دیو رفت با چشم گریانش، فرشته آمد با هیچی ماندگارش / علیرضا نوری زاده
بام مدرسه رفاه و کلاسهای مدرسه علوی، قربانگاه آزادگان خانه پدری
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ برابر با ۲ فِورِیه ۲۰۲۳ ۹:۱۵
دیو با چشم گریان و نگران فردای وطنی که ۳۷ سال کوشیده بود به اعتلا و سربلندیاش برساند، رفت و فرشته با عمامه و خودپرستی و تفی که با صدای «هیچی» به تاریخ و فرهنگ و هویت ملت پرتاب کرده بود، از سفر آمد. جبهه ملی سنجابی برشدن خورشید این بار از مغرب (فرانسه) را به امت اسلام تهنیت گفت و فراموش کرد این مسافر شاگرد سید ابوالقاسم کاشانی و یار و یاور فداییان اسلامی است که قصد جان دکتر فاطمی را کردند.
فداییان آقا را آن روی سکه مارک خواندند و تودهایها او را پسر عم لنین دانستند. سید یکشبه در دیوان چپ و راست و میانه، ایرانپرست و امتخواه شد و اقوام و اقلیتهای مذهبی حتی عرق فروشی سر شاهعباس و میخانه چارلی خیابان شاه هم تصویرش را به دیوار زدند.
با زندهیاد بهرام افرهی و هوشنگ قانعی روز بعد از وصول تحفه خمین به تهران در کافه خیابان سنایی دختر رز را میستودیم. کرکره مغازه تا نیمه پایین بود. بهرام گفت: وارطان تو که مرید آقایی، چرا کرکرهات نیمه است؟ با خنده گفت: نیمی برای آقا بسته و نیم دگر برای شما باز! تا شش ماه عرق در کوکا سرو میشد. بعد که سخت گرفتند، ماءالشعیر با لوبیا و زبان و برای خواص نیم بطری از شراب خانگی رنگ محتسب خورده. به یک سال نکشید که میکده در چنگ محتسب ساندویچفروشی شد و عرق پنهانی در شیشه و با دوچرخه پسر ساقی ترسا در خانه تحویل شد.
با منصور پاکنشان در سرچشمه به یک خشکبارفروشی بزرگ رفتیم. منصور آشنا بود. گفت: حاج آقا عدسپلو نذری داریم و کشمش اعلا میطلبیم. حاجی به شاگردش گفت: برای منصورخان از آن بیدانههایش بیار خدایناکرده ضرری به او و مهمانانش نزند. در میخانهها به برکت اسلام ناب بسته شد، شیرهکش خانهها رونق گرفتند. عرقها کور میکرد اما به قول آن ظریف، پهلویها ۵۷ سال زور زدند ملت عرقخور شود، آقا در عرض یک سال ملت را عرقساز کرد.
خمینی آمد. تیمسار رحیمی لاریجانی که به زندهیاد دکتر شاپور بختیار علاقه بسیار داشت، بعد از سفر شاه و شهبانو به نخستوزیری آمد با چشمانی گریان که آقای نخستوزیر! پیکرههای شاه و رضا شاه کبیر را پایین میکشند، چه کنیم؟ دکتر بختیار با آرامش گفت: هیچ کاری نکنید. اگر از این فتنه رها شدیم، بار دیگر مجسمهها را بالا میبریم. در ثانی شاه نیاز به مجسمه ندارد. او باید در دلها حضور داشته باش و نه فقط در چشمها.
شاه رفته بود و حالا خورشید بنا بر اعلامیه دکتر سنجابی، از مغرب بالا میشد تا بر فراز ایرانزمین پرتو افکند. اما از روزی که آمد، مرگ و نفرت و جنگ و ترور میهن ما را تسخیر کرد.
به عنوان دبیر بخش سیاسی روزنامه اطلاعات از روز قبل با زندهیاد علی باستانی، نقاط استقرار خبرنگاران را مشخص کرده بودیم. هواپیما نشست، فروهر پیاده شد و یکراست به سوی سنجابی و صف مستقبلان رفت: «پیامی از آقا برای قرهباغی دارم» و رفت. قرار بود «رهبر محبوب» به سوی مستقبلانش بیاید که در آن سرمای سخت ساعتها منتظرش بودند و اغلب از پیران دیر؛ اما آقا دست در دست خلبان فرانسوی پایین آمد، در بنز نشست و به سوی فرودگاه قدیمی رفت که حالا پس از ریزش سقفش مدرن شده بود و مخصوص حجاج و بعضی پروازهای داخلی بود. وارد شد. شاگردان مدرسه علوی سرود «خمینی ای امام» را خواندند. هاشم صباغیان آقا را ترو خشک کرد و کاروان به راه افتاد.
محسن رفیقدوست با پولهای اهدایی قذافی (۵۰ میلیون دلار که از طریق سرگرد جلود، معاونش، در پاریس به اشراقی تحویل شد) یک بلیزر خریده و در و پنجره را با آهن و حلبی جوش داده بود تا جلو هر ضربهای را بگیرد. او نمیدانست که شاه پیشازاینها حتی به کنت الکساندر دومارانش، مهمترین مقام امنیتی و رئیس سازمان اطلاعات و امنیت فرانسه که در سالهای آخر حکومت پهلوی ملاقاتهای زیادی با شاه فقید داشت و در یکی از این ملاقاتها، در آن روزهایی که خمینی در فرانسه بود، برای خلاصی از وضع موجود پیشنهادی به شاه فقید داده بود، جواب رد داده بود.
با ورود خمینی، سر تیم خبرنگاران در مهرآباد همراه دکتر منصور تاراجی، سردبیر پیشین روزنامه که برای تحصیل به فرانسه رفته بود، به همراه رسول صدرعاملی که نوجوانی سخت دلبسته عکاسی و نوشتن بود و در اطلاعات هفتگی و جوانان کار میکرد و به من محبتی داشت و با پذیرش زندهیاد فرهاد مسعودی و اصرار من که قابلیتهایش را میدیدم به فرانسه رفته بود که دوره ببیند، این هر سه به روزنامه آمدند. رسول شیفته و مشتاق رفت تا حلقههای فیلمش از سفر خمینی را چاپ کند. سر تیم خبرنگاران در فرودگاه مات و مبهوت میگفت: خود حضرت علی است. علی باستانی با طبع شوخش گفت: تو حضرت علی را کجا دیدی، نکند منظورت آن تصویر ترسآور موزه لوور است؟ اما تاراجی با تامل گفت: خدا رحم کند و بعد سوال جان سیمپسون را نقل کرد و «هیچی» خمینی را. صداوسیمای ملی فیلم را پخش کرد ولی نظامیان که در تلویزیون بودند، مانع از ادامه پخش شدند. دکتر بختیار زنگ میزد و زندهیاد دکتر سیروس آموزگار مرتب به مرحوم برزین، مدیر رادیوتلویزیون، میگفت چرا پخش نمیکنید تا مردم «هیچی» آقا را ببینند و برزین مانع نظامی را یادآور میشد.
انقلابیهای هیئت موسس که تازه متوجه گاف امام شده بودند، بار دیگر شب وقت پخش، مانع از پخش کامل آن شدند، در حالی که همان شب بعد از پلو مرغ حاج عراقی در زیرزمین مدرسه علوی، فیلم سفر آقا از پاریس تا بهشت زهرا پخش شد. شب ۲۱ بهمن هم پخش فیلم در خوابگاه همافران به درگیری افسران متعهد نیروی هوایی و همافران منتهی شد که به خیابان کشیده شد و بعد تسلیم ارتش و… تو گویی که بهرام هرگز نبود.
قرار بود خمینی مستقیما به بهشت زهرا برود و سر راه در دانشگاه توقف کند تا روحانیونی را که به سردستگی مرحوم منتظری بیدلیل تحصن کرده بودند، از مسجد دانشگاه بیرون آورد؛ اما خمینی را به بیمارستانی در مسیر بردند و بعد به خانه دوست قدیمیاش حاج روغنی، مدیر کمپانی فورد انگلیسی، رفت؛ همانجایی که سال ۱۳۴۲ نیز مدتی در آن بیتوته کرده بود.
مهدی، پسر حاج روغنی، همکلاس من بود. روزی مرا به خانهشان برد تا با چهره خشمآلود سید روحالله مصطفوی کشمیری ملقب به خمینی آشنا شوم. مسچیان، ناظم و معلم انشای ما که آزادمردی بود، فردای آن روز از من پرسید چگونهاش دیدی؟ گفتم عنتر بن شداد! طوری خندید که به گریه افتاد.
پدرم نیز در نجف وقتی در حرم حضرت علی با او روبرو شد، پشت به او کرد و گذشت. اما من سینهبهسینهاش شدم و دستش را بوسیدم. گفت: حاجآقاتان چرا نیامدند؟ خجالتزده گفتم: حتما شما را ندیدند. با لحنی کینآلود گفت: نخواستند ببینند. آزرده از پدرم پیدایش کردم و گلهمند گفتم: بابا چرا خجالتم دادی؟ چرا با آیتالله خمینی مصافحه نکردی؟ پدرم با غضب گفت: آیتالله حکیم و شیرازی و شاهرودی است. این مرد آفتالله است و قاتل سادهلوحانی که فریبش را خوردند. پدرم در ۴۹ سالگی وقتی به لندن آمده بود که با من و برادرم دیدار کند، به سکته قلبی خاموش شد و نماند تا تحقق تعبیر خود از خمینی را ببیند.
ظهر ۲۲ بهمن هنوز دکتر بختیار ناهارش را نخورده بود که رضا مرزبان، آن دلاور شهید، و سرهنگ ضرغام آمدند که دکتر باید برویم، اوباش نزدیک شدهاند و دکتر که از خیانت فردوست و همدلی قرهباغی و حاتم و… با او به شدت عصبانی بود، برخاست. کیف کوچکش را برداشت. با او بودم و اشکبار. پری جان کلانتری، منشی وفادارش، پرسید: دکتر چه ساعتی برمیگردید؟ و دکتر گفت: برمیگردم. به دانشکده افسری رفت و از آنجا با هلیکوپتر به دیدار سناتور جفرودی شتافت و بعد دیداری با بازرگان داشت. من به روزنامه رفتم و حکایت بدرود نخستوزیر مومن به مشروطه را برای چاپ سوم روزنامه نوشتم.
دوسه شب نخست به تخت نشستن خمینی، هرجومرج در همهجا غالب بود. قبلا نوشتهام و نیاز به تکرار ندارد. ۶ عصر بود و تازه از روزنامه به خانه رسیده بودم و شامی خوردم که مرحوم سید هادی خسروشاهی نابهنگام ساعت ۸ زنگ زد که بیا امشب اینجا آتشبازی است.
یک بار دیگر و برای آخرین بار روایتم را از شب ژنرالها بازمیگویم. به عکاس روزنامه زنگ زدم که بجنب و او جنبید و با جیپ روزنامه آمد. پیش از آن شب، در طول انقلاب، افرادی را که تیرخورده بودند، دیده بودم. حتی یک نفر را که روی بام روزنامه اطلاعات تیرخورده و به قتل رسید، دیده بودم اما هیچگاه پیش نیامده بود که کسی را در برابرم بکشند.
وقتی به مدرسه رفاه رسیدم، دیدم خلخالی عدهای را جمع کرده و توی اتاقی زیر تختهای نشانده است. روی تخته نوشته شده بود: «و لکم فی القصاص حیوة یا اولی الالباب». و اینها اغلب با دستهای بسته مینشستند پشت به آن تخته و از آنها عکس میگرفتند بعد هم محاکماتی که اصلا محاکمه نبود. از آنها میپرسیدند: اسم، شهرت و شغل و بعد خلخالی میگفتند: «مفسد فی الارض» و حکم را صادر میکردند.
نزدیک ساعت ۱۱-۱۰.۵ شب بود. خلخالی یک لیست ۲۴ نفره را برداشت و پیش خمینی که در ساختمانی مابین مدرسه علوی و مدرسه رفاه مستقر بود، برد. ابراهیم یزدی آن شب خیلی سعی کرد اعدامی صورت نگیرد. او بر این باور بود که اگر هم قرار است اعدامی انجام شود، به خاطر ابعاد بینالمللی آن بهتر است محاکمه آن علنی و با وکیل مدافع باشد. مهندس بازرگان هم بهشدت با هرگونه اعدام و محاکمه انقلابی مخالف بود.
به هرحال لیست را که نزد خمینی بردند، مهندس بازرگان خبردار شد و سعی کرد تلفنی خمینی را متقاعد کند که جلو این کار را بگیرد. بازرگان تلفنی و دکتر یزدی و گویا بنیصدر حضوری، مداخله کردند و در نهایت موفق شدند این لیست ۲۴ نفره را به چهار نفر تقلیل دهند. خمینی دور اسم چهار نفر را خط کشید: تیمسار ناجی، فرماندار نظامی اصفهان، ارتشبد نصیری، رئیس ساواک، سرلشکر خسروداد، فرمانده هوانیروز و سپهبد مهدی رحیمی، فرماندار نظامی تهران.
گویا تیمسار رحیمی به دلیل اینکه حاضر نشد به افراد پلیس بگوید تسلیم بشوند، در آن مصاحبه معروف، که بنده هم آنجا بودم، هدف اهانت و اعتراض دکتر یزدی قرار گرفت. به هر حال حکم این چهار نفر را تایید کردند.
در حالی که برف سنگینی روی زمین نشسته بود، این افراد را روی پشتبام بردند. عدهای از خانواده شهدا، خانواده کسانی که در زمان شاه اعدام شده بودند، هم آنجا بودند. از جمله خانواده رضاییها؛ پدر رضاییها را آوردند و به دستش مسلسل دادند که گلوله بزند به تیمسار نصیری و او همین جور به نصیری نگاه کرد و بعد گریه کرد و مسلسل را پس داد و گفت: من نمیتوانم آدم بکشم. بعد عدهای آمدند که چون دور صورتشان چفیه زده بودند، گفتند که اینها فلسطینیاند. در حالی که اینگونه نبود و چند تا از بچههایی بودند که بعدها جذب سپاه شدند. یک افسر ارتش هم بود که در آن زمان جزو محافظان خمینی شده بود.
برای ثبت در تاریخ، باید بگویم رفتاری که تیمسار رحیمی و تیمسار خسروداد در برابر جوخه اعدام داشتند، بسیار شجاعانه بود. تیمسار رحیمی سلام نظامی داد و «جاوید شاه» گفت و همچنین «پاینده ایران». تیمسار خسروداد هم گفت: چون در اینجا من ارشدم، خودم حکم تیر به خودم را صادر میکنم. هیچکدام اجازه ندادند چشمهایشان را ببندند.
نصیری در یک حال غریبی بود؛ چون قبل از این اتفاق در زمان دستگیری در زندان جمشیدیه، او را دار زده بودند و طناب پاره شده بود. چهرهاش زخمی بود و صدایش هم درنمیآمد. اصلا انگار در این دنیا نبود.
تیمسار ناجی هم بسیار افسرده و اندوهگین بود و میگریست. ولی بههرحال رحیمی بسیار دلاورانه جان داد؛ به گونهای که بعدها آیتالله خمینی از او به عنوان یک نمونه یاد میکرد و میگفت که اگر قرار است کسی بمیرد، حداقل مثل او شجاعانه بمیرد.
تیراندازی کردند و کسی که صورتش را پوشانده بود به آنها تیر خلاص زد. ساعت نزدیک ۴ صبح بود که گفتند آقا آمد. او آمد روی پشتبام و به جنازههایی که بیجان و با بدنهای پر از گلوله روی برف افتاده بودند، نگاه کرد.
بعد از آن آمبولانسی آمد و قرار شد اجساد را به پزشکی قانونی منتقل کنند. من در همان فاصلهای که متوجه وقوع اعدام شده بودم به عکاسی که همیشه در روزنامه اطلاعات با من بود، زنگ زدم. او آمد و ما تنها کسانی در آنجا بودیم که از آن واقعه عکس گرفتیم و همراه با جنازهها به پزشکی قانونی رفتیم.
ساعت نزدیک ۶ صبح بود که من به خانه برگشتم و دقایق طولانی زیر دوش آب داغ ایستادم. بعد به همسرم گفتم: من ننگ روزگار را از تنم شستم. جنایت دیشب نشان داد که این انقلاب انقلاب خون و خشونت و وحشت است.
صبح جمعه بود که به روزنامه اطلاعات رفتم. به مرحوم صالحیار، سردبیر، زنگ زدم و گفتم که شرح ماجرا و عکسها را دارم و میخواهم یک شماره مخصوص در این مورد در بیاورم. ایشان موافقت کردند و ما اولین روزنامهای بودیم که تا ظهر روز جمعه که هیچ روزنامهای هم چاپ نمیشد، شرح اعدام این افراد را در چهار صفحه همراه باعکس منتشر کردیم. بسیاری شوکه شدند. خیلیها این اتفاقات را باور نداشتند.
فرشتهای که هیچ احساسی در بازگشت به وطن نداشت؛ بر بام مدرسه رفاه مرگ پاشید.
February 3, 2023 02:26 AM