشته ادبی ، دو سال پیش در مسابقه قصه نویسی تهرانمصور بختم را آزموده بودم و مراحم دکتر صدرالدین الهی عزیزم نصیبم شده بود . مثل عباس زنگ انشا ، حکومت مطلق من برکلاس بود و بیش ازهمه آقای مسچیان نخست در مدرسه و سه سال بعد در دبیرستان ، نوشته هایم را می ستود و بارها یادآورمیشد ؛ علیرضا قدر قلمت را بدان !
دفتر شعری از سروده هایم آماده کرده بودم که آقای مواسات سرپرست روزنامه های عصر در خیابان شمیران از باغ صبا تا قصر آن را چاپ کرد . (از پشت شیشه ) هنوز کتاب در نیامده بود که یک روز عصر همراه با ناصر آقایان به ساختمان مجله فردوسی رفتم . ناصر معلم از دست رفته ام که عشق به خواندن را در من کشف کرد و دستم بگرفت و پا به پا برد ، ناصر که شوهر خاله ام بود و دفتریار برادرش مرحوم عبدالهادی آقایان سردفتر 47 تهران و منشی مجلس شورای ملی و نماینده شاهرود و تهران در دوره اخیر مجلس ، دفتر او در طبقه زیرین دفتر مجله فردوسی ، قرار داشت . ساعتی پابه پا شدم سرانجام ناصر گفت خودت باید بروی من اینجا منتظرت میمانم . از پله ها بالا رفتم . یک شلوار سفید ، پیراهن صورتی و کفش صندل خوزستانی به پا داشتم .
در باز بود داخل شدم هیچ صدائی از جائی نمی آمد بجز اتاق دست چپ که انگار کسی در آن بود . به داخل اتاق سرک کشیدم . خودش بود عباس پهلوان . قلبم میلرزید خدایا مگر ممکن است . قدم پس کشیدم و به شیشه زدم. با همان صدای زیر که در جانم نشست کفت بفرمائید ، جناب پهلوان من علیرضا .... شعری از نزار قبانی ترجمه کرده ام . شعر را گرفت ظاهرا خیلی خوشش آمد ، فقط گفت خوزستانی هستی ؟ گفتم نه . پرسید عربی رو کجا یاد گرفتی ؟ مختصری گفتم و بعد با نوعی اشتیاق گفت ، علیرضا جان ترجمه خوبی است در فردوسی چاپ خواهد شد . از هولم نپرسیدم کی و او هم تاریخی را معین نکرد . رفتم و برخوردمان را برای ناسر باز گفتم .
مجله در آمد ،
اشک فشاندم تا که سرشکم پایان گرفت
از محمد و مسیح تو خواستم
ای قدس ای مناره ی ادیان
ای زیبای سوخته انگشت ....
دو سه روز در حال خاصی بودم . فردوسی را ورق میزدم اسمهای آشنا ، شاعران جوان و نیمه جوان ، ناقدان ادبی و هنری ، عباس پهلوان ، براهنی ، نوری علا ، سپانلو ، دستغیب ، ش ناظریان ، فرامرز برزگر ، و ... علیرضا نوری زاده .
دو هفته بعد دفتر شعرم را به پهلوان دادم و میدانم اگر آشنائی دوسه هفته ای نبود در صفحات طنزش زنجموره های عاشقانه مرا دست میانداخت اما بزرگواری کرد و من بعد از "از پشت شیشه " راه شعری دیگری را برگزیدم .
باری از عباس میگفتم ، به فاصله دوسه ماه درست هنگام کنکور ورودی دانشگاه نخستین شعرهایم در فردوسی چاپ شد و به علت موفقیت من در کنکور درردیف نخست و رفتن به دانشکده حقوق ، عباس مرا با تنی از دوستان میهمان کرد و همان شب بود که گفت ، وقت آزادت را به فردوسی بیا . رفتم و میز و دفتري به من داد و شدم همکار پهلوان در مجله فردوسی .صفحات آشنایان دور و نزدیک را به من داد که اخبار شاعران و نویسندگان ، اهل قلم و هنر بود ، با طرح تازه ای در نوشتن، یعنی گزارش شهری با نام مستعار ع ناوک .
در کمتر از یکسال پهلوان چنان به اعتماد داشت که در سفرهایش فردوسی اش را به من میسپرد . فقط یکبار از عنوان وردست سردبیر استفاده کردم .
صفحات آشنایان دور و نزدیک اعتبار بسیاری داشت . یادم هست دکتر ایرج امامی امروز و ایرج آنروز از اهالی تئاتر و سینما به سربازی رفته بود . خبری در باره او نوشتم . فکر میکنم در کردستان در پادگانی بود از قضا افسر فرماندهش از خوانندگان فردوسی بود و به محض دیدن تصویر دکتر امامی اورا صدا زده بود که دانشجو امامی چرا خبرم نکردی که کیستی ؟ و از آن پس افسر مربوطه همه گونه همراهی را با امامی کرده بود .
فردوسی ؛ هم مدرسه هم دانشگاه
فردوسی فقط یک مجله هفتگی سیاسی ، ادبی ، فرهنگی ، اجتماعی و هنری نود . فردوسی هم مدرسه بود هم دانشگاه . من یک مصاحبه یکساله با دکتر اسماعیل خوئی شاعر فلسفه دان اهل اندیشه داشتم که حقا کلاس درسی بود و همینطور نوشته ها و گفتگوهای دیگر از جمله گفتگوهای طولانیم با دکتر صدرالدین الهی ، دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی ؛ و دهها چهره ادبی و هنری و سیاسی . گفتگویم با محمود هدایت برادر صادق هدایت ، با استقبال بسیار روبروشد .با سردبیری پهلوان ، فردوسی هرروز اعتبار بیشتری می یافت .
ایرج پزشکزاد به جز فردوسی در جائی نمینوشت و پرویز ایروانلو و ژافره با ورزشی هایشان . جمشید ارجمند با تحلیل هایش و نوری علا با موج شعری که منشأش او بود . براهنی با نقدهای تند و تیزش و دستغیب با نگاه آرام و اعتدال اندیشه اش ، پرویز دوائی و فریدون معزی مقدم و سیروس الوند با نقدسینمانی و ژانت مارتینی لازاریان با نقدهای هنریش از اپرای مادام باترفلای تا باله دریاچه قو و از کنسرت حشمت سنجری تا جشن هنر شیراز و استاد شجریان . اینهمه بودند و رهبری ارکستر را عباس پهلوان عهده دار بود . در کنار مدیر نازنین و مهربان نعمت الله جهانبانوئی که روزگاری خود قلمزنی پر شور بود و با تئاتر محشور .
عباس خیلی مراقب ما جوانها بود کافی بود یک روز سرحال نباشی و یا کفاره شراب خوریهای شب دوش را ناچار شوی با چرتی بیهنگام موقع خواب پس دهی ، آنوقت بود که عباس به جانت میافتاد و یک وقت میدیدی آقای مدیر هم مشغول گپ و گفت با پدر است که گویا علیرضا دیشب نخوابیده ؟ و یا .... این مراقبتها بسیار به جا بود که دیدیم چه تعداد از همسفران آن سالهای ما به چاه ویل اعتیاد فروشدند و بعضی شان در کوچه های جنوب پایتخت با درد و نکبت جان باختند .
اینها را مینویسم به بهانه کتاب "مثلا خاطرات " عباس پهلوان ، مردیکه در زندگی من نقشی فراتر از یک سردبیر و مشوق و برادر بزرگ داشته است .
در آن سه سالی که با بیماری سرطان برادرم احمد در بیم و امید و اشک و لبخند بودم عباس همیشه با من بود و زیباترین مرثیه را هنگام خاموشی احمد هم او نوشت . عاشق که شدم سر به گوش او گذاشتم و نخستین منزلی که ما دو عاشق را راه داد خانه او وناهید نازنین بود همو که از خواهری فراتر رفته بود . عسل و پونه اش توی دست و پای ما میلولیدند و اردشیر و قاسم و کیارش همسفران جوانی من بودند و حیدرخان برادر کمی از عباس بزرگتر با قلبی به روشنائی خورشید و شعرهای معطرش همیشه مشوق من بود . خانواده پهلوان مرا به عنوان عضوی پیوسته پذیرفته بودند با سیروس و داریوش الوند بزرگ شدیم و خشایار ناکام همیشه حاضر هنوز به مجلسمان راه نداشت . منصوره خانم خاله جان بود و عیسی خان الوند آقای مدیر .
اینکه میگویم پهلوان در زندگیم فراتر از هر جلوه ماندگار است ، مبالغه نمیکنم . یکی را نشانم دهید که در مدرسه و دانشگاهش ، از براهنی تا احمد رضا احمدی و از نادرپور تا شهرام شاهرختاش ، از ش ناظریان تا علیرضا میبدی و از دکتر بهار تا هوشنگ وزیری را جمع کرده باشد .
در کدام روزنامه و مجله میبینید که وقتی سپانلو رامیگیرند وپرتو همسرش وحشت زده به مجله میآید که آقای پهلوان ، ساواکی ها سپان را بردند...می شنوید که سردبیر میگوید ، نگران مباش خواهرم ما هستیم بردار بنویس نباید نگران آخر ماه باشی .
یا هنگام زندان رفتن نعمت آزرم ، وقتی جلال آل احمد قصه همسر او را با اسم مستعار رؤیا نعمت ، به عباس میدهد که حضرت چاپش کن صدای نعمت خاموش نشود ، بدون هیچ تأملی قصه را سردبیر چاپ میکند بی نگرانی از پیامدهای بعد از چاپ قصه
این همدلی را در روزهای سخت ، با اهل اندیشه و فرهنگ به ویژه یاران فردوسی ، فقط در عباس پهلوان دیدم .
صریح و صادق
اولین جلسه کانون نویسندگان در تالار قندریز ( ایران آن روز ) برپاست من هجده ساله جوانترین عضو کانونم . و با آنکه میل به شعار و شعار دهندگان دارم اما عباس درس بزرگی به من میدهد .
آقای زمانی شعار میدهد و همگان را به محافظه کاری متهم میکند و از ضرورت انقلاب میگوید . "شما واعظان غیر متعیض " !! آل احمد داد میزند حضرت اول سوادت را درست کن بعد به فکر انقلاب بیفت "واعظان غیر متعظ " و نه متعیض... عباس اما حدیث دیگری دارد و میگوید ، بنده در جلسه آمدم چون صحبت از کانون نویسندگان و ضمانت حقوق قانوني اهل قلم بود . نمیدانستم آقایان فکر انقلاب در سردارند . بنده در چهارچوب قانون اساسی ، مبارزه با سانسور و حمایت از اهل قلم را دنبال میکنم ... در حالیکه چند جوجه توده ای و انقلابی هایهوئی کردند؛ آل احمد با صدای بلند میگوید آقای پهلوان صادقانه حرفش را میزند و ریا و تزویر نمیکند . بنده پهلوان را هزار بار بر مدعیان انقلابی ترجیح میدهم .
بعد از چاپ گزارش عروسی شرم آور (دوپسر از اهالی بالا در هتل ونک ازدواج کردند سالها پیش از ازدواج همجنسگرایان در لندن و سانفرانسیسکو ) عباس و تیمش توقیف شدند . از پله های فردوسی سرازیر شدیم و اصغر واقدی میخواند به ما اجازه ندادند شعر عاشقانه بگونیم .... در همان کوچه ایرج میکده سرپائی بود . ما را بلعید و ما با اشکهایمان و هق هق فردوسی (انگار میشنیدیم ) شب را به بامداد رسانیدیم . حال فردا چه کنیم . عباس گفت سر عشق سلامت که بامشاد هست و ایرج خان نبوی . دعوتی از تقی مختار هم رسید که ماه نو فیلم را راه انداخته بود .
فردوسی بدون پهلوان بسرعت سقوط کرد و چیزی نگذشت که کابینه عاشقان دوباره به فردوسی بازگشت اما اینبار طرح خاموش کردن مطبوعات در دست اجرا بود تا بی فردوسی و توفیق و نگین و سپیدو سیاه و ... گوشها برای بی بی سی و چشمها برای شبنامه های نوید و توده و فدائی و مجاهد آماده شود .
اینرا بگویم در دوران تبعید عباس و تیمش از فردوسی ، ایرج خان نبوی همانکه عباس در "مثلا خاطرات " به تفصیل ویژگیهایش را برشمرده و از قابلیت هایش در جایگاه سردبیر و اخلاق و سلوک انسانی و جوانمردانه اش گفته ، میزبان ما بود . در دفتر بامشاد زیر پل کریمخان. من نخستین تفسیر سیاسی ام را درفردوسی نوشتم بعد از مرگ جمال عبدالناصر در کنار تفسیر جانانه زنده یاد هوشنگ وزیری، به لطف و سفارش پهلوان ، بلند نظری نبوی و علاقه جمشید ارجمند به نحوه نوشتن من باعث شد در بامشاد هفته ای یک تفسیر بنویسم .
شام عروسی ، و سورپریز عباس
از جمله ویژگیهای پهلوان ، ناگهانی بودن اوست که حکایت درازی دارد . شب عروسی ام در باشگاه دانشگاه عباس و ناهید آمدند و پشت بندشان شماری از هنرمندان سرشناس وقت افشین ، مهدیان ،وفائی ، نظری، علیمراد و ... وهمه به دعووت پهلوان بی مطالبه ریالی . ..
چنین به لطف سورپریز عباس عروسی من و شایسته پر از شور و شادی و رقص و آواز شد .
به سربازی که رفتم مرخصی ها حالا بین فردوسی و رادیو تقسیم شده بود ، اما خانه اصلی ام فردوسی بود . بعد از خدمت که راهی انگلیس بودم ، به جز مادر و پدر و خواهر و برادران ، دلم پیش عباس بود که حالا برادر کوچکش به سفر میرفت برای چند سال . در لندن خبر ذبح فردوسی و ممنوع القلمی عباس مثل صاعقه برسرم آمد .
آن سالهای خوب
خواننده "مثلا خاطرات عباس پهلوان ، بعد از مرور جند فصل ، اندک اندک بازمانه و نسلی روبرو میشود که یکسرش در مدرسه پهلوی به احسان طبری میرسد و سردیگرش در دارالفنون به نوذر پرنگ و بهرام بیضائی و نادر ابراهیمی و داریوش آشوری . عباس از این نسل است و با آنها بزرگ میشود . در نوجوانی درکنار بزرگانی چون ایرج نبوی ، عمادعصار ، اسماعیل پوروالی ، عباس شاهنده ،ناصر خدایار،علی اکبر صفی پور، و سرانجام نعمت الله جهانبانوئی قرار میگیرد . سیامک پورزند ، حسین سرفراز ، از هم نسلانش رفیقان محرم اویند اما عباس همه گاه ترحیح میدهد با ما بنشیند ده دوازده سال فاصله سنی أصلا برای او وما اهمیتی ندارد . او چون برادر بزرگ مواظب ماست ، داد میزند علیرضا رانندگی میکنی بس است است ! و من ازشاغلام به جای شمس ، پپسی میگیرم . شاهرختاش! یکبار دیگر چشمهایت اینجوری باشد دیگر فردوسی نیا . و من بارها دیده بودم که احمد اللهیاری را سخت توبیخ کرده بود که دیشب کجا رفته بودی ؟ پسر جان من نمیخواهم جوانمرگیت را ببینم . عباس در عین حال سنگ صبور ما هم بود . همه چیز را به او میگفتیم بی باک از اینکه جائی درز کند .
"مثلا خاطرات را ورق میزنم ، به گمانم باید دوسه جلد دیگردر راه باشد . اینهمه زندگی را نمیتوان در 360 صفحه خلاصه کرد.
لندن ، دو تیرماه 1399
June 22, 2020 04:18 PM